《LET ME FOLLOW》♤ 17 ♤
Advertisement
.
.
هری به مرد رو به روش نگاه کرد و چشماشو چرخوند
:زین , آقای مجیک انگار به مدرک احتیاج داره
زین خلال دندون گوشه ی لبشو چرخوند و پاکت قهوهای رنگی رو روی میز بین هری اورلاندو مجیک گذاشت
اورلاندو نگاهی به پاکت کرد و بعد اونو برداشت برداشت و بازش کرد
چندتا عکس , یه لوکیشن و یه نمونه از جنسایی که الساندرو معامله کرده بود
هری رو میز خم شد و آرنجاشو بهش تکیه داد ابروهاشو بالا برد
:آره اورلاندو , هفتم همین ماه, وقتی داشتیم تو کونتیا اَدای بزرگ های گنگ و در میاوردیم الساندرو محموله هایی که تو محدوده ی تو بودنو جا به جا کرد
اورلاندو اخماشو تو هم برد و عکس هارو کوبید رو میز
:کی و کجا هری ?
هری نگاهی به ساعتش کرد
:آ ها , دارم میبینم که وقت بیدار شدن از خوابت ساعت ۲۲ شبه ! بهت خبر میدم اورلاندو , فقط اینو بدون هیچ کس پشت الساندرو نمونده
:اون , اون بخودش اجازه داد قوانین و دور بزنه , حتی فکرشم نکن بتونم باهاش کنار بیام
هری لبخندی زد و از جاش بلند شد , دستشو سمت اورلاندو دراز کرد
اورلاندو دست هری و گرفت و از جاش بلند شد
:فشار دادن این دست بهم ثابت میکنه گاهی میشه به بعضیا اعتماد کرد
اورلاندو سرشو تکون داد و محکم تر دست هری و فشار داد
:من منتظرم
هری دستشو پس کشید و همراه زین توسط اورلاندو بدرقه شد
از ساختمون بیرون اومدن و سوار ماشین شدن
:همه چی مرتبه , بریم
الک ماشین و روشن کرد و براه افتاد
:امکانش هست چیزی به الساندرو بگه ?
هری به صندلی تکیه داد و چشماشو بست
:سنت برای مردی مثل اورلاندو مثل یه چوب خشک میمونه انعطافی درکار نیست
زین سرشو تکون داد
:پس کی شروع میکنیم ?
:وقتش که برسه
:واو , لازم نبود انقدر دقیق جوابمو بدی ...
نگاهی به هری کرد
:آها اینم از اون زمان هاس که مثلا خوابی ! اوکی اوکی بخواب
هری دیگه چیزی نگفت تا اینکه به خونه رسیدن
ادوارد داخل اتاق مخفی مشغول رنگ کردن یه تابلو بود , اون اصلا نمیدونست چی میکشه , فقط علاقه داشت وقتایی که عصبیه بوم رو رنگ بزنه
:آقا ?
ادوارد نگاهی به جیک کرد و دوباره مشغول رنگ زدن شد
:چیزی شده ?
جیک ماگ قهوه رو روی میز گذاشت و نگاهی به در اتاق کرد
:کاری که گفتین و انجام دادیم اما ...
:اما چی?
:فکر نمیکنید برادرتون باهاش مشکل داشته باشن ?
:تو الان نگران هری هستی?
:من فقط ... معذرت میخوام
ادوارد سرشوتکون داد و دستشو رو بوم تکون داد
:فردا لازم نیست کاری بکنید, جمع کردن خرابکاریا دو سه روزی طول میکشه
:بله
:بهتره بری , الان زین میاد بالا
جیک با دستور ادوارد از اتاق مخفی بیرون اومد و جلوی در اتاق اصلی هری رو دید که وارد اتاق شد
:هی جیک
:سلام اقا
:اتفاقی افتاده ?
جیک نه ای گفت و سمت در رفت تا از اتاق بیرون بره
هری با تعجب به جیک نگاه کرد و بعد پالتوشو دراورد و سمت اتاق مخفی رفت
..............
لویی روی تخت نشسته بود از روزی که الساندرو تو خونه اورده بودش فقط وعده های غذا زنی رو میدید که براش نهار و شام میاورد , تنها کاری که میکرد یا حمام رفتن یا چرخیدن تو اتاق بود
توی خونه زیاد نمیتونست وقت بگذرونه و جمع کردن اطلاعات کار زیاد راحتی نبود
از جاش بلند شد و سمت در رفت چند ضربه به در زد که بعد چند لحظه در باز شد
:میشه کمی راه برم ?
مرد نگاهی به اطراف کرد و بعد دستشو رو گوشش گذاشت
:خانم کجا هستن ? .... باشه
مرد سرشو تکون داد و به لویی اجازه داد داخل خونه بچرخه و اولین چیزی که توجه لویی رو جلب کرد مکالمه ی اون مرد بود
خانم !
کسی که نباید خونه باشه ! یا نباید اونو ببینه?
Advertisement
توی ذهنش این نکته رو هم یادداشت کردو سمت سالن بزرگی که زیر پله های خونه بود حرکت کرد که دید الساندرو همراه دوتا مرد دیگه که پشت سرش هستن وارد خونه شد , عصبی بود و مدام داشت به اون دو نفر پرخاش میکرد
لویی سریع برگشت و کنار دیوار نزدیک پله ها ایستاد
:چطور ممکنه هیچ اثری ازش نباشه? باید بفهمید کار کی بوده دیروز بارهای ماسالا رو بردن امروزم محموله ی فابیو رو آتیش زدن
:قربان ما تمام تلاشمونو میکنیم اما تو زمانی اتفاق افتاده که هیچ کس اونجا نبوده
الساندرو با عصبانیت سمت اون مرد برگشت
:همین ثابت میکنه کسی که این کارو کرده خوب مارو میشناخته ... پیداش کن و محموله هامو برگردون وگرنه سری برات نمیمونه
اون مرد پایین پله ها ایستاد و الساندرو رو نگاه کرد که پله ها رو بالا میرفت
:ارتور
:بله قربان ?
:به جاناتان بگو محافظت از بقیه ی انبار هارو بیشتر کنه , فعلا معامله هارو بذارید برای هفته ی بعد , لیست کسایی که بار به انبار هاشون اضافه شده رو میخام , باید بدونم کی انبارامو خالی کرده
:چشم قربان
آرتور هم از اونجا بیرون رفت و الساندرو بدون توجه به اینکه درست پشت سرش لویی با ترس و وحشت به دیوار چسبیده گوشیشو دراورد و سمت اتاقش رفت
:لینکن .... باید پسرارو جا به جا کنی , نه اتاق شماره دو رو برگشت بزن به فیشر , ...... نه .... باشه
در اتاقشو باز کرد و داخل اتاق شد که لویی نفس حبس شده اشو بیرون داد و روی زمین نشست
نگاهی به اطراف کرد و برگشت سمت اتاق که لینکن از انتهای راهرو داشت سمت اتاقش میومد
:بیرون اتاقت چیکار میکنی ?
:ف..فقط خسته بودم و خواستم یکم راه برم
لینکن نگاهی به لویی کرد
:خیلی خب پس میتونی یه کار دیگه هم برای رفع خستگیت انجام بدی
دست لویی رو گرفت و به جلو هلش داد
:کجا میریم ?
لینکن کنار لویی حرکت کرد
:فقط دنبالم بیا
وقتی اونا سمت اتاق الساندرو حرکت کردن لویی فهمید که بیرون اومدن از اتاقش بزرگترین اشتباه زندگیش بود
دستاشو بهم فشار داد و سعی کرد تپش قلبشو کنترل کنه , آب دهنشو قورت داد و نگاهی به لینکن کرد که به در اتاق ضربه زد و بعد درو باز کرد
لینکن وارد اتاق نشد و پشت در منتظر موند تا لویی بره داخل
لویی با تردید وارد اتاق شد و بعد لینکن درو پشت سر لویی بست
لویی نگاهی به اتاق بزرگی که داخلش بود کرد و وقتی کسی رو اونجا ندید بدون تکون خوردن جلوی در ایستاد
چند دقیقه گذشت تا اینکه الساندرو رو دید که یه حوله ی حمام تنشه و حوله ی بزرگتری روی سرش کشیده بود و داشت موهاشو خشک میکرد
وارد اتاق دیگه ای شد و لویی نمیدونست که باید حضورشو به الساندرو نشون بده یا همونجوری ساکت اونجا وایسه
:میتونی بیای تو اتاق
لویی با شنیدن صدای الساندرو که از داخل اتاق میومد از جلوی در فاصله گرفت و سمت اتاق حرکت کرد , دم در اتاق ایستاد
جایی که الساندرو روی صندلی رو به روی آینه نشسته بود و داشت موهاشو سشوار میکشید
:بیا انجامش بده
لویی سمت الساندرو رفت و خواست سشوار رو از اون مرد بگیره اما الساندرو سشوار و پایین اورد
:لباستو در بیار
یه چیزی تو دل لویی پایین ریخت و استرس جایی بین قفسه ی سینه اش شروع به جوشیدن کرد
با تردید بدون نگاه کردن به الساندرو دستاشو پایین ژاکتش برد و اروم اروم اونو از سرش رد کرد دستاشو از آستیناش بیرون اورد و بعد اونو آروم روی زمین گذاشت , زیر پیراهنیشو هم از تنش بیرون آورد و کمی بدنشو جمع کرد , نه بخاطر اینکه بدنش کاملا معمولیه و حتی یه شکم کوچولو هم داره نه
اونجا هوا یکم با پوستش غریبگی میکرد و احساس سرما بهش میداد
Advertisement
الساندرو لبخندی زد و سشوار و سمت بدن لویی گرفت
:بچرخ بیبی
لویی اروم اروم چرخید و باد گرم سشوار باعث میشد حس بهتری پیدا کنه تا اینکه دیگه گرمایی حس نکرد پس از چرخیدن ایستاد و به الساندرو نگاه کرد
:بگیرم , حالا موهامو خشک کن
لویی خواست پشت اون مرد بایسته اما الساندرو با دستای بزرگش پهلوهای لویی رو گرفت و بین پاهاش اونو قرار داد
لویی شونه رو تو دستش گرفت و موهای اونو مرد و آروم و با دقت خشک میکرد تا اینکه الساندرو دستاشو رو پوست کمر لویی تکون داد
دستای بالا رفته ی لویی فضای کاملا بازی رو در اختیارش قرار میداد
لویی رو کمی عقب برد و بعد پاهاشو بهم چسبوند
:بشین
لویی روی پاهای الساندرو نشست و با تعجب به اون مرد نگاه کرد
:کارتو ادامه بده
لویی سشوار رو روشن کرد و دوباره مشغول خشک کردن موهای اون مرد شد
الساندرو صورتشو به سینه ی لویی چسبوند و بعد زبونشو رو پوست لویی کشید که لویی خیلی ناگهانی شکمشو عقب داد و خودشو خم کرد
الساندرو لبخندی زد و روی سینه ی لویی رو بوسید , دستاشو بیشتر به پشت لویی فشار داد تا اون پسر نتونه بدنشو ازش دور کنه
:به من نگفته بودن تو انقد تازه کاری بیبی
:م..متاسفم ... د ددی
لویی نمیتونست باور کنه این خودشه , گفتن این کلمات و هنوز روی پای اون مرد نشستن از ترس بود یا بخاطر کسی که پشت این قضیه بود , براش جای سوال داشت
الساندرو نوک سینه ی لویی رو با زبونش تکون میداد و چونه اشو به سینه ی لویی تکیه داد بود , لباشو دور سینه اش گرفت و بعد اونو به داخل دهنش میمکید
لویی تمام ناله ای که قرار بود از دهنش بیرون بیاد و با فشار دادن دسته ی سشوار خالی میکرد
صورتش کاملا مچاله شده بود و بدنشو به هر سمتی تکون میداد
شاید وقتی تو این موقعیت نبود قبول این ماجرا راحت تر بود اما الان , اون خطر و حس میکرد ,خطر خوابیدن با یه مرد !
الساندرو سمام شکم و سینه های لویی رو مکید و زبونشو روشون میکشید از جاش بلند شد و بدون توجه به افتادن سشوار از دست لویی سمت تخت بردش و اونو رو تخت خوابوند
روی زانوهاش بالای لویی ایستاد و به صورت لویی نگاه کرد
:صورت زیبا ... تو خیلی زیبایی بیبی
لویی فقط وحشت زده بود , هیچ کدوم از اون کلمات حتی ذره ای روش اثر نداشتن اونا آرومش نمیکردن
مرد حوله ی حمامشو از تنش بیرون اورد و دستای لویی رو بالا اورد و دور دیک نیمه سفت شده اش گرفت
:دستاتو ...تکون بده
لویی دستایی که بین دستای اون مرد در حال لرزیدن بودنو رو دیک اون مرد کشید
حس پوست اون مرد درست زیر دستاش داشت حالشو بهم میزد , سرشو پایین انداخت تا الساندرو متوجه نشه که چقدر این کار داره حالشو بد میکنه
الساندرو دستای لویی رو بیشتر فشار داد
:مگه تو یاد نگرفتی چطور کار کنی? بذار من اخلاق خوبمو باهات داشته باشم و کارتو درست انجام بده
و همین جمله کافی بود تا لویی بیاد بیاره , که اون مرد چقدر میتونه خشن و وحشتناک باشه
■ □
ادوارد لبخندی زد و لویی رو از رو کانتر پایین اورد
:ولی میتونی از من چیزی بخوای
و سمت قهوه ساز رفت اما لویی چیز دیگه ای ازش خواست
:اسمتو میخوام , اسم واقعیت چیه?
ادوارد قهوه ساز و روشن کرد و به لویی نگاه کرد
:اگه میخوایش , کارتو درست انجام بده و برگرد اینجا و همین پسری باش که دارم بهش نگاه میکنم
لویی لبخندی زد
:قول میدی?
:اره و من مرد قولم پسر
:بَدلت منو لویی صدا میزنه
:گفتم این بحث و تموم کن , برات دردسر میشه
:چشم قربان , حالا قهوه میخوام
ادوارد اینبار بلند زد زیر خنده و سرشو تکون داد
:ببرش و با ابنباتات بخورش
:نه , این اخرین روزیه که اینجام ... با هم میخوریم
ادوارد دو فنجون قهوه ریخت و پشت میز نشست و فنجون لویی رو رو به روش روی میز گذاشت و به لویی نشون داد که قبول کرده کنارش قهوه بخوره
:این اولین باره
ادوارد درحالیکه داشت از قهوه اش مینوشید پلکاشو بالا برد و به لویی نگاه کرد
:اولینباره که کسی بهم کادو میده , راستش اصلا دوست ندارم بخورمشون
ادوارد فنجونشو روی میز برگردوند و سرشو تکون داد
:اونا میان و منو میبرن و من هنوز خیلی از اولین هامو انجام ندادم
به ادوارد نگاه کرد و بعد سرشو پایین انداخت
:نمیدونم چرا , نمیدونم چطور اما من ... بهت اعتماد دارم من ... کسی رو نمیشناسم , اما اینو میدونم که اون مرد نباید اولین من باشه ... اه این یه جورایی انگار
لویی با استرس دستشو رو صورتش کشید
:انگار عقلمو از دست دادم اما ... من فقط دستمو بوسیدم مثل این
لویی دستشو از فنجون جدا کرد و اونو رو به روی صورتش گرفت و بعد لباشو رو دستش گذاشت و اونارو بوسید
بعد دستشو پایین آورد و بدون بالا گرفتن سرش با بیچارگی فنجونشو جا به جا کرد
:مشکلت چیه لویی?
:تو ..قبلا بهم گفتی ...گفتی اولین بوسه ات رو بده به یه آدم خوب یکی که ارزششو داشته باشه تا ...پشیمون نشی
ادوارد ابروشو بالا برد
:خب?
:میشه ...
لویی زبونشو رو لباش کشید و بعد اونارو رو هم فشار داد و به ادوارد نگاه کرد
:این ... یعنی , اون تو باشی?
ادوارد ابروهاشو بالا برد و با تعجب به لویی لبخند زد
صورتشو رو به روی لویی گرفت و با انگشتش یه دایره ی فرضی دور صورتش کشید
:به من نگاه کن پسر ,... خوب به من نگاه کن .... من یه ادم خوب نیستم , من یه قاتلم لویی ... و قرار قاتل بمونم تا وقتی دستام به گردن اون مرد برسه .... من کسی نیستم که بعد بوسیدنش احساس پشیمونی نکنی
لویی کمی به ادوارد نگاه کرد و بعد سرشو پایین انداخت
:برام مهم نیست
:چی?
ادوارد از جاش بلند شد و فنجونشو برداشت و قهوه ی لویی رو هم از جلوی دستش بلند کرد
:من بهت جیک و پیشنهاد میکنم اون از تمام مردهای توی این خونه با شرافت تره
:حتی از بدلت ?
ادوارد فنجون ها رو روی کانتر گذاشت و پلکاشو روی هم فشار داد
:من ده سال پیش جایی بودم که تو الان هستی , نه از لحاظ موقعیت .. از لحاظ فکری , تو فکر میکنی بهترین گزینه ات منم ? سخت در اشتباهی پسر
لویی از جاش بلند شد و پشت ادوارد ایستاد
:تو خدا نیستی , پس اگه قراره اشتباه کنم بذار ... خودم این کارو بکنم
ادوارد سمت لویی برگشت و لویی سرشو به شکم ادوارد تکیه داد
ادوارد دستشو رو صورتش کشید
:نه ...من خدا نیستم اما نمیدونم من از الساندرو بهترم یا بدتر
لویی سرشو بالا اورد
:این فقط یه اولینباره و من سرش ریسک میکنم برای من تو بهتری پس ...
ادوارد سرشو تکون داد و دستاشو زیر باسن لویی گرفت اونو بلند کرد
روی کانتر گذاشتش و بین پاهای لویی ایستاد به چشماش نگاه کرد
:چطوری بهت یاد دادن ? انجامش بده
لویی کمی دستپاچه شد و بعد دست راستشو بالا اورد اما سریع دستشو پایین انداخت و دست چپشو بالا اورد و کنار صورت ادوارد گذاشت
:این ..خب , یکم عجیبه
ادوارد سرشو تکون داد و چیزی نگفت , لویی پاشو تکون داد
:به ..به من گفتن اونیکه ...تاپه تورو میبوسه پس ..
ادوارد نفسشو با حرص بیرون داد
:کاش اون روز که بهت گفتم از اینجا میرفتی
و بعد سرشو کج کرد و لباشو رو لبای لویی گذاشت
دستشو رو خط فک لویی کشید و لباشو آروم و خیس رو لبای نرم لویی کشید ادوارد به چشمای بسته ی لویی نگاه کرد که اروم اروم چین خوردگی پلکاش از بین رفت و صورتش آروم شد
زبونشو رو لبای لویی کشید و به دندوناش فشار داد
بعد چند لحظه لویی دهنشو باز کرد و ادوارد بخاطر ناشی بودن اون پسر واقعا دلش میخواست بخنده
سرشو عقب برد و به لویی نگاه کرد که با دهن باز و چشمای بسته انگار تو این دنیا نبود
لبخندی زد
:لویی , تو باید از زبونت استفاده کنی
لویی فقط سرشو تکون داد و دستاشو دو طرف صورت ادوارد گرفت و سرشو نزدیک صورتش برد
ادوارد لبای لویی رو بار دیگه بین لباش گرفت و شروع کرد به بوسیدنش
زبون لویی رو با زبونش عقب زد و زبونشو داخل دهن لویی کشید , زبون لویی رو داخل دهنش برد و شروع کرد به مکیدنش که لویی ناله کرد و سرشو عقب کشید
که ادوارد چشماشو باز کرد و به لویی نگاه کرد
:فکر میکنم کافیه پسر
لویی دستشو رو لباش کشید و نفس های سنگین و پشت همشو سعی کرد کنترل کنه ادوارد لویی و بغل کرد و اونو پایین اورد
لویی سمت در رفت و قبل اینکه از در بره بیرون به ادوارد نگاه کرد
:ازش پشیمون نمیشم
و درو بست و سمت اتاقش رفت
............................
Advertisement
Tome of the Mind
SPOILER WARNING: This is a sequel to Tome of the Body. If you have not read it, please do before reading this story, otherwise, a lot of things will not make sense. It can be found here. ~SYNOPSIS~ Every great story needs an author. Samuel Bragg, now the chosen champion of Arcana, has returned to the world of Ahya after one hundred years of being presumed dead. He awakes in his old home village, tended to by his last living friend, now an old woman. He spends some time enjoying the peace he finds but finds that his time away from the world has weakened him. Struggling with his new purpose in life and the returned boredom of village life, Samuel sets out on a nostalgic trip back to the capital city of Milagre. He is surprised to see that much of the world remains unchanged in the past hundred years, with a few exceptions. Accepted back at the Mage’s College with high honors, Samuel is offered the chance to teach his own class and educate future mages, but declines, deciding he needs more experience. Desperate to learn more about the mysteries of magic, he takes an apprentice and travels to the distant land of Zaban, where it is rumored that mages skilled in unique magic live. He is given a new title and permission to travel from the Royal Family of Gorteau and sets out for the natural nation of Zaban. On his journey, he learns new skills and discovers his talent for teaching. Powered by Arcana and guided by his influence, Samuel returns to the capital city Milagre, to find those small parts of his life that were lost. He encounters his old friends Shigeru and Grimr, each now well-known for their services to the world. But upon connecting with the world as he knows it, he also learns of a terrible war brewing beneath the surface, filling everyone with unease. With a god behind him and a new ally at his side, Samuel steps once more into the unknown. Can he continue to grow as a mage and find triumph again? Read Tome of the Mind, the second book in the Tomes of Ahya series, to witness the truly thrilling tale of a growing legend and the challenges he will face. This story is also available on Scribblehub.
8 136Quest for the Elysian Fields
Wünder is a fifteen year old, four feet tall lad who likes nature and loves discovering vistas every now and then. Elysia is a prim and proper girl who dreams of finding her prince charming one day. They live in the village of Delossus, and live an inane life bereft of excitement, but for the stories told by Mrs. Detroit. One day, a miner wounds up dead in the Taitanus Caves, the place where Wünder's brother works. That incident leads Elysia, Wünder and his brother to an expedition into the depths of a mountain so colossal, that it has terrified villagers and noblemen alike about the possible existence of a certain god residing in its depths. What they find instead is nothing short of the incarnation of tyranny, and trails leading to a certain legend - the realms long forgotten, not even a remnant of lores... The Elysian Fields.
8 183Zero Views: Short Stories
I get it. No one cares about Short Stories. That doesnt Mean that I don't want to post the crap I write when I do a writing prompt. Or the good stuff that I write when I do a writing prompt. You know. Cover all the bases. I'm starting off with a backlog of different stories that I've written over the years. Kick back, and read the words I put on virtual paper. Why not?
8 74Legend of the Lost Star
[More placeholder space for the next Writahon...] [Completed the October 2020 Royal Road Writathon challenge] [Completed the April 2020 Royal Road Writathon challenge] Book 1: First Light Synopsis: As a war of epic proportions enters a ceasefire, a soul from another world enters a dead boy's body. Without any memories of who he was, with only a little companion by his side, the lost soul begins his long, arduous journey to recover his memories, while unraveling the mysteries of a war-torn world. Why was he sent here? And where will he go now? Even he himself does not know. But one thing is for certain: the world will never be the same again. Book 2: Foredoomed to a Rendezvous Synopsis: As war continues to break out between the Five Lands, Gaius finds himself inheriting a legacy of ancient times. With the flames of battle spreading through the South once again, the lost soul throws himself into battle over and over, in an attempt to protect his home and those he holds dear. How will the boy, nearly unrivalled in martial might, fare in a web of conspiracies beyond his ken? Book 3: The Last and the Lost Synopsis: The boy has set himself an unbelievable target in a bid to save someone precious to him. With his former home now out of reach, he stalks the Southern Continent, inciting rebellion and revolution where possible to lure his prey out. Meanwhile, in the heart of the South, embers of war begin to rekindle. Will it be the death knell of yet another nation millennia old? Book 4: The Unravelling World Synopsis: Time is not on Gaius' side. Everyday life, already disturbed by the flames of mortal war, falls apart entirely as beings of legend once again appear on Orb. Forced to a foreign land to treat his injuries, the boy must confront the outcomes of his actions, directly and indirectly. But the tide is rising. Countless enemies are throwing themselves against the nations of Orb, cleaving a path of blood wherever they go. Gaius has to hurry...or drown with the rest. Book 5: World's End, Divines' Rondo Synopsis: The great gods of Orb have staked their claim on the world itself, killing all in their way. Each of the Cardinal Continents are fighting their own battles and making their own peace, but none are aware of the growing threat from the Wildlands, where a self-exiled legend continues to gather strength. Meanwhile, a new threat stalks the whole of Orb, killing whatever remains of the Constellation Heroes. Against such a chaotic backdrop, a boy continues to protect a semblance of daily life for his loved ones, but will he be successful when the curtains finally open? Book 6: The Frenzied Tide Synopsis: A sword hangs above the Eastern Territories. The Human God, progenitor of all life, the direct cause of the beastfolk genocide, has made his will known to the rulers of the East — make peace with the God of Water, or be destroyed in three months. Gaius, who has left the battlefield to return home, is once again called to fight, to support a do-or-die offensive upon their foe's territory. But in the background, the threads of destiny are beginning to come together. Plots set in motion long ago are coming to fruition... Book 7: Limina of Ruin Synopsis: The chalice has broken. The East is beset with turmoil, as factions turn on each other. The Great Divide, however, brims with a setting radiance, ensuring a final, transient peace. And in the midst of it all, one young boy follows the fettered winds and the unshackled waters, heading to a new land to uphold a promise. For him, the days of fighting will be a distant memory before long...and a daily event in the years to come. Uncovering ancient memories, putting to rest regrets, enjoying the last of a peaceful life...the people of the Five Lands will live to their fullest. Yet, this is but the calm before the storm. Book 8: Power Talks Synopsis: Fate. A curious word to most...and a frightening word to Gaius. Alongside the rulers of the North, Gaius witnesses frightening truths, proof of an inevitable future. Spurred by a myriad chilling revelations and urged by a god's killer, the Mortal Light Dynasty gathers both mortal rulers and divine sovereigns, covering past conflicts with a offer of cooperation of an unprecedented scale. However, can this unity, first of its kind, stand up to time, fate and mortal nature? Or will it burn, along with the Five Lands? Book 9: Homeland Song Synopsis: Gazing out at the Orb of old, Gaius ponders his destiny and the great stakes with it. Time and again, he has led a life of choices, making one after another for the sake of those he cares about. His latest choice, however, carries implications of an immeasurable scale. Charged with the protection of the future, all that awaits him is an eternal solitude... On the other side of the false world, a single star shines, one whose light is meant to protect. Gemini, who has long found a homeland in the form of Ark City, has spent years defending it with friends and family alike. However, an inexorable end is approaching. The day the Great Divide falls looms ever closer. At the crossroads of destiny, when the chains of fate bind him fully, what will the last Constellation choose? And what will his choice mean for the rest of the Five Lands? Book 10: Immortal Indignant Synopsis: As the Five Lands reel from an unexpected revelation, Gaius continues his struggle to accept his immortal destiny of eternal vigilance. Mortal fetters continue to tie him down, with the prospect of breaking them a heart-rending prospect. There is little light for him in the darkness; his emotions seemingly a poisoned apple. For him, the days ahead are one of balancing his emotions; his immortal destiny is antithetical to the aspects that make one mortal. However, he isn't the only immortal indignant at the current state of affairs. Behind the scenes, huge powers push and pull, tussling in an insane game of wrestling sanity. The Five Lands and the great gods prepare in the background, awaiting their time to strike... Book 11: Cause Convergent Synopsis: As Orb reels from an unexpected turn of events, the crumbling of the Great Divide speeds up. With time now at a premium, Gaius travels the world, addressing a particular personage's last will, while ensuring that he leaves no regrets behind. Revisiting the Five Lands with his beloved one last time, he casts his eyes to a new future, a world full of a peace forged by collective resistance. Far away from Gaius, at the very borders of the Southern Continent, soldiers train day and night, awaiting the day the rift between worlds crumble. But the battlefield there isn't just between the Five Lands and the Wildlands... Book 12: Boundary Belligerent Synopsis: The rift between worlds crumble. The moon, the sun and the sky shatter, revealing the vast expanse beyond. The cold light of the stars gaze down upon Orb, illuminating a bloody battlefield at World's End, where gods and mortals wrestle. Immortal troops charge the Five Lands, over and over again, only to be repelled by vast engines of war. For many, the moment of destiny has arrived. The Third Extermination has begun. However, Gaius gazes not at the present, but at the future beyond. What does he see there? And what will he do? Book 13: Destiny Divergent Synopsis: Bells ring, and destiny veers. Mortal miracles, having pierced a divine destiny, now turn their light of annihilation upon the legendary land of dangers and dark myth. A single being who should have slept forever reawakens, carrying out a inherited duty to protect. Under a dome of absolute law, the hulks that darken the skies are grounded, forcing the Five Lands to move ahead on foot. Hidden differences erupt, comrades turn upon comrades, and the alliance begins to crumble. What should have been a happy ending begins to fall apart. Watching from high above, the Abyss Sovereign laments his weakness, cursing the new destiny laid upon the world. And yet, he will never give up. Book 14: Abyss Ascendent Synopsis: As a future of never-ending conflict draws closer, Gaius stands at the centre of Orb, his will tempered and set. What the Wildlands has ceased to be, he will inherit. Divine Kingdoms and mortal nations clamour for peace to prepare for greater wars, but Gaius will no longer stand for that. For the sake of his dream, the Five Lands — and now, the Wildlands — must be unified against a common enemy. Gaius himself. Raising the flag of rebellion against mortal nature and destiny, the Abyss Sovereign commences a festival of creation for his new world, a paradise unimaginable to both mortal and divine minds. With his intentions made known now, there is no going back. He will succeed. Or die trying. Book 15: Terminus Transcendent Synopsis: ??? This is a story that may, depending on how impatient you are, take some time to spin up. I have enough in my mind for a long run, so it's essential that I lay out a great deal of groundwork at the start. Eleven books have been released so far, and this work will end at Book 15. Be aware of late arrival spoilers! My Patreon link is here, which allows for up to sixty-five advanced chapters ahead of the free releases, or if you'd just like to support me. Release schedule: My original promise was 2 a week, minimally, but it's been a daily release for a long time. So yeah...
8 835Healing Dungeon
// DUNGEON Mechanics will start to appear around chapter 100+/Arc 3 of the story! \ Avan, a 25-year-old young man, is torn from his rather boring life. He awakens in Aorus, a world full of magic, monsters and dungeons. By a stroke of luck and an ominous skill called "Potential", he awakens a new class never seen before called Dungeonheart (Human). Dungeons, although sentient, are never sapient nor mobile. Join Avan as he pursues his passion for healing and martial arts, and building his very own dungeon at the same time. He’s the hybrid of a moving dungeon and a healer. "Healing Dungeon" will include City building, strategy, very little romance, exploration of the world of Aorus, and a touch of power levelling. (There are elements from other fantasy novels, as well as anime, games, and more). What will all be possible with a dungeon that can move, but still brings some of the familiar dungeon mechanics along for its journey? -- Please note that the beginning and thus the first chapters were really my first writing works in english, and can only be rewritten at a later time (lack of time in favor for new chapters) --(The writing style and also the story improves VERY much from the 12th chapter at the latest! Proofreading is available, but I depend on any well-intentioned advice from you guys). If you have any questions, suggestions, constructive criticism, or just because you feel like it, feel free to leave me a comment below the respective chapters!For every positive and serious review or rating, I am infinitely grateful! ;) I am a creature of few words and the beginning is therefore a little faster than I would have liked it now in retrospect. Please do not expect huge paraphrases and descriptions of the environments, but only what is really necessary to get into the scene. Cheers and hopefully see you in the comment section.
8 309cheater {leviHan}
hanji Zoe was married to erwin Smith it all changed when hanji got pregnant and had there first non-identical twins Eren and Armin....Erwin has been gone and rarely ever talks to hanji....it has been going on for 3 years after armin and Eren's birth....so she confronts him to find out he was cheating on her....Levi Ackerman was a single father raising a baby girl named Mikasa...the mother abandond him with his 3 year old daughter...when there children meet up in the same school they became the best of friends....which meant one thing....bringing the parents together.....⚠️ trigger warning ⚠️-cutness-cussing-adorable kids.
8 201