《وقتی رسیدی که شکسته بودم》قول میدم دیگه تکرار نشه
Advertisement
چنگ نگاهی به ییبو که آروم خوابیده بود، انداخت. مطمئن بود تا ابد لحن ییبو که با التماس ازش دارویی برای تسکین دردش میخواست از یادش نمیره.
با شنیدن سروصدایی که از بیرون میومد، اخمی کرد. هیچ حدسی درباره شلوغیها نداشت.
از روی صندلی بلند شد و به سمت در رفت. با دیدن یک مرد و پرستار که در حال دعوا بودند، بدون اینکه از در فاصله بگیره گفت:
چه خبره اینجا؟
پرستار که متوجه دکتر شده بود، گفت:
آقای دکتر هر چقدر بهشون میگم شما دیگه بیمار پذیرش نمیکنید، گوش نمیدن.
چنگ با اخم به سمت مرد که نشونه بیماری توی صورتش دیده نمیشد، رفت و گفت:
مشکلتون چیه؟
مرد که انگار بالاخره میتونست پا توی اتاق بذاره، گفت:
از صبح توی پهلوهام احساس درد دارم.
: از صبح درد داشتی و ساعت سه شب اومدی؟
مرد بدون اینکه خودش رو ببازه، گفت:
کار داشتم!
چنگ از در فاصله گرفت و گفت:
باشه، آماده شو معاینت میکنم.
مرد به سمت در اتاق حرکت کرد؛ اما قبل از اینکه دستش به دستگیره برسه، با شنیدن صدایی ایستاد:
اونجا نه!
چنگ کلیدش رو از توی جیبش بیرون کشید و در رو قفل کرد و بعد گفت:
اتاق اورژانس مناسبتره!
مرد بدون اینکه خودش رو ببازه، لبخندی زد و گفت:
معذرت میخوام، فکر کردم خودتون معاینه میکنید.
چنگ جوابی نداد و فقط مرد رو هدایت کرد. قبل از اینکه خودش توی اتاق اورژانس پا بگذاره، تلفن همراهش رو از جیبش بیرون کشید و پیامی رو برای مخاطب مورد نظرش ارسال کرد:
توی اتاق اورژانسه!
*************
**************
در حال معاینه مرد بود. میدونست همه چیز یک نقشه هست. از چهره مرد مشخص بود درگیر بیماری خاصی نیست.
چنگ پوزخندی زد. دستش رو به محکمی روی پهلوی مرد فشار داد و گفت:
این ناحیه درد میکنه؟
مرد در حالی که به زحمت نفس میکشید، گفت:
آقای دکتر لطفا یکم آرومتر... بله همونجا درد میکنه.
چنگ دستکشهاشو از دستش بیرون کشید و توی سطل زباله انداخت:
مشکلی نیست. سرما زده. میتونید برید!
و بعد بدون اینکه اجازه صحبت دیگهای رو بده، از اتاق بیرون رفت. نگران ییبو بود و باید هر چه سریعتر بهش سر میزد.
برادرش ییبو رو به اون سپرده بود؛ برای همین باید به خوبی ازش مراقبت میکرد. وقتی قفل در رو باز کرد و وارد اتاق شد، متوجه شد ییبو بیدار شده. آروم جلو رفت و بعد از بستن در، گفت:
حالت خوبه؟
ییبو بدون اینکه به سوال مرد پاسخ بده، گفت:
جان چرا نیومده؟ تو چرا از اتاق رفتی؟
چنگ لبخندی زد. پشت میزش نشست و گفت:
متاسفم یک کاری برام پیش اومد. جان هم فعلا نیومده.
ییبو وقتی از خواب بیدار شد، با ندیدن کسی استرس گرفت. حتی قفل بودن در ترسهای بیشتری رو وارد قلبش میکرد؛ چون دقیقا یاد روزهایی میفتاد که توی اون خونه زندگی میکرد.
حضور این مرد آرومش نمیکرد و در حال حاضر به وجود جان شدیدا نیاز داشت:
جان کی میاد؟ خیلی طول میکشه؟
چنگ سعی کرد با ملایمت به سوالات پسر جواب بده:
میدونی که بیرون برف میاد و جادهها شلوغه. ممکنه طول بکشه.
ییبو با اخم گفت:
وقتی داشتیم میومدیم انقدر طول نکشید.
: ییبو الان نزدیک صبحه. ممکنه ماشین بیشتری توی راه باشه.
ییبو متوجه این حرفها نمیشد. اون در حال حاضر به شدت ترسیده بود و این ترس زمانی شدت گرفته بود که صداهای بلندی رو از بیرون اتاق شنید.
از روی تخت بلند شد و کنج اتاق رو برای نشستن انتخاب کرد. هیچ صندلی برای نشستن نبود. میدونست کف زمین سرده؛ اما با این وجود از روی تخت دراز کشیدن بهتر بود. اینطوری احساس امنیت بیشتری داشت.
در حالی که سعی میکرد اجازه نده لرزش دستهاشو دکتر ببینه، گفت:
اگه جان نمیاد، به مرد شکلاتی بگو پیشم بیاد.
Advertisement
برای چنگ سوال پیش اومد که مرد شکلاتی دقیقا کیه:
اون کیه؟
ییبو از نگاه کردن به چشمهای چنگ طفره میرفت. نمیدونست چرا به مرور ترسهاش در حال بیشتر شدن بود:
همونی که مثل تو دکتره!
و همین کافی بود تا چنگ متوجه بشه منظور ییبو دقیقا چه کسی هست؟ باید با جان تماس میگرفت. در غیر این صورت ممکن بود پسر دچار حملههای عصبی بشه.
تلفنش رو برداشت و روی شماره جان کلیک کرد. یک بوق، دو بوق، سه بوق...
هر چقدر بیشتر بوق میخورد، به همون اندازه ییبو نگرانتر میشد. میترسید توسط جان ترک شده باشه. اونوقت چطور میتونست زندگی کنه؟
مشغول جویدن ناخنهاش شد. چنگ به وضوح میتونست متوجه استرس بیش از اندازه پسر بشه.
همیشه این مسیر شلوغ بود و میتونست حدس بزنه جان چرا جواب نداده یا دیر کرده.
برای اینکه پسر رو آروم کنه، مجبور شد با ییشوان تماس بگیره. نمیدونست امروز نوبت کاری ییشوان هست یا نه؛ اما بهترین کار تماس گرفتن بود. در اولین بوق تماس جواب داده شد.
ییبو وقتی صدای مرد شکلاتی رو شنید، از مکان امنش بیرون اومد. توی سریعترین زمان ممکن گوشی رو از دست چنگ بیرون کشید و دوباره همون مکان قبل رو برای آرامش گرفتن، انتخاب کرد:
مرد شکلاتی!
ییشوان هیچوقت فکر نمیکرد صدای ییبو رو بشنوه. کمی نگران شد؛ برای همین گفت:
ییبو حالت خوبه؟
ییبو تو اون لحظه به هیچ عنوان خوب نبود:
جان منو ترک کرده.
: مگه چه اتفاقی افتاده؟
ییبو دوباره مشغول جویدن ناخنش شد:
گفتش کوکو رو میبره خونه؛ اما هنوز نیومده. شاید بچه بدی بودم.
ییشوان خوب میدونست دلیل غیبت جان حتما موجه هست؛ برای همین توی اون لحظه فقط باید پسر رو آروم میکرد:
نه این فکرو نکن ییبو. مگه بهتر از تو هم میتونه پیدا بشه؟
جان به من زنگ زد. گفت که توی برفها گیر کرده؛ برای همین کمی دیرتر میرسه.
فقط درباره خوبیهای تو صحبت میکرد. همه میدونند تو بهترین پسر هستی.
دکتری که پیشش هستی، فوقالعادست. میتونی ازش بخوای یکی از فیلمهای موتورسواری رو بهت نشون بده. تا اون موقع مطمئن باش جان میاد.
حرفهای ییشوان قلبش رو آروم کرد. هنوزم استرس داشت؛ اما با این حال لبخندی زد و گفت:
خداحافظ مرد شکلاتی!
ییشوان لبخندی زد و تلفن رو قطع کرد. میتونست به جرات بگه تا حالا هیچکس به این اندازه شیرین صداش نکرده بود.
توی ذهن ییبو اسمش مرد شکلاتی بود؛ اما ییشوان فکر میکرد شیرینی و شکلات به احتمال زیاد از روی ییبو ساخته شدند.
وقتی میفهمید پناه ییبو بعد از جان فقط خودش هست، دوست داشت هر چه زودتر کارهای سرپرستی به نتیجه برسه.
شاید هیچوقت نمیتونست طعم پدر شدن رو بچشه؛ اما با تمام وجودش به این موضوع باور داشت که میتونه بهترین گاگا و دوست برای ییبو باشه.
ییبو تلفن رو روی تخت گذاشت. همراه با چاشنی خجالت رو به چنگ گفت:
ممکنه فیلم موتورسواری بهم نشون بدی؟
چنگ لبخندی زد و مشغول پیدا کردن بهترین مسابقهها شد. مطمئن بود علاقه ییبو به موتور به خاطر حضور ییشینگ هست. این نشون میداد حضور همه توی زندگی ییبو پررنگ هست، به جز خودش. امیدوار بود روزی بتونه اون هم ایجادکننده علاقهای توی قلب ییبو باشه.
*************
برف سنگینی در حال بارش بود و باعث تصادف شده بود؛ برای همین ماشینها به زحمت حرکت میکردند. هر یک قدم پلیس ایستاده بود و جان نمیتونست تماسی رو جواب بده؛ اما به شکل دردناکی نگران بود.
البته جکسون بهش گفته بود که مرد بدون هیچ دستاوردی از بیمارستان خارج شده و با تعقیبش تونسته به محل زندگیش برسه؛ هر چند مطمئن نبود اونجا برای زندگی کردن هست یا شکنجه دادن.
در حال پارک کردن ماشین روبهروی بیمارستان بود که صدای نوتیف گوشیش بلند شد. ییشوان بود:
Advertisement
خیلی ترسیده. هر جا هستی زودتر خودت رو برسون. بهش این اطمینان رو بده که قرار نیست ترکش کنی. دیگه بیخبر غیبت نزنه! یادت نره تو الان مسئولیت بزرگی روی دوشت هست... تنها نیستی که بخوای هر کاری دلت میخواد انجام بدی.
حق با ییشوان بود؛ اما توی شرایطی نبود که بتونه به تماس پاسخ بده. هر چند میدونست این بهونه خوبی نیست.
وقتی وارد بیمارستان شد، به سمت اتاق برادرش حرکت کرد. نفس عمیقی کشید و برای وارد شدن به اتاق آماده شد، نمیدونست چه چیزی در انتظارشه؛ اما امیدوار بود که ییبو باهاش قهر نکنه؛ چون طاقتش رو نداشت.
*************
وقتی در اتاق باز شد، ییبو سریع نگاهش رو از گوشی گرفت. با دیدن جان خیالش راحت شد؛ اما بدون اینکه حرفی بزنه، نگاهش رو دوباره به صفحه تلفن همراه دوخت.
جان روی صندلی نشست و به ییبویی که به وضوح باهاش قهر بود، خیره شد. باید طوری خودش رو تبرئه میکرد:
وقتی کوکو رو گذاشتم خونه و برگشتم برف خیلی شدیدتر شده بود. چندتا ماشین باهم دیگه تصادف کرده بودن و نمیشد راحت رانندگی کرد. توی ماشینم نمیتونستم با تلفن صحبت کنم.
ییبو میشنید جان چی میگه؛ اما با این حال دوست داشت نسبت به حرفهاش بیتوجه باشه. گوشی رو به سمت دکتر گرفت و گفت:
دردم دوباره داره شروع میشه.
و همین برای لرزیدن قلب دوباره جان کافی بود. چنگ رو به جان گفت:
اندازه سنگهاش طوری نیست که خود به خود دفع بشه. باید حتما از روش سنگ شنی با امواج استفاده کنیم. من به ییبو یه مسکن تزریق میکنم تا اجازه نده دردش از این شدیدتر بشه.
و بعد رو به ییبو گفت:
ییبو روی تخت دراز بکش الان میام.
همین جمله برای وارد کردن استرس به قلب ییبو کافی بود. روی تخت دراز کشید. جان متوجه ترسش میشد؟
قصد داشت از جان بخواد کنارش بایسته که متوجه نشستن کسی روی تخت شد.
جان از همون اول میدونست پسر چقدر نسبت به آمپول و کارهای بیمارستانی فوبیا داره. هر چند ییبو باهاش قهر بود؛ اما الان بیشتر از هر وقت دیگهای باید کنار ییبو میبود.
کنارش روی تخت نشست. سعی کرد جلوی دیدش نسبت به آمپول رو بگیره.
چنگ برای اینکه دارو زودتر اثر کنه، قصد داشت اون رو به قسمت ران تزریق کنه؛ برای همین گفت:
ییبو میخوام آمپول رو به رونت تزریق کنم، ترس نداره.
ییبو میترسید. دست جان رو محکم فشرد و گفت:
باید شلوارمو در بیارم؟
: اگه ممکنه فقط پایین بکشش!
خاطرات تلخ دوباره روی قلبش آوار شدند. محکم دست جان رو فشرد. جان متوجه این موضوع شد؛ برای همین رو به چنگ گفت:
اگه ممکنه به دستش تزریق کن. مطمئنم ییبو انقدر قوی هست بتونه تحمل کنه. درسته؟
و جواب ییبو فقط تکون دادن سرش بود.
چنگ از بازوی پسر گرفت و مشغول تزریقش شد. حتی برخورد پنبه با دستشم استرسآور بود.
تقریبا به صورت کامل به سمت جان چرخید بود.
وقتی سوزش رو توی دستش احساس کرد، دست جان رو محکم فشار داد. جان با دست آزادش مشغول نوازش موهای پسر شد. تا کی باید درد کشیدنهای پسر رو میدید؟
ییبو سعی کرد نفسهای عمیق بکشه. همه چیز تموم شده و اتفاق بدی هم نیفتاده بود.
بیهوش نشده بود و این نشون میداد قرار نیست اتفاقهای اون خونه تکرار بشن.
سعی کرد به خودش مسلط باشه. وقتی چشمهاشو باز کرد با لبهای خندون جان روبهرو شد. توی اون لحظه نمیدونست چرا؛ اما خجالت خیلی عمیقی رو توی قلبش احساس کرد و وقتی جان به حرف اومد، احساس کرد گونههاش به سمت قرمزی رفتند:
تموم شد فندق کوچولو!
متوجه شد جان به این اسم علاقه پیدا کرده؛ برای همین اعتراضی نکرد. شاید اینطوری حال جان خوب بود. هر چند هنوز هم با جان قهر بود و لبش رو برای حرف زدن حرکت نداده بود. دوباره صدای جان توی گوشش پیچید:
یه فندق کوچولو باهام قهر کرده! چیکار کنم باهام آشتی کنه؟
چنگ با شنیدن لحن متفاوت جان سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت. باید اتاق رو برای سنگ شنی آماده میکرد؛ هر چند لوسبازیهای جان رو به هیچ وجه نمیتونست تحمل کنه.
جان وقتی متوجه بیرون رفتن چنگ از اتاق شد، رو به ییبو کرد و گفت:
اگه لگو بخرم آشتی میکنی؟ بستنی؟ شایدم بریم مسابقات موتورسواری رو ببینیم. شایدم برای آشتی کردن همشو میخوای.
اما ییبو هیچ کودوم اینهارو نمیخواست. اون فقط دلش میخواست خیالش از بودن جان قرص بشه.
با فکر رها شدن و افتادن توی تاریکی به خودش لرزید. توی چند ثانیه چشمهاش پر از اشک شد؛ اما با پلک نزدن سعی داشت از گریه کردن جلوگیری کنه.
صداش موقع جواب دادن میلرزید:
من حاضرم هیچ کودومشون رو نداشته باشم؛ اما تو دیگه اینطوری تنهام نذاری.
جان لبخندی زد. شونههای پسر رو گرفت و گفت:
من متاسفم. قول میدم دیگه تکرار نشه.
ییبو دوباره ترسهاش یادش افتاده بود. اگه جان نمیومد و دوباره به اون اتاق قرمز رنگ پا میگذاشت چی؟
اگه دوباره مجبور میشد جلوی چشمهای اون مرد خودش رو بشوره چی؟
اگه قرار بود دوباره جملات پدرش که از توی کتابی خونده میشد رو تکرار کنه، چی؟
همه اینها باعث شد به پناهگاه امنش پناه ببره. سرش روی به سینه جان چسبوند و گفت:
من فقط خیلی ترسیدم.
جان قلبش لرزید و میترسید این صدا به گوش پسر برسه. آروم و با احتیاط دستش رو دور شونه ییبو حلقه کرد و گفت:
جان قول میده دیگه تورو نترسونه، تو هم قول بده دیگه باهام قهر نکنی... وقتی حرف نمیزنی باهام، نورم کم میشه. تو که خورشید بدون نور نمیخوای؟
ییبو آروم گفت:
تو جانی... هر طور باشی میخوام کنارت باشم.
وارد خونه شد. همه چیز در تاریکی مطلق بود؛ اما میتونست بوی خاصی رو احساس کنه. بوی عطر همیشگی اون مرد بود.
میدونست برای چی اینجاست. جلوتر رفت. کمنورترین چراغ رو روشن کرد. درست حدس زده بود؛ همون شخص بود. روی زانوهاش نشست و گفت:
قربان!
مرد سیگارش رو خاموش کرد و به سمت فرد برگشت:
از آپولون برام بگو!
میدونست به خاطر همین موضوع اینجاست:
موهاش رو کوتاه کردن. وزنش بالاتر رفته. اون حس ترس اولیه رو نداره!
به وضوح میتونست ابروهای درهم کشیده مرد رو ببینه. مرد دوباره سیگاری روشن کرد و گفت:
برام عکسی ازش آوردی؟
سری تکون داد و گفت:
خیلی مراقبشن... همه افرادی که کنارشن به خوبی ازش محافظت میکنند. هیچ کاری نتونستم بکنم.
کنار نگهبان نشست. سیگارش رو بر روی دستش خاموش کرد و گفت:
میدونی که آپولون چقدر برای خدای ما اهمیت داره؟ اون قراره با خودش برکت رو بیاره.
اون قراره همسر جدید باشه. برنامههای بزرگی برای ورودش تدارک دیده شده.
میدونی تعداد قربانیهایی که به خاطر ورودش قراره انجام بشه، چند تا هست دیگه؟
توی وظیفهای که خدا مامورت کرده بود، موفق نبودی. این نشون میده روحت برای این کار پاک نیست.
بودنت روی زمین فقط باعث ضعیف شدن روحهای دیگه میشه. میدونی دیگه باید چیکار کنی؟
مرد خوب میدونست باید چیکار کنه. میدونست وقتی توی انجام کارش موفق نبوده، یعنی روحش لیاقت نداره.
اون باید کاری میکرد تا خدایان زمین و آسمان انرژی منفیش رو حس نکنند. اون باید خودش رو قربانی میکرد!
************
جان هم به اندازه ییبو استرس داشت. میدونست کار خاصی قرار نیست انجام بشه؛ اما با این وجود حس و حالی که داشت رو نمیتونست از بین ببره.
برای اینکه صدای دستگاه پسر رو اذیت نکنه، هدفون مخصوصی روی گوشهاش قرار داده شد. جان از فاصله دور نظارهگر ییبو بود و با لبخندهایی که نثار پسر میکرد، سعی در آرامش بخشیدن بهش داشت.
ییبو به ملحفه تخت چنگ انداخت؛ اما با این وجود تمام تمرکزش رو روی نگاههای جان گذاشته بود.
جان با فاصله ازش ایستاده بود؛ اما همین که میتونست ببینتش براش کافی بود.
وقتی دستگاه در نزدیکی بدنش قرار گرفت، استرسش شدیدتر شد. دکتر بهش این اطمینان رو داده بود که درد چندان زیادی رو احساس نمیکنه و تمام تلاشش رو کرده بود تا به این حرفها اطمینان کنه.
چشمهاشو بست و اجازه داد همه چیز به شکل طبیعی خودش پیش بره. اون دردهای خیلی بدتری رو تجربه کرده بود و میدونست دیگه قرار نیست اون روزها براش تکرار بشن... میدونست جان توی هر شرایطی مراقبش هست.
************
نمیدونست کارش چقدر طول کشید؛ اما وقتی تموم شد بیش از اندازه احساس خستگی توی بدنش داشت. طوری که دلش میخواست همونجا چشمهاشو بذاره و روی هم بخوابه؛ اما تا وقتی جان کنارش نمیومد، این کار رو انجام نمیداد.
به سختی روی پهلوش دراز کشید و به جانی چشم دوخت که با برادرش در حال صحبت بود. بدون پلک زدن، به جان خیره شد و در نهایت با وجود تمام مقاومتهایی که کرده بود، چشمهاشو بست.
************
ردای سیاه رنگش رو از دوشش برداشت و روی صندلی گذاشت. به عکس تمام قدی که روی دیوار جای خودش کرده بود نگاهی انداخت. به تک تک نقاط عکس بوسه زد.
انگار که در حال پرستیدنش بود.
از عکس فاصله گرفت و روبهروش نشست. چشمهاشو بست و در حالی که لبخندی روی لب داشت گفت:
آپولون من، برای دیدنت لحظهشماری میکنم. قراره با خودت برکت رو بیاری.
و بعد بدون اینکه چشمهاشو باز کنه، به فردی که پشت سرش ایستاده بود گفت:
تا زمانی که آپولون من 18 سالش نشده، باهاش کاری نداشته باشید. وقتی به اینجا پا گذاشت، تمام گناههارو از روح و جسمش پاک میکنم. اون متعلق به منه، روح و قلب اون برای منه! قلبش قراره توی دستای خودم باشه!
بعد از گفتن این حرف بلند خندید. اون میدونست به محض رسیدن پسر به سن 18 سالگی قراره توی همین مکان باشه...
اون به عنوان آپولون پا توی قبیله میگذاشت؛ اما به عنوان قربانی برگزیده از روحش تا ابد تغذیه میشد!
************
Sun Flower 🌻💫
:
Advertisement
- In Serial309 Chapters
Harry Potter: Blood of the Dragon
1969, London.Magnus, a 9-year-old boy got lost while watching a parade with his mummy.He looked around for her but only tired himself out, eventually taking a break under a tree in a park.But, that moment changed not just his, but also the destiny of the entire world. Because that tree was not normal, it contained inheritances from an ancient world-renowned wizard and a certain king.The tree had waited centuries for someone worthy and finally, it had found one.But what was so special that made little Magnus worthy? It’s not possible that no other 9-year-old child ever slept under the tree in the past centuries.«OH! What a surprise, but a welcome one. At least, now I can rest easy that I made the right choice.» The ancient tree thought to itself.*This is a Harry Potter pre-canon fic.*
8 2530 - In Serial33 Chapters
Dungeon Instinct
The multiverse is a big place, and it is also constantly in flux. As such sometimes mistakes occur, impossibilities that should have never come into existence. An aspect of corruption born naturally of a mortal and a divine, a Void that is a singularity instead of a duality, a being that came to be before existence ever was, a forgotten that is not damned, the possibilities are infinite and limitless, and thus so are the possible mistakes in this grand multiverse. But are not mistakes more entertaining to watch? For Kelic the Blightborn, life was suffering. Born of a holy Templar dedicated to serving the Forgotten Guardian and a powerful abyssal demon queen that raped said Templar, Kelic’s first sight and sensation in Quellios and its realms was being baptized in the life-blood of his dying father. Tortured in the 1425th level of the abyss for ten years, Kelic was only set free of this constant nightmare of an existence by the unintended results of the Ascendant Angel’s rise to true divinity. His freedom from the abyss was not the paradise that the young Kelic thought however, as he was branded a BlightBorn, or a child of tragedy that brings only misfortune, by the people of Quellios. Abused by all he ever knew or met the boy found solace in only in the things of beauty and the act of reading, a skill he taught himself. His latent ability to comprehend and remember all of what he read and the sheer speed of his reading gained the attention of a prominent figure of Evrette Academy Island. Taken in by the famous mage Fredrick Dunhousen, Kelic lived in peace for the first time in his young life… that is until he was killed. Follow the tale of a newly born dungeon core in the world of Eserthet, that has only one single purpose. One single purpose it decided for itself... [{(Note, this story contains: torture, gore, violence, sexual content, and other mature stuff. read at your own risk.)}]
8 218 - In Serial7 Chapters
Shaman Medic: Project Jotnar, a Military LitRPG Saga
Assigned to Project Jotnar, a team of six elite combat troops are placed in an experimental enhanced VR environment in order to challenge their combat, survival and strategic capabilities. Their new battleground - the land of Nine Mountains, a high fantasy realm inspired by Norse mythology. In order to survive, Squad Durnir must progress through martial, spiritual and arcane challenges in a role-playing environment alien to their military experiences.
8 94 - In Serial32 Chapters
Fire Rider
Superpowers. Magic. Dragons. Lavorians. An amazing introduction to a fantasy trilogy full of enthralling adventure. A brilliant book for both teens and adults. If you are a fan of Percy Jackson, Lord of the Rings, or Eragon, you will love this coming of age fantasy. When a young man, Oracus, becomes the Rider of a mythical Lavorian, his world is turned upside down. The arrival of the Lavorian in Oracus's village attracts the wrath of a diabolical King, who destroys his home and murders his father. Now with a Lavorian by his side and superpowers at his disposal, Oracus seeks revenge on the King. But there is a dark secret waiting to be discovered. And when it is, revenge will become far more complicated. Oracus will need a miracle if he is to end the King's reign. Will he succeed? "BRILLIANT! Gripping read." "Thoroughly RECOMMEND it." "This is an AMAZING read." "A FANTASTIC read from start to finish." This fantastic series by Paul Gaskill is what young adult fantasy is all about. As with the famous Harry Potter novels, adults and teenagers alike will relish this brilliantly written trilogy.
8 66 - In Serial5 Chapters
Naruto- Idiot or not?
Naruto's an idiot, right? Wrong. Naruto is a strong, sweet, shy and quiet boy. He loves animals and is actually quite friendly.How do the others take it when they find out?
8 90 - In Serial112 Chapters
The Guy Named Harrison: Book One
Carolina Panthers superstar Harrison Ford meets NFL sportswriter Carrie Fisher during media day. Unknown to Carrie, Harrison secretly likes her. He isn't sure she likes him back. As the season progresses, Harrison and Carrie become closer and closer. Will the two of them confess their feelings for each other and fall in love?Highest rank #397 in romance.
8 110