《وقتی رسیدی که شکسته بودم》بستنی
Advertisement
سلام
به مناسب شب یلدا پارت 3500 کلمهای تقدیم شما...
لطفا نظر و ووت یادتون نره...
*******************
*******************
ییبو نگاهی به لگو شکستهشده انداخت. همون چیزی بود که خیلی دوسش داشت.
قطعات شکستهشده رو برداشت و از اتاق بیرون رفت. جان پشت لپتاپ نشسته بود. با دیدن ییبو که گوشهای ایستاده بود، گفت:
چیزی شده ییبو؟ چیزی نیاز داری؟
ییبو نزدیک جان شد. قطعات شکستهشده لگو رو بر روی میز گذاشت و گفت:
درست میشه؟
جان قطعات رو برداشت. نگاهی بهش انداخت و با لبخند گفت:
این دیگه درست نمیشه!
ییبو کنار میز نشست و گفت:
نمیتونی مثل همین واسم پیدا کنی؟
جان خندید و گفت:
میخوای بریم بیرون برات بخرم؟
ییبو سریع حالت تدافعی به خودش گرفت و گفت:
نه... مثل دفعه پیش انجام بده. همونطوری که لباسهامو خریدی.
جان لبخندی زد. با دستش به زمین ضربه آرومی زد و گفت:
بیا ببینم میتونم واست مثل همون پیدا کنم یا نه.
ییبو سریع کنار جان نشست و منتظر موند مرد کارشو شروع کنه.
هر چقدر بیشتر سایتهارو بالا و پایین میکرد، به همون اندازه ییبو بیشتر ناامید میشد.
چیزی نبود که بتونه توجهش رو جلب کنه؛ برای همین بدون هیچ حرفی از کنار جان بلند شد و وارد اتاق شد.
جان متوجه ناراحتی عمیق پسر شد؛ برای همین بعد از چند دقیقه به سمت اتاق رفت. گوشهای ایستاد و گفت:
میخوای باهم دیگه بریم بیرون؟
: نه. اون بیرون ترسناکه.
جان میدونست ییبو تا چه اندازه از محیط بیرون وحشت داره:
اگه زمانی بریم که کسی نباشه چی؟
توجه ییبو به حرف جان جلب شد. جان متوجه رغبت ییبو شد؛ برای همین بعد از زدن لبخندی از اتاق بیرون رفت. فکری که به سرش زده بود نمیدونست درسته یا نه؛ اما دوست داشت امتحانش کنه. شاید اینطوری میتونست حال و هوای خاصی رو تو وجود پسر زنده کنه.
تلفنش رو برداشت و بعد از مدتها با شمارهای تماس گرفت. تماسش تو سریعترین زمان ممکن پاسخ داده شد:
واو... اصلا باورم نمیشه جناب شیائو باهام تماس گرفته باشن.
جان به لحن دختر لبخندی زد و گفت:
سلام مینا، حالت خوبه؟
دختر با خنده گفت:
چرا نمیتونم باور کنم برای احوالپرسی زنگ زدی؟
دختر همیشه زرنگ بود و همه چیز رو زود متوجه میشد. جان میدونست نباید دختر رو بیشتر از این معطل نگه داره؛ برای همین گفت:
مینا میتونی کمکم کنی؟
: چه کمکی؟
در نظر جان خواستهای که داشت، خیلی غیرمنطقی بود؛ اما با این وجود اون رو با دختر در میون گذاشت:
میشه برای امشب چند ساعت فروشگاهت رو بدون هیچ پرسنلی در اختیار من بذاری؟
دختر با صدای بلندی خندید و گفت:
وای جان تو فوقالعادهای. الان زنگ زدی و از دوست دختر سابقت میخوای که فروشگاهش رو در اختیارت بذاره؟
: میدونم خواسته زیادیه؛ اما واقعا به کمکت نیاز دارم. لطفتو هیچوقت فراموش نمیکنم.
دختر برای چند لحظه سکوت کرد و بعد از گرفتن تصمیم نهاییش گفت:
باشه. فقط برای فروشگاه جدیدم لوگو طراحی کن.
: قبوله. واست رایگان این کارو انجام میدم.
ممنونم جناب شیائو... میگم از ساعت هشت تا دوازه شب کسی اونجا نباشه. در ضمن هر چیزی که بر میداری رو لیست کن تا بفهمم چقدر باید ازت بگیرم.
دختر همیشه اهل حساب و کتاب بود؛ برای همین تونسته بود توی سن 26 سالگی به این جایگاه برسه. قبل از اینکه تلفن رو قطع کنند، مینا گفت:
جان، وای به حالت اگه بخوای با دوست دختر جدید پا توی فروشگاه من بذاری، فهمیدی؟
جان با صدای بلندی خندید و گفت:
نگران نباش. هنوز هیچکس توی زندگیم نیست.
: کی اخلاق مزخرف تورو تحمل میکنه. همین که یک سال تونستم تحملت کنم، کافی بود.
تماس بین شوخیهاشون تموم شد. هر چند دختر از جان بزرگتر بود؛ اما با هم دیگه وارد رابطه شده بودند؛ ولی عمر رابطه بیشتر از یک سال نبود. شاید سن کافی برای درک هم نداشتند؛ اما در نظرشون جدایی بهترین راه بود. برای همین مثل دو آدم متمدن، بعد از نوشیدن قهوه، به رابطشون پایان دادن.
Advertisement
و حالا جان بعد از مدتها با دختر تماس گرفت و درخواست کمک کرد. شاید این کار میتونست به ییبو کمک کنه و کمی بهش احساس خوب ببخشه.
جان دوباره پشت لپتاپ نشست. تا ساعت هشت شب باید تمام کارهاشو تموم میکرد تا بتونه تجربه جدیدی رو به ییبو ببخشه.
*******************
بدنش رو کش داد. نگاهی به ساعت انداخت. دیگه باید حرکت میکردند. به سمت اتاق ییبو رفت. پسر بدون هیچ کاری روی تخت دراز کشیده بود:
آمادهای بریم بیرون؟ میریم جایی که کسی نباشه.
ییبو روی تخت نشست. نمیدونست باید قبول کنه یا نه. جان میتونست تردید رو از چشمهای پسر بخونه:
مطمئن باش اجازه نمیدم چیزی اذیتت کنه، باشه؟
ییبو سری تکون داد. به خودش قول داده بود به حرفهای جان گوش کنه.
جان با دیدن موافقت پسر به سمت کمد لباسها رفت. لباس گرمی رو براش انتخاب کرد. یاد حرفهای ییشوان میفتاد که میگفت سرما برای ییبو ممنوعه. لباسهارو روی تخت گذاشت و گفت:
من میرم بیرون. وقتی لباسهاتو پوشیدی بیا پیشم.
و بعد بدون هیچ حرف دیگهای از اتاق بیرون رفت. بعد از ده دقیقه ییبو از اتاق بیرون اومد. جان هم آماده شده بود. نزدیک مرد شد و گفت:
کوکو رو نمیبریم؟
: نه کوکو میمونه خونه. مراقب خونه هست.
هر چند ییبو از این تصمیم راضی نبود؛ اما به اجبار قبولش کرد.
استرس داشت و نمیدونست توی محیط بیرون چه چیزی در انتظارشه؟ اگه آدمهایی شبیه به پدرش رو میدید، چه اتفاقی میافتاد؟
جان مراقبش بود درسته؟
با صدای جان به خودش اومد:
ییبو کفشاتو بپوش.
روی زمین نشست و مشغول پوشیدن کفشهاش شد. هیچوقت توی شرایطی قرار نگرفته بود که مجبور به بستن بند کفش بشه؛ برای همین نمیتونست کارش رو به خوبی انجام بده.
جان با فهمیدن این موضوع جلوی پسر زانو زد و مشغول بستن بندهای کفشش شد:
منم همسن تو بودم نمیتونستم بندهای کفشم رو ببندم. خواهرم بهم یاد داد. حالا من به تو یاد میدم چطوری ببندی؛ پس ناراحت نباش.
ییبو نگاهش رو به حرکات دست جان داد. کار سختی بود و نمیدونست بعدها میتونه به موفقیت برسه یا نه.
باهم دیگه به سمت ماشین رفتند. جان میتونست تشویش و اضطراب رو از رفتارهای ییبو متوجه بشه. محکم از دست جان گرفته بود و با شنیدن کوچکترین صدایی به دستش فشار وارد میکرد.
جان در ماشین رو برای ییبو باز کرد. بعد از نشستن ییبو در رو بست و خودش هم سوار شد. متوجه شد ییبو کمربندش رو بسته. لبخندی زد و ماشین رو روشن کرد:
بریم که کلی خوش بگذرونیم.
ییبو از پنجره به بیرون نگاه کرد. میتونست ستارههارو برای اولین بار ببینه. زیبا بودند...
جان نگاه کنجکاو ییبو رو دنبال کرد و به ستارهها رسید. مثل یک بچه بود؛ انگار که همه چیز رو بار دفعه اول تجربه میکرد.
وقتی ماشین از حرکت کردن ایستاد، قلب ییبو هم محکمتر توی سینه کوبید.
حرکات جان رو دنبال کرد و کمربندش رو باز کرد. با پیاده شدن جان، ییبو هم به تقلید از حرکات مرد در رو باز کرد.
بدون اینکه در رو ببنده، سریع به سمت جان رفت و از دستش گرفت. جان با لبخند گفت:
در ماشین رو یادت رفت ببندی.
و منتظر موند تا ییبو در رو ببنده. ییبو در حالی که جان رو پشت سرش میکشید، در ماشین رو بست. جان گفت:
آفرین پسر خوب!
و همین جمله تمام حسهای خوب رو به قلبش وارد کرد.
همیشه فکر میکرد نمیتونه هیچ کاری رو درست انجام بده؛ اما حرفهای جان خلافش رو ثابت میکرد.
کاش تا ابد میتونست این حرفهارو بشنوه و جان رو از خودش راضی نگه داره. این چیزی بود که دلش میخواست.
*******************
وقتی وارد فروشگاه شدن، ییبو برای چند لحظه مات موند. نمیدونست باید چیکار کنه. جان دستهاشو توی جیبش گذاشت و گفت:
Advertisement
برو هر چی دلت میخواد بردار...
ییبو با تعلل به سمت جان برگشت. جان با دیدن مکث ییبو گفت:
منتظر چی هستی؟ برو دیگه.
ییبو در حالی که صداش لرزش داشت، گفت:
تو که جایی نمیری؟
جان در حالی که لبخند به لب داشت، گفت:
هر جا بری پشتت میام.
بعد از گفتن این حرف، زودتر از ییبو حرکت کرد تا پسر رو به سمت قفسه لگوها هدایت کنه.
ییبو با دیدن انبوه لگوها، تصمیمگیری براش سخت شد. نمیدونست باید چی انتخاب کنه. میتونست همه رو داشته باشه؟
نگاهش رو به لگوها داد. دوتا از طرحها توجهش رو جلب کرده بود. جان رد نگاه ییبو رو گرفت و به لگو موتور و کلاه سیکلت رسید. لبخندی زد و هر دو لگو رو برداشت:
این دوتا رو دوست داری، درسته؟
ییبو سرش رو تکون داد. جان هر دو لگو رو داخل سبد گذاشت:
پس هر دوتا رو بر میداریم.
خوشحالی چیزی بود که جاش رو توی قلب ییبو باز کرد. هر چند نتونسته بود اون چیزی که توی ذهنش بود رو پیدا کنه؛ اما با این وجود، این دوتارو دوست داشت.
با هم به سمت قفسه خوراکیها رفتند که ییبو بین راه ایستاد و محکم زانوهاشو فشار داد. جان با دیدن حال ییبو با نگرانی گفت:
خوبی ییبو؟
ییبو سرش رو تکون داد و گفت:
نمیتونم راه برم.
هر چند زیاد راه نرفته بود؛ اما جان میتونست متوجه خستگیها و ضعف شدید پسر بشه. چرخ رو نزدیک پسر برد:
خب بذار یه کار هیجان انگیز کنیم.
تو یک حرکت ییبو رو بغل گرفت و توی چرخ گذاشت. ییبو ترسیده بود. این اولین بار بود که قرار بود همچین چیزی رو تجربه کنه:
جان نیفتم؟
جان در حالی که چرخ رو حرکت میداد، گفت:
من مراقبتم نمیذارم بیفتی.
وقتی جان این حرف رو میزد، خیالش راحت میشد.
باهم به سمت غرفه خوراکیها حرکت کردند. هر چیزی که توجه ییبو رو جلب میکرد، جان آماده بود تا اونهارو بخره.
دوست داشت اولین تجربه پسر پر از خاطرات خوب باشه.
جان به حرکت چرخ سرعت بخشید و همین باعث فریاد کوتاه ییبو شد؛ اما برای چندین دقیقه صدای فریاد ییبو، تبدیل به خندههای بلند شده بود.
انگار که چیزی برای غصه خوردن وجود نداره.
جان این خندههارو دوست داشت. خندههایی که فارغ از هر چیزی بود.
وقتی به اندازه کافی خرید کردند، جان همه چیز رو مرتب در کیسههای فروشگاه گذاشت و همراه با ییبو بیرون رفتند. ییبو زودتر از جان سوار ماشین شد. جان به دختر پیام داد که کارشون تموم شده و با دیدن جواب دختر، متعجب شد:
فکر کردم با دوست دختر جدیدت میبینمت؛ اما یه پسر خوشگل باهات بود. دوست پسر پیدا کردی؟
جان سری به تاسف تکون داد و بدون اینکه جواب دختر رو بده سوار ماشین شد.
میخواست تجربه دیگهای رو به ییبو نشون بده؛ برای همین به سمت بستنیفروشی رفت.
همیشه با خواهرش به این مکان میومدند و حالا قصد داشت خاطره جدیدی رو با ییبو بسازه. وقتی جلوی مغازه نگه داشت، گفت:
ییبو توی ماشین بمون، من یه چیزی بخرم بیارم.
قبل از اینکه جان از ماشین پیاده بشه، ییبو سریع از بازوی جان گرفت و گفت:
بر میگردی؟
جان با لبخند گونه استخوانی ییبو رو کشید و گفت:
هنوزم بهم اعتماد نداری؟ چرا فکر میکنی میخوام ترکت کنم؟
ییبو آروم دست جان رو ول کرد و گفت:
فقط میترسم بچه بدی بوده باشم.
: ییبو تو بچه بدی نبودی... اگه بوده باشی هم قصد ندارم رهات کنم. مطمئن باش قراره پیش هم باشیم و کلی خوش بگذرونیم. باشه؟
ییبو به اجبار سری تکون داد. هنوزم دلش نمیخواست توی اون محیط تنها بمونه. جان با دیدن حال نه چندان جالب ییبو گفت:
میخوای با هم دیگه بریم؟ میخوام بستنی بخرم. اینطوری میتونی خودت طعمشو امتحان کنی.
ییبو چند بار زیر لب کلمه بستنی رو تکرار کرد. امیدوار بود چیز جذابی باشه؛ دقیقا مثل شیرکاکائو، شکلات و لگو! سری تکون داد و گفت:
نه من نمیام...
جان به سمت مغازه اشاره کرد و گفت:
نگاه کن... آدم زیادی نیست. هیچ کودومم قرار نیست بهت آسیب بزنن؛ چون من پیشتم... باشه؟ کافیه فقط دستمو بگیری!
و بعد از گفتن این حرف از ماشین پیاده شد. در رو برای ییبو باز کرد:
پس بیا پایین تا بریم یه چیز خوشمزه بخوریم.
ییبو با استرس از ماشین پیاده شد. جان متوجه بند بازشده کفش ییبو شد؛ برای همین یک بار دیگه جلوی پای پسر زانو زد و در حالی که مشغول بستن بند کفش بود، گفت:
هنوز خیلی کارها مونده که باید باهم دیگه انجام بدیم؛ پس به این فکر نکن که قراره تورو رها کنم.
بعد از بستن بند کفش، قبل از اینکه ییبو اقدامی کنه، خود جان دست پسر رو گرفت تا از این طریق مطمئنش کنه برای همیشه هست.
همراه ییبو به سمت مغازه رفتند. بعد از رسیدن به یخچال بستنیها، جان گفت:
خب کودوم طعمش رو میخوای؟ هر کودوم که بهت حس بهتری میده رو انتخاب کن...
ییبو با تعجب به طعمهای مختلف نگاه کرد. قصد داشت از جان کمک بگیره:
من تا حالا نخوردم... کودوم بهتره؟
جان کمی جلو اومد. شونه به شونه ییبو ایستاد و گفت:
میتونی از هر کودوم یکم امتحان کنی... هر کودوم که بیشتر بهت چسبید رو بخریم.
این بهترین پیشنهادی بود که جان میتونست به پسر بده؛ چون ستارههارو توی چشم ییبو دید.
از مرد فروشنده خواست که توی ظرف جدا از هر طعم کمی بذاره. بعد از اینکه مرد کارش تموم شد، جان ظرف رو از دستش گرفت و رو به ییبو گفت:
بیا از هر کودوم دوست داشتی بگو برات بگیرم.
ییبو ظرف رو از دست جان گرفت و مشغول تست کردن مزههای مختلف شد. وقتی طعم خوب بستنی رو چشید، یک لحظه با خودش فکر کرد به چه دلیلی پدر و مادرش اون رو از این همه حس خوب محروم کرده بودن؟
حتی با فکر کردن به این چیزها قلبش درد میگرفت. جان با دیدن مکث ییبو به سمتش خم شد و گفت:
چیزی شده ییبو؟ از طعم هیچ کودوم خوشت نمیاد؟
یک چیزی به گلوی پسر فشار میآورد و قصد داشت از چشمهاش رهایی پیدا کنه.
جان با فهمیدن این موضوع ظرف بستنی رو از دست پسر گرفت و اون رو به سمتی کشوند که نگاه هیچکس روش نباشه.
از شونههای پسر گرفت و مجبورش کرد توی چشمهاش نگاه کنه:
یاد چیزی افتادی؟ میخوای با من صحبت کنی؟
: تو از من راضی هستی؟
چرا نباید راضی باشم؟
ییبو آب دهانش رو قورت داد و گفت:
به خاطر اینکه من هر طوری که پیش تو هستم، توی خونمون بودم... پس چرا اونها... چرا...
نتونست ادامه حرفش رو بزنه... حالش خوب نبود. قبل از اینکه حال ییبو بدتر بشه، جان سَر پسر رو به سینهش چسبوند:
چیزی برای نگرانی وجود نداره، باشه؟ میتونی همه خاطرات بدتو فراموش کنی... هیچوقت قرار نیست دوباره پدرت رو ببینی... پس نیازی هم نیست خاطراتش رو توی ذهنت نگه داری... هر کاری که با من انجام میدی رو توی ذهنت نگه دار... باشه؟
: نمیتونم... صدا میپیچه توی سرم... بدنم درد میکنه... اون هر روز کتکم میزد.
شاید جان هیچوقت نمیتونست حالی که ییبو داشت رو درک کنه؛ اما بااینوجود سعی میکرد قدم بزرگی برای بهتر شدن حالش برداره:
دیگه قرار نیست کسی کتکت بزنه... تو دیگه منو داری، مادرم رو داری، اون مرد شکلاتی رو داری... همه ما مراقبتیم... تو برای همه ما دوستداشتنی هستی...
و بعد پسر رو از خودش جدا کرد. خیسی صورت ییبو که ناشی از اشکهاش بود رو پاک کرد و با لبخند گفت:
حالا بریم بستنی بخوریم؟ کودومشو بیشتر دوست داشتی؟
جان دست ییبو رو گرفت و دوباره به سمت مغازه رفتند:
من طعم کاکائو و توت فرنگی رو خیلی دوست دارم؛ اما نمیدونم پسر خوبمون چی دوست داره...
ییبو نگاهی به رنگها انداخت. دوباره چشمم رنگ سبز رو گرفت. نمیدونست چرا تا این حد دوسش داره؛ برای همین با انگشتش به بستنی سبزرنگ اشاره کرد. جان با فهمیدن درخواست ییبو گفت:
سلیقهت مثل خودت متفاوته. پس طعم طالبی رو انتخاب کردی...
: خوشمزهست؟
جان طعمش رو دوست نداشت؛ اما یانلی عاشقش بود... لبخندی زد و گفت:
مطمئنم دوسش داری...
منتظر بودن تا سفارششون آماده بشه. ییبو با دیدن هر فردی که از کنار مغازه رد میشد خودش رو جایی بین بازوی جان پنهان میکرد. انگار میخواست از این طریق خودش رو از نظر دیگرون مخفی کنه.
جان با لبخند زدن و گرفتن دست ییبو حمایتش رو نشون میداد.
بعد از گرفتن بستنیها به سمت ماشین حرکت کردند. جان میتونست لرزش بدن ییبو از سرما رو ببینه؛ هر چند براش لباس کاملا گرم انتخاب کرده بود.
بعد از نشستن توی ماشین، جان بخاری رو روشن کرد و منتظر بود ییبو طعم بستنی رو امتحان کنه. بعد از کمی خوردنش، گفت:
دوسش داری؟ اگه دوسش نداری میتونم برات یه چیز دیگه بخرم.
ییبو طعمش رو دوست داشت؛ برای همین گفت:
دوسش دارم!
هر بار که جمله "دوست دارم" رو از زبان ییبو میشنید، حالش خوب میشد. این جملات برای جان خاص بودند؛ چون میتونست بفهمه پسری با دردهای ییبو چطور کوچکترین لذتها براش تبدیل به بزرگترینها میشدند.
بعد از تموم شدن بستنی، جان ماشین رو روشن کرد. در میانه راه بود که متوجه شد ییبو خوابیده. داروهایی که مصرف میکرد و ضعف بدنیش میتونستن اون رو راحت به دنیای خواب هدایت کنند.
جان کتش رو از تنش در آورد و روی پاهای پسر انداخت. طاقت اینکه به خاطر سرما بدن درد رو تجربه کنه، نداشت.
بعد از رسیدن، ماشین رو گوشهای پارک کرد و از ماشین پیاده شد. به سمت ییبو رفت و بعد از باز کردن کمربندش، پسر رو بغل کرد.
ییبو بیش از حد سبک بود.
به هر زحمتی رمز در رو فشرد و وارد خونه شد. ییبو رو روی تخت گذاشت و پتو رو تا گردن پسر بالا برد. دمای اتاق رو تنظیم کرد و بعد از روشن کردن چراغ خواب، از اتاق بیرون رفت.
باید خریدها رو از ماشین میآورد. قبل از اینکه پاش رو بیرون بذاره، رو به کوکو گفت:
برو اتاق ییبو...
و بعد از خونه بیرون رفت. با دیدن مردی کنار ماشینش با اخم جلو رفت. احساس میکرد مرد آشناست. با دیدن چهره مرد فهمید چه کسی هست. افسر وانگ با دیدن جان دستش رو جلو آورد و گفت:
سلام.
جان بدون توجه به دست درازشده، گفت:
چه اتفاقی افتاده؟ این بار با چه حیلهای میخوای از ییبو حرف بکشی؟ این بار چه تهدیدی براش در نظر گرفتی؟
جکسون میدونست اشتباه کرده؛ اما مجبور بود... سری تکون داد و گفت:
اون روز من مجبور بودم؛ اما به خاطر این موضوع نیومدم. آقای شیائو متاسفانه حکم آقای وانگ تبدیل به گذروندن دورههای روانی شده.
جان احساس کرد با شنیدن این خبر، رنگش پرید. یک قدم به سمت جلو برداشت و گفت:
منظورت چیه؟ چطور همچین چیزی ممکنه؟
: من به رای دادگاه اعتراض کردم؛ اما متاسفانه هیچ تاثیری نداشت. آقای وانگ دو سال باید توی بیمارستان روانی بستری بشه و بعد از اون نمیدونم چه اتفاقی قراره بیفته؛ اما میترسم... از هجده سالگی ییبو میترسم. من توی چند سال تجربهای که داشتم، برای اولین باره ترسیدم و هیچ راهی به ذهنم نمیاد...
جان با ترس گفت:
یعنی ییبو رو ممکنه بدن به پدرش؟
جکسون با اطمینان گفت:
این موضوع اصلا غیرممکنه؛ چون ییبو به سن 18 سالگی رسیده... مگر اینکه با یک راهکاری ییبو رو بیمار و محتاج به مراقبت نشون بدن...
جان در حالی که صداش میلرزید، گفت:
خب من مراقبشم... نه مشکل مالی دارم و نه اخلاقی...
: این مهم نیست. هیچ کجای دنیا نمیتونی بر علیه بیقانونی مبارزه کنی... تو یک لحظه بیقانونترین حکم، تبدیل به قانونیترین میشه...
جکسون میتونست ترس رو از توی چشمهای جان ببینه؛ برای همین گفت:
من نیومدم اینجا ترس به دل تو یا ییبو بیارم... فقط میخوام اگه ییبو اشارهای به هجده سالگیش کرد یا چیز جدیدی گفت، من رو در میون بذاری... تو باید بیشتر مراقب ییبو باشی... میدونم مراقبش هستی، از طرز بغل کردن و رمز وارد کردنت فهمیدم؛ اما یکم بیشتر حواست رو جمع کن... فقط همین... الانم میرم... تو هم برو خونه تا ییبو تنها نمونه...
بعد از رفتن مرد، جان تونست به خودش بیاد. آشوب وارد قلبش شده بود و نمیدونست چطور خیالش رو راحت کنه.
خریدها رو از ماشین برداشت و به سمت خونه حرکت کرد. برای اولین بار در رو قفل کرد. همین هشدار افسر کافی بود تا جان بااحتیاطتر رفتار کنه...
بعد از جابهجا کردن خریدها به سمت اتاق ییبو رفت... دستش رو روی پیشونی پسر گذاشت تا از دمای بدنش مطمئن بشه.
وقتی از همه چیز خیالش راحت شد، لپتاپش رو برداشت و روی میز پذیرایی گذاشت. شاید کمی کار کردن میتونست آرومش کنه.
نمیدونست چند ساعته مشغول به کار هست؛ اما خواب به چشمهاش نمیومد... همیشه موقع نگرانی نمیتونست بخوابه... بدنش رو کش داد و با ییبویی روبهرو شد که با لباسها و موهای بهم ریخته، کنار در ایستاده بود.
جان لبخندی به چهره بانمک ییبو زد و گفت:
چیزی نیازی داری؟
: تشنمه.
جان لیوان آبی که کنارش بود رو به سمت ییبو گرفت:
بیا اینجا آب هست...
ییبو کنار جان رفت و بعد از نوشیدن آب گوشهای نشست. جان متوجه سردرگمی ییبو شد:
نمیخوای بری بخوابی؟
: خواب بد دیدم.
چه خوابی؟
ییبو نگاهش رو به گوشهای دوخت و گفت:
خواب دیدم دوباره برگشتم به اون خونه...
و بعد نگاهش رو به جان دوخت و گفت:
همینجا بخوابم؟
یاد حرفهای لان شیان افتاد که ناشی از وابستگی بود؛ اما جان بیدفاعتر از چیزی بود که در برابر نگاهها و لحن مظلوم ییبو بتونه خودداری کنه؛ برای همین لبخندی زد و گفت:
میتونی بخوابی.
ییبو آروم کنار جان رفت و سرش رو بر روی پای مرد گذاشت. اینطوری میتونست با آرامش بخوابه.
جان پتوی نازکی که روی مبل بود رو برداشت و روی پسر کشید. ییبو هر دو دستش رو بین رونهای پاش گذاشت و قبل از اینکه چشمهاشو ببنده، گفت:
فردا دوباره بستنی میخری؟
همین حرف به جان ثابت کرد که پسر چقدر از طعم بستنی خوشش اومده. دستش رو بر روی بازوی پسر گذاشت و گفت:
آره... دوباره برات میخرم. الان راحت بخواب...
ییبو چشمهاشو بست. کاش میتونست هر شب رو بدون کابوس سپری کنه...
گاهی وقتها قبل از خواب میترسید وقتی چشمهاشو میبنده، دیگه جانی نباشه؛ اما هر بار سعی میکرد طوری خودش رو آروم کنه و حالا وعده خرید بستنی به کمکش اومد؛ چون مطمئن بود جان کسی نیست زیر حرفش بزنه... اون همیشه روی قولش میموند...
*******************
Sun Flower 🌻💫
:
Advertisement
A Mutant’s Ascension
A/N: First of all I want to declare that English is not my first language, so if you cannot overlook a few mistakes then this fanfic is not for you.
8 8476Becoming The Wolfman
Hello everyone. I’m an avid reader but I’ve never tried writing my own novel to be published. So I’m going for it on Royal Road and let's see what happens. Prologue My story begins while working as a Security Officer. I’m Bill501 aka the Wolfman as I have about 15 different Wolf tattoos. Not that you would know it since I have to cover them all for work. I’m sitting at my desk waiting for lunchtime and greeting all the employees in the building as they walk by. All the sudden I have a splitting headache and I’m trying not to show it because I don’t have sick time and I don’t want to go home sick and lose money. Suddenly a screen comes up but it just looks like floating text. It says Welcome to the System. Hell I read at least 5 novels a week that start that way so I’m like hell yeah so worth the headache. I’m over here saying status and character screen and anything else I can think of to bring up my stats and it doesn’t do shit…. 15 minutes later I get a message that says loading…..
8 128Subject 0001
Leon, also known as subject0001 is a boy at the age of 19. He is a criminal with powers granted by unknown entities, as is some others. In a world attacked by creatures known as Kreosoans and humans living in "the dome" protected by a organization of soldiers some with powers as well. Leon catches the attention of the leader of the special force and the hatred from plenti of others as he goes on an adventure. Just say everything you find good or bad. Thanks, and hope you like it! P.S. I marked it gore just to be on the safe side, but I wouldn't really call it a gore. (And) I didn't draw the eye on the cover, but i couldn't fine the person who did.
8 98The Traveller and other poems
The Traveller and other poems is a collection of story poems, haikus, villanelles and pantoums.
8 147Thief of Time
[Participant in the Royal Road Writathon challenge] Book 1: The Legend of Tot Synopsis: Claud Primus, a self-declared master thief, has a simple goal. To live forever. It's a rather easy task, for miraculous objects called lifestones are able to extend one's lifespan. These lifestones are best found in the treasuries of nobles, lovely resorts that Claud pays a visit to every so often. Unfortunately, one of those nightly visits go awry, and Claud is forced to escape with just a single lifestone and a box in hand. Normally, that's when things die down. The guards yawn, the gates close, and the night continues. But this time, the night isn't that forgiving. A dozen schemes result in the murder of someone important, and with a convenient scapegoat — Claud — at hand, it doesn't take long for him to be framed as a heinous criminal, wanted for the indirect murder of someone high up...and it just gets worse from there. Book 2: The Moon Lords' Rise Synopsis: As ordered chaos sweeps across Licencia, Claud leaves for Julan Barony, intent on making some profits there. Accompanied by the erstwhile heiress of Julan, a fellow member of the Moon Lords, the two plot against the barony's wealth...as well as a promise to bring about its downfall. Meanwhile, back home, the Moon Lords have busied themselves with digesting their gains. Eyes, however, are beginning to turn to this proverbial fish in a small pond. The fishermen are coming. When they cast their hook, what will Dia and the others do? Book 3: Murders under the Moons Synopsis: In the sleepy town of Nachtville, where Claud and Lily are forced to stop at, a set of nasty murders occurs. Victims scream out in fright, before a spear falls from the sky to end their suffering. Cowed and cautious, the master thief and his partner slink in the shadows, their objective that of home... A new task, however, has fallen on Dia. With a trusty helper at her side, she has to set off towards Nachtville itself, to solve the mystery Claud had abandoned. Faced with an enemy whose sole skillset is geared towards killing, how will they succeed? And what dark secrets will they find? Book 4: In the Dark of the Moons Synopsis: The year has ended. The four months of the full moons will soon be followed by two months of the new moons. Duke Istrel's ascension is around the corner. Amidst this political upheaval, Count Nightfall, Licencia's strongest defender, has been called away. The Moon Lords' largest task yet — to protect Licencia in the absence of its ruler — has begun. And yet, trouble is unrelenting. A distinguished personage, one that Claud fears, has been found dead in the county, his brains dug out and his body disemboweled. The inquisitors of the White Church have been dispatched to investigate and apprehend the murderer...as well as the person behind this puppet. Tormented by a call to fight, Claud directs his eyes out of the city, looking for the puppetmaster. Skulking in the shadows, the master thief will soon confront his greatest foe yet. A foe just like him. Book 5: Moonlit Tides and Darkened Seas Synopsis: A new era has begun. For the privileged, the sands of time dribble away for every passing moment, counting down to the arrival of a entity of mythical proportions. The night now harbours shadows and fog, and operatives of the Moons and the Dark clash in shadow. Claud, as usual, is investigating a spate of nasty disappearances in the city, but little does he know what these disappearances truly mean. And yet, a tide is coming. When it finally breaks, what will he do? Book 6: Secrets in Shadow Synopsis: The person behind a strike that would enter the annals of history flees his home, bringing with him the person closest to his heart into a new land and into a new world. Having left Istrel for the first time in his life, the two of them attempt to settle down in foreign lands, only to be caught in the middle of hostilities between two mighty powers grappling for dominion. Yet, none of that has anything to do with him. Following his desires, Claud eventually makes his way to the fabled Celestia Ruins, a fragment of another world. Bearing witness to truths he cannot yet comprehend, he returns from his exploration, a small break away from the machinations of destiny. One thing, however, is for certain. Destiny will not wait for him. Book 7: Reddest Rage Synopsis: Destiny churns on, heedless of mortal machinations, and Claud watches as the battlegrounds between the Moons and the Dark are drawn up. With the forces of the great Dark occupying Lostfon, Claud comes to a startling realisation — that he may have very well be a murderer of heinous proportions. Grappling with that realisation, he struggles to prepare for his Second Tutorial... Back in Istrel, Dia finds herself confronted with a perennial truth. Even in a time of writhing destiny, the machinations between nobles never cease to end — and unfortunately for her, the group once known as the Moon Lords are forced into dealing with a petty squabble between two counts. What they didn't account for, however, was the startling discovery they would soon make... And the shadow of the Red God's Holy Son behind it all. Book 8: Darkness Descends Synopsis: Nightmares haunt the horizon as Claud sinks and awakens from a seeming dream. What was once illusory begins to play out before him, in a way he cannot imagine. Dia, forced to wield arms, begins and ends a battle that opens her eyes to the vast dangers that lurk in this sundered world. Under the banner of humanity and divinity, she beholds the silent, forgotten protectors of Orb...but there is no forgetting the battle between the divinities. The Dark descends, the Moons writhe, and the horns of war blow once more. But this is not their battle. Not yet. Book 9: Moons Muster Synopsis: As more and more events fall into place, Claud finds himself desperate. Not for himself, but for the person who has turned into his world. Armed with the knowledge of a certain future, he approaches the only person that could possibly help him in his time of need, trading information for a promise of help. With that as solace, he returns to the grim task of understanding and seeking, revisiting an ancient, shattered fragment of another world...unleashing changes that he never knew was possible. Back in Istrel, Dia and the others must now navigate around a familiar spirit, who seeks to investigate the death of his master's Bearer. With them as prime suspects, the Seekers of Life must move carefully...but the Coloured Gods are not the only divinities eyeing them closely. The Moons, bristling from repeated defeats, are looking for new recruits, and the Seekers of Life are prime cannon fodder. Above all, destiny marches on, the unfeeling clock a warning to all. The Trial of Aeons will soon arrive. Book 10: Destiny Divine Synopsis: ??? Release frequency: one every few days or something, I guess. (This work is also being serialised on Webnovel under the name Revile as a trial run)
8 678[BHTT/Edit/Hoàn] Sở vị ái tình Đạo diễn cùng Ca sĩ
Tên truyện: Sở vị ái tình Đạo diễn cùng Ca sĩ (所謂愛情之導演的歌手)Tác giả: Duyên Thủy VânNội dung: Giới giải trí, tình hữu độc chungNhân vật chính: Lam Băng, Thủy NhạcPhối diễn: Y Ân, Tả Tiệp, Diệp Hiểu ĐồngThể loại: ấm áp, HE, girlxgirlVăn án---------"Hôm đó chị uống rượu.""Vâng.""Chị có nói gì thêm không?""Không có.""Thế... chị có làm gì không?""Không có nha, chị say rồi vẫn ngoan lắm, thiếu chút nữa em đã tin là chị đang ngủ thật đó! Say rồi vẫn ngoan như vậy, chị thật là...!Nàng hôn nàng."Chị vốn định thừa dịp uống rượu làm gì đó, không ngờ lại tự mình làm hỏng rồi. Không bằng hiện tại làm gì đó đi, hửm?"Quả thực rất... con mẹ nó ôn nhu!
8 182