《وقتی رسیدی که شکسته بودم》صدای آشنا
Advertisement
*******************
*******************
چشمهاشو باز کرد. میتونست قطرههای عرق رو حس کنه. با بدنی کرخت روی تختش نشست. دستی به صورتش کشید. از خیسی بیش از حدش تعجب نکرد؛ چون همیشه اوضاع همین بود. نمیدونست خیس بودن صورتش به خاطر ترس از کابوس بود یا گریه!
به اطرافش نگاهی انداخت. چرا هنوز هم کابوسها دنبالش راه افتاده بودند؟ تا کی قرار بود سایه کابوسها زندگیش رو تحت تاثیر قرار بدن؟
پاهاش رو از تخت آویزون کرد. هر دو دستش رو بین رونهای پاش قرار داد، چشمهاشو بست و اجازه داد قطرههای اشک روی صورتش بشینند...
این بار گریهش بیصدا بود. نباید بیشتر از این باعث آزار کسی میشد. دلش یک خواب راحت میخواست؛ به خصوص امشب که بهش خوش گذشته بود.
از روی تخت بلند شد و از اتاق بیرون رفت. نگاه به در اتاق جان انداخت، باز بود؛ اما میتونست متوجه بشه که خوابه. نباید مزاحمش میشد.
نگاهش رو از اتاق گرفت و به نارنگی داد. قشنگ بود، دستی بهش کشید؛ اما در نهایت همراه با کوکو به سمت اتاقش رفت. سگ رو به محکمی بغل کرد و روی تختش دراز کشید. در حالی که مشغول نوازش کوکو بود، گفت:
کاش همون روزها تورو داشتم، اون موقع کسی نمیتونست اذیتم کنه!
کوکو صورتش رو به پسر نزدیکتر کرد و با زبون گرمش صورت ییبو رو لیس زد.
ییبو لبخندی زد و سگ رو بیشتر به خودش فشرد. اینطوری میتونست از وجودش آرامش بگیره.
بعد از مدتی سگ رو رها کرد؛ چون میترسید اذیتش کنه.
به سراغ دفتری رفت که همراه با مادر جان کلماتی رو مینوشت. سرعتش توی نوشتن کم بود و وقتی خودش رو با جان مقایسه میکرد، ناراحت میشد.
بخشی از دفترش با اسم جان پر شده بود؛ چون میخواست همیشه یادش بمونه که چه کسی توی تاریکترین شبها نجاتش داده.
مداد رنگیهایی که ییشینگ خریده بود رو برداشت. دلش میخواست طرحی از اتفاقهای امروز رو بکشه. میدونست قشنگ نیست، میدونست هیچوقت نمیتونه به جایگاه جان برسه؛ اما با این وجود ثبت کردن خاطراتش بهش حس خوبی میداد.
وقتی صدای زنگ ساعت رو شنید، دفترش رو بست و اون رو توی کشوی مخصوصش جای داد. میدونست تا چند دقیقه دیگه جان وارد اتاق میشه تا بیدارش کنه. همونطور که حدس میزد، جان وارد اتاق خوابش شد:
فندق کوچولو بیداره؟
جان وقتی متوجه شد ییبو بیداره، تنها یک حدس زد: !
از پسر خواست کنارش روی تخت بشینه:
دوباره کابوس دیدی؟
و جواب ییبو فقط تکون دادن سرش بود. جان با مهربونی گفت:
میخوای تعریفش کنی؟
اما ییبو دلش نمیخواست چیزی دربارهش بگه. طبق معمول سرش رو روی پای جان گذاشت و گفت:
Advertisement
صداش توی گوشمه! انگار هنوز میخواد بگه من یک گناهکارم!
با هر جملهای که به زبون میآورد، دستش رو بیشتر به پای جان فشار میداد. برای اینکه ییبو کمتر اذیت بشه، جان پسر رو به زور بلند کرد و گفت:
اما این باعث نمیشه فندق کوچولو بخواد از ورزش صبحگاهی فرار کنه. امروزه پنج بار به دراز نشست اضافه میشه.
ییبو سریع گفت:
نه خیلی زیاده!
اما جان بدون توجه به این موضوع، ییبو رو به سمت جایگاه مخصوص برد. پسر روی تشک دراز کشید و منتظر موند طبق معمول جان پاهاش رو بگیره. جان بعد از گرفتن پاهای پسر گفت:
شروع کن!
تمام تلاشش رو به کار گرفت تا حرکات رو درست انجام بده و سعی کرد به کوکویی که دور خودش و جان در حال گردش بود، توجه نکنه.
بعد از تموم شدن دراز و نشست، نوبت جان بود. روی تشک مخصوص دراز کشید. ییبو از پاهای جان سفت چسبید و منتظر موند مرد مثل خودش حرکاتش رو تموم کنه.
بعد از تموم کردن ورزش، جان ییبو رو به سمت حموم فرستاد. ترجیح میداد اول پسر دوش بگیره. با بیرون اومدن ییبو از حموم، متوجه شد دوباره از شامپوی توتفرنگی استفاده کرده.
لبخندی زد و بعد مشغول خشک کردن موهای پسر شد. بعد از خشک کردن موهای پسر خودش هم به سمت حموم رفت و سعی کرد در سریعترین زمان ممکن دوش بگیره.
ییبو تا اومدن جان غذای کوکو و نارنگی رو داد. از داشتنشون خوشحال بود؛ طوری که لبخند از روی لبهاش کنار نمیرفت.
وقتی جان از حموم اومد، به سمت آشپزخونه رفتند. باید صبحونه درست میکردند. جان نگاهی به تقویم انداخت و گفت:
امروزه شنبه هست؛ پس انتخاب صبحانه با توئه!
ییبو به گزینههای پیشنهادی فکر کرد و در نهایت گفت:
شیرکاکائو، موز و مربای توتفرنگی!
جان لبخندی زد و گفت:
سفارش دریافت شد!
با کمک همدیگه میز رو چیدند. جان حواسش کاملا به پسر بود تا وعدههای غذاییش رو کامل بخوره. داروهاش رو کنارش گذاشت تا بعد از تموم کردن صبحانه، اونهارو مصرف کنه.
حالا نوبت رفتن به محل کار بود؛ برای همین از مادرش درخواست کرده بود تا به خونهشون بیاد. هر چند بیشتر اوقات کارهارو توی خونه انجام میداد؛ اما با این وجود مجبور بود یک روزهایی به شرکت بره و حضوری کارهارو پیش ببره!
*******************
امروز بیش از اندازه کار کرده بود؛ برای همین ترجیح داد برای چند دقیقه استراحت کنه. یک تیکه کاغذ باطله رو مچاله و به سمت ییشینگ پرتاب کرد. مرد با دیدن این حرکت جان سری به نشونه تأسف تکون داد و گفت:
Advertisement
یکم بزرگ شو!
جان لبخند دندوننمایی زد و دوباره همون حرکت رو تکرار کرد. ییشینگ از روی صندلی بلند شد و روی میز جان نشست:
ییبو از هدیهش خوشش اومد؟
جان سری تکون داد و گفت:
میدونی که ییبو هر چیزی که ما براش بخریم رو دوست داره.
همین برای ییشینگ کافی بود. به تقویم جان که روی میز بود اشاره کرد و گفت:
میدونی که آخر هفته به ییبو قول دادم ببرمش موتورسواری؛ پس حواست باشه برای اون موقع هیچ برنامهای ترتیب ندی!
جان خودش از تمام برنامههای ییبو خبر داشت؛ برای همین فقط سرش رو تکون داد و مشغول انجام دادن ادامه کارهاش شد. باید سریع کارهاش رو انجام میداد تا به خونه بره.
به ییبو قول داده بود تا قبل از تاریک شدن کامل هوا به خونه بر میگرده. اون پسر از تنها موندن توی شبها متنفر بود.
*******************
زن سعی میکرد چیزهای جدیدتر رو به پسر آموزش بده؛ چیزهایی که دونستنشون واجب بود. متوجه شد ییبو خوابش میاد؛ برای همین گفت:
دیشب نخوابیدی؟
ییبو سرش رو تکون داد و گفت:
کابوس دیدم!
زن ضربه آرومی به پاش زد و گفت:
میخوای یکم بخوابی؟
ییبو با ناامیدی و در حالی که خودش رو مشغول نوشتن نشون میداد گفت:
نه، هنوز جان نیومده.
: مشکلی نیست، وقتی جان اومد بیدارت میکنم!
اما ییبو ترجیح داد تا اومدن جان صبر کنه. زن برای اینکه ییبو رو سر حوصله بیاره، پیشنهاد داد که به مناسبت تولدش با همدیگه کیک درست کنند.
ییبو از این پیشنهاد استقبال کرد. اینطوری کمتر حواسش به نبودن جان پرت میشد. هر چند هنوز هم هوا آفتابی بود و این نشون میداد هنوز تا اومدن جان زمان زیادی مونده.
*******************
برخلاف تصورش کارهاش امروز زودتر تموم شد؛ برای همین میتونست زمان بیشتری رو با ییبو بگذرونه.
وقتی وارد خونه شد متوجه شد دوباره مادرش در حال سرگرم کردن پسر هست. نزدیک رفت و سلام داد. متوجه درخشش چشمهای بیش از اندازه پسر شد.
صورت پسر با آرد سفید شده بود؛ برای همین با انگشت شستش گونهاش رو پاک کرد.
ییبو مشغول انجام دادن ادامه کارش شد. دوست داشت هر چه سریعتر نتیجه کار رو بدونه.
بعد از پخت کیک سه نفره به سمت حیاط رفتند. ییبو بعد از خوردن کمی از کیک، توپش رو برداشت تا همراه با کوکو بازی کنه. بعد از اینکه ییبو فاصله گرفت، جان رو به مادرش گفت:
احساس میکنم بعد از چند ساعت کابوسهایی که دیده رو فراموش میکنه. با مشاورش صحبت کردم و گفت که ممکنه این کابوسها بخشی از واقعیت باشه؛ برای همین ازم خواست تا به ییبو بگم وقتی کابوس یا خوابی دید، سریع اونهارو به تصویر بکشه.
ایده بدی نبود؛ اما نمیدونست این کار میتونه کمکی به پسر کنه یا نه. زن کمی از کیک رو توی دهانش گذاشت. نتیجه همکاری خودش و ییبو فوقالعاده شده بود. لبخندی زد و گفت:
حواست هست ساعت رو از دستش جدا نکنه دیگه؟
جان سری تکون داد و گفت:
از وقتی جکسون توی ساعت و کفشهای ییبو ردیاب کار گذاشته، یکم احساس راحتی میکنم؛ اما با این حال وقتی به سن 18 سالگی ییبو فکر میکنم، تمام وجودم میلرزه.
زن دست جان رو گرفت و گفت:
نگران نباش. با این همه محافظی که تربچه داره، کسی جرأت نمیکنه بیاد سراغش.
جان لبخندی زد و به ییبو خیره شد:
ییبو زیر آفتاب نمون. مریض میشی!
اما ییبو بدون توجه توپ رو به گوشهای پرت کرد تا کوکو دنبالش بره.
صدای زنگ گوشی زن بلند شد. ییبو با شنیدن زنگ گوشی از بازی کردن دست کشید. همونجایی که بود، ایستاد. چرا انقدر صدای زنگ براش آشنا بود؟
احساس میکرد درد عمیقی توی سرش پیچیده، احساس میکرد دنیا جلوی چشمهاش تار شده. زانوهای به لرزه افتاده بود.
جان احساس کرد حالت ییبو عادی نیست. صداش کرد؛ اما وقتی عکسالعملی ندید، سریع از جاش بلند شد و با نگرانی به سمت پسر رفت.
میتونست متوجه لرزش بدن پسر بشه. کنارش نشست، پسر رو توی آغوشش گرفت تا بهش ثابت کنه همه چیز در امنیت کامله.
هر چقدر ییبو رو صدا میکرد، بیشتر ناامید میشد. ییبو عمیقا به خاطرات گذشته پرت شده بود. اون صدا براش آشناتر از هر چیزی بود.
حال ییبو برای جان انقدر دردناک بود که احساس کرد خودش در آستانه گریه کردنه. صورت ییبو رو قاب گرفت و در حالی که لطافت توی صداش موج میزد، گفت:
هیس ییبو... ببین من اینجام! جان کنارته!
وقتی صدای لطیف جان توی گوشش پیچید، احساس کرد قلبش در حال آروم شدنه، احساس کرد میتونه نفس بکشه؛ اما با این حال انقدر بدنش بیحال شده بود که نمیتونست واکنشی نشون بده.
همزمان با قطره اشکی که روی گونهش نشست، دست جان که روی یک طرف صورتش بود رو گرفت و محکم فشار داد.
جان با حس فشار دست ییبو گفت:
درسته، من واقعیم، کسی قرار نیست تورو اذیت کنه.
ییبو چشمهاشو بست و سعی کرد از صدای آروم جان که توی فضا پیچیده بود، آرامش بگیره.
قصد داشت این صدارو جایگزین آهنگ هولناک چند دقیقه پیش کنه. موفق بود... حالا قلبش با ریتم قشنگتری توی سینهش میتپید...
*******************
Sun Flower 🌻💫
:
Advertisement
I was reborn as a Cursed Swordman ?! [HIATUS]
PS: I Changed the cover to a majestic photo of a werebear...Hello everyone! This is my first story here, my only hope is that as you read it you enjoy it as much as i enjoy writing it! Of course i am always open to suggestion and critic, of course if you want to profer your love to me im always open for that too!!! Anyways i stop my rambling and here the description -> Rick was a serious nutcase, yup really, born in a normal loving family, living in never in poverty and in wealth. A good family yup if it was not for the sociopath blade loving prick of Rick... The bastard on his eighteen birthday killed all his family ,friend and cops who tried to arrest him, before running in the street killing anyone that crossed is path! What a crazy bastard huh? Well of course he reap what he sow and became a beehive, a well deserved end really... Strangely he was pretty happy to have finally died and find peace from his cursed existence, well not if that was for a goddamn blade goddess who taked a liking to him...Yup that was out of nowhere and unexpected and you can say that that goddess was seriously a nutcase too, but she found nothing better to give him a second life in a fantasy life! Well reborn and in good health now rid from his cursed mental disease the young Rick was full now of guilt, thinking that in this life he will do is best to help others, until he leaned that the crazy goddess blessed (cursed) him into being her champion, the """"cursed swordman""""...But it's not like everything is bad for the young boy now named Shun, he even fallen in love with a young girl, well until he found out that she was a yandere cursed sword that is after his soul....Shun: Well Fu*k im screwed...
8 115Falling rain
Reincarnated as Yamamoto Takeshi that will be the future higher up in mafia famiglias, and will hold the title of rain guardian for the fluffy future Vongola Decimo. Arya, the normal 20 year old, scheming his way to survive and enjoy his second life in this world of violence and rainbows. Katekyo Hitman Reborn! fanfiction Disclaimer © Akira Amano(my character only Arya) warning : amateur writer
8 187Rebirth As a Fatuous And Self-indulgent Ruler
After rebirth, Long Xiaoyuan went into raptures because he was in poor health in his previous life. However, he suddenly found that his soul was in the body of a fatuous and self-indulgent emperor. This fatuous emperor put sycophants in important positions while executed the faithful and the upright! This merciless emperor married the son of a general and kept torturing him! How could he be reborn as such a person? The empress was pretty handsome and smart. Since the former soul of the emperor didn’t cherish such an excellent man, Long Xiaoyuan would love the guy and save himself by the way! Welcome to read all of the updated chapters of "Rebirth As a Fatuous And Self-indulgent Ruler" on Flying Lines.
8 125The Meaning of Life
It all started with that voice. One day, a slightly psychopathic teenager named Krey heard a voice in his dream. A goddess's request, a new world, the legacies of the Divine realms, the never-ending storms in the world of Salratia. With the carefree thought of "I shall live as I please~!", Krey sets out to begin his 'otaku' dream. But it is not smooth sailing. Troublesome divine entities, mortal politics and the relationship with his new companions. How could he, a former assassin and former odd-jobs part-time high school student worker (not to mention an otaku), a perfect example of a loner (though he himself doesn't seem to realize it) be able to handle this problem? "Ei! Whatever, there's still a few more centuries! I'll go travel the world in peace!" [Author here. This is my first time writing a story in RRL. Criticism is very welcome as long as it is educational and has some tips and bits of advice for me. I am still learning]
8 106The Temptations for the Wallflower |Book 1 Complete; Book 2 In Progress|
Seahill, Northern Ireland; 1997Tabitha was the new girl in town, just around to help her sick grandmother with her bookshop. She was quiet, trying to keep out of the way of others, particularly the attention of men. She never meant to get his attention, not with his power. Stephen was the young head priest of the Church, revered by all in town. He never expected to find himself tempted by anyone, especially not her. He finds himself searching for her, and he does, running from him. What happens when he finds himself questioning his morals and she questions her place in her faith? Trigger warnings inside book(Editing is complete)[Both books will be published here]Cover by thewritingamateur#1 in wallflower#1 in catholic #2 in church#2 in Ireland#3 in thriller
8 154Rat Race
A typical link filmed during BGT has unexpected consequences for the boys - particularly Dec.
8 68