《chocolate and ice》part7
Advertisement
ته او توی بغل باباش تکونی خورد و حالا سرش روی شکم باباش قرار گرفته بود و به حالت نیمه نشسته خواب بود ، ته او با اصرار زیاد امشب پیش مامان باباش خوابیده بود،
جونگین دستی به موهای پسرش کشید و اروم خندید: "وروجک تو خوابم تکون میخوری؟ "
به سمت چپش نگا کرد که سه رین توی بغلش خواب بود، همه چی مثل همیشه بود ، همه چی سرجاش بود و جونگین مثل همیشه خوابش نمیبرد ، چیزی که مثل همیشه نبود ، دلتنگی جونگین بود!
فلش بک دو هفته قبل
جونگین وارد عمارتش شد ، دسر شکلات و توت فرنگی مارک داری که خریده بود رو دست خدمتکار داد: "حواست باشه له نشه! "
خدمتکار با تعظیمی دور شد، جونگین همونطور که کتش رو درمیورد سمت اتاقش میرفت و تو ذهنش داشت فکر میکرد چطوری به سهون پیام بده که بیاد امشب پیشش تا این دسرهای توت فرنگی رو که امروز براش خریده بود رو بهش بده! از تصور قیافه ی سهون وقتی داره تند تند این دسر رو میخوره لبخند پهنی رو لبش نشست، فکر کرد مزه ی دهنش بعد دسر چقد میتونه شیرین باشه؟ با فکرش لب خودش لیسی زد و وارد اتاق شد،
رفت کلوزت تا لباساشو عوض کنه همونطور که روبدوشامبر مشکیش میپوشید فکر کرد میتونه سهون امشب ببرتش بیرون مثلا سالن بولینگی چیزی!
جونگین نمیدونست شاید دیر به این فکر افتاده که کمی بیشتر با گربش فقط وقت بگذرونه اونم بدون سکس!
خوب قطعا نمیشد بدون تماس گربش رو ول کنه ولی حداقل میتونستن زمان بیشتری رو بگذرونن و بعد به کار اصلی برسن! زیادی رمانتیک میشد؟ خوب بدرک!
سرش تکون داد تا بیشتر فکر نکنه، لباساش عوض کرد و از اتاق خارج شد ، سمت گوشیش که روی میز وسط اتاق گذاشته بود رفت تا به سهون زنگ بزنه ، که همون لحظه متوجه ی نامه ی روی میز شد،
اخم کمرنگی کرد و نامه رو برداشت
.....
و حالا جونگین دلتنگ گربه ای بود که به گفته ی خودش از سئول رفته بود! بعد از خوندن اون نامه ، سعی نکرد باهاش تماس بگیره! تماس میگرفت چی میگفت؟ که دلم برات تنگ شده؟ از اولم میدونست که نمیتونه برای همیشه داشته باشتش ولی این دلتنگی اعصاب خورد کن چی میگفت؟!
دستی لای موهاش کشید و حس کرد بغض کرده ، دو هفته از رفتن سهون میگذشت ، حالا که سهون نبود ، احساس پوچی جونگین صدبرابر قبل شده بود !قرصای اعصابش رو قوی تر کرده بود و سعی میکرد مثله همیشه زندگیشو بکنه ولی نمیتونست!! ته او رو تو بغلش کشید بالاتر و پسرشو تو سینش نگه داشت، به تنها چیزی که تو دنیا نگهش داشته بود چنگ زد و سعی کرد دو سه ساعت باقی مونده به صبح رو بخوابه!
.........
.............
چانیول وارد کلاب شب های طلایی شد ، همون باری که سهونو اونجا پیدا کرده بود ،از دو هفته یکم بیشتر بود که کارش شبا مست کردن و با یکی خوابیدن بود تا فکر بکهیونو از سرش بندازه بیرون! فایده نداشت که نداشت ، اون لعنتی از مغزش بیرون نمیرفت! نشست روی صندلی و همونطور که ویسکیش میخورد با چشم دنبال مورد امشب میگشت!
بعد حدود نیم ساعت یه پسر ریزه میزه دید که داشت وسط پیست میرقصید، حرکاتش سکسی و ماهرانه بودن ، با نیشخندی بلند شد و با قدم های تق و لق ، سمت پسر رفت و کمرشو گرفت و کشیدش تو بغلش: "هِی بیبی! "
پسر اخمی کرد: "چیکار میکنی؟ "
چان خندید: "میخوامت! "
و سرش جلو برد که بوسش کنه ، که یقش از پشت کشیده شد و مشتی تو دهنش خورد!
پسر پخش زمین شد
مردی که تو دهنش زده بود داد زد: "به دوست پسر من چیکار داری حیوون؟ "
Advertisement
حالا دیگه کسی نمیرقصید و دی جی اهنگ رو قطع کرده بود و همه به دعوا نگا میکردن
چانیول بلند شد و مشتی به صورت مرد رو به روش زد:" دوست پسر؟ هه چرنده "
مرد عصبانی به سمت چانیول حمله برد و شروع به زدن همدیگه کردن ، چانیول مست بود و بیشتر از اینکه بزنه، کتک خورد!
نگهبانای کلاب دومرد رو از هم جدا کردن ، نگهبان چان رو روی صندلی پرت کرد و داد زد: "گوشیتو بده به یکی زنگ بزنم بیاد ببرتت! "
پسر گوشیش به مرد داد:" با اسم هیونگ تماس بگیر"
.
چانیول بینی خونیش با استین پاک کرد ، و خنده ی مستانه ای کرد و سرش رو میز کوبید
جونگین با عجله وارد کلاب شد و کریس با قیافه ی بی حوصله ای که کاملا معلوم بود به زور از رخت خواب کشیدنش بیرون پشت جونگین میومد و زیرلب زمین و زمان رو فوش میداد!
دیوونه بازیای جونگین کم بود؟که حالا جمع کردن دیوونه بازیای چانیول هم بهش اضافه شده بود!!
جونگین دور و برو نگا میکرد تا چانیول پیدا کنه
به کریس غر زد: "جا غرغر کردن سعی کن یولو پیدا کنی! "
کریس دهن کجی کرد:" گمشو خوابم میاد "
قبل اینکه جونگین بخواد جواب کریس رو بده برادرش رو ، گوشه ی کلاب ولو روی صندلی دید، دوید سمتش و کتفش گرفت: "یول؟ "
چانیول نگاش کرد: "اومو.. هیونگ! اینجایی؟ "
جونگین از وضع چانیول ناراحت شد با دستمالی صورتش پاک کرد:" معلوم هست چیکار میکنی؟ چرا اینطوری میکنی اخه؟ پاشو ببینم..! کی زدت؟ "
داد زد: "کی دست روی پسر خانواده کیم بلند کرده؟"
با اومدن اسم خانواده کیم؛ با اشاره سر نگهبان اصلی و دراصل منشی اصلی صاحب کلاب، دی جی اهنگ رو قطع کرد و کلوب ساکت شد ، همه به جایی که جونگین و چانیول بودن نگا میکردن، نگهبانا نگران جا به جا شدن: "گفتم کدوم حرومزاده ای جرئت کرده با داداش من اینطوری کنه؟ "
منشی جلو اومد: "ما واقعا نمیدونستیم ایشون داداش شمان!! "
جونگین یه ابروش بالا داد
مرد سرفه ای کرد: "خوب ایشون سمت پسری رفتن که دوست پسر داشت و برای همین درگیر شدن! "
جونگین سیلی ای به مرد زد:"خفه شو!! به من ربطی نداره چرا دعواشون شده، غلط کرده هرکی بوده دست روی داداش من بلند کرده!! "
چانیول سوتی زد: "اوفف! هیونگ خفن وارد میشود!! "
و دستاش به حالت نمایشی وقتی که میخوان یچیزو معرفی کنن نشون میدن به سمت جونگین گرفت
جونگین چشم غره ای به چانیول رفت و کریس به زور خندش قورت داد تا قهقه نزنه، وقتی دید اوضاع داره از کنترل خارج میشه و جونگین زیادی عصبانیه ، جلو رفت بین مرد و جونگین قرار گرفت و منشی رو کمی به عقب هل داد و اروم رو به جونگین : "جونگین!.. قضیه رو چرا پیچیده میکنی؟داره میگه چانیول به دوست پسر یکی گیر داده! "
-: "چی میگی کریس؟!میگم به هر دلیلی گوه خورده دست زده به چانیول! "
کریس نفسشو فوت کرد : "جونگین ، چانیول مسته! تو برو من اینجارو اوکی میکنم! "
-: "آبروی خانوادگی ما باید حفظ شه!! قرار نیست کسی جرئت داشته باشه با ما دربیوفته! میفهمی که چی میگم؟ "
کریس جدی سری تکون داد: "میفهمم! اوکیش میکنم.. چان ببر! "
جونگین چانیول رو از صندلی بلند کرد دست چانیولو دور گردنش انداخت، وزنشو روی خودش انداخت و کمرشو گرفت: "لعنتی چرا انقد سنگینی!! کریس؟ سوییچ "
کریس سوییچ رو انداخت تو جیب جونگین و در گوشش لب زد:" هی ..یادت باشه امشب اعصاب منو به گا دادیا..ماشینم که داری میبری! یکی طلبم "
جونگین چشم هاشو ریز کرد:" خیر سرم رئیستم کریس! این چه وضعه؟ "
Advertisement
کریس خندید و گونه جونگین رو بوس کرد:" تو رئیس نیستی تو فقط سکسی بیبیِ منی!"
و با قهقه ی بلندی سریع از جونگین فاصله گرفت و سمت نگهبانا و منشی کلاب رفت
جونگین با حرص لبش گاز گرفت تا با این حس شدیدی که میگفت چانیول بندازه زمین و بره یکی محکم بکوبه تو باسن اون درازی که بهش گفته بود بیبی مقابله کنه و اینطوری بهتر بود تا اینکه داداشش و خودش و آبروی خونوادگیشونو به گا بده!
قدم اول رو برداشت که بخاطر وزن زیاد چانیول سکندری خورد و نزدیک بود دوتاشون باهم بیوفتن ولی جونگین به موقع تونست خودش رو جمع و جور کنه زیرلب غر زد: "یووول! لعنتی یکم خودتم راه بیا له شدم ! "
چان خندید : "پیر شدی هیونگ! "
-: "خفه شو از بوی الکل خفه شدم! "
با بدبختی بردش تو ماشین نشوندش و خودش پشت فرمون نشست، به سمت خونه اش روند
چانیول تو صندلی فرو رفته بود و ساکت بود
جونگین میدونست که هرچی هست به اون پسر اون روزی تو شرکت مربوطه ، یچیزایی فهمیده بود که پسره انگار رفته از سئول ، فک کرد چطوریه که انقد به داداشش شبیه؟ سهونم رفته بود.. !! شونه ای بالا انداخت و توی پارکینگ پنت هاوس چانیول وارد شد
جونگین وزن چان روی کولش بود و با کلی بدبختی دونسنگش که از خودش کلی درشت تره رو کشید تو خونش ، روی مبل انداختش و کمرش گرفت: "لعنت بهت یول!! کمرم شکست!! "
و کنار چانیول روی مبل ولو شد
پسر خودشو کشید تو بغل هیونگش و دستشو دور گردنش حلقه کرد: "مگه من چمه؟ "
جونگین نگاش کرد:" یول مستی داری پرت و پلا میگی .. بذار لباساتو عوض کنم "
چانیول نذاشت جونگ تکونش بده و محکم تر به داداشش چسبید: "چرا قبولم نکرد؟ هیونگ!! دلم براش تنگ شده! "
جونگین لبخند تلخی زد: "بهش اعتراف کردی؟ "
چان سرشو تکون داد:" اره.. ولی.. قبولم نکرد! هیونگ ردم کرد! "
و گریش دراومد
جونگین به دونسنگش که تو مستی عجیب شبیه بچگیاش شده بود لبخندی زد و بغلش کرد ، دستش پشت داداشش به حالت ارامش بخشی میکوبید: "چطوری تونسته یول سکسی منو رد کنه؟ کور بوده؟ "
سعی کرد با شوخی جو رو عوض کنه
چانیول سرشو رو شونه جونگین گذاشت:" باورم نکرد.. گفت دو روز دیگه یادم میره!! جونگین! چون وضعیت مالیش خوب نیست فک میکنه من دارم بهش ترحم میکنم! احساسمو نمیبینه! ولی من.. "
نفس عمیقی کشید و اشکاشو پاک کرد که باز اشکای جدید جایگزین شد: "من تاحالا همچین حسی نداشتم به کسی!! تاحالا شده دلت بخواد فقط اجازه داشته باشی نگاهش کنی؟ دارم فک میکنم حتی به نگاه کردنشم راضی ام هیونگ! جدی میگم! ولی منو گذاشت رفت که حتی دیگه نبینمش! "
جونگین گذاشت چانیول خودشو خالی کنه ، تو سکوت به گذشته هاش فکر کرد ، به روزایی که عاشق اون پسر بود و باهم بودن ، روزایی که داشتش ، به از دست دادنش، به باباش و به ازدواجش ، و حالا مدت ها بود دیگه بعد از اون پسر ارامش نداشت ، تنها مرحم دل اتیش گرفته اش اون گربه ی یخی بود که اونم دیگه نبود! کلا زندگیش با نبودن و از دست دادن معنی شده بود ، حالا برادرش اینطوری شکسته تو بغلش بود نه ، نمیخواست ، نمیخواست برادرش اینطوری شکسته ببینه ، چانیول رو از خودش جدا کرد:" پاشو بریم باید بخوابی!!"
، بلندش کرد و تو اتاقش برد ، لباساش با لباس راحتی عوض کرد ، و روی تخت خوابوندش
خواست بره که چان دستش گرفت: "پیشم نمیمونی هیونگ؟!"
لحنش زیادی خواهشی بود
-: "میمونم! بذار لباسمو عوض کنم میام "
لباساش عوض کرد و پیش داداشش رو تخت لم داد ، سیگاری روشن کرد
_: "هنوز سیگار میکشی؟ "
جونگین دود غلیظ رو از بینیش بیرون فرستاد: "ارومم میکنه! "
چانیول خودش بالاتر کشید تا به تاج تخت تکیه بده: "پس چرا من حس میکنم هیچی ارومم نمیکنه؟ دارم دیوونه میشم."
جونگین نگاهش کرد: "یول! اگه انقد میخوایش ، برو دنبالش! نشین اینجا ماتم بگیر! با ماتم گرفتن چیزی درست نمیشه میدونی؟ "
_: "ردم کرده.. نمیخوادم برم دنبالش که چی؟ "
-:"طبق اون چیزی که میگی معلومه که پسره بهت بی میل نیست! فقط احساس میکنه بهم نمیخورین و پیشت حس کوچیک بودن داره که ردت کرده و فک کرده تو میخوای باهاش بازی کنی! اینطوری که معلومه پسر زرنگیه! احساس خطر کرده ، که احساسشم درسته، پس تو باید بهش نشون بدی که احساساتت جدی ان! و اینکه غرورتو براش بشکنی تا از کنارت بودن حس بدی نداشته باشه! باید نشونش بدی که ارزشمنده! که پول همه چیز نیست! "
چانیول دستی توی موهاش فرو برد و ریشه موهاش کشید: "بابا .. برای داشتنش باید با بابا بجنگم! نمیدونم باید چیکار کنم! رو همه چی ریسک کنم؟"
و پوفی کرد
چانیول اگه تا الان سعی کرده بود بکهیون فراموش کنه ، اگه تا الان دنبالش نرفته بود دلیل داشت! تردید! باباش راحتش نمیذاشت! جرئت ریسک روی همه چیز رو داشت؟! نمیدونست و این بشدت عذابش میداد
جونگین دست برادرش گرفت: "هر تصمیمی که بگیری من کنارتم! ولی یول! قلبتو دست کم نگیر.." مشتی به سینش روی قلبش کوبید و بغضشو قورت داد: "این قلب لامصب ، تا اخرش حرف خودش میزنه ! یهو به خودت میای میبینی به همه چیزایی که "باید" میرسیدی رسیدی ولی شبا احساس خفگی میکنی ، خفه شدنی که هیچ گریه و زاری ای سبکت نمیکنه! پس وقتی داری انتخاب میکنی قلبتم درنظر بگیر یول! "
چان از دیدن روی شکسته ی برادرش که تاحالا ندیده بود قلبش فشرده شد:" هیونگ! هیچ وقت نفهمیدم چرا ، چرا انقد هرکاری پدر خواست با زندگیت بکنه هیچی نگفتی! هیچ وقت نفهمیدم چی شد که اون پسر از زندگیت ناپدید شد ، هیچ وقت نذاشتی یکم فقط یکم برای احساساتت شنونده باشم! هیچ وقت نفهمیدم چرا انقد زود ازدواج کردی! و ادامش دادی! "
جونگین دست برادرش فشار داد و هرکاری کرد نتونست جلوی ریزش یه قطره اشک که قصد بیخیال شدن برای چکیدن نداشت رو، بگیره: "این ازدواج به من ته او رو داد!از داشتن ته او هیچ وقت پشیمون نمیشم یول! توام لازم نیست برای احساسات و زندگی من کنجکاو باشی! چیز جالبی نداره! من خوبم.. "
چان خنده ی مسخره ای کرد: "تو همه چی هستی جز خوب .. فک کردی اون قرصای ارام بخش و اعصاب رو ندیدم؟ لرزشای دستتو ندیدم؟ "
جونگین عصبانی سیگارش خاموش کرد: "حالا هرچی..تو سعی کن مثل من نشی! "
دراز کشید: "حالام میخوام بخوابم اگه اجازه بدی! "
چانیول ازینکه داداشش هیچ وقت باهاش حرف نمیزد حرصش گرفت، لعنتی جونگین زیادی درون گرا بود حداقل با حرف زدن میتونست یکم خودش خالی کنه؟ ولی اون هیچی نمیگفت! هیچی! اخمی کرد و دراز کشید!
تا صبح هیچ کدوم نخوابیدن
جونگین باز توی گذشته و دردش غرق شده بود
چان به اینکه باید با بکهیون چیکار کنه! بره دنبالش؟ یا میتونست بیخیال اون پسر کیوت بشه؟!!
.......
...........
.
سهون داد زد: "بکهیوووون! د بیدار شو لعنتی! من باید برم سرکار! دیرم میشهههه! "
و همونطوری سعی میکرد یچیزی برای صبحونه اماده کنه ، نون تست و مربارو گذاشت روی اپن اشپزخونه ، بطری شیر هم از یخچال دراورد و مشغول درست کردن یه تست مربایی برای بکهیون شد و شمرد : ۱ ، ۲ ، ۳
با شماره ۳ یهو در اتاق کوبیده شد و بکهیون با موهای روهوا ، درحالی که کیفی که زیپش باز بود روی کوله اش بود ؛داشت سعی میکرد جورابشو بپوشه اومد بیرون: "واااای هیونگ خواب موندم! وااای خدا "
دوید سمت در خونه
سهون دنبالش رفت و وقتی بکهیون یه لنگه پا سعی میکرد درحال راه رفتن اون یکی کفشش هم بپوشه ، لقمه رو دستش داد: "بخور نمیری از گشنگی! "
بکهیون درحال دویدن از جاده ی روستایی به سمت خیابون اصلی داد زد: "عاشقتم هیونگ! "
سهون لبخندی زد ، برگشت و دو لقمه خودش خورد و بقیه وسایلو جمع کرد!
از وقتی اومده بودن جه جو ، اوضاع کمی بهتر شده بود؛ اینجا ، یه خونه ی سبک قدیمی تو قسمت روستایی اجاره کرده بودن ، خونه حیاط داشت ، دوتا اتاق که با درای کشویی چوبی هم داشت ، یه اشپزخونه ی کوچیک هم داشتن!
سهون لباساش عوض کرد و از جاده ی سرسبزی که دوطرفش پر از فضای سبز و زمینای زراعی بود به سمت کارخونه ی سنگی که تازه اونجا مشغول به کار شده بود راه افتاد! صبح تا ساعت ۵ بعدازظهر اونجا بود و بعد از ۷ تا ۱۲ شب توی یه کافه رستوران توی قسمت شهری کار میکرد!
از وقتی اومده بود فعلا خبری از عموش نبود و این باعث ارامش روانش بود! تنها مشکل این بود که الان بیشتر از ۲ هفته بود سکس نداشت! این برای اوه سهون فوق العاده مسخره بود! اوه سهون شاید پول نداشت ولی فاکر خوبی بود! و اصلا سکس منظمش ترک نمیشد ! لعنتی همه چی تقصیر اون کیم جونگین لعنتیه! باز از فکرش عصبی شد: چه مرگش شده بود؟ دیگه نمیتونست اونطور که باید با دخترا حال کنه! ته دلش اون نیشخند سکسی ، ناله های مردونه و بوی شکلاتی اون مرتیکه ی عوضی رو میخواست!! حتی بهش نه زنگ زده بود نه پیام داده بود! انتظار داشت بعد ازون نامه ازش سراغ بگیره؟! وات د فاک؟ برای چی اصلا باید سراغ میگرفت؟ تقریبا داشت با خودش دعواش میشد که به کارخونه رسید ، نفس عمیقی کشید ، بوی سنگ و خاک دیگه تقریبا براش عادی شده بود ، رفت تو و مشغول شد!
....
داشت با سنگ تراش سنگارو تراش میداد که دستش به گوشه ی تیز سنگ تازه تراش خورده کشیده شد و برید : فاااک! انگشت بریده اش رو محکم با دست دیگش گرفت و از جا بلند شد ، تو این دو هفته میتونست قسم بخوره همه ی انگشتاشو حداقل ۲ بار بریده ، لعنتی گفت و سمت لوازم رفت و دستشو با چسب و باند بست که خونش بند بیاد، به کف دستاش نگا کرد ، بریدگی و زخم همه جاش دیده میشد ، لبخند تلخی زد : "سهون احمق! کی میخوای یادبگیری که انقد دستتو بگا ندی!"
همینطور که خودشو نفرین میکرد برگشت سرکارش تا رئیس حرومی اش باز شروع به زر زر نکنه!
.
با یکم دویدن به اتوبوس رسید و پرید تو سلامی کرد و روی صندلی همون جلوی اتوبوس ولو شد سرشو به شیشه تکیه داد: "اجوشی ایستگاه میدون نامدونگ رسیدیم میشه بیدارم کنی؟ "
راننده اتوبوس سری تکون داد: باشه جوون! بخواب
چشاشو بست تا رسیدن به ایستگا بتونه بخوابه..
با بوق اتوبوس از جا پرید و یکم گیج دور و برو نگا کرد ، سریع پرید که پیاده بشه: "مرسی اجوشی! "
پیرمرد دستی براش تکون داد: "موفق باشی! "
گوشه لباش کمی کش اومد و بعد راهش کشید سمت کافه ای که کار میکرد
هوا گرم و کمی شرجی بود ، تیشرت سفید سادش به تنش چسبیده بود و هیکل خوبشو نمایش میداد ، وارد کافه شد که هوای خنک به صورتش خورد و کمی از التهابش کم کرد : "سلام ! "
روزایی که باید کافه میومد ، دیگه خونه نمیرفت و مستقیم میومد سرکارش؛ یکم اینجا استراحت میکرد تا تایم کاریش برسه
شیومین، صاحب کافه رستوران از پشت پیشخوان به سمت سهون، اومد جلو: "سلام! ناهارم نخوردی مثه همیشه نه؟ "
سهون شونه انداخت بالا: "وقت نمیکنم "
شیومین : "برو اشپزخونه غذا هست ، یکم بخور ! چرا اینطوری میکنی با خودت؟ معدت داغون میشه"
سهون بلند شد ، اینجا مردم خیلی مهربون تر بودن ، تو این جزیره انگار هنوز انسانیت زنده بود و اون شکل ماشینی شدن ادمای سئول اینجا کمتر بود !
سهون: کسی نیست غذا بپزه و باور کن اصلا دیگه میرسم خونه جون ندارم واسه این چیزا
شیومین سری از تاسف تکون داد و به دخترای رستوران نگا کرد که همه با چشم دنبال سهون بودن خندش گرفت و برگشت پشت پیشخوان
تو اشپزخونه یکم پاستا برای خودش ریخت و مشغول شد بعدم لباساشو با لباسای کارش که یه شلوار جین یخی و یه تیشرت آبی تیره بود عوض کرد ، دیزاین کافه ابی سفید بود و حس ارامش و دنجی داشت ! علاوه بر اون مشرف به ساحل و دریا بود و فضای حیاط هم خیلی رمانتیک و عاشقانه رو به دریا بود! سهون اینجارو دوست داشت برعکس اون کارخونه ی لعنتی ازینجا کار کردن خوشش میومد
سهون اول برای شستن ظرف و کار تو اشپزخونه اومده بود ، اما شیومین نتونست منکر جذابیت سهون بشه و اوردش تو کافه گارسون باشه و به وضوح دید که چقد تصمیم خوبی گرفته!!
چون دخترا و زنای زیادی بعد از کارکردن سهون به عنوان گارسون، به کافه میومدن و مشغول دید زدن "مرد یخی" میشدن! درسته مرد یخی!مردی با پوست فوق العاده روشن ، ابروهای کشیده ی مشکی که اکثرا یه اخم جذاب داشت چشمای گربه ای قهوه ای که هیچ حسی توشون نبود ! اگه مرد یخی نبود پس چی بود؟ سهون حسابی تو این جزیره کوچیک معروف شده بود! هرکدوم میخواستن به نوعی سهون رو برای خودشون کنن! و خوب قطعا سهون هم حسابی از مزایا استفاده میکرد و روی دخترکش خودشو حسابی نشونشون میداد! حتی خیلی وقتا زنا به چای یا بستنی مهمونش میکردن و سهون استفادش میکرد ..
جلوی میزی که ۴ تا دختر سرش نشسته بودن ایستاد و با اون چشای گربه ایش و حالت صورت خونسردش یدور نگاهشون کرد:" خانوما چی میل دارین؟ "
دختری که موهاش هایلایت آبی داشت ذوق زده به سهون نگا میکرد: "شما چی پیشنهاد میدین؟ "
سهون:" بستگی داره.. تا سلیقت چی باشه؟ چه طعمی دوست داری؟ "
دختر لبخند سکسی ای زد و دسته ای از موهاش از صورتش کنار زد: "اوممم.. سلیقم دقیقا خودتی! یچیزی تو مایه های طعم بلوبری و یخ! "
اوه این دختر یچیزایی بلد بود! سهون با اون تیشرت آبی تیره و پوست سفیدش واقعا یه لیوان یخ که چندتا تیکه بلوبری توش باشه رو تو ذهن تداعی میکرد!
سهون کمی لبش به صورت نیشخند کج کرد:"انتخاب خوبیه! خوشم اومد..تو این هوای گرم حتما یخ رو باید مزه کنی!! برات اسموتی چری بری رو مینویسم! "
دختر ضعف رفتن دلش حس کرد
سهون رو به ۳ تا دختر دیگه کرد که قیافه هاشون حسابی بخاطر لاس زدن سهون و دوست مو آبیشون شکست خورده بود!! سفارش اونارم نوشت و خواست بره که دختر خیلی نرم دستشو رو دست پسر گذاشت: "پس چرا نمیذاری یخو مزه کنم؟"
و لب خودش زبون زد
سهون نگاهش یه لحظه به لبای دختر پرت شد :" فعلا کار دارم.. اما اگه خواستی اخرهفته عصر بیا کلاب ساحلیه همین بغل.. شاید تونستی یکم یخو مزه کنی!! "
و رفت سراغ میز دیگه ای و به ذوق دختر مو آبی و پکر شدن ۳ تا دختر دیگه توجهی نکرد
خوب قطعا سهون سکس میخواست ، اخرهفته ام که تعطیل بود، پس چرا یکم جشن نگیره؟
......
.........
Advertisement
I Can Create Perfect Accidents
John, who had been framed and wrongly imprisoned, was finally released. His five-year jail time had fostered his hatred toward the son of the Waters Conglomerate, Niel. However, John, who had no connections, could not do anything about it. When he had almost lost all hope while accompanying his girlfriend who was in a vegetative state thanks to Niel, he suddenly realized that there was a search bar right before his eyes! This search bar was just like the search bar in Google Chrome!
8 851The New Gate (LN)
“THE NEW GATE”, an online game that trapped its players and turned into a death game, was now releasing the thousands of players that had been dragged into it, thanks to the efforts of Shin, one of the most powerful players. But after having defeated the last boss and freed everyone, he was swallowed up by a strange light and found himself inside the game world 500 years in the future and unable to leave.
8 1212The Terran Traveller
A dark, science fantasy tale of a man, Subject 513, sent to another world as an experimental test subject. WARNING: This is not your typical isekai, wish-fulfillment story. You have been warned. In the year 2022, a mass-transit of test subjects occurred inside the confines of a vast, underground research facility. The 500 or-so individuals taking part in this secret experiment -- labelled: The 1st Beta Phase -- were force-transferred to another world under the direction of Project Prometheus. These test subjects had one, singular role: to act as "baseline tests" for future, planned experiments. Among the individuals taking part in the experiment, was Subject 513… ...sirens blared throughout the 4th Research Facility as an anomalous event transpired within one of the many transfer pods... “Subject 513: missing. Force-transfer procedure has been cancelled. Foreign matter detected.” Those were the last words uttered by the life-support system monitoring Subject 513’s vitals, as it shut down indefinitely. As 513’s consciousness faded into the void, his physical presence left on Earth crumbled to dust, blanketing the floor of the transfer pod he was stored within, in grey ash... ...when he awoke, the last few years of his life had seemingly been plucked-away from his memories. And to make matters worse, he found himself trapped under the gaze of a ravenous beast, ready to tear him apart... Join Subject 513 on his grueling journey of struggle, misery, and search for purpose, as he navigates through an unfamiliar world alone. What to expect: -Gore-Horror-Humor-Multiple character focus-Psychological elements-Survival-Tragedy-Under-powered MC-Atypical Isekai / Transmigration story My goals are to: -Become a better writer-Release on a set schedule: 2-week cycle (currently)-Create exciting scenarios-Deliver an immersive experience-Provide a rich, expansive fictional world How the chapters are divided: -Normal chapters provide the Micro aspects of the story-Interlude chapters provide the Macro aspects of the story-Supplementary chapters provide side stories and miscellaneous information such as maps and journal entries Author's Notes: Feel free to join my Discord server where I update my content status and schedule releases: https://discord.gg/KKmk4Bc
8 462The One, The Enlightened
@ito_michiaki IG. Be There. The truth will prevail........ Everything you need to know....Michiaki Ito and Raiden Ito are two inseparable siblings. They and their childhood friends Hikari, Akihito, and Miyuki can accomplish anything together and back each other up. However, something would put their friendship to the test. It all started when their school mysteriously gets closed due to a publicly announced fire breakout. The group instantly realizes that this is not true and while they try to figure out what is wrong, Ito's parents are called to the school and never come back. At that moment, the group decides to secretly enter the school to investigate. Will their findings bring anything to the table? Searching through the school, the group stumbles across a scrambled note and a mysterious crystal. The school is empty and they could not find anyone else. Returning from school, they meet Kyouko, a girl who experts in those kinds of strange disappearances. With the help of Kyouko, they learn that the crystal is a part of the 9 Rivals, which are 9 magically powered crystals each one having a unique effect. Kyouko decides to help the group resolve the mystery of the school's incident and rescue Ito's parents.
8 127Apocalypse is just the beginning
In 2065,world was integrated into the multiverse.The whole reality for the world and its inhabitants changed. The Earth ceased to be a whole and merged with about 80 different types of planets to form a different planetary layer. Humanity fled to shelters.For a long time they hide in there.To come back to earth again,humanity started the suicide soldier program.They have no family and no loved ones. They are sent to kill the moment they born.
8 75My Annoying Brothers
[ℂ𝕆𝕄ℙ𝕃𝔼𝕋𝔼𝔻] (SHORT STORY) A family with bts and y/nI wrote this for fun in grade 6-7 so there's no logic in this at all, but thanks for reading
8 137