《the legend (Completed)》مرگ خورشید!

Advertisement

نعره های ماکسیم شدت گرفته بود، مثل شیر درنده خویی مشت ها و لگد هایش را به همه طرف پرتاب میکرد اما پدر در سکوت به تن بی حال پلویی زل زده بود مادر زجه میزد و خود را به زمین و هوا میکوبید بی قرار بی قرار.. و اما من تنها کاری که میتوانستم بکنم جیغ زدن نامش بود. بار ها و بارها و بارها نامش را جیغ زدم، بازوانم از چنگال آن مرد ها رها شد و مثل پرنده ای که به هنگام بال زدن به زمین می افتد، به اغوش سرد خاک پرتاب شدم.

جمعیت رفته رفته کم میشد و تنها خانواده ی درد کشیده ما میماند.

ماکسیم که کتک خورده بود و درمانده کشان کشان به سمت تن همسر خود میرفت دست هایش را در موهایش فرو می برد و به او التماس و تمنا می کرد تا چشمهایش را باز کند.

من نیز به سمت پلویی جهیدم خواستم دست هایش را بگیرم اما ماکسیم سرم فریاد زد:" اگر انگشتانت با تنش برخورد کند دست هایت را قلم میکنم" فریاد ماکسیم خداوند را بیدار کرد بود زیرا خداوند دوباره به شکل پدر درامده و به سمت من حمله ور میشد! مشت ها و لگد های پدر و فریاد های خمشگینش به سرو صورتم برخورد میکرد؛ درد ضرب دست هایش در مقابل درد روح و روانم هیچ بود چشم هایم تیره و تار میشد داشتم به دستان پدرمان کشته میشدم.

ناگهان ماکسیم فریاد زد:" کافی است، اورا نکش این تنهای ارزوی او در این حین است! بگذار در اسارت غم و سرزنش خود اهسته بمیرد" پدرم رهایم کرد و فریاد زد:" گورت را گم کن من تنها یک دختر داشتم که ان هم مرده"

ماکسیم همچون دیوانه ای در اوج جنون موهایم را کشید و زمزمه کرد:" تنها به یک دلیل زنده ای ان هم عشق بسیار پلویی به تو بود او ترجیح داد خودش بمیرد تا تو، تنت را بلند کن و هرچه سریع تر دور شو تا از کارم پشیمان نشده و سرت را از تنت جدا نکرده ام"

Advertisement

برای بقا بلند شدم و با اخرین توان خود ان فضای متشنج را ترک کردم

کشورم در جنگ بود قاتل خواهر خود بودم و از خانواده طرد شده بودم. می دانستم خداوند این همه سال سکوت نمی کند تا من کفر بگویم بالاخره روزی مرا لعنت میکرد و امروز روزش بود!

تمام مدت که به اخرت مجازات هایم فکر میکردم مرگ خود را میدیدم اما اکنون مرگ خود ارزویی قلبی بود. فهمیدم مجازاتی سختر از مرگ خود نیز هست..'مرگ کسانی که دوسشان داریم'

خورشید زندگی تباهم را خاموش کرده بودم نمی دانستم چه کنم نمیدانستم!هیچ چیز نمی دانستم. آنقدر همه چیز سریع اتفاق افتاده بودکه در کنجی از قلبم امید خیال بودنش را داشتم.

ارزویم مرگ بود مرگ و مرگ.

در همان حالی که صمیمانه از خداوند مرگ می خواستم بازوان پر قدرت یک نظامی مرا در اسارت گرفت و چشمانم را تاریکی تسخیر کرد!

    people are reading<the legend (Completed)>
      Close message
      Advertisement
      You may like
      You can access <East Tale> through any of the following apps you have installed
      5800Coins for Signup,580 Coins daily.
      Update the hottest novels in time! Subscribe to push to read! Accurate recommendation from massive library!
      2 Then Click【Add To Home Screen】
      1Click