《فرشته گیر افتاده ✨》Last part

Advertisement

جانگ کوک شوک زده دستاش رو دور بدن گرم پدرش حلقه کرد و به

پشتش چنگ زد داشت احساسش میکرد محبت پدری چیزی ک از جیمین

هم نمیتونست بگیره حتی همین بغل پدرانه بود پر از بو و حس حمایت گر

پر از عشق پدرانه شاید این بغل از نیاز های اصلی جانگ کوک بود و

اون بخاطر نداشتنش روش خاک ریخته بود .

بعد از اینکه پدر جانگ کوک با همه خانواده جیمین احوال پرسی کرد

جانگ کوک به خونه پدرش رفت تا دو سه روزی رو با اون باشه و این

دلتنگی چند ساله رو درمان کنه .

با پدرش وارد جهنم شدن جهنم برای جانگ کوک ویو کاملا متفاوتی با

بهشت داشت

آتش از تمام قسمت ها زبونه میزد و در میان شعله های آتش فروزان

خونه های بزرگ و سیاهی ساخته شده بودن شیاطین میان آتش ایستاده

بودن و با افتخار به جانگ کوک و پدرش نگاه می‌کردند جانگ کوک

نمیدونست چرا ولی انگار ک اونجا معذب نبود و به اونجا تعلق داشت

به قلعه بزرگ و سیاهی رسیدند ک برج های بزرگش چشم رو میگرفت

و هرکسی ک نگاهش میکرد حس کوچیک بودن میداد .

باهم واردش شدن و پدر جانگ کوک تمام قسمت های قصر رو نشونش

داد سرانجام به اتاقش رسیدند .

+ جانگ کوکا اینجا اتاقته سال ها پیش از ما گرفته شدی و اینجاا تا این

موقع به یاد تو خالی بود

جانگ کوک کل اتاق رو نگاه کرد و چشماش رو عکس یک پسر و دختر

و ثابت موند

_ اونا کین ؟

+تو و سویون

_سویون کیه ؟

+ همبازی بچگیت و دختر خالت درواقع کسی ک مادرت برای ازدواج

با تو در نظر گرفته و الان رفته دنبالش تا بیارتش

خون تو رگ های جانگ کوک به جوش اومد

_ ولی پدر جیمین کسیه ک برای منه اون تو کتاب سرنوشت برای من

Advertisement

ساخته شده

پدر جانگ کوک آهی از سر تاسف کشید

+ میدونم پسرم ولی مادرت از کتاب بهشتیا و خودشون تنفر داره برای

همین از بچگی میخواست سویون رو با تو مزدوج کنه

_ به هر حال نمیتونه جیمین برای منه و من علاقه ای به سویون ندارم

+ خودت با مادرت روبرو شو پسرم من میترسم

_ ینی چی مگ تو لوسیفر بزرگ نیستی کو پس ابهتت؟

پدر جانگ کوک دستی به پشتش کشید

+ خب مادرت برای من همیشه استثنا بوده پسرم

با شنیده شدن صدای زنگ در جانگ کوک سرش رو برگردوند

+ خب پسرم مادرت اومد با اجازه من برم خداحافظ

این رو گفت و غیب شد جانگ کوک دست پاچه به در خیره شد و مادرش

رو دست در دست دختری قد بلند و زیبا دید البته اخم بزرگی رو که روی

صورت دختر بود از ذوق میزد

_ پسرمممممم جانگ کوک خوش اومدی عزیزم

جانگ کوک در بغل مادرش فشرده شد و نفسش بالا نمیومد شاید دید بدی

ک در مورد اون پیدا کرده بود مانع از احساس راحتی در بغلش میکرد

_ پسرم با سویون آشنا شو همبازی بچگیت و همسر ایندت

جانگ کوک دست سویون رو گرفت و پوزخندی زد

+ چه خیالات قشنگی داری مادرم

دعوای بین اونا داشت شکل میگرفت ک سویون شروع به چسبوندن

خودش به کوک کرد و با لوندی گفت

_ کوکاااااااا بریم ببینیم چند وقته چیکار کردی پسررر

جونگ کوک عوقی زد و دستش رو رها کرد که سویون در گوشش گفت

ادم شو گمشو بریم اتاق رو مخ بی مغز

جانگ کوک شوک زده نگاهی به سویون انداخت و باهم به سمت طبقه

بالا رفتند و مادرش رو با خیال های باطل تنها گذاشتند

با ورود به اتاق سویون نگاه مرگباری به جانگ کوک انداخت

_ ببین کوک نگاه کن من بمیرمم با ت ازدواج نمیکنم سوجین من همسر

Advertisement

آینده من پس ما باید یه نقشه بریزیم تا خلاص شیم اوکی ؟؟؟

+ خب نقشه رو بگو ببینم

سویون آروم آروم شروع به توضیح دادن کرد و جانگ کوک با دهن باز

خیره به سویون بود و هوش دختر رو با خودش تحسین کرد .

______________

طبق نقشه سویون و جانگ کوک به جیمین خبر دادند که میخوان ازدواج

کنند و پدر و مادر جانگ کوک شوک زده بودند ک چرا این دو جوون

اینقد راحت همه چیرو قبول کردند

بعد از ده دقیقه جیمین خودش رو به خونه اون ها رسوند و با پوزخندی

کج به اونها خیره بود

سویون به کوک اشاره کرد و کوک هم جلوی چشم جیمین بوسه ای روی

گونه سویون گذاشت

جیمین خونش به جوش اومده بود و جهشی به سمت سویون کرد و اون رو

با قدرت به زمین کوبید

_ ببین دختره هرزه از مرد من فاصله بگیر وگرنه تضمین نمیکنم زنده

بمونی

سویون چشمکی به کوک زد و شروع به گریه کرد

+ اومو خالهههههه ببین من حتی قرار نیست زنده بمونم پس من باید برم

ک جونم حداقل در خطر نباشه

جلوی چشم همه بال هاش رو باز کرد و به سمت خونه مشترکش با

سوجین حرکت کرد

جیمین عصبانی دست جانگ کوک رو کشید و به سمت بیرون برد

با ایستادنشون سیلی در گوش‌ کوک گذاشت

_ فک کردی من خرم یا چی منو قال میزاری واقعا منو به دختر هرزه

خالت فروختی ؟؟؟؟؟!

جیمین در حال حرف زدن بود ک جانگ کوک با شدت لب هاش رو

روی لب های اون کوبید و دستاش رو بالای دیوار چسبوند

جیمین با شدت وول میخورد ولی در نهایت قدرت کوک از اون بیشتر

داد پس به آرومی شروع به همراهی کرد

جانگ کوک از همراهی اون لبخندی زد و دستاش رو آزاد کرد و کمر

باریک جیمین رو بین دستاش فشار داد

با حس کم آوردن اکسیژن از هم جدا شدن

جیمین سرش رو پایین انداخت و مشت های آرومی به سینه کوک زد

جانگ کوک بغلش کرد

+ واقعا فک کردی چشمای من به جز تو کس دیگه ای رو میبینن ؟

تو فرشته نجات منی من نمیتونم ب جر تو با کسی باشم تو تمام قلب منی

جیمینا ما با سویون نقش بازی کردیم که فقط از دست مامانم خلاص شیم

جیمین لبخند آرامش بخشی زد و جانگ کوک رو بغل کرد باهم به سمت

بهشت رفتند آرامش به زندگی دوتاشون اومده بود و مهم نبود که کی بره

اونها همیشه عاشق همم میموندن و هیچ چیز نمیتونست جلوی این رو

بگیره

___________________________________________

پایان مینی فیک :)))

خب این فیکم تموم شد

تو این فیک سعی کردم نشون بدم مهم نیست آدما چقدر تضاد داشته باشن

اونا میتونن عاشق هم باشن حتی اگ فرشته و شیطان باشن

    people are reading<فرشته گیر افتاده ✨>
      Close message
      Advertisement
      To Be Continued...
      You may like
      You can access <East Tale> through any of the following apps you have installed
      5800Coins for Signup,580 Coins daily.
      Update the hottest novels in time! Subscribe to push to read! Accurate recommendation from massive library!
      2 Then Click【Add To Home Screen】
      1Click