《chocolate and ice》part8
Advertisement
سهون پیراهنش از بک گرفت: "این چرا انقد چروکه؟ "
بکهیون: "خوب شستمش چروک شده دیگه "
سهون لباسو پرت کرد سمت بک: اتوش کن
و رفت تو اتاق بغلی و شلوار آبی یخی زاپ دارش پوشید و مشغول درست کردن موهاش شد
بکهیون حرصی لباسو گذاشت رو میز اتو و مشغول اتو کشیدن شد: اه.. هم بشورم هم اتو بکشم؟
و هی غر غر میکرد
سهون با بالا تنه ی لخت و موهایی که به طرف راست بالا زده بود و چند تار مو هم روی پیشونیش ریخته بود اومد جلو و لباسشو از بکهیون گرفت
بکهیون سوتی زد: وااااو! تیپ زدی هیونگ! کجا داری میری؟
سهون همونطور که داشت دکمه هاشو میبست: من همیشه خوشتیپ بودم .. میرم کلاب! شاید شب نیام ، شایدم با یکی بیام! پس برو اتاق بغلی بخواب.
بکهیون داد زد: نههه! سهون حق نداری کسیو بیاری اینجاااا! حوصله سروصداتونو ندااااارم
سهون شونه ای انداخت بالا: درس بخون!
و با ادامس گوشه ی لبش رفت بیرون
بکهیون فوشی داد و کتاب کنارش پرت کرد سمت در: اه.. حالم بهم خورد دیگه از درس خوندن!!! پوف! میره حال میکنه من اینجا باید تنها درس بخونم!! سرشو به دیوار پشتش کوبید
.
.
سهون وارد کلاب شد ، فضای کلاب یه حالت کلبه مانند داشت که هم بار ، پیست رقص و دی جی در فضای ازاد روی شن های ساحل داشت و هم در داخل ساختمون!
از جمعیت رد شد و با چشم دنبال دختر مو آبی میگشت!
کنار بارمن وایساد: یه کوکتل خنک بده!یچیز قوی قاطیش کن!
بعد چند دقیقه که مشغول نگاه کردن به اطراف بود کوکتل جلوش قرار گرفت ، لیوانو برداشت و نشست روی صندلی پایه بلند کنارش: کو پس! نیومده یعنی؟!
پوکر شد
بیخیال شونه ای انداخت بالا و همونطور که کوکتلش مزه مزه میکرد دنبال یه دختر جایگزین میگشت
یهو یه دست ظریف دور بازوش پیچیده شد و دم گوشش کسی باصدای ارومی گفت: مرد یخی چقد جذاب شدی!
سهون برگشت و دختر مو آبی رو دید نیشخندی زد و از صندلی اومد پایین: جذاب بودم هانی!
دختر خنده ای کرد
سهون پیشنهاد داد: نوشیدنی؟
دختر با کمال میل قبول کرد
.
یه ساعتی میشد کنارهم وایساده بودن، حرف میزدن و نوشیدنی میخوردن
دراصل دخترک حرف میزد و سهون فقط رو نوشیدنی هاش تمرکز کرده بود و متوجه میشد که دختر داره از قصد خودشو بهش میماله
داشت تمرکز میکرد که دقیقا به چه دلیل کوفتی ای داشت دست و اندام لاغر دخترو با بازوهای عضلانی و اندام کار شده ی جونگین مقایسه میکرد؟! خل شده بود رسما! سرشو تکون داد و عصبی یهو به سمت دختر برگشت و یه بوسه رو شروع کرد!
دختر خوشحال همراهیش میکرد که یهو با حس اینکه سهون گازش گرفت جیغش رفت هوا و ازش جدا شد: آخ.. چرا گاز میگیری؟
سهون بی حوصله چشاشو تو حدقه چرخوند: من خشن دوست دارم!
دختر دستشو رو لبش کشید و وقتی دید خونی شده با عصبانیت مشتی به سینه ی سهون کوبید: وحشی!! صب کن برم ببینم لبم چی شده!!
و سمت سرویس بهداشتی رفت
سهون با عصبانیت لگدی به صندلی کنارش زد و دستی لای موهاش کشید: لوس احمق! یه گاز بود دیگههه!!! انگار گردنشو گاز گرفتم خونشو خوردم اینطوری میکنه!!
سیگاری روشن کرد و بیخیال به سمت ساحل رفت و روی شن ها کمی دور تر از صدای اهنگ و جمعیت نشست
چند دقیقه ای داشت سیگار میکشید و به دریا نگا میکرد که حس کرد یکی کنارش وایساده
سرشو بلند کرد و با دیدن عموش و افرادش که کمی دور تر وایساده بودن اخمی کرد: چی از جونم میخوای؟
عموش کنارش روی شنا نشست: اوه، سهونی.. از دیدنم خوشحال نشدی؟
سهون سیگارو روی شن خاموش کرد و با پوزخند: خوشحال؟ اوه دارم بال درمیارم "عموجان" !!
Advertisement
عموش جدی شد: حواست باشه چی بهت گفتم! تو فعلا جزو مایی و باید تو کارا باشی! الانم اینجام چون یه کار مهم دارم! یه محموله ای از یه مواد جدید که ساخت بچه های خودمه رو باید تحویل بدی و پول رو نگا کنی و دقیقشو بگیری واسم! میدونم که چقد حساب کتابت خوبه پسرم!
و با سر به افرادش و اسلحه ای که به کمر داشت اشاره کرد و دستی روی شونه ی سهون گذاشت
سهون احساس انزجار کرد ، به بکهیون قول داده بود دیگه خلاف نکنه و سمت مواد نره ! ولی گذشته ی لعنتیش قرار نبود ولش کنه و حوصله ی کتک خوردن نداشت اگرم داشت این دفه دیگه کسی رو نداشت از کف خیابون جمش کنه یا حتی بکهیونو بهش بسپاره پس بیخیال پاهاشو روی شن جا به جا کرد: کِی؟
عموش لبخند پیروزی زد: همیشه تصمیمای عاقلانه ای میگیری.. فردا و پس فردا!اصلیاشه! تا بقیش ببینیم چی میشه! بچه هارو میفرستم دنبالت!
گوشی ای دست سهون داد: این باشه دستت برای ارتباطمون!
و بلند شد و راهشو کشید رفت
سهون نفسشو با حرص داد بیرون موهاشو بهم ریخت و بلند شد سمت جمعیت رفت ، اونقد عصبانی و ناراحت بود که فقط میخواست مغزشو خفه کنه، بازوی دختر موابی رو گرفت و کشید تو بغلش ، یه حواس پرتی میخواست..!!
.
.
.
بکهیون با عصبانیت لگدی به در اتاق بغلی زد که دیشب وقتی خواب بود با صدای ناله های زنونه که مثلا ناله بودن ولی بیشتر جیغ بودن و حرفای خجالت اور داداشش و یه سری صداهای دیگه که اصلا دوست نداشت فک کنه چطوری اون صداها تولید میشن بیدار شده بود و جالب اینجا بود این صداها تموم بشو نبودن و بکهیون هرکاری کرده بود بابدبختی و هندزفری تو گوشش که بتونه بخوابه ولی نتونسته بود و اخرشم مجبور شده بود خودارضایی کنه و حالا اونقد عصبانی بود که دلش میخواست همه موهای سهونو از جا بکنه: پاشششییید! سهون سگ پاشو! حوصله ندارم درو باز کنم و یه صحنه ببینم پس پاشو خودتو جمع کن و محض رضای خدااااا ، لخت نباشین!
و همینطور پشت سرهم به در لگد میزد
سهون غلطی زد و داد زد: نکوب به در!!
که حس کرد بدنی تو بغلشه
یهو چشماش باز شد و از جا پرید و دخترهم از حرکت یهویی سهون از جا پرید
سهون: شت شت شت شتتتتت!!!
شتاب زده بلند شد و لباسای دخترو از اطراف جمع کرد ،تند تند داشت کمکش میکرد بپوشه: وای فاک! بدو .. بپوشش زودتر باید بری!
داد زد: صب کن بکهیون!
دختر گیج داشت تند تند لباسشو میپوشید و گاهی از درد ناله ای میکرد: لعنتی خیلی خشن بودی!
سهون فقط سری تکون داد که با لگد محکم دیگه ای که به در خورد و داد عصبانی بکهیون ، سهون سریع دخترو به بیرون هدایت کرد و تقریبا هولش داد بیرون ، خوب بخوایم صادق باشیم اگه قدیم بود سهون دخترو شاید حتی لخت پرت میکرد بیرون و براش اصلا مهم نبود ولی جنتلمن بازیای جونگین انگار رو سهون حسابی اثر گذاشته بود چون دیگه ملایم تر برخورد میکرد و این نهایت جنتلمن بودن سهون بود که دخترو لباس پوشیده انداخت بیرون!! ،
دختر گیج درحالی که هنوز داشت دکمه هاش میبست راهش کشید رفت
سهون دستی تو موهاش کشید و سریع یکم وضعیت اشفته ی اتاقو مرتب کرد و کاندوم و دستمالای دیشب رو سریع انداخت تو سطل اشغال و دری که بکهیون بهش لگد میزد رو باز کرد و یه لبخند افتضاح زد: صبح بخیر!!
یهو از گوشه چشم سوتین قرمز دخترو دید که جا گذاشته، اروم با پا سوتین رو گوشه اتاق پرت کرد تا بکهیون نبینه
بکهیون نفسشو فوت کرد و سهون هول داد کنار و داد زد: سهوووون! کجای لخت نباشی ناواضح بود؟
Advertisement
سهون وحشت زده به خودش نگا کرد که دید لخته! لخت کامل: وات د فاک؟!
اونقد درگیر خونه و دختر بود که یادش رفته بود ، سریع دولاشد و شورتشو پوشید
سهون خنده ی نصفه نیمه ای کرد: بکهیون عزیزم ! صبحونه اماده کن که دارم میمیرم!
بکهیون از اشپزخونه بیرون اومد و نون تستی که دستش بود رو سمت سهون پرت کرد: کثافت .. مگه نگفتم کسیو نیار اینجا؟
جعبه دستمال کاغذی و بعد کنترل تلوزیون و هرچی دم دستش بود برمیداشت و پرت میکرد سمت سهون: لعنتی... اونقد صدا کردی که نتونستم بخواااابم! د اخه چند سااااعت؟
سهون با خنده از وسایلی که بکهیون بهش پرت میکرد جاخالی میداد: هی..داداشت کینگ سکسه! یه راند که نمیشه!
این دفه کلیدی که بکهیون پرت کرد خورد تو شکمش خم شد و اخ ارومی گفت:اخ.. بچه با صداها تحریک شدی؟ خودارضایی ام کردی نه؟
جاخالی دیگه ای داد: مگه بد شد یه پورن لایو مجانی شنیدی؟
و قهقه زد
بکهیون جوش اورد و سمت داداش بیشعورش حمله کرد و موهاش گرفت: لعنتی! خفه شوووو!!
سهون میخندید و سعی میکرد دستای بکهیونو از موهاش جدا کنه: عیب نداره خودارضایی کنی نترس نمیمیری! قول میدم! تازه بهترم شد اون کمرت باید خالی شه!
بکهیون از حرص جیغی زد: خودم میدونممممم! من دکترم نمیخواد به من یاد بدییییی!!!
و محکم ساعد دست سهونو گاز گرفت
داد سهون رفت بالا: آخخخخ! ول کن دستموووو! ولش کن توله سگگگ!!
ولی بکهیون محکم چسبیده بود و جدا نمیشد
سهون موهای بکهیونو گرفت کشید تا از دستش جدا شه ، بکهیون بالاخره سرش عقب رفت و جیغ زد: اخخخ! ولم کن!
ازهم جدا شدن ، هردو نفس نفس میزدن
بکهیون چشم غره ای رفت
سهون جای گاز بکهیون روی ساعد دستش فشار داد: لعنتی از وقتی اینجا اومدیم این اولین بارم بود!
بکهیون داد زد: و اخرین بارته! حق نداری کسیو بیاری خونههههه! یجا دیگه دخترارو مثه وحشیا به فاک بده! اینجا نیااااا!
سهون سری تکون داد: باشه بابا اه! برو صبحونه اماده کن من برم حموم!
بکهیون لگدی به باسن سهون زد: عوضیه وحشی! من جای اون دختره دیشب حس کردم پاره شدم! چرا انقد وحشی ای تو؟
سهون قهقه ای زد: دختره زیادی لوس بود بابا! من کاری نداشتم!
بکهیون قیافش از انزجار توهم رفت و سمت اشپزخونه رفت: اه مرتیکه احمق وحشی!!
خوب باشه ، نصف بیشتر عصبانیتش بخاطر این بود که دیشب با صداها تحریک شده بود و ناخوداگاه خودشو زیر چانیول تصور کرده بود و خودارضایی کرده بود!!! و این برای بکهیون فوق العاده خجالت اور و ترسناک بود! و حالا حتی با فکر کردن به تصورات خجالت اورش دلش میخواست بمیره!
صدای پیام اومد ، گوشیشو نگا کرد ، چان بود : گود مورنینگ سان شاین!!
بکهیون حس کرد گوشاش داغ شده! لعنتی دیگه خجالت میکشید حتی باهاش با پیام حرف بزنه!! تو این مدت با چانیول صمیمی تر شده بود و اصلا حق نداشت اینطوری تفکرات خجالت اور داشته باشه حق داشت؟! الان چرا داشت باز به همون چیزا فک میکرد؟ فاک! سرشو به یخچال کوبوند و نالید: از بین رفتم! همش تقصیر اون سهونِ اشغاله منم هورنی کرده!!
.
.
سهون از کارخونه خارج شد و داشت دستش که باز بریده بود فشار میداد تا خونش بندبیاد ، گوشی ای که جدید از میونگجو گرفته بود زنگ خورد ، گوشیو برداشت: هوم؟
مردی جواب داد: یه ادرس میفرستم برات ، تا یه ساعت دیگه اینجا باش!
و تماس قطع شد
فوشی داد و گوشیو برگردوند به جیب تنگ شلوارش
سوار تاکسی شد
بعد از کلی پیاده رفتن و گشتن بالاخره به انباری که بهش گفته بود رسید ، اروم و بی سروصدا وارد شد !
انبار سوله ای بزرگ که پر از تیکه های ماشین الات قراضه بود
گوشه ی انتهایی سمت چپ نوری کم سو روشن بود که وقتی سهون جلو تر رفت دید میز و صندلی گذاشته بودن و تعدادی ادم جمع شده بودن
سهون طوری اروم نزدیک شده بود که صدای قدم هاش اصلا به گوش افراد نرسیده بود وقتی نزدیک تر شد یهو گفت: هی!
و باعث شد همه سرا سمتش بچرخه و کلی اسلحه اماده رو بهش قرار بگیره
سهون خندید: منم بابا!
افراد اروم شدن و اسلحه ها پایین اومد
میونگجو بلند شد: مثل همیشه آن تایم!
سهون نیشخندی زد!
به این کارا علاقه ی شدیدی داشت ، استعداد ذاتی توی این کارا داشت و مهم نبود هرچقد که سعی میکرد انکارش کنه اما وقتی حرف از معامله ، قاچاق ، شناختن مواد و این چیزا میشد سهون بهترین بود و وقتی توی ماجرا بود حس و حالشو دوست داشت و کاملا تبدیل به یه خلافکار بالقوه میشد!!
کنار میزی قرار گرفت که عموش پشتش نشسته بود
میونگجو تعدادی قرص و پودر کک جلوش گذاشت: سهون! تشخیص بده کدوم اینا مواد جدیدمونه؟ ببینم هنوز بلدی یا یادت رفته؟!
سهون نیشخندش پررنگ تر شد خم شد و پودر هارو بو کرد ، دوتا از قرص هارو که رنگشون باهم فرق داشت برداشت و نوک زبونشو بهش زد و بعد از چند لحظه قرصی که رنگ صورتی خیلی کم رنگی داشت رو گرفت دستش: این! از همشون قوی ترع!
عموش لبخندی زد: هنوزم همونطوری! الحق که از خون منی!
سهون چشاشو تو حدقه چرخوند: خوب! قضیه چیه؟
میونگجو توضیح داد: میدونی که مدت هاست که داریم با یه شرکت بزرگ همکاری میکنیم! قراره به زودی صادرات داشته باشیم!
سهون سری تکون داد: من باید چیکار کنم؟
میونگجو صندلیش چرخی داد و رول ماری روشن کرد: تو میری قراردادو با شرکت چک میکنی! اگه درست بود پولو تحویل میگیری و بعد تو چندمرحله ما موادو تحویل میدیم! سادست! من خودم نیستم و حتما باید حواست به قرار داد و پولاش باشه خیلی مهمه
سهون: و اگه قرار داد اشتباه بود؟
کلتِ سیگ ساور مشکی کالیبر ۹ رو سمت سهون سر داد: امیدوارم که نیاز به استفاده ازش نشه! من طرفو میشناسم فک میکنم این یه معامله پرسود باشه!
و دود رو از بینیش خارج کرد
سهون کلت رو پشت کمرش داخل شلوارش کرد: اوکیه!
میونگجو: امشب ساعت ۱۰ دم اسکله ی میوندانگ منتظرمونن! و ازت میخوام که همون سهون معروف ترسناک باشی!
سهون سری تکون داد و نیشخندی زد: حواسم هست!
با تعدادی از افراد سمت سالن گوشه ی انباری رفت ، لباساشو با یه شلوار جین مشکی ، یه تیشرت مشکی ساده و یه کت چرم مشکی روش عوض کرد و یه کپ مشکی روی سرش گذاشت تا چهرش کمتر قابل شناسایی باشه؛ اومد بیرون و با ماشین گروه OJ ( گروه خلافکاری عموش) به سمت اسکله ی محل قرارشون رفتن
......
..........
.
سهون روی کاپوت ماشین لم داده بود و داشت سیگار میکشید که دوتا پورشه کایرن مشکی جلوش ترمز کردن ، دونفر کنار سهون و ۳ نفر عقب تر وایساده بودن!
از یکی از ماشین ها دو نفر از جلو و ۳ نفر از در عقب پیاده شدن و ماشین بغلی فقط شیشه ی سمت عقب پایین اومد و چهره ی مرد مسنی تو تاریکی نور ماه و نور کم یکی از ماشینا سایه میزد
یکی از مردای پیاده شده سمت سهون اومد: خوب؟
سهون سیگارشو انداخت پایین از کاپوت ماشین بلند شد و صاف وایساد: خوب! قرار دادو بدین! اول باید بخونمش!
مرد از کیف سامسونت چرم قهوه ای روشن دسته ای برگه به سهون داد
سهون مشغول نگا کردن به قرار داد شد: رئیستون پیاده نمیشه؟
مرد اخم کرد: نه..! شما کارتو بکن به ایناش فضولی نکن!
سهون نوچی گفت: د نه دیگه!! اینجا الان حرف ، حرف منه ! و تو داری با من معامله میکنی!
جلو اومد و کروات مردو گرفت و کمی کشید و با اخم ترسناکی: سعی کن درست صحبت کنی!
، مرد اب دهنشو قورت داد ، و همون لحظه صدای کشیدن اسلحه از دو طرف اومد
سهون پوزخندی زد و کروات مردو ول کرد و بلند رو به افراد هردو طرف : ریلکس! کاریش ندارم! فعلا!!
دوباره عقب رفت و به کاپوت تکیه داد و بقیه ی متن قرار دادو خوند: خوب انگار اوکیه!
با سر به یکی از افرادش اشاره کرد از تو ماشین کیف رو بده و رو به مرد تو ماشین گفت: نصف پولو الان میگیریم!
مرد سری تکون داد و یکی از افراد اونا از تو ماشین کیف سامسونت حاوی پول رو دراورد
سهون بسته ای رو از کیفش در اورد و انداخت سمت مرد جلوییش: کار جدیدمون که گفتیم! الان یکم برا نمونه میدم ببری! بقیش تو روزای تحویل ؛ تحویل میگیری!
مرد بسته رو نگا کرد و بعد کیف حاوی پول رو دست افراد سهون داد و کیف مواد رو گرفت
سهون کیف رو باز کرد و مشغول چک کردن پولا شد بعد از مطمئن شدن سمت مرد تو ماشین برگشت و چشمکی زد: معامله انجام شد
.
........
.....
پارک سو دام: جونگین باید خودت بری جه جو! خودتم فاکتورهارو تحویل بگیری!
جونگین دستی لای موهاش کشید: من اینجا کار دارم!
اقای پارک: اولین محموله ی صادراتیمونه و درضمن محموله های "مونتاژیمون" هم هستن! حضورت اونجا لازمه!
جونگین پوفی کشید و باعصبانیت: بهت گفتم بهتره رو اولین محموله نباشه!اینا طرحای منه ولی شما دارین روی طرح من ریسک میکنین!
پارک: با من بحث نکن جونگین! این چیزیه که تو واردش شدی!!
جونگین پوزخندی زد: اره ! چقدم که..
پارک حرفشو قطع کرد: بیا حرفایی که دوست ندارم بزنمشون رو دوباره نگیم دوماد عزیزم!
دوماد عزیزم رو جوری گفت که میدونست جونگین رو حسابی عصبی کرده پوزخندی زد و سری تکون داد: فردا میری جه جو! خودتم پروژه رو کنترل میکنی! اون چانیول جدیدا داره تو چیزایی که بهش مربوط نیست دخالت میکنه! حواست بهش باشه! که ممکنه همه زحمتاتو به فنا بده!
جونگین بازوی پیرمرد رو گرفت و بلندش کرد و از لای دندون های قفل شده اس غرید: با چانیول قرار نیست شوخی کنین! گفته بودم چانیول خط قرمزمه! حالام برو بیرون!
و سمت در هلش داد
پیرمرد خودشو مرتب کرد: دندون تیز کردی!
جونگین نیشخندی بهش زد:وقتی یه گرگ رو جا سگ به خونت بیاری باید همیشه حواست باشه!یه گرگ رو هیچ وقت نمیشه اهلی کرد!اینو یادت بمونه
اقای پارک چشاش ریز کرد و به نیشخند ترسناک جونگین سعی کرد اعتنایی نکنه: بعضی وقتام گرگ اگه اهلی نشه چیزای مهمی رو از دست میده!گرگا به گله وفادارن جونگین!
با پوزخند درو باز کرد و بیرون رفت
جونگین نفس عمیقی کشید دستشو لای موهاش برد و موهاشو کشید؛ تحمل این پارک و باباش از همه چی سخت تر بود لگدی به پایه میز کنفراس کوبید و سمت میز کارش رفت که در باز شد
برگشت و با چانیول رو به رو شد
لبخند خسته ای زد: اینجا چیکار میکنی چان؟
چان جلو اومد و جونگین بغل کرد: چطوری رئیس؟
جونگین خندید و داداشش از خودش جدا کرد: چی میخوای؟
چانیول روی مبل اتاق ولو شد: امشب میرم جه جو!! و نیشش باز شد
جونگین لبخند عمیقی زد از پشت میز تلفن رو برداشت: خانوم کانگ دوتا قهوه بیار
دکمه ی کتش رو باز کرد و کنار چانیول نشست: مگه قراره چیکار کنی که انقد نیشت بازه؟
_: اونشب که قاطی کرده بودم و باهام حرف زدی بالاخره تصمیم گرفتم! و الان یک ماهی هست با بکهیون تلفنی حرف میزنم!
جونگین لبخند زد: دوست شدین؟
چان کرواتشو شل کرد: نه .. یعنی اره! یعنی نمیدونم! اخه این فسقلی ازوناس که اذیت میکنه یعنی فهمیدم خودشم میخوادا ولی ادا تنگا میاد!
جونگین خندید: یول!! کارت ساخته اس!
چان سرش با بدبختی تکون داد: اره! و حالا که قراره برم جه جو میخوام ببینمش!
درباز شد و منشی با قهوه ها وارد شد ، قهوه هارو روی میز جلوی جونگین و چان گذاشت و خارج شد
جونگین مشتی به شونه چانیول زد: سعی کن نترسونیش! راستی منم فردا میام جه جو! برای پروژه ی صادرات!
چانیول قهوه اش مزه مزه کرد: عه؟!!چرا میخوای بیای؟ این روزا شرکت خیلی شلوغه من میرم دیگه
جونگین قهوه اش یه نفس سرکشید: دیگه پروژه رو باید خودم مطمئن باشم درست پیش میره!
چان سری تکون داد: پارک رو دیدم! اینجا بود؟
جونگین سری تکون داد
چان اخماش رفت توهم هیچ وقت ازین مرد خوشش نمیومد و علتشو نمیفهمید! فقط حس خوبی نسبت بهش نداشت شونه ای انداخت بالا: میخوام تلاشمو برای داشتن بکهیون بکنم!یه تصمیمایی گرفتم که امیدوارم بتونم عملیش کنم!
جونگین کمی تو مبل فرو رفت: منم پشتتم چان! روم حساب کن!
چانیول داداشش بغل کرد: مرسی هیونگ! واسه همه چی! نداشتمت چیکار میکردم؟
جونگین خندید و خودش جدا کرد: لوس نشو یول!
بودن چانیول کنارش عشق زیادش به داداش کوچولوش رو یادش مینداخت و تصمیم درستشو براش تداعی میکرد ، سری تکون داد: صب کن فردا باهم بریم!
چان یهو از جا پرید: هیووونگ!!! من یک ماهه فقط تلفنی باهاش حرف زدم!
و لباشو اویزون کرد
جونگ اخم کرد: الان هنوز نیومده داری اونو به من ترجیح میدی؟
چانیول قهقه ای زد : ایگووو.. هیونگم حسودی بلده؟ و خودشو رو جونگین ولو کرد: من یه هیونگ بیشتر نداااارم! مطمئن باش برای تو جونمم میدم!
دست راستشو بالا اورد و رو سینه خودش گذاشت به شکل قسم های رسمی: قسم میخورم!
جونگین خندید: خوبه پس صب کن فردا باهم بریم!
چان ناله ای کرد و سرشو به شکم داداشش مالید: هیونگ!!! یک ماهه سکس نداشتم! و یک ماهه حتی حرف سکسی ام باهاش نزدم! هیونگ این دوست پسرای معصوم خیلی سختن!
جونگین بالاخره بلند خندید و تو دلش اشاره کرد که اونم بیشتر از یک ماهه که سکس نداشته! خیلی بیشتر ..از وقتی سهون رفته: سکس نداشتن از علاقت کم نمیکنه؟
چانیول طاق باز شد و سرش روی پای جونگ بود و پاهاش از مبل اویزون بود: معلومه که نه! من حاضرم هرچقد اون میخواد صب کنم و تنهایی باتصورش جق بزنم!!
جونگین نیشگونی از چان گرفت: یه وقت خجالت نکشیا!!
چان: نه نترس برا چی خجالت بکشم؟ و خندید
جونگین با خنده چشم هاش تو حدقه چرخوند
..........
...............
سهون درو باز کرد و اومد تو خونه: سلام
بکهیون سرشو از کتاب بلند کرد و با دهن باز به سهون خیره موند: هیونگ!!
سهون دستی به موهاش کشید: چطوری شدم؟
بکهیون جیغ زد و بلند شد: خیییلی سکسی شدی!
و گوشیشو دراورد و از سهون عکس گرفت
سهون خندید: پ خوب شده!
بکهیون جلو پرید و دستی لای موهای سهون کشید: وااایی خیلی خوب شده! چطورشده رفتی رنگ کردی؟
سهون شونه ای انداخت بالا: محض تنوع!!
و نیشخند زد: فک کردی فقط خودت بلدی ازین کارا؟
بکهیون خندید: برات شام بیارم؟
سهون رو زمین ولو شد: نه شام رو تو رستوران خوردم!
دروغ گفت! شامو پیش افراد عموش خورده بود! این مدت کارای معامله، تحویل مواد و گرفتن بقیه ی پول، بسته بندی و ..رو سهون پیش برده بود
الانم موهاشو بلوند کرده بود تا بیشتر شبیه مرد یخی که لقبش بود بشه!و این کاملا ناخواسته بود!! کاملا غیرارادی
بکهیون بعد کلی کلنجار رفتن با خودش بالاخره لب باز کرد: سهون! من میدونم! که داری باز با عمو کار میکنی!
سهون با تعجب نگاش کرد: چی؟
بکهیون بغضش قورت داد: از لباسات.. رفتارات و دیر و زود شدن رفت و امدت! تلفنات..
سهون نشست : ببین بکهیون..
▪︎ : میدونم! میدونم چی میخوای بگی! ولی هیونگ! توروخدا.. توروخدا یجوری بکش کنار! نمیخوام باز گرفتار شی! هیونگ نمیخوام از دستت بدم!
سهون سرشو انداخت پایین: تموم میشه! قراره یه پروژه رو که اوکی کردم باز یه مدت بیخیالم بشن..! کار دیگه ای نمیتونستم بکنم بکهیون!
بکهیون دستی به صورتش کشید و اشک هایی که هنوز رو صورتش نریخته بود رو از چشاش پاک کرد:قسم بخور که خودت از اون مواد کوفتی مصرف نمیکنی؟!
سهون عصبانی شد: بکهیون!!
بکهیون داد زد: نه! قسم بخور سهون! سهون توروخدا!
سهون چشم هاش بست: به روح مادرمون چیزی مصرف نمیکنم!
بکهیون نفس حبس شدشو ازاد کرد و قطرات اشکی که سعی کرده بود نگه داره بالاخره ریخت : خوبه..
بلند شد و رفت تو اتاق بغلی
سهون لعنتی گفت و دوباره ولو شد رو زمین
..........
.......
تایم ناهار شده بود اما سهون یه گوشه نشسته بود و دستشو که باز بریده بود رو داشت میبست وچسب میزد نه ناهار داشت نه صبحونه خورده بود چون بکهیون به طرز مسخره ای باهاش قهر کرده بود و ناهار نداده بود بهش! سرشو به دیوار پشتش تکیه داد: تخمی تر از زندگیِ تو نداریم اوه سهون!!
Advertisement
- In Serial1482 Chapters
I Was Caught up in a Hero Summoning, but That World Is at Peace
Suddenly appearing in a different world, it looks like I got caught up in a Hero Summoning. And of course, I’m not the Hero, but it’s another guy……and while being very cautious and scared of the cliche of the cliche-like development, I was thrown into the maelstrom of war……or not. The Demon Lord? It was defeated a thousand years ago. Hero? He’s just the main actor in a festival. Nobles? They’re kindly taking care of us. The Demon Race? They have good relationships with Humans. Wars? It’s already 800 years since the last one. Monsters? The Guild and Order of Knight are taking care of them. Return to Earth? It is eventually No-Risk. What I’m planning after being caught up into this? I’m gonna enjoy the life in a different world as much as I want to, go on a cultural exchange and sightseeing, and after experiencing the festival that is only held once every ten years……I shall go home safely. The other world was――at Peace. A kind world where the three races, the Spirit World’s Magical Races, the Celestial World’s Divine Races, the Mortal World’s Human Races, they are kind neighbors to each other, with everyone living a peaceful and fulfilling life. But although I wished to peacefully spend a year before my return, for some reason, the heavyweights of this world keeps gathering around me, and……Thank you for reading I Was Caught up in a Hero Summoning, but That World Is at Peace novel @ ReadWebNovels.netRead Daily Updated Light Novel, Web Novel, Chinese Novel, Japanese And Korean Novel Online.
8 965 - In Serial226 Chapters
Pink Mage
There are many types of Mages; The Arcane Mages stuck in their towers studiously dedicated to magic and understanding, The Elemental Mages the most powerful and versatile branch, and finally the color mages who are a potent mix of the two. Of the color Mages, there are the primary Red, Blue, Yellow the rare White, Black, Infrared, and Ultraviolet the legendary Gamma and Beta, and finally there are the secondary colors, also known as the mixs Green, Brown, Orange, Purple, and finally Pink. Updates will be sporadic based on inspiration and motivation. Warning: I am a lazy uninspired individual so ya... So the inspiration for this is how everyone online is always a carry or assassin and nobody plays support classes to help the team. Also, there have been studies that the "support" roles at work in RL never get recognition for keeping the company cogs greased and turning. It's always the "top" [employee title] and the extra stuff people do to keep the business running is never appreciated. So I decided to wright Pink Mage. He is a support, though he has spells so he isn't a [Support] and incapable of defending himself. None of the classes are completely useless in a fight or without proper application. But the [Pink Mage] class is bugged so that there is no way to gimp the system to legendary status. All the other Solo legends can... well... Solo, but a [Legendary Pink Mage] can't solo, period. Sure he could cast a mix of spells so that an army is basically chickens on the chopping block but he would still have to go out there and gut them with a knife one by one. I don't own the title image, It was grabbed from public domain. Warning: the content warnings are real, though the content warned of is sporadic. I don't try to right that content specifically but Micky's life won't shy away from it! So yeah, rating R... Note: This is neither a 'Feel Good' or a 'Tragedy' and doesn't have those tags for a reason. This is the 'Real' biography and adventurers of the MC as I see the fantasy universe. So it is neither going to have extra lucky encounters or terrible ones (Except there will be, because you know, story.)
8 59 - In Serial44 Chapters
Cross Roads: Rebranding Chaos (Book Four)
Starting over is never easy…It’s not every day that you are involved in the greatest tragedy in history. Being the absolute worst-- the poster child of the ugly side of humanity. But with the oleander syndicate dead and gone. Always a pain of their past remains with everyone involved. How can you start over? How can you show anything in good faith? Many people say time heal all wounds, but that is just a tall tale for those who never really discover closure. And since closure is a myth and a lie, what is left? Former grandmaster of the oleander syndicate, Dolph Eichner, made a deal of a lifetime not only to protect himself but his entire family. Trying to make amends for this wayward reign, he wanted to get back to humanity or what is left of it? Many people had already made up their minds that they will never be actual change with them still be alive or free. It will be up to the remaining members of the oleander syndicate to prove the skeptics wrong and to prove to themselves that they can change for the better.
8 124 - In Serial25 Chapters
The Eternal Vigil
The year is 2220, a time when governments and nation-states are slowly becoming a thing of the past. Instead, all prominent parts of human society are now organizing around the commands of three great Artificial Intelligences, owned and operated by the world's largest corporation. World peace has been achieved, and the very word 'politics' has disappeared from people's lips. Religion has largely disappeared, replaced in some parts by worshipping of the great AIs, but mostly substituted by a devotion to material goods and faith in the market. There is now a general consensus that the best form of government has been found. No, it is not democracy, nor is it autocracy or oligarchy. Instead, it is technocracy - rule by the learned, the intelligent, and the skilled. And who are more learned, intelligent, and skilled than the great AIs? Exactly, no one. The AIs will correct some market failures once in a while, but shall otherwise let the market be free. After all, the freer the market, the freer the people. Some may question how society advanced to this stage, but that is all they will do - question. Because they will not find answers, for history is no longer taught anywhere. After all, it is not a practical subject. One cannot get a decently paying job with a history degree. Society doesn't have any time for people to idly ponder about the past. No, this is a practical society of practical people: engineers, doctors, lawyers, developers, managers, bankers, soldiers, and the such. My name is Aiden Scivit and I used to be one such practical man: minding my own business, doing my job, with the faith that hard work will always be rewarded by the market...and that politics and philosophy were things thought of by idly people who leech off society. But this all changed, and here is my story, my history. Just because the stories of ages long past have been erased, does not mean that a brand new beginning cannot be created. The story is already finished but I still need to do some editing so a chapter should be released each day for a month. It is a bit political, as you can probably tell by the introduction, so there is that (it will low-key read like a philosophy dump 10% of the time, so really it's like Atlas Shrugged but liberal and worse lol). Also, I actually wrote this in grade 10 as part of my MYP Personal Project, and recently touched up on it for online publication. Finally, if you find the writing style passable and are interested in my other works, check out the one in the link below. It is a fantasy set in the Ancient Greek world, and is completed and uploaded in full: https://www.royalroad.com/fiction/35099/the-oresteia-modernized
8 196 - In Serial43 Chapters
Harrisons - The Last Chapter
Charlie gives birth to a beautiful baby girl.Maria is marrying Silas, again.Elizabeth is still trying to move on after the incident this time hand in hand with Leo.Owen is happy to see his children finally finding their happiness but everything can't go smooth for the Harrisons, can it?Charlie and Marcus's relationship stumbles as Elna reaches out to Marcus - asking for help. Charlie's insecurities come upfront.Sean is also back with a determination of winning Maria back. Silas is worried about his family as well as Sean's obsession for Maria grows. Leo visits New York with a friend, Jennifer, for Maria's wedding - Jennifer also turns out to Fred's (Elizabeth's ex and Elizabeth's neighbor when she was working in Chicago) ex-fiancee. Elizabeth feels the forgotten sparks between her and Leo.Catch it all in the finale of the Harrison Series.
8 147 - In Serial18 Chapters
Learning To Love You (Noah X Cody)
Total Drama, named justly, has proven to Noah that making friends isn't all that easy. Come the slight chance that he actually does make a friend in Cody Anderson, the dorky, wannabe lady's man, Noah finds that it's hard not to fall in love.Cover photo does not belong to me. All characters and ideas belong to Total Drama.Completed! Under editing!Sequel posted!
8 99

