《rabbit hat》روز چهارم

Advertisement

سفتی و سردی سنگ های زیر بدنم، به وضوح قابل احساس بود...

تکونی به بدن نیمه جونم دادم و و با احساس سنگینی جسمی، چشم هام رو باز کردم.

همون اتاق همیشگی... نوری سفید رنگ که روزی هزار بار سازنده اش، لعنت میکردم..

به دست تهیونگ که دور بدنم حلقه شده بود خیره شدم،

دست خورد شده ای که غیرقابل توصیف، کبود بود...

به آرومی دستش رو از روی پهلو هام بلند کردم و روی زمین، نشستم.

احساس سنگینی شدیدی که به سردردم اضافه میشد، غیرقابل تحمل بود..

+یکم بیشتر نمیخوابی فرشته کوچولو؟

با شنیدن صدای نسبتا خفه ای که عمیقا از انتهای حنجره شنیده میشد، به سمت تهیونگ برگشتم و به چشم هاییش که همچنان بسته بودن، خیره شدم.

_ببخشید بیدارت کردم، سرم درد میکنه.

+چون نمیخوابی! بیخیالش.. یه کیوی ازونجا به من میدی؟

با دنبال کردن انگشت اشاره اش که به سبد میوه ای ختم میشد، دستم رو دراز کردم و کیوی نسبتا درشتی، ورداشتم.

چندبار توی دست هام چرخوندم و نفسی عمیق کشیدم.

چرا انقد کیوی دوس داری؟

و جوابم پوزخندی طولانی بود. خندید و آروم چشم های خمارش رو، باز کرد.

مگه دلیل میخواد؟

سرم رو به نشونه منفی تکون دادم و کیوی رو روی تخت گزاشتم.

چیزی درست نبود... این به وضوح احساس میشد..

اون پسر فقط، زیادی عجیب بود..

کمی به سمت دیوار رفتم و زانو های خشکم رو، بغل کردم.

سرش رو به دیوار سرد و سفید رنگ، تکیه دادم.

جهنمی سرد.. توی اعماق وجودم در حال انفجار بود..

به تهیونگ که مشغول ور رفتن با کیویش بود، نگاه کردم.

حتی ذره ای مزه اش نکرده بود.. فقط ساعت ها و ساعت ها، روز ها و دقیقه ها پشت سر هم، توی دستش میچرخوند..

با شنیدن صدای در، ناگهان از سرجاش بلند شد و به سمت من اومد.

جولیا باید بریم، پاشو.

سری از روی زمین سرد بلند شدم و به سمت لباس های قرمز رنگ رفتم.

Advertisement

به سرعت لباس هارو،وارد تنم کردم و نیم نگاهی به بدن همچنان کبود تهیونگ، انداختم..

کبودی هایی که خبری جز غم، نمیداد...

یقه ی قرمز رنگ رو درست کرد و روبه روی در، ایستاد.

دست های خاکیم رو با لباسم پاک، و دنبال تهیونگ رفتم.

پست سرش ایستادم و نفسی عمیق کشیدم... دلیل اینکار ها چی بود؟ تا کی باید به این کار ها، ادانه میدادیدم؟...

عرق سردی از روی پیشونیم، به پایین فرود اومد..

تهیو...

با صدای باز شدن در، ادامه ی جمله ام، به اعماق وجودم پرتاب شد..

کیسه های قرمز رنگ، روی صورت هامون قرار گرفت و ترس، تنها احساس قابل حس کردن بود...

.

.

.

روی جسم نسبتا سختی، نشستم..

رویت هیچ چیزی برام ممکن نبود و نفس های داغم، به پارچه ی قرمز رنگ برخورد میکرد.

سکوت، همه چیز رو در بر گرفته بود و فقط صدای کلید های کیبورد، که با انگشت فشرده میشد، به گوش می‌رسید .

با فشرده شدن بازوم، از روی صندلی بلند شدم و بعد از چند قدم راه رفتن، دوباره روی صندلی نشستم..

با صدای دور شدن قدم های نگهبان های خرگوشی و بسته شدن در،پارچه به سرعت از روی سرم برداشته شد..

چشم هام رو همچنان محکم بهم فشرده بودم..

_میتونی چشم هاتو باز کنی.

نور کورکننده به چشم هام برخورد کرد..

فضای اتاق کاملا قرمز بود... خوره ای برای ذهنی بدون تحمل..

نفسی عمیقی کشیدم و به مرد سیاه پوش و جوانی روبه روم خیره شدم.

سینه ام به سرعت بالا و پایین میشد و استرس، ذره ای کم نشده بود...

_خب.. اینجا منم که سوال میکنم و تو، جواب تمام سوال هامو میدی، اوهوم؟

سرم رو به نشانه تایید تکون دادم و به چشم های قهوه ای رنگ. مرد، خیره شدم.

موهای نسبتا بلندش با کش پشت سرش بسته شدم بود و تیکه از موهای بالای گوشش، تراشیده شده بود.

Advertisement

روی صندلی چرم قهوه رنگش نشست و شروع به تایپ روی کامپیوتر کرد.

_ خب، اسمت چیه جولیا؟

متعجب به چهره ی مرد خیره شدم.

اا.. ام..خودتون گفتید.

_اسم واقعیت جولیا، اسم واقعیت.

جریان رعد آسایی از میون رگ هام، گذشت.. ابن حرفش چه معنی داشت؟ اسم من جولیا بود!

تمام جرعتم رو جمع کردم و لب زدم:

اسم من جولیاست، من اسم دیگه ای ندارم. دارم؟

نفس عمیقی کشیدم و سعی در پنهان کردن استرسم کردم..

چشم هاش رو از روی کامپیوتر برداشت و به مردمک های تنگ شده ام، خیره شد.

_جولیا این اسمیه که اینجا بهت داده شده، اسم من جی کیه، ولی اسم واقعیم جونگکوک، متوجه شدی؟اینجا هیچکس اسم واقعی خودش رو نداره. حالا بگو اسم واقعیت چیه.

عرق های سرد، به سرعت از کمرم به پایین می‌ریخت و نفسم رو، بند می‌برد..

این حرف ها چه معنی داشت؟

.

.

.

های گایزز🥺خوبید؟؟

کلب دلم برا داستان تنگ شده بود حتی بعضی جاهاش یادم رفته بود و مجبور سدم از اول بخونم😂🤦🏻‍♀️ببخشید اگر این پارت کم بود

امیدوارم با کم بودنش دوسش داشته باشید💓

    people are reading<rabbit hat>
      Close message
      Advertisement
      You may like
      You can access <East Tale> through any of the following apps you have installed
      5800Coins for Signup,580 Coins daily.
      Update the hottest novels in time! Subscribe to push to read! Accurate recommendation from massive library!
      2 Then Click【Add To Home Screen】
      1Click