《LET ME FOLLOW》♤ 16 ♤
Advertisement
🌟
■□■□■□■□■
لویی یه ژاکت اور سایز کرمی پوشید شلوار جین آبی اسکینی پاش کرد
پاچه هاشو تا زد , کفش های اسپورت سفید و صورتیشو پوشید و نگاهی به خودش تو آینه کرد , موهای لخت فندقیشو از رو چشماش کنار زد و در اتاق و باز کرد
دستشو تو جیبش برد و به چیزی که تو جیبش بود مشت زد و نفس عمیقی کشید
سرشو چرخوند و نگاهی به اتاق هری کرد و بعد همراه جیک از پله ها پایین رفت
وارد پارکینگ شدن که یه ماشین جدید رو اونجا دید , با راننده ای که داخلش ماشین و آماده ی حرکت نگه داشته بود
جیک در ماشین رو باز کرد و لویی سوار ماشین شد
:راننده میدونه کجا میرم?
:اره لویی , موفق باشی
لویی فقط سرشو تکون داد و برای آخرین بار سرشو بیرون اورد تا شاید کسی که به اسم هری میشناختش رو در حال بدرقه اش ببینه اما ... انگار خبری نبود
جیک در ماشین رو بست و لویی دستاشو رو پاهاش گذاشت و چیزی که تو جیبش داشت و دراورد و بهش نگاه کرد
توی شب چراغونی خیابونا که به سرعت نورشون دونه دونه رد میشد تنها سرگرمی لویی بود
انگشتشو از رو شیشه برداشت و به این فکر کرد که ساعات پیش رو چه اتفاقی میفته!
:ببخشید آقا , کی میرسیم ?
مرد هیچی نگفت و براهش ادامه داد تا اینکه توی تاریکی یه کوچه ی خلوت ماشین رو پارک کرد که فاصله ی زیادی با ساختمون پر زرق و برقی که با لیت استیک "Bright Bar " نوشته شده بود نداشتن
لویی دستشو سمت دستگیره برد که صدای راننده باعث شد دلشوره بگیر و درو باز نکنه
:GOOD LUCK KID
:ت..تو ?
لویی از بین صندلی ها خودشو جلو کشید و کپ رو از روی سر ادوارد برداشت و بهش لبخند زد
:خودتی , ممنونم که اومدی
ادوارد سرشو تکون داد و هیچی نگفت تا اینکه لویی فهمید وقت رفتنه پس بسختی خودشو از لای صندلی به عقب برگردوند و درو باز کرد و سمت اون بار رفت
وقتی لویی وارد بار شد ادوارد کلاهشو رو سرش گذاشت و از اونجا رفت
گوشیش رو برداشت و به هلن زنگ زد
:بلیت ها چی شدن ? ..... پسره وارد بار فیشر شد , اونا میبرنش اونجا ..... من نمیتونم اونجا باشم هری بیرونه زین میره اونجا , .... فقط بلیتای فاکی رو بهش بده و بعد به زین
تماس رو قطع کرد و سمت خونه براه افتاد
وقتی ماشین و داخل پارکینگ پارک کرد نگاهی به ساعتش کرد و از پله ها بالا رفت
:الو ... زین هلن بلیتهارو بهت داد ? .... هی مرد فقط باید بری و شرط ببندی همین , من نمیتونم اونجا باشم دارم با چندتا از کله گنده ها مذاکره میکنم ...... کمپل و که یادته? ..... اره همون , بهش بگو 7آوریل 23 آگوست خودش اسم برنده ی مسابقه رو بهت میگه , روی اون شرط ببند ...... خفه شو زین , 7آوریل 23 آگوست , یادت نره
تماس و قطع کرد و در اتاق و باز کرد , دستشو تو موهاش برد و خودشو روی مبل انداخت
پاشو مدام تکون داد و صورت عرق کرده اشو با دستش پاک کرد , حس کرد بدنش داره داغ و داغ تر میشه از جاش بلند شد و نفس عمیقی کشید , کتشو دراورد و دکمه های لباسشو باز کرد
دور خودش میچرخید و صدای شعله های آتیش توی گوشش میپیچید
در حمام و باز کرد و وان و توی اون سرما پر آب سرد کرد و با شلوارش داخلش نشست زانوهاشو به شکمش زندیک کرد و ارنجاشو روش گذاشت و دستاشو رو صورتش گذاشت
.....................
هری وارد خونه شد و با سکوت عجیب خونه ابروشو بالا برد
اروم از پله ها بالا رفت که دید جیک از اتاقش بیرون اومد
:چه خبره?
:سلام آقا , حالشون خوب نبود , خودشونو انداخت بودن تو وان آب یخ و میگفتن دارن آتیش میگیرن
Advertisement
هری جیک و کنار زد و داخل اتاق دوید , در کمد رو وا کرد و وارد اتاق مخفی شد که ادوارد رو روی تخت دید چندتا پتو روش زده بود و موهای خیسش روی پیشونی رنگ پریده اش بود
کنارش نشست و دست یخ زده ی ادوارد و تو دستش گرفت
:اوه اد ... اد , چی شده?
:بهترم بیگ برادر
لبخند بی جون ادوارد هری رو ناراحت کرد , دست ادوارد رو محکم تر فشار داد
:چرا بازم این اتفاق افتاد ? چند سال بود اینجوری نمیشدی اد
ادوارد فقط به سقف خیره موند و دیگه چیزی نگفت , هری پتو هارو کنار زد و کنار ادوارد دراز کشید و برادرشو تو بغلش گرفت
:ارزو میکردم کاش قدرت اینو داشتم که زمان و به عقب برگردونم , تا نجاتتون بدم , تو ... مادر اما نمیتونم اد , منو ببخش اد , منو ببخش
ادوارد یه هو لرزید و هری اونو سفت گرفت تا اینکه آروم شد ,سر ادوارد و تو بغل گرفت و پیشونیشو بوسید
:تو شجاعی اد , تو شجاعی
کمی تو بغلش تکون داد تا اینکه حس کرد ادوارد آروم تر شده , صدای تلفنش باعث شد سریع تماس و صل کنه چون سریع به خط ادوارد متصل میشد و معلوم نبود اون گوشی الان کجاست
:هی زین ? .... خیلی خوبه , شرط بندی به کجا رسید ? .... باشه پس موفق باشی رفیق
هری تماس و قطع کرد و گوشی رو تو جیبش برگردوند
:زین اونجاست , کمپبل به الساندرو اطلاعات غلط میده مودش بد میشه و میره یکی از پسرای فیشر رو میبره ... ماهی طعمه رو میبلعه
دستشو رو صورت ادوارد کشید
:ما داریم انجامش میدیم , بعد میدمش دست خودت , اون مال توعه و تو هر بلایی میخوای سرش بیار برادر کوچولوی من
.................
زین پوزخندی زد و رو یکی صندلی های دور تا دور رینگ مسابقه نشست
نگاهی به اطراف انداخت و با انگشت فاکش کنار سرشو خاروند تا اینکه الساندرو رو دید , با تیپ همیشگی , شلوار و جلیقه ی دست دوز و پیراهن مردونه ای که استیناشو تا میزد تا تاتوهاشو شاید بخودش نشون بده !
وقتی نوبت به طرف شرط زین شد , زین حواسشو جمع کرد و بعد نگاهی به الساندرو انداخت که داشت با خنده به حرف های فیشر که کنارش نشسته بود واکنش نشون میداد
با شروع شدن راند اول زین ابروشو بالا اندانخت
:من رو این فسقلی شرط بستم ! این که تو هوک اول افتاده زمین که!
زین نگاهی به اطرافش کرد صدای داد و بیداد مردمی که اونجا نشسته بودن معلوم نمیکرد چه خبره , یه سریا یا رودریگو رو صدا میزدن یا متیو بوگمن رو
:متیو بوگمن?
کسی که کنار دست زین نشسته بود و با مشت توی هوا مدام میگفت بزنش بزنش به زین نگاه کرد
:چی?
:اون یگی متیو بوگمنه ?
:اره بچه
و بازم روشو کرد به رینگ و شروع کرد به داد و بیداد کردن , زین سرشو تکون داد و برگه ی شرط شو نگاه کرد
:من باید رو این متیو بوگمن شرط میبستم
الساندرو بلند شد و برای صربه ای که متیو به رودریگو زد دست زد و هیچ کس تو اون لحظه نمیتونست نیش تا بناگوش باز شده اشو ببنده
رودریگو گوشه ی رینگ گیر افتاده بود و راند ها رو میباخت تا اینکه راند آخر شد و زین دیگه هیچ انگیزه ای برای دیدن ادامه ی اون سیرک نداشت
:مرتکیه , مگه دستم بهت نرسه ...
که یکباره سالن با صدای "اُووووو " به سکوت مطلق رسید , جوری ساکت شد که زین سرشو بلند کرد و با دیدن کسی که وسط رینگ افتاده و داور داره بالای سرش اعداد رو میخونه دهنش تا مرز پاره شدن از هم باز موند
با شنیدن عدد ده , همه ی اونایی که روی رودریگو شرط بسته بودن جیغ و داد کشیدن و الساندرو مثل مجسمه ای شد که انگار فقط زمان لازم داشت تا بادی بهش بخوره و خشک بشه
Advertisement
نه لبخندی , نه شوخی های مسخره ای که با فیشر میکرد !
سکوت مطلق ,
چند بار پلک زد و از جاش بلند شد فیشر که فهمید اوضاع کاملا مناسبه خودشو به الساندرو چسبوند و زین از شدت هیجان یه برد چند میلیونی سریع از اونجا بیرون زد
گوشیش و دراورد و پیامی برای هری فرستاد
" این کار کرد , شرط به نفع من , ماهی سمت طعمه میره "
و مثل فاتحان جنگ بلیت بختشو تو هوا تکون داد و برای به پول تبدیل کردنش سمت باجه رفت
...............
لویی روی صندلی چرم اتاق تقریبا تاریکی کنار دوتا مرد کت شلواری درشت هیکل نشسته بود
دستش تو جیبش بود و تنها دلخوشی که تو جیبش داشت و مدام فشار میداد
در های اتاق باز شدن و اقای فیشر رو دید که کنار ایستاد تا مرد خوش قیافه ی میانسالی وارد اتاق بشه
:بفرمایید آقای مانفردینی
لویی روی صندلی منتظر موند , طبق حرفایی که بهش زده بودن اون مرد اصلا دوست نداشت کسی بدون اجازه اش کاری بکنه
مانفردینی که تا اون لحظه عصبی از شکست پیشونیش آتیش گرفته بود با دیدن لویی متعجب از نوک پا تا سر لویی رو چند بار نگاه کرد
:بلند شو
فیشر به اون دوتا مرد با سر علامت داد که از اتاق برن بیرون
و خودشم همراه اون دو نفر از اتاق بیرون رفت و در هارو بست و پشت در منتظر دستور الساندرو موند
لویی سر پا ایستاد و الساندرو با قدم های کنجکاوش سمتش رفت دورش چرخید و دستاشو تو جیبش برد
:چند سالته?
:17 سال
:daddy
:17سال ددی
الساندرو از شنیدن صدای شیرین لویی پوزخندی زد و پلکاشو رو هم گذاشت
:دوباره
:17 سال ددی
روی مبل نشست و دستاشو رو باسن لویی گذاشت و رو پاهاش کشید
:بشین
لویی چرخید تا جایی روی مبل پیدا کنه ولی الساندرو لویی رو عقب کشید و لویی روی پاهای الساندرو نشست
:اسمت چیه ?
لویی که از نشستن رو پاهای اون مرد حس بدی بهش دست داد , نمیدونست حتی باید دستاشو کجا بذاره گیج شده بود
:ل ..لویی
:اسمت بهت میاد , بلند شو
لویی سریع بلند شد و ایستاد الساندرو دستاشو بهم کوبید که فیشر درو باز کرد , الساندرو از کنار رد شد
:میبرمش
فیشر سرشو به نشونه ی فهمیدن تکون داد و به لویی نگاه کرد
:ببریدش تو ماشین آقای مانفردینی
لویی دستشو رو سینه اش گذاشت اما این هیچ اثری تو تپش قلب بالاش نداشت
و همراه اون دوتا مرد سمت آینده ی نامعلومش حرکت کرد
.....................
هلن خواست از پله ها بالا بره که با دیدن هری تو آشپزخونه برگشت و سمتش رفت
:بیرون هوا بارونیه
:هی هلن
:های هری , میدونستی بلیتای ادوارد داشت منو به کشتن میداد ?
:طوریت که نشد ?
:نه ولی , انتظار داشتم بهم زنگ بزنی !
هری باقی مونده ی قهوه اشو سر کشید و فنجون رو روی کانتر رها کرد , از جاش بلند شد و روی صندلی کنار هلن نشست
:منتظر زین ام
هلن لبخندی زد و دستشو رو فک هری کشید
:شاید بتونی تا وقتی میاد کمی سرگرم بشی
هلن انگشتشو زیر چونه ی هری گرفت و سرشو کج کرد لباشو رو لبای هری گذاشت و شروع کرد به بوسیدنش که صدای باعث شد سرشو پس بکشه وچشماشو بچرخونه
:واو واو من چیزی رو قطع کردم ?
هری لبخندی زد و از رو صندلی بلند شد
:قهوه ?
:ممنونم
زین روی صندلی که هری تا چند دقیقه قبل روش نشسته بود نشست و ابرویی برای هلن بالا انداخت
:کی اومدی?
:مهم نیست , بنظر زمانبندی اومدن تو خیلی مهم تر بود
هلن از جاش بلند شد و روی مبل نشست و به هری و زین نگاه کرد
هری یه فنجون قهوه به زین داد و اونطرف کانتر داخل آشپزخونه رو به روی زین نشست
:خب ?
:پولای شرط بندی رو که گفتی ببرم برا خودم
:من? ...باشه الساندرو چیکار کرد ?
:اونم همراه فیشر رفت , من بیرون منتظر موندم بعد دیدم دوتا نره غول لویی رو بردن تو ماشین فیشر
هری به هلن نگاهی کرد
:فیشر کارشو انجام داده , نصف حسابشو تصویه کن , بعدیشم برای وقتیکه اطلاعات و از لویی دریافت کردیم
هلن سرشو تکون داد
:لپ تاپت کجاست ?
:تو اتاقم
هلن سرشو تکون داد و از پله ها بالا رفت که صدای پیامک گوشیش باعث شد , اونو چک کنه
H
" وارد اتاق مخفی نشو "
هلن چشماشو چرخوند
To H
"معلومه که نمیرم "
گوشیشو تو جیبش برد و در اتاق و باز کرد
.
.
.
زین سرشو چرخوند تا ببینه هلن رفته یا نه و بعد به هری نگاه کرد
:میشه بهم بگی اون چی بود ?
:هیچی , فقط میخام ادمای خطرناک و بخودم نزدیک نگه دارم
:هلن مگه کیه , گاهی قصد کشتنشو داری گاهی اینجوری! هری تو چت شده!
:تا وقتی الساندرو زنده اس , من یه دو قطبی ام بیا بریم به سالن , باید برنامه ی فردا رو برات توضیح بدم
هری از جاش بلند شد و سمت سالنی که گفت حرکت کرد
:شوخی میکنی? لعنتی من خوابم میاد
زین با ناباوری به هری نگاه کرد که بدون توجه بهش وارد سالن شد
:لعنتی
از جاش بلند شد و دنبال هری رفت , نگاهی به پله ها کرد , با یاد اوری هلن نفسشو بیرون داد و وارد سالن شد
....................
لویی از ماشین پیاده شد و همراه اون دوتا مرد که با کمی فاصله پشت سر الساندرو حرکت میکردن وارد یه خونه ی بزرگ شد , توی ذهنش داشت هرچی که یاد گرفته بود و مرور میکرد و مهم ترینش ثبت جزئیات بود , اون باید به اطرافش دقت میکرد حتی چطوری راه رفتنا , چطور باز کردن دکمه های کت !
همراهشون به طبقه ی بالا رفت و به راهروی سمت راست که اتاقی با در قهوه ای روشن داشت رسیدن
یکی از اون مرد ها کنار ایستاد تا الساندرو کلید اتاق و بهش بده
اون مرد درو باز کرد و کلید رو به الساندرو پس داد
هردو مرد پشت در ایستاد ن و الساندرو داخل اتاق شد , لویی متعجب به اونها نگاه کرد که صدای الساندرو توجهشو جلب کرد
:بیا تو اونا حق ندارن داخل بشن
لویی از کنار اون دوتا مرد رد شد وارد فضای نیمه روشن اتاق شد و در پشت سرش بسته شد
با فاصله تقریبا یه قدم پشت سر الساندرو جلو رفت تا جایی که اون مرد ایستاد و لامپی رو روشن کرد
لویی سرشو چرخوند و اتاق رو از نظر گذروند , برعکس تخیلاتش با دیوار هایی با سنگ های سیاه به غل و زنجیر کشبده شده , اونجا تخت کینگ سایز با پرده های سلطنتی , رنگ بندی سورمه ای و طلایی وجود داشت , مبل هایی با همون رنگ و وسایلی که میدونست قراره فقط اون ازشون استفاده کنه
:ازشون خوشت میاد
لویی از جا پرید و سرشو پایین انداخت
:ب..بله آ...ددی
:خوبه , فیشر گفت خانواده ای نداری , درسته?
:بله ددی
:توی کمد لباس هست , اون دری که اونجاست به سرویس حمام و دستشویی باز میشه
الساندرو اخمی کرد و به لویی نگاه کرد
:از من میترسی? چرا بهم نگاه نمیکنی?
لویی سرشو بالا گرفت ولی بازم به چشمای اون مرد نگاه نکرد
:ما ... حق نداریم به سفارش دهنده ها نگاه کنیم آ ... ددی
الساندرو سرشو تکون داد , سمت تخت رفت و روش نشست
:انگار به "آقا " گفتن عادت کردی , به هر حال اجازه ی اینو داری که بهم نگاه کنی , مگه اینکه عصبی باشم , در اون صورت بنفعته واقعا سرتو بالا نگیری
لویی به الساندرو نگاه کرد
:باشه
روی تخت اروم ضربه زد و به لویی اشاره کرد
:بیا اینجا
لویی سمت الساندرو رفت شاید میتونست ظاهرشو خونسرد نشون بده اما تپش قلبش چیز دیگه ای رو نشون میداد
لویی کنارش رو تخت نشست و به پاهایی که بین هوا و زمین بودن نگاه کرد
:اون چیه تو جیبت که مدام چنگش میزنی?
:ه..هیچی
الساندرو چشماشو چرخوند
:بهت یاد ندادن فقط جوابو بگی و وقت منو تلف نکنی?
لویی با ناچاری دستشو تو جیبش برد و آبنباتی که تو جیبش داشت و بیرون آورد و به الساندرو نشون داد
الساندرو لبخندی زد و آبنبات رو از لویی گرفت
:این! بذار حدس بزنم تو از اونایی هستی که خودتو جلوی دوربین بفاک میدی در حالیکه یه آبنبات دست گرفتی و بعد تو شبکه ی مجازی پخشش میکنی? لالی پاپ!
لویی دستاشو تند تند تکون داد و بدون چشم برداشتن از آبنباتش
:نه نه , این برای خوردن نیست , این فقط اولین هدیه ایه که تو عمرم بهم دادن
الساندرو ابروشو بالا برد و با تعجب به پسر نگاه کرد , دستشو پایین اورد , آبنبات و تو دست لویی گذاشت
دلیلش صداقت اون پسر بود , یا معصومیت یا ترحم بخاطر حماقت ... الساندرو واقعا لال شده بود
از جاش بلند شد و سمت در رفت
:شببخیر لویی
:ش..شب بخیر ددی , عام..میتونم بخوابم ?
الساندرو سرشو تکون داد و از اتاق بیرون رفت و لویی تو اون لحظه بلاخره تونست یه نفس راحت بکشه , در کمد رو باز کرد تا لباس راحتی برای خواب پیدا کنه هر چند که مطمئن بود تو جهنم افکارش محاله خوابش ببره
.......................
...........OK
LUV YA GUYS 😉🍺
Its for your CM 😂
Sincerely writer
Advertisement
Blue Hills
Nothing had ever felt quite right for Alexander Adamson. He'd worked his way up to a job he could tolerate, a few casual friends, and even a nice little apartment that he could call his own, though it really wasn't. The problem was that none of it was satisfying. It was as though he were going through the motions of a life, rather than having one of his own. Of course, it didn't exactly feel right when he woke up in a strange bed in the middle of nowhere. Nor when he was told that he was now the proud owner and operator of a local farm. A farm that had belonged to a late uncle he'd never known. But with the first train out of town a full 'season' away, he had plenty of time to get used to the idea. Plenty of time, perhaps, to even get to like the strange little town of Blue Hills. I have a discord now. Marvel at my ability to somehow still be antisocial on the other side of a screen! Back from hiatus along with my other fiction. Chapters are on a Thurs/Sun schedule until book 3 of that fiction is completed, at which point I'll be updating this daily. At which point uh.... I dunno what I'm going to do.
8 229The Ogre's Pendant & The Rat in the Pit (Completed)
The land is conquered. A thief and a demon killer run afoul of its new overlord and the wizard that serves him. Now the wizard seeks his life's ambition, an artifact that will make his word law. Hearing this, the demon killer and thief begin to have ambitions of their own. The race is on for who will reach the artifact first, and an entire barbarian horde is in the running. Yet the prize lies within the Forest of Giants, grown from the corpse of an empire. There are tales of things that stalk the trees. Tales of those that hunger endlessly. Tales of those that feast on human flesh. Tales of ogres. A fast paced, dark fantasy adventure! Complete.All stories and characters - including The Ogre's Pendant and The Rat in the Pit - written by Traitorman are created by and are the intellectual property of J.M. Clarke
8 138Tamer Untamed
What will you do if your world faced an unparalleled threat? One that'll just keep coming back. No matter how hard you try to get rid of it? Be prepared for the story of Bishop Riley, a modern day teenager who faces such a threat. His whole life turns upside down and inside out when a mysterious brochure appears in his bathroom. Together with the beasts he tames, this unlucky teen will stop the unstoppable force. That is if his terrible luck doesn't kill him first or the beasts don't eat him or anything else that could go wrong......
8 186The Ruined World 破壊された世界
White is a paranoid 18-year old sophomore discontent with his dull life.As White sets foot upon his new reality after dying to a robber, he quickly realizes that he had unfortunately arrived in a world where the original laws of monsters and magic no longer function properly like they used to. A world truly on the brink of extinction, where humans and monsters alike can no longer afford to be 'good-natured'. Naturally along the way, he encounters people just as broken as him. But more determined than ever, these experiences form the catalyst for him to change in order to survive in this unforgiving grimdark fantasy.Will he use power granted by the trial of this world for others, or will he hoard it for his own good?This is a survival story.
8 100My Mate, My Omega, My Luna, My Best Friend's Brother
Kyle is a gay omega. His dad abuses him because his mom died during his birth. His only salvation is finding a mate on his 16th birthday, in 6 days. His older brother (Kade) is the soon to be beta of his pack, and actually stands up for him. His brother's best friend, Jordan, is he soon to be alpha. Jordan has been given everything he wants in life, and is about to be given the alpha title. His father, the alpha of the Red Moon Pack, abuses his little mate constantly, as well as his mate's dad. Nobody knows that he has a mate, and nobody will know.... Until his mate's 16th birthday. Or will he tell someone? Will someone figure it out? What will happen when Kyle finds his mate? Will Jordan be rejected? Will Kyle finally be happy? Will Kyle and Jordan's past come back to haunt them or make them happy? And who are the mysterious Royal Twins that only want their mates? Will they do anything to get them? Started: 07-15-19Finished: 08-22-20 🥰There will be weekly updates until I get through the entire book. Usually on mondays unless I forget!
8 151Stubborn Stiff Tobias' Sister -Completed
Charlotte Eaton younger sister of Tobias or Four Eaton decides to follow the path of a dauntless. Four calls her stubborn but will being stubborn help her? Or will it bring her life to an end? :"We'll see how long you last" rather than talking to me and Tris Eric looks at me when he says this. "Are you under the impression I won't last here?" I snapped at him. "You will last if I want you to last" he says in a threatening whisper."
8 77