《the legend (Completed)》عهد پنهان
Advertisement
داستان زیبایی ندارم اما برایت تعریف میکنم:
عصر روز یکشنبه بدنیا امدم عصر یک روز زمستانی برف میبارید و به این علت مادرم نامم را نِژ گذاشت(neige به فرانسه یعنی برف) میگفتند که من زاده ی زمستانم خواهرم یکسال قبل من پا به این دنیای عجیب گذاشته بود و در ان روز باران میبارید و بدین گونه نام او هم پلویی (باران به فرانسه pluie) انتخاب شده بود مادرمان بسیار دوسمان میداشت، معتقد بود دخترانش از بهترین های دهکده خواهند شد اما پدرمان همواره در انتظار پسری بود اما یک روز مادرمان از پله و افتاد و بدین گونه هرگز دیگر نتوانست برای پدرم پسری را که رویایش را داشت بدنیا اورد.
روز ها و سال ها میگذشتند و ما بزرگتر میشدیم آن موقع نه ساله شده بودم. ان زمان ها بهترین دختران کسانی بودند که بهترین کلفت ها بودند از این سو مادرمان که ارزوی تبدیل کردنمان به بهترین کلفت هارا در سر داشت رخت و طی به دستمان میداد و مشغولمان میکرد به سابیدن و شستن اخر ان موقع دختران حق انتخابی برای اینده شان نداشتند ان ها باید بهترین کلفت ها میشدند و خواستگارشان بر اساس زرنگی انها در کلفتی و خانه داری همسرش را انتخاب میکرد.
پلویی به حرف های مادرمان به دقت گوش میداد اما مغز من در ان سن همیشه حواسش به رنگ ها پرت میشد زمانی که وارد خانه ی جدیدی میشدیم هاج و واج به رنگ هایش زل میزدم همیشه در این خیال بودم اخر مگر میشود به این زیبایی رنگ هارا خلق کرد.
یادم است پدرم مرا به باغ ها میبرد و من انقدر با دهانی باز به تماشای رنگ ها مشغول میشدم که مردم مرا دیوانه میپنداشتن اخر تنها فکر در مغزم این بود که من هم بتوانم ان رنگ هارا خلق کنم. یک روز انقدر محو تماشای رنگ های درختان بودم که پدرم را خجالت زده کردم و وقتی به خانه برگشتیم یک دل سیر مرا کتک زد او میگفت با این رفتارم مردم فکر میکنند دیوانه ام و یا پدرم مرا درخانه زندانی کرده که انقدر محو تماشای درختان میشدم و پس از ان روز هرگز مرا به باغ نبرد .
Advertisement
اما من همچنان رویای خلق رنگ هارا در سر میپروراندم.
یک روز مشعول طی کشیدن کف اشپزخانه بودیم مادرم پلویی را صدا زد تا با او به دیدن همسایه برود از من نیز خواست گوجه هارا از باغچه بچینم و در سبد بگذارم بعد از چیدن گوجه ها از بوته ها وارد اشپزخانه شدم ناگهان یکی از گوجه ها از سبد به پایین افتاد و اب قرمز رنگش به ارامی کف اشپزخانه پخش شد؛ مغزم جرقه ای زد "رنگ" ! سبد را به کنار گذاشتم گوجه رابیشتر و بیشتر با دستانم له کردم انگشتانم که حالا قرمز شده بودند را روی کف اشپزخانه کشیدم جیغ میکشیدم من رنگ خلق کرده بودم! پدرم که از سرو صدای من ترسیده بود سراسیمه وارد اشپزخانه شد چشمانش گرد شد و از عصبانیت برافراخته شده بود فریادی به سر داد و مرا از موهایم اویزان کرد از من خواست برایش کارم را توضیح دهم من نیز به ارامی گفتم "من رنگ خلق کردم" نمی دانم چرا اما به زمین پرتاب شدم فریاد های پدرم را بزور میشنیدم :ما رنگ خلق نمیکنیم خداوند رنگ خلق میکند هنوز ده سالت هم نشده و داری کفر میگویی به راستی که تو یک بلای اسمانی هستی بار دیگر فریاد زد خداوند رنگ خلق میکند دختر کفر گو انسان ها هیچ چیز خلق نمیکنند بار دیگر از زمین بلند شدم مرا به سمت انباری میبرد گیج بودم نمیدانستم چند لحظه پیش چه شده بود فکر میکردم خداوند برای تنبیه کفر گویی هایم به شکل پدرم در امده است. انباری زیادی تاریک بود نمیدانم کی ولی بنظرم خیلی وقت بود که در انباری بودم! صدای باز شدن در را شنیدم پلویی بود در دستش ظرفی داشت به طرفم امد و بغلم گرفت او گفت:" نِژ وقتی پدر ماجرا را برای مادر تعریف میکرد شنیدم ؛ نِژ تو کار بدی نکردی خودت را سرزنش نکن به علاوه من برایت هدیه ای اورده ام" ظرفی که در دستش بود را به طرفم گرفت و گفت:"این اب گوجه است" پیراهنش را بالا داد و از زیر پیراهنی اش کاغذی بیرون اورد کاغذ را روبه رویم گذاشت و گفت:" نژ برایم چیزی بکش" هاج و واج نگاهش کردم عقلش را از دست داده بود! مگر ندید خداوند چگونه کفر گوییم را لعنت کرده بود دوباره گفت:" خداوند مهربان است تو فقط قصد داری تصویری بکشی خداوند این را میداند و تورا لعنت نمیکند" انگشتانم را در ظرف فرو بردم و روی کاغد کشیدم پلویی گفت: برایم گل بکش" همان کار را کردم پلویی لبخندی زد و تکه کاغد را در انباری قایم کرد او گفت:" این یک راز میماند بین من و تو" سپس دوباره گفت:" دیدی خداوند لعنتمان نکرد؟"
Advertisement
جیجی جیجییین بلهههه اینم از اینننن البتههه ووت هااااا خیلی پایییینه و من دیگه اپ نمیکنمممم تا حداقل به 14 _15 تا برسههههه
یا ایهالذین میخونید ووت کنید تا به عذاب علیم گرفتار نشوید
Advertisement
- In Serial10 Chapters
The Tale Of A Golem Master
This is a Fanfiction of the Korean Novel 'Overgeared' The Cover is not mine, I will take it down if the owner ask me to do so. Synopsis: What if Grid wasn't the 5th miracle player of Satisfy, but rather, the 6th? What if Agnus wasn't fully insane? What if Agnus had an older brother? What ripples will this cause in the world of Satisfy? Find out next time on dra...... I mean, read the novel and find out! Author Note: i've been wanting to write this for a while since I couldn't for the life of me, fine a fanfiction of this novel and I wanted this idea to come to fruition. Feel free to let me know if there are any spelling errors, or if you have any suggestions on other things you want me to write a fanfiction of. I won't really have a release schedule but, I have a lot already written so I will post all of that overtime first, then I'll get a rhythem going since I have so much I want to write for this. Hit me up with reviews, comments, what have you. Just don't troll and everyone stays happy. Cool? Cool. Now put the gun down and untie me!
8 132 - In Serial9 Chapters
Breaking Hell
Tasked by a mysterious voice to journey to the centre of Hell, Jayson and his companions battle through the floating island of Pandaemonia in the infamous Hellbreaker tournament. But with dark secrets haunting them, and the stirrings of war between Heaven and Hell, their bloodthirsty competitors are the least of their worries. If you like shonen anime, I hope you'll love this story. If you enjoy reading Breaking Hell and wish to support: You can REVIEW the story right here on RoyalRoad. You can VOTE for Breaking Hell at TopWebFiction. (v cont'd below v) You can SUPPORT the author via Patreon. You can FOLLOW the story on Wordpress for advance chapters, art, and more. You can WATCH the author's art streams on Twitch. Thanks! ~david Jayson Agonistes: Breaking Hell is a serial action fantasy by David Whitechapel which follows a team of adventurers as they face off against demons, magic and monsters on the floating islands of TreArkh.
8 91 - In Serial6 Chapters
Valiant Phantasm
A brave boy who just wanted to live a simple life and a stubborn girl who didn’t know what to do with her own. Their fates will intertwine thanks to a mysterious complot and they will have to work together to find their way forwards, as the silver-eyed monster and calamity surrounds their world.
8 184 - In Serial9 Chapters
Seed sower
A place where everyone have skills and skill boards. In this world everything decide by skills acquired by a person. In this world skills get by age ceremony at the age of 8. Our protagonist named Ram get an unique skill called Seed Accumulation, how will his life turn out from this point onwards.
8 190 - In Serial14 Chapters
Aula de la élite - Reacciones
(all this takes place after volume Y 2 V4.5)Well, you will already know what it is going to be about but still an explanation, the members of the school will react to what happens on their backs, although there are several actions, the look will be different, I will put a god that teleportation but some things will change in things and they will discover them, I will also display the personalities of each one.without more to say I hope you like it.
8 150 - In Serial15 Chapters
Bittersweet ~Popee X Reader~
Popee crossed his arms with a questionable look on his face "you want to stay here? you'll have to become a performer if you really want to stay, of course I'll have to ask my dad if you are allowed." I smiled and nodded my head slightly, Popee sighed and motioned me to follow him out. Will you be staying? Or will you not? Come and see~
8 123

