《sinner angel [KOOKV]》part 19
Advertisement
غروب همون روز
_جانگکوکا؟!
_کوکی
تهیونگ وقتی دید کسی جواب نمیده سعی کرد بلند بشه ولی درد کمرش اجازه این کارو بهش نمیداد
_آخ خدایا گوشیم کو؟
تهیونگ با دردی که داشت سعی کرد دنبال گوشیش بگرده
گوشیش رو دقیقا کنار تخت روی زمین پیدا کرد و سریع شماره جانگکوک رو گرفت
یه بوق
دو بوق
سه بوق
_جواب نمیده
تهیونگ با بغض گفت
و با خودش فکر کرد خب حقم داره من از کسی که ازش متنفره حامله ام چرا نباید ترکم کنه؟
بلند شد و سمت کوله پشتی کوچیکی که گوشه اتاق بود رفت و شروع کرد به جمع کردن وسایلش اینجوری هم شهرت جانگکوک و هم همه چی سر جاش میمونه
نیم ساعت بعد
تهیونگ تنها زیر بارون توی هوا گرگ و میش غروب در حال رفتن به سمت جایی بود که خبری ازش نداشت با یک بچه تشکیل نشده و یک کمر درده خفیف که حالا سر دردم با خوردن هوای سرد به سرش اضافه شده بهش
مردم با نگاه های قضاوت گری به تهیونگ نگاه میکردن
ولی تهیونگ از قبل عادت داشت به این نگاه ها
وقتی با تن کبود و لباس پاره توی خیابون میدویید و از دست پدرش فرار میکرد
یا وقتی کاسه فلزی دستش میگرفت و توی چهار راه گدایی میکرد چون تنبیه شده بود
یا حتی وقتی توی خیابون شلوغ مورد تجاوز قرار گرفت و کسی بهش کمک نکرد
همیشه نگاه های قضاوت گری روش بود
حتی نگاه کسانی که حداقل تهیونگ فکر میکرد دوستش دارن هم قضاوت گر بود
زندگی سخته تو برای نجات زندگی عشقت فداکاری کنی و عشقت برای نجات جون خودش با یک فرد دیگه سکس کنه
زندگی سخته وقتی دست و پاهات رو میبندن و موش ازمایشگاهیت میکنن
زندگی سخته وقتی پدرت هر روز زیر مشت و لگد میگرفتت
زندگی سخته وقتی پدرت بهت تجاوز میکنه وقتی غریبه بهت تجاوز میکنه
Advertisement
خیلی خیلی سخته
تهیونگ برای بار اول عاشق شد اما از عشقش ضربه خورد
ضربه ای که هنوز سر زخمش بازه
ضربه ای که هر روز دردش توی سراسر بدنت پخش میشه
تهیونگ همیشه اون کسی بود که میگفت "اشکالی نداره شاید روز سختی داشته"
و از کار هایی که باهاش میکردن به راحتی میگذشت
اما تا به حال شده کسی کبودی های روی بدنشو ببینه و بگه "اون درد داره بزار برای بعدا اذیتش کنیم"
تهیونگ به اسیب دیدن راضی بود تا وقتی زنده بمونه ولی از پشت هم ضربه خوردن بیزار بود
ولی عشقش بهش پشت هم ضربه زد
جانگکوک ازش خواست ببخشش درسته گفت نمیبخشه ولی همون اول که دیدشون با هم توی تخت بخشیدش
تهیونگ همیشه مراقب همه بود با وجود دردی که داشت
اما کی میتونست مراقب تهیونگ باشه؟
▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎
Soura's pov
واقعا خوب بود خیلی وقت بود که با دوستام به کلاب نرفته بودیم
...
همینطور که از توی کوچه ها رد میشد تا به خونش برسه کسی و دید که بین دوتا دیوار خودش رو جمع کرده
اول نمیخواست کمکش کنه ولی حس قوی میگفت برو و کمکش کن
(بچه ها سورا=^ ارسو؟)
^ه..هی اقا
^اقا؟!
سورا نزدیک تر رفت و انگشتش رو به شونه اون فرد زد
_نه نه ببخشید قول میدم تکرار نشه لطفا بسه
^هیشش هیشش اروم باش من بهت اسیب نمیزنم قول میدم میخوای سرت رو بیاری بالا نگام کنی پسر جون؟
تهیونگ اروم سرش رو بلند کرد و به چهره مهربون سورا نگاه کرد
سورا با دیدن چهره تهیونگ حس خیلی قوی وارد بدنش شد و باعث شد بدون اراده تهیونگ رو بغل کنه و شروع کنه به گریه کردن
این ادم خیلی واسش اشنا بود
_ه..هی میشه لطفا یکم اروم تر فشارم بدی؟
^هیی باشه ببخشید کیوتی اسم من سورا عه اسم تو چیه؟چرا اینجایی؟چرا تنهایی؟چرا بیرون موندی؟چند سالته؟حالت خوبه؟رنگ و روت پریده
Advertisement
سورا بدون توجه به سوالاتی که پرسیده بود و بایدم منتظر جواب میبود دست تهیونگ رو کشید و با خودش توی خونه برد
بلد از اینکه از حال و جای خواب و شکم تهیونگ مطمعن شد در اتاق و بست و رفت روی کاناپه نشست و به نفرت انگیز ترین فرد زندگیش زنگ زد
'سلاااام ببین کی اینجاست سورا خانم
^اسممو به زبونت نیار تهیونگ اومده پیشم حالشم خیلی بده
'پس اون لی عوضی چیکارست؟
^لی کیه؟
'صاحب هرزه هایی مثل داداشت
^حرف دهنتو بفهم مرتیکه عوضی
و تلفن رو روی پدرش قطع کرد
که نمیشه اسم پدر رو روش گذاشت
سورا رفت توی اتاقی که تهیونگ اونجا بود و روی زمین کنار تخت نشست و برای برادر بی گناهش اشک ریخت
که صدای زنگ تلفن تهیونگ بلند شد
سورا مخاطب رو دید و با اسم "کوکی" مواجه شد
حتما ادم خوبی بود که تهیونگ شمارشو داره و اینجوری سیوش کرده
پس تلفن رو برداشت و بیرون از اتاق رفت تا تهیونگیش بیدار نشه
^بله؟
+سلام شما؟
^سلان کیم سورا هستم خواهر کیم تهیونگ شما؟
+جئو..جئون جانگکوک دوست پسر برادرتون
^اقای محترم شما چیکار کردید که برادر من با این اوضاع و احوال توی خیابون افتاده بود؟
+چ..چی؟...ببخشید میشه ادرس رو لطفا بهم بدید
^*آدرس*
+مرسی همین الان میام
▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎
سلام عزیزان
نماز روزتون قبول باشه
میدونم خیلی خیلی خیلی خیلی دیر شد ولی ایم ساری اقای پارسا😂
توی فکر اینم بعد افطار هم یه پارت آپ کنم ولی همه چی به حالم بستگی داره
راستی اگر دوست دارین هر بار یک عکس خوشگل بزارم کاور توی کامنتا بهم بگید💜
شرط ووت:۴۵ تا
لاو یو عال🤎
Advertisement
Id
Seven hundred years ago, three heroes, Icarus the Great, Grand Wizard Rigel and Magic Swordswoman Vega appeared in the Icarus Kingdom and established the Icarus Empire, having merged dozens of countries. Throughout the hundreds of years, the Empire has exerted a strong influence on many surrounding countries, some of which have become its subordinate countries. As the bastard child of a court maid and a nobleman, Id was destined to be nothing but a lowly eunuch of the Scandian palace. But through the hardships faced by his mother and a battleworn mercenary Id’s fate took a strange twist. Under the tutelage of a former Imperial Knight Commander, Id begins to grow, revealing his genius talent and unfathomable potential. But along with power he had never expected to gather, Id finds himself at the center of a conflict much bigger than he could possibly have imagined. Release Schedule: 4 chapters per week: 9am on Monday, Wednesday, Friday and Sunday Author: Maruhan Editor: Comet
8 159Don't Cross My Vampire Girlfriend
Two years have passed since Rose's adventure, and near death experience, on the "Vampire's Only" cruise. Since then, she has been living happily with her vampire girlfriend, Rebecca Seraphine, while trying to navigate through life. While the unlikely couple have their fair share of issues, Rose has fallen deeply in love with her vampiric protector. For the first time since the cruise, Rose and Rebecca are off to enjoy a summer vacation. Their journey will take them to New Orleans, were a sensual dancing convention is about to be in full swing. But when an anti-vampire organization hijacks the convention, they will learn what happens when they cross Rose's crazy vampire girlfriend. This story will also be available on Scribblehub, https://www.scribblehub.com/series/308362/dont-cross-my-vampire-girlfriend/ A sequel to "Trapped On A Vampire Cruise With No Power!"Cover art by Hifarry
8 193The Reader of Souls
(previously titled 'perhaps I'm The bad guy')***After all his failures in his previous life as a king, Abraham died and was brought to a new world by an unknown entity for unknown purposes. Abraham found himself in this new world filled with, Secret organizations, Eldritch horrors, Gods, Magic and Insanity. What started as a new life in another world for Abraham, very quickly turned into quite the nightmare. Afterall... everything is quite suspiciously being laid out for him by 'The Most Ancient Creator'. He can even loose control of his body to 'him' . Each of his decisions are constantly monitored by 'Them' All he could do is fight back against the madness of this world with all he has. And all he has in this world filled with madness and threats in the dark is the ability to read other's thoughts. Unfortunately for him, this ability is more of a curse than a strength. And the people in his 'new world' aren't great either. They are against a formidable foe and are losing yet... They're scattered. And, as for the gods, Abraham cannot rely on them. 'They' Aren't benevolent.******************************************Hello! My name's Myst and this is my ln 'The reader of souls'. This is practically my first proper ln so don't expect too much. It's probably only mediocre. But I'll try. If you have any criticism feel free to tell me, Thanks! *Heavily inspired by Lord of Mysteries By The Cuttlefish That Loves Diving* Inconsistent updates. I'm sorry.
8 182Wrath-book 1-seven dungeon worlds
What do Gods do when they're bored? What does anyone do? They play games. This game, however, has every living beings lives in the balance. The Gods have chosen their seven champions to complete each dungeon that they've made. The champions must complete the dungeons before time runs out or before they're killed by the combined numbers of every living being. Please, leave a comment for corrections or edits that need to be made. I would be most appreciative if you would, thank you.
8 94Parallels
Parallels are a constant in life. Our friends' lives often run parallel to ours; we share similar experiences or tastes- perhaps even both. Sometimes, however, opposites attract- and our lives run perpendicular. In that case, we are not attracted by similarities; rather, we are attracted to the differences in others. So, what happens when two parallels are broken apart? What might happen to them? Are they forever doomed to run alongside each other, never seeing one another, never meeting? Or, perhaps, might they be spun about? Could these lines that formerly ran alongside one another meet? Could they possibly be set perpendicular? Any feedback is welcome, so long as it is constructive. Also, you may not use any characters, ideas, places, or what have you that I present here without my explicit permission. A note: This is a story which I began over a year ago, but never got around to finishing- it feels about time to really get it going. Now, there are a couple of things about the story, and myself, that need to be said. First and foremost, there's a slow start, but by the third-fourth chapter things should be speeding up a bit. Secondly, in regards to release speed and/or word count per chapter, I make no promises- my schedule is fairly random, and in regards to word count, I will cut off any chapter at any point that feels appropriate to me- that may include cliffhangers, if necessary. I'm not trying to reach a specific word count, I am trying to create a cohesive story, with pseudo-appropriate chapter breaks. This means I will also not rush a half-baked release for the sake of getting a release out. Thirdly, I will make any edits, anywhere in the story and at any time, that strike me as necessary- typically being wording and/or formatting changes, but I may also decide to change major plot points- in that case I would put a notification in the next chapter released. Finally, and most importantly, I am a Christian; this story is intended to at least moderately reflect those values. So, if you particularly dislike any of these things, feel free to look elsewhere, and don't let the door hit you on the way out. God bless, friends.
8 128TEXTING.
taehyung finds a random number in his locker and decides to message thema taekook fanfici couldn't think of a good title okstarted: may 27th, 2017ended: 9th sept, 2017
8 148