《وقتی رسیدی که شکسته بودم》افسر وانگ

Advertisement

*******************

زندگی جان کاملا یکنواخت بود. گاهی اوقات با ییشینگ و ییشوان شب‌نشینی داشت؛ اما چیزی که بتونه عمیقا به زندگی کردن پایبندش کنه، نه!

هیچوقت فکر نمی‌کرد یک روزی تلفنش زنگ بخوره و کسی ازش درخواست کمک کنه.

وقتی ییبو وارد زندگیش شد، تونست یک گرمای خاصی رو احساس کنه.

هر چند مدت‌زمان زیادی از اومدن پسر نگذشته بود؛ اما با این وجود تاثیری که تونسته بود بذاره، غیرقابل توصیف بود.

حالا جان با ییبویی روبه‌رو شده بود که باهاش قهر بود.

پشت در اتاق ایستاد. بعد از در زدن وارد اتاق شد. ییبو رو به کمد نشسته بود. از این زاویه تشخیص اینکه در حال انجام چه کاری هست، آسون نبود؛ اما حدس میزد که لگو درست کنه.

جان جلوتر رفت و همونطور که حدس میزد، پسر در حال بازی با لگو بود. جان روی تخت نشست و آروم اسم ییبو رو صدا زد؛ اما هیچ واکنشی از پسر ندید.

برای بار دوم پسر رو صدا زد. ییبو سخت خودش رو مشغول بازی کرده بود. جان متوجه شد پسر داره از این طریق بهش بی‌محلی میکنه.

یک بار دیگه اسم پسر رو به زبون آورد؛ اما این بار واکنش ییبو چیزی نبود جز پرت کردن یک قطعه از لگو به سمت دیوار.

جان از حرکت پسر تعجب کرد و نتونست چیزی به زبون بیاره؛ اما به وضوح می‌تونست متوجه لرزش دست پسر بشه. انگار که با یک پیرمرد هشتاد ساله ناتوان مواجه بود.

جان از روی تخت بلند شد. مطمئن بود اگه پسر حرف نزنه، حالش خوب نمیشه. دلش نمی‌خواست حرف‌ها توی قلبش بمونند و خودشون رو با درد به نمایش بگذارند.

کنار پسر نشست؛ اما ییبو پشتش رو به جان کرد.

جان با دیدن حرکت ییبو قلبش لرزید. اون دقیقا تبدیل به یک پسر بچه سه ساله شده بود. لبخندی زد و گفت:

کار بدی کردم؟

منتظر جواب بود؛ اما سکوت تنها چیزی بود که دریافت کرد؛ برای همین سوالش رو به شکل دیگه‌ای پرسید:

Advertisement

پسر بدی بودم؟

ییبو با آروم‌ترین صدای ممکن گفت:

آره.

جان لبخندی زد و گفت:

اگه پسر بدی بودم میخوای تنبیهم کنی؟

ییبو سریع سرش رو تکون داد و گفت:

نه... نه... تنبیه درد داره. من دلم نمی‌خواد تو درد بکشی.

و همین حرف ییبو کافی بود تا جان متوجه بشه پسر چقدر توی زندگیش تنبیه شده. نزدیک‌تر رفت و گفت:

مگه تنبیهت چیه که درد داره؟

ییبو در حالی که با دست‌های لرزون در حال جا انداختن قطعات لگو بود، گفت:

من هیچی بلد نیستم؛ اما اون مرد همه چی میدونه.

ییبو توی جاش ثابت موند و به خاطراتش پرت شد. خاطراتی که جز تلخی چیزی براش به همراه نداشت.

*******************

*******************

این بار به جزهای دست‌های ییبو، دست جان هم در حال لرزش بود.

قدرت اینکه حرف بزنه رو نداشت.

هر بار چیز جدیدی از دردهای ییبو می‌فهمید و به همون اندازه خودش هم درد می‌کشید.

بغض عجیبی توی گلوش نشسته بود؛ اما الان وقت شکستن نبود...

متوجه حرکت غیرعادی پسر شد. ییبو دستش رو بر روی گلوش گذاشت. نمی‌تونست نفس بکشه. دقیقا مثل خاطره‌ش...

جان با فهمیدن این موضوع سریع اسپری پسر رو پیدا کرد و کنارش نشست:

ییبو نفس بکش، باشه؟ مثلا من...

ییبو بین نفس نفس زدن‌هاش گفت:

تو منو نگه میداری درسته؟

جان در حالی که سعی می‌کرد اسپری رو به سمت دهان پسر نزدیک کنه، گفت:

درسته... تو همیشه پیش من میمونی.

اما خیال ییبو راحت نبود. می‌ترسید...

از وقتی که اون زن رو دیده بود، ترس‌هاش بیشتر شده بود. ییبو سعی کرد اسپری رو از دهانش دور کنه:

اگه قراره منو بفرستی، بذار همینجوری بمیرم.

جان دستش رو محکم دور شونه پسر حلقه کرد. از نگرانی داشت اشکش در میومد؛ با این حال سعی کرد قوی بمونه:

بهت قول میدم هیچوقت اجازه ندم از کنارم بری... نمیذارم کسی پیدات کنه... تو پیش من و کوکو میمونی. قسم میخورم.

Advertisement

ییبو می‌تونست حلقه اشک رو تو چشم‌های جان ببینه و همین باعث شد از اسپری استفاده کنه و برای نفس کشیدن تلاش کنه.

جان با دیدن حال خوب پسر، سد مقاومتش شکسته شد و اولین قطره اشک روی صورتش نشست:

نگرانم کردی ییبو. دیگه اینطوری برای درمان مقاومت نکن... خواهش میکنم.

اولین بار بود کسی براش گریه می‌کرد و اینطوری نگرانش میشد.

یادش اومد وقتی گریه کرده بود، جان اشکش رو پاک کرد؛ برای همین قطره اشکی که روی صورت جان بود رو پاک کرد:

معذرت میخوام. دیگه این کار رو انجام نمیدم.

جان لبخندی به حرکت ییبو زد و حلقه دستش دور شونه پسر رو تنگ‌تر کرد.

ییبو خسته بود. خودش رو توی آغوش جان جمع کرد.

می‌دونست مرد اون رو از آغوشش جدا نمیکنه.

می‌دونست آغوشش از هر جایی امن‌تره...

می‌دونست با خیال راحت می‌تونه چشم‌هاشو روی هم بذاره و بخوابه...

اون مرد هیچوقت اذیتش نمیکرد. به این موضوع ایمان کامل داشت.

*******************

افسر وانگ با عصبانیت و بدون اینکه در بزنه، وارد اتاق مافوقش شد. بدون اینکه کوچکترین احترامی بذاره، گفت:

شما نمیتونید این تصمیم رو قبول کنید.

مرد می‌دونست افسر درباره چی داره صحبت میکنه؛ برای همین هیچ جوابی نداد. افسر وانگ با نگرفتن هیچ جوابی، با صدای بلندتری گفت:

حضور اون مرد برای این جامعه خطر داره. چطور میشه مردی که همسرش رو کشته و پسرش رو آزار داده، بدون هیچ مجازاتی توی بیمارستان روانی بستری بشه؟

رئیس گفت:

همه چیز این پرونده عجیبه. نمیدونم چطور میشه یهو بهترین وکیل برای این مرد پیدا بشه... وکیلی که حکم اعدام رو تبدیل به گذروندن دوره روانی میکنه. اون یک وکیل خوب داره.

افسر وانگ با ناامیدی خندید و گفت:

همین؟ فقط یک وکیل خوب داره؟ پس قانون چی؟ خدا چی؟ اصلا وجود داره؟

: افسر وانگ ما دیگه نمیتونیم کاری انجام بدیم. اون مرد باید دوره دو ساله درمانش رو بگذرونه.

افسر دست‌هاش رو به میز تکیه داد و گفت:

اون موقع ییبو 18 سالش میشه. سنی که مطمئنم براش خطرناک‌ترینه... از عکس‌های توی اون خونه کوفتی بگیر تا حرف‌های اون مرد روانی... اونوقت با خیال راحت میگید نمیتونیم کاری کنیم؟

رئیس سرش رو تکون داد:

میدونم نمیخواستی تو این پرونده بازنده باشی...

افسر با حالتی مبهوت گفت:

بازنده؟ فکر می‌کنید بازنده بودن برای من مهمه؟

شما می‌فهمید وقتی رفتم با اون پسر حرف بزنم، مجبور شدم از چه طریقی از زیر زبونش حرف بکشم؟ فقط برای اینکه یک بار دیگه با پدرش روبه‌رو نشه؟

فکر می‌کنید این همه دوندگی برای این هست که یه افتخار دیگه کسب کنم؟

دست‌هاشو از روی میز برداشت. اسلحه و نشان افسریش رو بر روی میز گذاشت و گفت:

ترجیح میدم توی شغلی که عدالتی وجود نداره، کار نکنم.

رئیس با عصبانیت داد زد:

جکسون وانگ!

اما افسر بدون توجه آخرین احترامش رو گذاشت و از اتاق بیرون رفت.

شاید زودتر از این باید تصمیم به رفتن می‌گرفت؛ اما کمک به مردم باعث شده بود تا به امروز تحمل کنه؛ ولی حالا یک لحظه چشم‌های ترسیده پسر از ذهنش بیرون نمی‌رفت و تمام غمش این بود نتونسته بود بهش کمک کنه...

شاید باید دور از قانون، به فکر کمک به اون پسر می‌افتاد.

*******************

Sun Flower 🌻💫

:

    people are reading<وقتی رسیدی که شکسته بودم>
      Close message
      Advertisement
      You may like
      You can access <East Tale> through any of the following apps you have installed
      5800Coins for Signup,580 Coins daily.
      Update the hottest novels in time! Subscribe to push to read! Accurate recommendation from massive library!
      2 Then Click【Add To Home Screen】
      1Click