《وقتی رسیدی که شکسته بودم》جان مال منه
Advertisement
*******************
جان در حالی که به پسر نگاه میکرد، منتظر جواب بود؛ اما ییبو سکوت کرده بود و در حالی بازی با انگشتهاش بود. جان یک بار دیگه گفت:
ییبو؟ جواب منو نمیخوای بدی؟
ییبو دوباره هیچ جوابی نداد. جان کمی نزدیکتر شد و گفت:
ییبو باور کن هیچ ترسی نداره. میشه قبول کنی؟
ییبو با صدای آرومی گفت:
به جز تو، اون مرد شکلاتی و مادرت نمیخوام کس دیگهای رو ببینم.
جان از اینکه ییبو درخواستش رو قبول نمیکرد، کلافه شده بود. دستی به صورتش کشید و گفت:
تو باید خوب شی ییبو.
: من پیش تو خوبم!
جان لبخندی زد و گفت:
میدونم پیش من خوبی؛ اما نیاز داری بهتر بشی، نیاز هست یک سری از چیزهارو بدونی. درست مثل چیزهایی که مادرم بهت یاد میده.
: این دفعه تو بهم یاد بده.
جان سری به نشون منفی تکون داد و گفت:
من نمیتونم ییبو.
ییبو تو خودش جمع شد. بدون اینکه به جان نگاهی بندازه، گفت:
تو منو نمیخوای! میخوای یه جوری منو بفرستی پیش پدرم. از دستم خسته شدی، آره؟
جان قصد گرفتن دستهای پسر رو داشت که ییبو سریعتر عمل کرد و اونهارو زیر پتو پنهون کرد.
جان با دیدن این حرکت خودش رو عقب کشید و گفت:
اینطور نیست. من فقط نگران حالتم.
ییبو کامل خودش رو زیر پتو پنهون کرد و گفت:
اگه قراره پیش پدرم برگردم، پس بهتره زیر همین پتو بمیرم.
جان خندهش گرفته بود و از طرفی نمیدونست چطور باید پسر رو راضی به دیدار با مشاور کنه.
بدون اینکه چیزی بگه، از اتاق بیرون رفت. روی مبل نشست. نگاهش رو به کوکو که مشغول خوردن غذا بود داد و گفت:
رفیقت خیلی بامزهست.
سرش رو به مبل تکیه داد و چشمهاشو بست. هنوز چند دقیقه از این وضعیت نگذشته بود که صدای ییبو به گوشش خورد:
جان!
جان به پسر نگاه کرد که چطور یک گوشه ایستاده. منتظر موند تا پسر حرفش رو بزنه:
با من قهری؟
جان به سوال ییبو لبخندی زد؛ اما پسر بیصبرانه منتظر جواب بود:
چرا باید باهات قهر باشم؟
ییبو یک قدم به سمت جلو برداشت و گفت:
چون من بچه بدی بودم.
: نه. تو بچه بدی نبودی.
اما ییبو به بد بودن اصرار داشت:
چرا من بچه بودی بودم. باید به حرفت گوش میکردم. من نمیخوام تو فکر کنی بچه بدی هستم.
جان لبخندی زد و رو به ییبو گفت:
بیا اینجا بشین کنارم.
اما ییبو با شنیدن این حرف یک قدم عقب رفت و گفت:
نه میخوای دعوام کنی.
: نه ییبو. کاری نکردی بخوام دعوات کنم.
داری دروغ میگی!
جان دستش رو به سمت پسر دراز کرد و گفت:
میخوای بیای بغلم؟ میخوای بیای ضربان قلبم رو بشنوی تا بفهمی بهت دروغ نمیگم؟
ییبو مردد موند. یعنی باید به حرف مرد گوش میکرد؟
وقتی ضربان قلب جان به یادش میومد، دلش میخواست هر چه سریعتر خودش رو به مقصد برسونه.
چند قدم به سمت جلو برداشت. نگاه جان آروم بود؛ دقیقا بر عکس نگاههای وحشی پدرش!
وقتی کنار مرد رسید، آروم روی پاهاش نشست؛ چیزی که جان تصورش رو نمیکرد.
ییبو دستش رو دور گردن مرد حلقه کرد و سرش رو بر روی شونهش گذاشت و شروع به حرف زدن کرد:
تو خیلی خوبی، تو خیلی پاکی!
جان با لبخند گفت:
از کجا میدونی؟
ییبو سرش رو بر روی سینه جان گذاشت و گفت:
صدای قلبت خیلی قشنگه. از این به بعد هر چی تو بگی من گوش میدم. قول میدم.
جان لبخندی زد. آروم موهای کوتاهشده ییبو رو نوازش کرد و گفت:
من فقط دلم میخواد تو خوب بشی؛ طوری که از هیچ چیزی نترسی.
ییبو تو بغل جان جمع شد و گفت:
اگه بگم اون زن بیاد، تو مراقبمی؟
: من توی هر شرایطی مراقبتم.
Advertisement
دستمو میگیری؟
: دستتم میگیرم.
و بعد دست ییبو رو گرفت و گفت:
قول میدم اجازه ندم چیزی اذیتت کنه.
*******************
افسر وانگ بار دیگه پرونده رو باز کرد. داشت دیوونه میشد. هیچ پروندهای تا به امروز براش سخت و پیچیده نبود؛ اما این داشت از پا میانداختتش.
بار دیگه به مرد که با خونسردی تمام بهش خیره شده بود، گفت:
هنوز نمیخوای جواب بدی؟ نمیخوای جواب بدی که چرا پسرت رو انقدر عذاب میدادی؟
مرد پوزخندی زد و گفت:
عذاب؟ ییبو توی بهترین شرایط داشت بزرگ میشد؛ اما شما این اجازه رو ندادید. اون هر چیزی که میخواست داشت.
افسر وانگ با صدای نسبتا بلندی گفت:
منظورت از همه چیز یک اتاق قرمز رنگ و یک کمد هست؟ همه چیز تو، توی چه چیزی خلاصه میشه آقای وانگ؟ دوست دارم بدونم... اگه بازی راه انداختی، میخوام بیشتر درباره جزئیات بدونم.
مرد در حالی که با دستبند دور دستش بازی میکرد، گفت:
ییبو پسر منه. خدایان میگن هر کاری با پسرت انجام بدی، به کسی مربوط نمیشه؛ چون اون برده تو هست؛ اما من با ییبو مثل برده رفتار نمیکردم...
افسر وانگ پرونده رو محکم روی میز کوبید:
این مزخرفاتی که داری میگی رو دقیقا کودوم آیین داره؟ توی کودوم کتاب اومده؟
تو هر کاری که تونستی سر ییبو آوردی... میدونی پسرت ممکنه دیگه نتونه به کسی اعتماد کنه؟
دیگه نتونه یک شب رو بدون کابوس بگذرونه؟
اصلا ییبو از این زندگی چی میدونه؟
میدونه چطور باید اسمش رو بنویسه؟
چطور به کسی بگه دوستت دارم؟
چطور با کسی دوست بشه؟ چطور وارد رابطه بشه؟
چطور نیازهای جنسیش رو برآورده کنه؟
به اینجای کار که رسید، بلند داد زد و گفت:
اصلا میدونه نیاز جنسی یعنی چی؟
مرد با حرص گفت:
نیازی نیست بدونه. وقتی زمانش برسه همه اینهارو داره...
افسر وانگ بلند شد. به سمت مرد خم شد و گفت:
چه کاری با پسرت انجام دادی که تا این حد ازت میترسه؟ تو اون خونه چه اتفاقهایی افتاده آقای وانگ؟
مرد بدون اینکه خونسردیش رو از دست بده به صندلی تکیه داد و گفت:
من کار بدی با پسرم نکردم. هر اتفاقیم افتاده باشه، اون پسر منه.
این بار نوبت پوزخند افسر بود:
پسرت؟ دیگه پسرت نیست. قراره حضانتش به فرد دیگهای سپرده بشه.
: شما نمیتونید این کارو انجام بدید.
افسر وانگ روی صندلی نشست و گفت:
آقای وانگ یادتون نمیاد؟ شما همسرتون رو کشتید و پسرتون رو از مهمترین حقها محروم کردید... شما از لحاظ روانی حتی ثبات ندارید که بخواید از خودتون مراقبت کنید، چه برسه به اون پسر 16 ساله!
مرد با حرص گفت:
شما نمیتونید پسرم رو از من جدا کنید. اون باید حداقل تا سن قانونی کنار من باشه. اون قراره بهترین زندگی رو تجربه کنه. اون میخواد توی هجده...
به اینجای حرف که رسید سکوت کرد. افسر کنجکاو به سمت جلو خم شد و گفت:
چه اتفاقی قرار توی 18 سالگی بیفته؟ چه برنامهای برای اون پسر ریختی؟ اون واقعا پسرته؟ اون واقعا پسرت هست که انقدر بلا سرش آوردی؟
: هیچکس نمیتونه بگه اون پسر من نیست. ییبو آینده روشنی کنار من داره. فقط باید اجازه بدید کنار من باشه تو همین زندان.
افسر بلند خندید و گفت:
دلم نمیخواد به اعدام محکوم بشی. به عنوان یک انسان که ترسهای اون پسر رو دیده دلم میخواد بدترین مجازاتهارو این کشور برات در نظر بگیره. اونوقت ببینم اون خدایی که ازش حرف میزنی، سراغت میاد یا نه!
و بعد از سرباز که گوشهای ایستاده بود خواست تا مرد رو بیرون ببره. قبل از اینکه مرد از اتاق بیرون بره، رو به افسر گفت:
اون خدا خیلی قدرتمنده... حتی ییبو رو هم نجات میده. اونوقت دوست دارم چهره تورو ببینم.
*******************
ییبو تا جایی که تونسته بود، به جان چسبیده بود و سعی میکرد از نگاه کردن به چشمهای پرنفوذ زن طفره ببره. لان شیان به عنوان یک روانکاو باتجربه گفت:
Advertisement
میتونی اسمت رو بهم بگی؟
ییبو آروم از پیراهن جان گرفت و گفت:
بگو اسمم ییبوئه.
جان و روانکاو همزمان لبخند زدن؛ اما زن گفت:
من دارم از شما سوال میپرسم. فکر کنم اگه اسمتو بهم بگی پسر خیلی خوبی باشی.
ییبو با آرومترین صدای ممکن گفت:
ییبو.
: نشنیدم. میتونی یکم بلندتر بگی؟
جان برای اینکه از استرس پسر کم کنه، دستش رو گرفت و ییبو این بار با صدای بلندتر و رساتری گفت:
ییبو هستم دیگه.
: ییبو میتونی بگی چند سالته؟
پسر دوباره به پیراهن جان چنگ زد:
تو بگو!
جان سرش رو نزدیک گوش ییبو آورد و آروم گفت:
بگو 16 سالمه.
ییبو هر چیزی که جان گفته بود رو تکرار کرد. لان شیان در حال نوشتن اطلاعات بود. ییبو توی گوش جان گفت:
خوب گفتم؟
جان هم مثل ییبو بهش نزدیک شد و گفت:
عالی بودی!
و همین باعث شد ییبو لبخند درخشانی بزنه که از چشمهای زن دور نموند. لان شیان ادامه داد:
ییبو میتونی بهم بگی از چه چیزهایی خوشت میاد؟ چه چیزهایی دوست داری؟
ییبو اول به جان نگاه کرد. جان با تکون داد سرش به پسر فهموند که هر چی دوست داره رو به زبون بیاره. ییبو با دیدن چشمهای مطمئن جان گفت:
جان! مادر جان!
جان نتونست لبخندش رو پنهون کنه و ییبو هم دقیقا دنبال همین موضوع بود. دوست داشت جان رو خندون ببینه. زن تمام این رفتارها رو تحت نظر گرفته بود. زن پرسید:
دیگه چی دوست داری؟
ییبو کمی فکر کرد و گفت:
شکلات... لباسهای جان... اتاق جان... لگو... رنگ سبز!
: واو... من تا حالا لگو نداشتم. میتونی نشونم بدی؟
ییبو سرش رو پشت سر هم تکون داد و گفت:
نه. اونهارو جان برای من خریده.
و به جان نگاه کرد تا تاییدیه حرفهاشو بگیره.
جان نمیتونست در برابر حرکتهای بانمک ییبو واکنشی نشون نده. در نظرش ییبو مثل یک مارشمالو بود؛ نرم و شیرین!
طوری که دلش میخواست گاهی وقتها محکم اون رو به آغوش بکشه؛ اما مجبور بود مقاومت کنه.
لان شیان به نگاههای خیره جان به ییبو پی برده بود و شاید یک روزی مجبور میشد درباره این موضوع صحبت کنه.
جان رو به زن گفت:
درسته. اونها جایزه ییبو هستن؛ چون خیلی پسر خوبی بود.
و دوباره برق شادی تو چشمهای ییبو پیدا شد.
لان شیان تمام این نکات رو یادداشت میکرد. رو به ییبو گفت:
ییبو تا حالا فکر کردی دوست داری چه کارهایی انجام بدی؟
: من فقط میخوام پیش جان بمونم.
چرا جان؟ مثلا دوست نداری جای دیگهای باشی؟
ییبو با ترس به جان نگاه کرد. مگه جان نمیگفت قرار نیست هیچوقت ترکش کنه؟
قبل از اینکه ترسش عمیقتر بشه، متوجه شد سرش به سینه جان چسبید.
دوباره همونقدر آروم بود. جان متوجه ترسهای ییبو شده بود؛ برای همین گفت:
ییبو الان خوابش میاد. بعدا میتونیم دوباره صحبت کنیم.
ییبو خوشحال از این حرکت جان، چشمهاشو بست. شاید باید نقش بازی میکرد تا زن باور کنه خوابش میاد.
بعد از مدتی صدای آروم جان توی گوشهاش پیچید:
از خواب بیدار شو. رفت!
ییبو به حرف جان باور داشت؛ برای همین چشمهاشو باز کرد. با ندیدن زن، لبخندی زد؛ اما تغییری توی موقعیتش ایجاد نکرد. جان گفت:
راحتی؟
ییبو بدون اینکه متوجه بشه، جان داره با کنایه صحبت میکنه، گفت:
آره. خیلی خوبه. اینجوری بودن رو دوست دارم.
جان لبخندی زد و ییبو به خوبی متوجه این موضوع شد. دلش نمیخواست از جاش تکون بخوره.
میخواست تا ابد تو این وضعیت باقی بمونه تا جان با اون زن هیچ صحبتی نداشته باشه.
میترسید زن، جان رو راضی کنه برای همیشه اون رو ترک کنه.
بعد از مدتی جان که دستش خواب رفته بود، گفت:
ییبو میخوام برم اون زن رو بفرستم بره. برو روی تخت دراز بکش.
ییبو بلند شد. دست جان رو گرفت و گفت:
زود برگرد، باشه؟
جان ناخودآگاه گونه ییبو رو نوازش کرد و با لبخند جوابش رو داد.
از اتاق بیرون رفت. با زن مواجه شد که در حال نوشتن یادداشت بود:
ببخشید دیر کردم.
زن سری تکون داد و گفت:
مشکلی نیست. ییبو چند وقته پیش شماست؟
: زیاد نیست. کمتر از دو ماه!
این حجم از صمیمیت بعیده.
جان اخمی کرد و گفت:
منظورتون چیه؟
: ییبو یک پسر 16 ساله با کمبودهای فراوان هست. وقتی برای هر چیزی از شما اجازه میخواد، وقتی از ترسهاس به شما چنگ میزنه، این نمیتونه نشونه خوبی باشه. البته این خوبه که تو این دنیا به شما اعتماد کرده؛ اما اگه این وابستگی بیش از حد بشه، در اون صورت ممکنه با یه مشکل بزرگتر روبهرو بشیم.
جان خودش بارها به این موضوع فکر کرده بود؛ اما نمیتونست کاری انجام بده. نمیتونست وقتی پسر از ترسهاش بهش پناه میاره، اون رو بیپناه کنه. همین موضوع رو با روانکاو در میون گذاشت:
ییبو برای اولین بار توی زندگیش به یک نفر اعتماد کرده. شما نمیتونید از من بخواید ییبو رو به خودم وابسته نکنم.
اصلا هدفم این نیست؛ اما ییبو ترس داره... ییبو میترسه.
وقتی شبها میاد کنارم و میگه میترسم، من نمیتونم آغوشمو ازش بگیرم.
وقتی میگه با ضربان قلبم آروم میشه، نمیتونم از خودم دورش کنم.
لان شیان گفت:
میدونم اینهارو؛ اما به این فکر کردید اگه شما یک روز به هر دلیلی نباشید، ییبو قراره چیکار کنه؟
هنوز جان به این سوال جواب نداده بود که در به محکمی باز شد. جان سریع واکنش نشون داد که با چهره پر از استرس ییبو روبهرو شد:
جان تو میخوای بری؟
جان فهمید ییبو حرفهاشون رو شنیده:
نه. کی همچین حرفی زده؟
ییبو در حالی که میلرزید، به جان خودش رو نزدیک کرد و گفت:
جان اون زن گفت. راست میگه؟
قبل از اینکه روانکاو دخالت کنه، جان، ییبو رو توی آغوشش گرفت و گفت:
معلومه نه. من بهت قول دادم. یادت نرفته که؟
ییبو نمیدونست چرا؛ اما شروع به گریه کرد. اون نمیخواست مکان امنش رو از دست بده:
میشه بهش بگی بره؟ وقتی اینجا هست من میترسم.
جان صورت ییبو رو قاب گرفت و گفت:
گریه نکن، باشه؟ برو اتاقت. من میگم ایشون بره، باشه؟
اما ییبو مصرانه دست جان رو گرفت. میترسید بره اتاق و دیگه نتونه جان رو ببینه؛ برای همین جلوی چشمهای زن محکم دست جان رو فشار داد و گفت:
جان مال منه.
جان میتونست استرس، خشم، ترس و حتی حس سلطهگری رو از رفتارهای ییبو ببینه. شونه پسر رو گرفت و گفت:
ییبو برو اتاق. من جایی نمیرم. جان قسم میخوره، باشه؟
قبل از اینکه ییبو کاری کنه، لان شیان بلند شد:
من میرم آقای شیائو. باهاتون تماس میگیرم.
ییبو با خشم گفت:
زنگ نزن... زنگ نزن.
و لان شیان چیزی نگفت. فقط خونه رو ترک کرد. مطمئن بود این رفتارها یک روزی برای هر دو دردسرساز خواهند شد.
جان روش خوبی رو برای مراقبت از ییبو انتخاب نکرده بود و ییبو روش خوبی برای خوب شدن حالش!
وقتی زن از خونه بیرون رفت، ییبو نفس راحتی کشید. روی زمین نشست و این بار با صدای بلندی گریه کرد.
جان متعجب از رفتارهای جان، کنارش نشست؛ اما قبل از اینکه حرکتی انجام بده، ییبو گفت:
اگه من نمیومدم بیرون تو میرفتی. منو اینجا با کوکو تنها میذاشتی.
جان از شونههای ییبو گرفت:
اشتباه فکر میکنی ییبو. من هیچوقت قرار نیست بذارم برم. میشه بهم اعتماد کنی؟
ییبو اشکهاشو پاک کرد. از جاش بلند شد و گفت:
اگه یه روزی از پیشت برم، میخوام بمیرم.
و وارد اتاقش شد. جان متوجه شد ییبو برای اولین بار قهر کرده؛ در حالی که شاید اصلا با معنی قهر آشنا نبود!
*******************
Sun Flower 🌻💫
:
Advertisement
Corruption Redeems. [UNOFFICIAL Warhammer 40K Isekai/LitRPG]
Björk was an ordinary man, living an ordinary life. working as a blacksmith in a nation plagued by recurring civil wars, Growing up with divorced parents, a feeling of being born in the wrong place or time, and a burning desire to live a life of more excitement. Any kind of excitement. A desire that will make him truly understand the meaning of the phrase "Be careful what you wish for" and regret ever wishing himself away from his mundane and monotone life. His only strength in life is his ability to simply go with the flow, no matter what happens. Will our unfortunate main character survive? Thrive? Find a way home?? Let's find out in this semi-interactive story where your votes on polls will help shape the story as it grows. (Everyone loves a good rhyme scheme. Don't worry, I wont make it a regular theme) [←see what I did there?] Authors note: This story is a little passion project of mine and uploads will be irregular at the best of times. DO NOT EXPECT ANY SORT OF REGULAR UPDATES ON THIS ONE!!! Ye have been warned. I also want to thank Asviloka for the amazing cover art
8 256Immortal Bloodshed
The dark forests hide malicious creatures. Mountain tops and dark caves are lair to all kinds of beasts. When your only purpose relies on hunting those very beings, what else is left but to cause Bloodshed Eternal. So for a less Wuxia-type Synopsis: This is a story about a monster's evolution and most importantly its choices. Our snake will act in ways that humans cannot with our preconceived notions and social instincts. Its desires will grow from nothing but an instinctual attraction towards its element. One that has yet to and never should have come into existence. The element of blood. [Updates Monday and Friday.]
8 235The Reader of Souls
(previously titled 'perhaps I'm The bad guy')***After all his failures in his previous life as a king, Abraham died and was brought to a new world by an unknown entity for unknown purposes. Abraham found himself in this new world filled with, Secret organizations, Eldritch horrors, Gods, Magic and Insanity. What started as a new life in another world for Abraham, very quickly turned into quite the nightmare. Afterall... everything is quite suspiciously being laid out for him by 'The Most Ancient Creator'. He can even loose control of his body to 'him' . Each of his decisions are constantly monitored by 'Them' All he could do is fight back against the madness of this world with all he has. And all he has in this world filled with madness and threats in the dark is the ability to read other's thoughts. Unfortunately for him, this ability is more of a curse than a strength. And the people in his 'new world' aren't great either. They are against a formidable foe and are losing yet... They're scattered. And, as for the gods, Abraham cannot rely on them. 'They' Aren't benevolent.******************************************Hello! My name's Myst and this is my ln 'The reader of souls'. This is practically my first proper ln so don't expect too much. It's probably only mediocre. But I'll try. If you have any criticism feel free to tell me, Thanks! *Heavily inspired by Lord of Mysteries By The Cuttlefish That Loves Diving* Inconsistent updates. I'm sorry.
8 182Borderlines
Eighteen year old Fawn Simmons is living in post apocalyptic America. She is the overseer of Section 2, a portion of the US that she is governing over under orders of the King Marcus and Queen Lily. America is divided in half, the East and the West. When the King and Queen are tragically killed in a fire, Fawn is thrown into a competition with the other 15 overseers. A two week period is given to the overseers. They must fall in love with someone during this time and prepare themselves for the throne. With danger of Western rebellion on the rise, everyone is desperate for a new king and queen. Does Fawn have the peoples vote for the next queen or can she even survive the next sunrise? She has two weeks to fall in love. Two weeks to change her life forever.
8 185'Cause it's like you're my mirror (A Justin Timberlake Fan Fiction)
Ava is just an average Timberlaker until she goes to a Justin Timberlake concert. Justin Timberlake is the famous singer,songwriter and actor. Both of their worlds turn upside down all because of a song he sung to her.Any characters that I create are MINE and only MINE!*Completed**I OWN THIS BOOK AND IF YOU WANT TO USE AN IDEA FROM IT PLEASEEE ASK ME FIRST.* *Even if you don't like Justin Timberlake you should read this book!! Just give it a try!!*
8 217Endsworld
This entire story is basically just me, having seen a piece of art on Tumblr, rereading Gerard Way's The True Lives Of The Fabulous Killjoys and getting an idea that may or may not be a good thing?Set in a futuristic world similar to the one in Killjoys, but a bit less cynical. (If that makes sense)Please note that I've done absolutely no planning for this, have no idea when it will update or where I'm going, and the only ships in it are the ones that are confirmed to be canon. This means only Paultryck and Kim&Katya, whose ship name I don't know, and from what I've heard, Eduardo&Laurel is also canon(?), though I'm not sure if the neighbors will actually be in this much. Again, haven't planned anything!All I can say for sure is I won't kill any of the main cast, and this will revolve around the original four, namely Edd, Tom, Matt and Tord, with pre-The End designs (read as, "I like edgy Tord with darker hair"). Essentially it's their designs from Spares.Rated PG-13 to possibly M depending on where you live for gore/death and swearing-I'm not really one for gruesome details though so I try to keep the gory stuff a bit vague. You can always ask me about how bad it is before reading if you're worried it'll upset you, my inbox is always open.
8 69