《وقتی رسیدی که شکسته بودم》اون مرد واقعا پدرمه؟
Advertisement
*******************
همه جا تاریک بود... احساس میکرد نفسهاش هر لحظه سنگینتر میشن... داخل یک کمد زندانی بود و نمیدونست تا چه زمانی قراره اون تو بمونه...
هر چقدر دستگیره رو بالا و پایین میکرد، اتفاقی نمیفتاد... زمان در دسترسش نبود اما میتونست متوجه بشه طولانیتر از هر زمان دیگهای اونجا گیر افتاده.
اون نمیتونست نفس بکشه... اون بیماری تنفسی داشت. وقتی احساس میکرد چشمهاش در آستانه بسته شدن هستند، صدای در اتاق رو شنید که داره باز میشه...
دوباره تا دم مرگ رفته بود و برگشته بود. در کمد باز شد. دستی بر روی یقش نشست و اون رو با خشونت از کمد بیرون کشید.
به زور دهان پسر رو باز کرد و با فشردن اسپری در داخل دهانش، اون رو وادار به نفس کشیدن کرد. دوباره رنگ به چهره پسر برگشته بود. دوباره به جهنم زندگیش پا گذاشته بود.
مرد از موهای بلند پسر گرفت و اون رو به گوشه اتاق کشوند. درد زیادی داشت؛ برای همین خود پسر دستش رو بر روی دست مرد گذاشت تا این درد رو تکسین بده...
مرد به تقلای پسرش لبخندی زد و در حالی که سیگارش رو روشن میکرد، گفت:
قبلنا سبکتر بودی... الان یکم سنگین شدی. فکر کنم خیلی بهت خوش میگذره. نظرت چیه یکم بازی راه بندازیم ییبو؟
ییبو از بازی کردن خوشش نمیومد. کوچکتر که بود با شنیدن اسم بازی لبهاش به خنده وا میشدن اما در این سن با شنیدن کلمه بازی، میدونست باید درد جدیدی رو تجربه کنه.
یادش نمیومد آخرین باری که خندیده، کی بود... مرد دست ییبو رو گرفت. آستینش رو بالا داد و در حالی که نوازشش میکرد، گفت:
احساس میکنم سرعت بهبودت داره پایین میاد و خب من عاشق همینم!
همونطور که به نوازش کردنش ادامه میداد، سیگار رو به دست پسر فشار داد.
درد فقط یک لحظه بود. دلش میخواست همین الان فریاد بکشه اما هر بار که داد میکشید، مرد وحشیتر میشد و بلاهای بیشتری سر پسر میآورد.
Advertisement
برای همین یاد گرفته بود تو این مواقع فقط سکوت کنه.
قلبش داشت از دهانش بیرون میومد اما با این وجود به چشمهای مرد زل زده بود و اجازه نمیداد هیچ صدایی ازش بیرون بیاد. ییبو برای چندمین بار از خودش پرسید:
اون مرد واقعا پدرمه؟
اون تعریفی از کلمه پدر نداشت. اون دنیای بیرونش رو ندیده بود و برای همین فکر میکرد شاید تمامی پدرهای دنیا این شکلین... اما میدونست یک چیزی این وسط درست نیست. مطمئن بود دنیا فقط یک شکنجهگاه نیست...
اون به رنگ سبز علاقه داشت و از رنگ قرمز متنفر بود؛ چون تمامی دیوارهای خونه با رنگ قرمز نقاشی شده بودند و هر بار اون رو به سر حد جنون میرسوند. اون حتی از خون هم وحشت داشت. اون از خیلی چیزها وحشت داشت.
فضای بسته، رنگ قرمز، حشرات و تاریکی!
اما از هر چیزی که میترسید، دقیقا با همونها روبهرو میشد؛ برای همین فکر کرد شاید بهتر باشه از خندیدن بترسه، از حال خوب بترسه و از درد نکشیدن هم بترسه! شاید اینطوری میتونست زندگی رو به شکل دیگهای زندگی کنه!
*************
سلام!
این هم آخرین فیکی هست که قراره بنویسم!
این و "بهت قول میدم" قطعا خیلی سنگین خواهند بود؛ چون داستانهای واقعی در جریان هستند و قلب خودم رو به درد میاره...
قرار بودن آخرین فیک معرفیم باشه... اما احساس کردم چندان براتون جالب نباشه؛ برای همین صبر کردم و آپلودش نکردم! شاید یک روزی یکی از نامههاشو گذاشتم و با هم دیگه گریه کردیم!
امیدوارم تابستون خوبی رو داشته باشید و به داستانهام (حتی اگه قد نخود علاقه دارید) علاقه نشون بدید!
حال دلتون همیشه خوب!
Sun Flower 🌻💫
Advertisement
Sword Immortal's Rebirth
After sacrificing himself to avert the collapse of his world, Sheng Jiansui, the Quintessence Sword Saint thought that his soul would crumble away, his memory lost to the void. Unexpectedly, he is reborn to a new world as Heifeng Jiansui, a Prince of the Black Phoenix Empire ruling over a Great World! "In my previous life, I rose to the apex of the Sword Dao! In this life, my Dao shall encompass all there in the World!"
8 475The Path to Pacifism is Long and Paved with Blood
Felix is an adventurer. He likes to go out, defeat zombies, loot dungeons, all that good stuff. What he doesn't like is loss of life. That's why he became a cleric. This is a story about his journey on the path to pacifism.
8 74Divine Rebirth
When all sentient life on earth was transported into the seat of a god with a system. Peter begins to create his own world now from the seat of a god free from any worldly influence. He will create what he wants in any way he wants but on his journey, he has to learn that strength comes from a composed self. He now has to fulfil his role as a god he has to become responsible and use his gathered knowledge. P.S. I will make mistakes so please correct me if I am wrong and offer criticism. Also, expect at some point in the future a massive rewrite because currently I this more as a tool for self-improvement.
8 111Sect Core
A peak cultivator is betrayed by his sect for being of common birth. The sect decides to not only kill him but transform him into a core, so they can use him for cultivation. But to get full control of all the sects formations, all of his energy has to be banned from the galaxy. In this manner, the main character is thrown into the rift in the middle of the galaxy. This rift transports him into another galaxy, where his journey to become the core of the most prominent sect begins. --- This is my first story, and the release schedule will be spotty in the beginning because I still have to do a lot of world building and thinking where the story should go. But I decided to put it out into the world to get some feedback so I can see what people think about it and maybe even get some inspiration. --- The cover image is not my own. I copied it from the internet. I thought it was cool and it suited the story. All rights reserved for the owner of the image.
8 81Kidnapped (Book 1)
It started with nothing more than a news story, but for Kelly Hunter, this story will become a reality. No one ever believes they will be abducted. Everyone says it won't happen to them. Nothing could prepare Kelly for the nightmares to come. From terror to heartache to the most unexpected betrayal, Kelly must try to find a way out of her own personal Hell. It's a race against the clock for Kelly's father, a local police officer, as he desperately tries to find his daughter, not knowing the unpredictable actions of the kidnapper. Will Kelly's father be able to save Kelly in time, or will she forever be kidnapped?
8 200Future of Rogues (Series 1 - Book 1: Into our Journeys)
Chaos... and Rogues... Btw, how do I draw a good cover? ^^;;;
8 116