《وقتی رسیدی که شکسته بودم》از هر بوسه ای متنفر شد

Advertisement

بالاخره بعد از مدت‌ها می‌تونست بخوابه. بهترین زمان وقتی بود که توی خواب سپری می‌کرد.

هر چند بیشتر خواب‌هاش با کابوس همراه بودند، اما چندین بار رویا دیده بود و رویاهاش رو زندگی کرده بود.

شاید همون رویاها باعث شده بودند که تا اینجا ادامه بده. اون درکی از دنیای بیرون نداشت. همه چیز محدود شده بود به یک اتاق با دیوارهای قرمز رنگ.

اتاقی که هیچ لوازمی نداشت. پدر ییبو از این می‌ترسید پسر با کمک لوازم خودشو بکشه؛ اونطوری مهم‌ترین ابزار سرگرمیش از بین می‌رفت.

ییبو احساس می‌کرد فقط چند دقیقه کوتاه بوده که توی خواب سپری کرده ولی با خیس شدن بدنش از خواب پرید.

انقدر آب سرد بود که برای چند لحظه نفسش بالا نمیومد. مرد ظرف آب رو گوشه‌ای پرتاب کرد.

صدای ایجاد شده باعث شد ییبو از ترس چند لحظه چشم‌هاشو ببنده. بدنش می‌لرزید و این دست خودش نبود.

شاید از شدت سرما می‌لرزید و شاید از ترس. این بار نمی‌دونست به چه شکلی قراره مورد آزار و اذیت قرار بگیره.

دست‌هاشو دور زانوهاش گره زد و سعی کرد از نگاه کردن به چهره مرد طفره بره.

پدرش جلو اومد. قطره آبی که از صورت پسر در حال چکیدن بود را با ملایمت پاک کرد. لبخندی زد و گفت:

فکر نمیکنی زیاد می‌خوابی؟

ییبو در حالی که بدنش می‌لرزید، گفت:

من تازه چشم‌هامو بسته بودم.

: تازه چشم‌هاتو بسته بودی؟

ییبو سرشو تکون داد. مرد اخمی کرد. چونه ییبو رو محکم توی دستش گرفت و گفت:

مگه صدبار نگفتم دوست ندارم با سرت جوابمو بدی؟ زبون نداری؟ اگه دوست نداری از زبونت استفاده کنی میتونم واست ببرمش. اینطوری دوست داری؟

ییبو با ترس گفت:

متاسفم. تکرار نمیشه!

مرد دوباره لبخندی زد. مشغول نوازش موهای ییبو شد و گفت:

آفرین حالا شد. به نظرت چیکار کنیم؟ می‌خوای بازی کنیم؟

ییبو سریع گفت:

نه، نه... من از بازی خوشم نمیاد.

: مهم دوست داشتن تو نیست... مهم اینه من عاشق بازی با توام...

بعد از گفتن این حرف صداشو بالا برد و گفت:

زن غذاشو بیار!

یکی از چیزهایی که ییبو ازش متنفر بود، خوردن غذا بود. در داخل تصورات خودش همیشه فکر می‌کرد غذا خوردن میتونه لذت‌بخش باشه اما وقتی دستپخت اون زن رو چشیده بود، فهمید در اشتباهه.

زن در حالی که به جز لباس زیر چیزی به تن نداشت، با یک سینی غذا جلو اومد.

ییبو همیشه از دیدن بدن زن متنفر بود؛ برای همین همیشه نگاهشو به زمین می‌دوخت.

حالا زن دوباره با لوندی تمام جلوی ییبو نشسته بود. شاید بازی جدیدی بود؛ قضیه هر چی که بود، ییبو احساس خوبی نداشت.

مرد سینی رو به سمت ییبو هول داد. در حالی که دستش رو دور گردن زن می‌انداخت، گفت:

غذای امروزت، بخورش!

ییبو رغبت نمی‌کرد حتی به غذا نگاه کنه؛ چه برسه به اینکه بخواد امتحانش کنه. اما اگه از دستورات سرپیچی می‌کرد، شاید بلای بدتری سرش میومد.

با ترس و لرز قاشق رو برداشت. حتی نمی‌تونست حدس بزنه که محتویات اون غذا چی هست. با این وجود کمی غذا برداشت اما با فریاد پدرش چشم‌هاشو بست:

بیشتر بردار.

Advertisement

دست‌های پسر به لرزه افتاده بودند. از صدای بلند متنفر بود. تمام روحش رو آزار میداد.

قاشق رو تا جایی که تونست پر کرد و به سمت دهانش برد. اون نمی‌دونست مرگ چی هست اما یک بار پدرش بهش گفته بود اگه دلت نمی‌خواد بمیری و برای همیشه چشم‌هاتو ببندی، بهتره کاری که بهت میگم رو انجام بده و حالا با خوردن اون غذا احساس می‌کرد مرگ باید شیرین‌تر از چیزی که پدرش میگه، باشه.

اون غذا به معنای واقعی مزخرف بود؛ به طوری که احساس می‌کرد هر چی که خورده رو میتونه بالا بیاره. مرد در حالی که با سینه زن بازی می‌کرد، گفت:

بیشتر بخور...

ییبو احساس خجالت داشت. حرکات اون مرد به شدت حس بدی رو بهش منتقل می‌کرد. برای اینکه از این حس مزخرف رهایی پیدا کنه، ترجیح داد ادامه غذاشو بخوره.

یک قاشق دیگه خورد... با خوردن سومین قاشق، احساس کرد دیگه نمیتونه ادامه بده و هر چی که خورده بود رو بالا آورد.

مرد ضربه محکمی به سر پسر زد و گفت:

اگه تا آخر تمومش نکنی مجبورت میکنم چیزی که بالا آوردی رو بخوری... پس ادامه بده.

حتی تصورشم سخت بود. ییبو با حال خراب و معده‌ای که به شدت درد می‌کرد، ادامه غذارو خورد.

با هر تکه‌ای که در دهانش می‌گذاشت، احساس می‌کرد بخشی از وجودش هم در حال از بین رفتنه.

اون این دنیارو نمی‌خواست. اون از تمام غذاها متنفر بود. اون از هر چیزی که قرمز رنگ بود، تنفر داشت.

اون حتی نفرت عمیقی نسبت به لباس زیر داشت. بالاخره تموم شد. آخرین لقمه غذا هم خورده شد.

مادرش با مهربونی جلو اومد. سر پسر رو نوازش کرد و گفت:

خوشمزه بود نه؟ ازم تشکر نمیکنی؟

ییبو در حالی که صداش می‌لرزید، گفت:

ممنونم.

اما این برای زن کافی نبود. موهای بلند ییبو رو به دست گرفت و گفت:

میخوای طور دیگه ازم تشکر کنی؟ مثلا میخوای ببوسی منو؟

زن سرش رو جلو برد تا پسر رو ببوسه اما ییبو سریع سرش رو بین زانوهاش گرفت. اون از این کار متنفر بود. از اینکه زن لمسش کنه، انزجار داشت.

همین حرکت کافی بود تا هر دو عصبی بشن. مرد با نهایت زورش سر ییبو رو از بین زانوهاش بیرون آورد و گفت:

نظرت چیه بوسیدن مادر و پدرتو ببینی؟

و بعد شروع به بوسیدن هم روبه‌روی پسر کردن. صدایی که در فضای خالی اتاق پیچیده بود، باعث میشد ییبو سرگیجه بگیره.

نمی‌خواست این تصویر رو ببینه. از نظرش زشت‌ترین تصویر دنیا بود. حتی حسش از رنگ قرمز و اون غذا هم بدتر بود.

ییبو با دست‌هاش گوش‌هاشو گرفت و چشم‌هاشو بست.

در این لحظه حس می‌کرد چیزی چندش‌تر از بوسه و اون صدا وجود نداره.

تا وقتی که بر این عقیده می‌موند، شاید خودش هیچوقت نمی‌تونست یک بوسه رو تجربه کنه؛ چون اولین خاطراتش با این طور صحنه‌ها ساخته شده بود.

اگه قرار بود از این جهنم روزی خلاص بشه، قطعا نمی‌تونست خیلی از چیزهارو با خیال راحت تجربه کنه؛ بدون اینکه خاطرات بدی در ذهنش مجسم نشه.

اون شاید نمی‌تونست با احساسات فوق‌العاده غذا بخوره...

Advertisement

اون شاید نمی‌تونست با تمام وجودش یک رنگ رو دوست داشته باشه...

اون شاید نمی‌تونست با خیال راحت یک خواب رو تجربه کنه...

و شاید اون نمی‌تونست یک بوسه رو با تمام وجودش داشته باشه...

از کودکی تا همین سن، بهترین کارهای دنیا براش تبدیل به بدترین شده بودند. اون ترجیح می‌داد چند روزی گرسنه بمونه تا اینکه بخواد اون غذاهارو بخوره...

هر چند دست‌هاش سعی می‌کردند از شنیدن صداها جلوگیری کنند، اما با این وجود مغزش داشت اذیتش می‌کرد. انقدر اذیتش کرد تا اینکه برای اولین بار داد زد:

بسه... بسه... بسه...

اولین بار بود که خشمش رو خالی کرده بود...

اولین بار بود که به حرف قلبش گوش کرده بود.

تو نبرد قلب و مغزش، قلبش برنده شده بود.

پسر نفس نفس میزد. قصد داشت دوباره اون جمله رو تکرار کنه، اما صداش گرفته بود.

برای اولین بار بود که فریاد میزد؛ برای همین صداش کاملا گرفته بود.

درد بدی رو توی گلوش احساس می‌کرد.

مرد به زن اشاره کرد تا اتاق رو ترک کنه. ییبو ترسیده بود. از اینکه به حرف قلبش توجه کرده بود، ترسیده بود.

مرد با بسته شدن در اتاق، در حالی که کمربندش رو باز می‌کرد، گفت:

یک پسر خوب، هیچوقت داد نمیزنه. درسته ییبو؟ حالا که داد زدی، یعنی پسر بدی هستی... فکر کنم یکم احساس بهبود میکنی، درسته؟ با یکم تنبیه حالت خوب میشه، نگران نباش.

دست خودش نبود که بدنش اینطور می‌لرزید. احساس می‌کرد طاقت تنبیه دیگه رو نداره. مرد کمربندش رو دستش گرفت و بعد رو به ییبو گفت:

پیراهنتو در بیار!

اما ییبو جز لرزیدن کار دیگه‌ای نمی‌تونست انجام بده.

اون از بدنش بدش میومد... نمی‌خواست دوباره طرح بدنشو به چشم ببینه.

با داد پدرش، دست‌های لرزونش رو به سمت پیراهنش برد و اون رو از تنش بیرون کشید. مرد ادامه داد:

حالا پاشو وایستا!

اون پاهای لرزون مناسب ایستادن نبودند؛ اما با این وجود هر کاری که مرد گفته بود رو انجام داد.

مرد به سمت جلو قدم برداشت. انگشت‌هاشو بر روی کمر پسر حرکت داد. بوسه‌ای به شونش زد.

ییبو سریع یک قدم به جلو برداشت. دلش نمی‌خواست لب‌های مرد لمسی رو با بدنش داشته باشه.

مرد در حالی که کمربند رو در دستش سفت فشار می‌داد، گفت:

چهل تا ضربه میزنم. اگه صدات بالا بره، به دیوار تکیه بدی یا اینکه بشینی، چهل تا میشه هشتاد تا. متوجه شدی؟

به جز گزینه متوجه شدم، چیز دیگه‌ای وجود نداشت. قصد داشت سرش رو تکون بده اما یاد حرف پدرش افتاد که می‌گفت، زبونش رو میبره. برای همین در حالی که صداش می‌لرزید، جواب داد:

بله آقا..

اولین ضربه کمربند با پوست سفید رنگ ییبو برخورد کرد.

درد ثانیه اول بود... ضربه‌های بعدی بر روی کمرش فرود می‌اومد...

از یک جایی به بعد درد نبود... شکستگی بود که تو وجود پسر باقی می‌موند.

هر چقدر فکر می‌کرد نمی‌فهمید چرا زندگی باید اینطور باشه؟ در واقع این زندگی نبود... اینجا فقط یک میدان مبارزه بود... مبارزه برای تحقیر شدن...

اون حتی اشک نریخته بود. شاید دریاچه چشم‌هاش برای همیشه خشک شده بود و شاید نمی‌خواست جلوی مرد ضعف نشون بده؛

اما پاهای لرزون و صدای بهم خوردن دندون‌ها کافی بود تا مرد متوجه عمق درد پسر بشه... چیزی که عاشق دیدنش بود...

همیشه از درد کشیدن اطرافیانش خوشش میومد... این باعث میشد قلبش آروم بشه؛ برای همین پسرش بهترین ابزار برای این کار بود.

آخرین ضربه هم زده شد. ییبو هنوز ایستاده بود... مرد کمربندش رو بر روی زمین پرتاب کرد. دست خودش درد گرفته بود اما با این وجود ییبو حتی ناله هم نکرده بود.

مرد احساس می‌کرد ییبو به اندازه کافی درد نکشیده؛ برای همین باید یک راه جدید برای شکنجه پیدا می‌کرد.

در حال حاضر خسته شده بود. از اتاق بیرون رفت و در رو محکم بست.

هنوز ییبو ایستاده بود. اون هیچوقت صدای چیزی رو نمی‌شنید اما الان احساس می‌کرد برای اولین بار یک صدایی رو داره می‌شنوه... یک آهنگ بود... آهنگی که با آرامش خاصی خونده میشد:

یک روز پرواز میکنم

یک روز بهشت نام من رو صدا میزنه

وقتی در شب دراز میکشم و چشمانم را میبندم

میتونم روشنایی صبح رو ببینم

اون لحظه ییبو احساس می‌کرد لبخندی بر روی لب‌هاش نشسته و اولین قطره اشکش بر روی صورتش چکید؛ اما هنوز ایستاده بود...

اون نمی‌دونست چطور باید پرواز کنه؟ در واقع بالی نداشت که بخواد این کارو انجام بده. تمام بال‌هاش چیده شده بود.

کلمه بهشت رو شنیده بود... بارها از مادرش شنیده بود:

بهشت جای خوبی نیست... بهشت تو همین خونست. بهشت تو جایی هست که پدر و مادرت اونجا زندگی میکنند.

حالا ییبو متوجه شده بود که به احتمال زیاد بهشت خیلی جای قشنگتریه...

وقتی مادرش از چیزی تعریف نمی‌کرد، مطمئن میشد اونجا جای خوبیه؛ برای همین باید به دنبال راهی می‌گشت تا بتونه بهشت رو پیدا کنه.

اون حتی نمی‌تونست بفهمه چه زمانی شب شده... اصلا درکی از روز و شب نداشت...

فقط می‌دونست شب‌ها موقع خوابه؛ اما ییبو همیشه خوابش میومد... اون همیشه دوست داشت بخوابه... پس یعنی دنیاش همیشه شب بود و هیچوقت روز رو به خودش ندیده...

اون پسر حالش خوب نبود...

اون پسر نیاز به درمان داشت...

زانوهاش دیگه نتونستن وزنش رو تحمل کنند. نفسش بالا نمیومد و شاید داشت به بهشت نزدیک میشد.

دستش رو بر روی گلوش گذاشت. توانایی نفس کشیدن نداشت...

اسپری گوشه‌ای از اتاق بود اما حتی تلاش نکرد نزدیکش بره... شاید اینطور میتونست به بهشت برسه....

نمی‌تونست نفس بکشه اما حالش خوب بود...

حالش خوب بود اما در لحظات آخر، در باز شد. مرد یک ظرف آب دستش بود. با دیدن حال پسر، سریع ظرف رو گوشه‌ای گذاشت و به دنبال اسپری رفت.

اسپری رو برداشت. نزدیک پسر شد اما با چند بار فشار دادنش، متوجه شد خالیه...

لعنتی فرستاد. اون ابدا دلش نمی‌خواست ابزار سرگرمی و لذتش رو از دست بده؛ برای همین باید کاری می‌کرد. باید پسر رو به سمت بیمارستان می‌برد...

اما مرد نمی‌دونست که فرقی وجود نداره. چه ییبو رو به بیمارستان می‌برد و چه نمی‌برد، اون پسر یا ابزار سرگرمیشو از دست می‌داد...

بیمارستان مثل نوری بود که می‌تونست به ییبو بفهمونه خدا همین نزدیکی‌هاست!

خدا حوالی ییبو بود...

***************

Sun Flower 🌻💫

    people are reading<وقتی رسیدی که شکسته بودم>
      Close message
      Advertisement
      You may like
      You can access <East Tale> through any of the following apps you have installed
      5800Coins for Signup,580 Coins daily.
      Update the hottest novels in time! Subscribe to push to read! Accurate recommendation from massive library!
      2 Then Click【Add To Home Screen】
      1Click