《وقتی رسیدی که شکسته بودم》قول میدم دیگه تکرار نشه
Advertisement
چنگ نگاهی به ییبو که آروم خوابیده بود، انداخت. مطمئن بود تا ابد لحن ییبو که با التماس ازش دارویی برای تسکین دردش میخواست از یادش نمیره.
با شنیدن سروصدایی که از بیرون میومد، اخمی کرد. هیچ حدسی درباره شلوغیها نداشت.
از روی صندلی بلند شد و به سمت در رفت. با دیدن یک مرد و پرستار که در حال دعوا بودند، بدون اینکه از در فاصله بگیره گفت:
چه خبره اینجا؟
پرستار که متوجه دکتر شده بود، گفت:
آقای دکتر هر چقدر بهشون میگم شما دیگه بیمار پذیرش نمیکنید، گوش نمیدن.
چنگ با اخم به سمت مرد که نشونه بیماری توی صورتش دیده نمیشد، رفت و گفت:
مشکلتون چیه؟
مرد که انگار بالاخره میتونست پا توی اتاق بذاره، گفت:
از صبح توی پهلوهام احساس درد دارم.
: از صبح درد داشتی و ساعت سه شب اومدی؟
مرد بدون اینکه خودش رو ببازه، گفت:
کار داشتم!
چنگ از در فاصله گرفت و گفت:
باشه، آماده شو معاینت میکنم.
مرد به سمت در اتاق حرکت کرد؛ اما قبل از اینکه دستش به دستگیره برسه، با شنیدن صدایی ایستاد:
اونجا نه!
چنگ کلیدش رو از توی جیبش بیرون کشید و در رو قفل کرد و بعد گفت:
اتاق اورژانس مناسبتره!
مرد بدون اینکه خودش رو ببازه، لبخندی زد و گفت:
معذرت میخوام، فکر کردم خودتون معاینه میکنید.
چنگ جوابی نداد و فقط مرد رو هدایت کرد. قبل از اینکه خودش توی اتاق اورژانس پا بگذاره، تلفن همراهش رو از جیبش بیرون کشید و پیامی رو برای مخاطب مورد نظرش ارسال کرد:
توی اتاق اورژانسه!
*************
**************
در حال معاینه مرد بود. میدونست همه چیز یک نقشه هست. از چهره مرد مشخص بود درگیر بیماری خاصی نیست.
چنگ پوزخندی زد. دستش رو به محکمی روی پهلوی مرد فشار داد و گفت:
این ناحیه درد میکنه؟
مرد در حالی که به زحمت نفس میکشید، گفت:
آقای دکتر لطفا یکم آرومتر... بله همونجا درد میکنه.
چنگ دستکشهاشو از دستش بیرون کشید و توی سطل زباله انداخت:
مشکلی نیست. سرما زده. میتونید برید!
و بعد بدون اینکه اجازه صحبت دیگهای رو بده، از اتاق بیرون رفت. نگران ییبو بود و باید هر چه سریعتر بهش سر میزد.
برادرش ییبو رو به اون سپرده بود؛ برای همین باید به خوبی ازش مراقبت میکرد. وقتی قفل در رو باز کرد و وارد اتاق شد، متوجه شد ییبو بیدار شده. آروم جلو رفت و بعد از بستن در، گفت:
حالت خوبه؟
ییبو بدون اینکه به سوال مرد پاسخ بده، گفت:
جان چرا نیومده؟ تو چرا از اتاق رفتی؟
چنگ لبخندی زد. پشت میزش نشست و گفت:
متاسفم یک کاری برام پیش اومد. جان هم فعلا نیومده.
ییبو وقتی از خواب بیدار شد، با ندیدن کسی استرس گرفت. حتی قفل بودن در ترسهای بیشتری رو وارد قلبش میکرد؛ چون دقیقا یاد روزهایی میفتاد که توی اون خونه زندگی میکرد.
حضور این مرد آرومش نمیکرد و در حال حاضر به وجود جان شدیدا نیاز داشت:
جان کی میاد؟ خیلی طول میکشه؟
چنگ سعی کرد با ملایمت به سوالات پسر جواب بده:
میدونی که بیرون برف میاد و جادهها شلوغه. ممکنه طول بکشه.
ییبو با اخم گفت:
وقتی داشتیم میومدیم انقدر طول نکشید.
: ییبو الان نزدیک صبحه. ممکنه ماشین بیشتری توی راه باشه.
ییبو متوجه این حرفها نمیشد. اون در حال حاضر به شدت ترسیده بود و این ترس زمانی شدت گرفته بود که صداهای بلندی رو از بیرون اتاق شنید.
از روی تخت بلند شد و کنج اتاق رو برای نشستن انتخاب کرد. هیچ صندلی برای نشستن نبود. میدونست کف زمین سرده؛ اما با این وجود از روی تخت دراز کشیدن بهتر بود. اینطوری احساس امنیت بیشتری داشت.
در حالی که سعی میکرد اجازه نده لرزش دستهاشو دکتر ببینه، گفت:
اگه جان نمیاد، به مرد شکلاتی بگو پیشم بیاد.
Advertisement
برای چنگ سوال پیش اومد که مرد شکلاتی دقیقا کیه:
اون کیه؟
ییبو از نگاه کردن به چشمهای چنگ طفره میرفت. نمیدونست چرا به مرور ترسهاش در حال بیشتر شدن بود:
همونی که مثل تو دکتره!
و همین کافی بود تا چنگ متوجه بشه منظور ییبو دقیقا چه کسی هست؟ باید با جان تماس میگرفت. در غیر این صورت ممکن بود پسر دچار حملههای عصبی بشه.
تلفنش رو برداشت و روی شماره جان کلیک کرد. یک بوق، دو بوق، سه بوق...
هر چقدر بیشتر بوق میخورد، به همون اندازه ییبو نگرانتر میشد. میترسید توسط جان ترک شده باشه. اونوقت چطور میتونست زندگی کنه؟
مشغول جویدن ناخنهاش شد. چنگ به وضوح میتونست متوجه استرس بیش از اندازه پسر بشه.
همیشه این مسیر شلوغ بود و میتونست حدس بزنه جان چرا جواب نداده یا دیر کرده.
برای اینکه پسر رو آروم کنه، مجبور شد با ییشوان تماس بگیره. نمیدونست امروز نوبت کاری ییشوان هست یا نه؛ اما بهترین کار تماس گرفتن بود. در اولین بوق تماس جواب داده شد.
ییبو وقتی صدای مرد شکلاتی رو شنید، از مکان امنش بیرون اومد. توی سریعترین زمان ممکن گوشی رو از دست چنگ بیرون کشید و دوباره همون مکان قبل رو برای آرامش گرفتن، انتخاب کرد:
مرد شکلاتی!
ییشوان هیچوقت فکر نمیکرد صدای ییبو رو بشنوه. کمی نگران شد؛ برای همین گفت:
ییبو حالت خوبه؟
ییبو تو اون لحظه به هیچ عنوان خوب نبود:
جان منو ترک کرده.
: مگه چه اتفاقی افتاده؟
ییبو دوباره مشغول جویدن ناخنش شد:
گفتش کوکو رو میبره خونه؛ اما هنوز نیومده. شاید بچه بدی بودم.
ییشوان خوب میدونست دلیل غیبت جان حتما موجه هست؛ برای همین توی اون لحظه فقط باید پسر رو آروم میکرد:
نه این فکرو نکن ییبو. مگه بهتر از تو هم میتونه پیدا بشه؟
جان به من زنگ زد. گفت که توی برفها گیر کرده؛ برای همین کمی دیرتر میرسه.
فقط درباره خوبیهای تو صحبت میکرد. همه میدونند تو بهترین پسر هستی.
دکتری که پیشش هستی، فوقالعادست. میتونی ازش بخوای یکی از فیلمهای موتورسواری رو بهت نشون بده. تا اون موقع مطمئن باش جان میاد.
حرفهای ییشوان قلبش رو آروم کرد. هنوزم استرس داشت؛ اما با این حال لبخندی زد و گفت:
خداحافظ مرد شکلاتی!
ییشوان لبخندی زد و تلفن رو قطع کرد. میتونست به جرات بگه تا حالا هیچکس به این اندازه شیرین صداش نکرده بود.
توی ذهن ییبو اسمش مرد شکلاتی بود؛ اما ییشوان فکر میکرد شیرینی و شکلات به احتمال زیاد از روی ییبو ساخته شدند.
وقتی میفهمید پناه ییبو بعد از جان فقط خودش هست، دوست داشت هر چه زودتر کارهای سرپرستی به نتیجه برسه.
شاید هیچوقت نمیتونست طعم پدر شدن رو بچشه؛ اما با تمام وجودش به این موضوع باور داشت که میتونه بهترین گاگا و دوست برای ییبو باشه.
ییبو تلفن رو روی تخت گذاشت. همراه با چاشنی خجالت رو به چنگ گفت:
ممکنه فیلم موتورسواری بهم نشون بدی؟
چنگ لبخندی زد و مشغول پیدا کردن بهترین مسابقهها شد. مطمئن بود علاقه ییبو به موتور به خاطر حضور ییشینگ هست. این نشون میداد حضور همه توی زندگی ییبو پررنگ هست، به جز خودش. امیدوار بود روزی بتونه اون هم ایجادکننده علاقهای توی قلب ییبو باشه.
*************
برف سنگینی در حال بارش بود و باعث تصادف شده بود؛ برای همین ماشینها به زحمت حرکت میکردند. هر یک قدم پلیس ایستاده بود و جان نمیتونست تماسی رو جواب بده؛ اما به شکل دردناکی نگران بود.
البته جکسون بهش گفته بود که مرد بدون هیچ دستاوردی از بیمارستان خارج شده و با تعقیبش تونسته به محل زندگیش برسه؛ هر چند مطمئن نبود اونجا برای زندگی کردن هست یا شکنجه دادن.
در حال پارک کردن ماشین روبهروی بیمارستان بود که صدای نوتیف گوشیش بلند شد. ییشوان بود:
Advertisement
خیلی ترسیده. هر جا هستی زودتر خودت رو برسون. بهش این اطمینان رو بده که قرار نیست ترکش کنی. دیگه بیخبر غیبت نزنه! یادت نره تو الان مسئولیت بزرگی روی دوشت هست... تنها نیستی که بخوای هر کاری دلت میخواد انجام بدی.
حق با ییشوان بود؛ اما توی شرایطی نبود که بتونه به تماس پاسخ بده. هر چند میدونست این بهونه خوبی نیست.
وقتی وارد بیمارستان شد، به سمت اتاق برادرش حرکت کرد. نفس عمیقی کشید و برای وارد شدن به اتاق آماده شد، نمیدونست چه چیزی در انتظارشه؛ اما امیدوار بود که ییبو باهاش قهر نکنه؛ چون طاقتش رو نداشت.
*************
وقتی در اتاق باز شد، ییبو سریع نگاهش رو از گوشی گرفت. با دیدن جان خیالش راحت شد؛ اما بدون اینکه حرفی بزنه، نگاهش رو دوباره به صفحه تلفن همراه دوخت.
جان روی صندلی نشست و به ییبویی که به وضوح باهاش قهر بود، خیره شد. باید طوری خودش رو تبرئه میکرد:
وقتی کوکو رو گذاشتم خونه و برگشتم برف خیلی شدیدتر شده بود. چندتا ماشین باهم دیگه تصادف کرده بودن و نمیشد راحت رانندگی کرد. توی ماشینم نمیتونستم با تلفن صحبت کنم.
ییبو میشنید جان چی میگه؛ اما با این حال دوست داشت نسبت به حرفهاش بیتوجه باشه. گوشی رو به سمت دکتر گرفت و گفت:
دردم دوباره داره شروع میشه.
و همین برای لرزیدن قلب دوباره جان کافی بود. چنگ رو به جان گفت:
اندازه سنگهاش طوری نیست که خود به خود دفع بشه. باید حتما از روش سنگ شنی با امواج استفاده کنیم. من به ییبو یه مسکن تزریق میکنم تا اجازه نده دردش از این شدیدتر بشه.
و بعد رو به ییبو گفت:
ییبو روی تخت دراز بکش الان میام.
همین جمله برای وارد کردن استرس به قلب ییبو کافی بود. روی تخت دراز کشید. جان متوجه ترسش میشد؟
قصد داشت از جان بخواد کنارش بایسته که متوجه نشستن کسی روی تخت شد.
جان از همون اول میدونست پسر چقدر نسبت به آمپول و کارهای بیمارستانی فوبیا داره. هر چند ییبو باهاش قهر بود؛ اما الان بیشتر از هر وقت دیگهای باید کنار ییبو میبود.
کنارش روی تخت نشست. سعی کرد جلوی دیدش نسبت به آمپول رو بگیره.
چنگ برای اینکه دارو زودتر اثر کنه، قصد داشت اون رو به قسمت ران تزریق کنه؛ برای همین گفت:
ییبو میخوام آمپول رو به رونت تزریق کنم، ترس نداره.
ییبو میترسید. دست جان رو محکم فشرد و گفت:
باید شلوارمو در بیارم؟
: اگه ممکنه فقط پایین بکشش!
خاطرات تلخ دوباره روی قلبش آوار شدند. محکم دست جان رو فشرد. جان متوجه این موضوع شد؛ برای همین رو به چنگ گفت:
اگه ممکنه به دستش تزریق کن. مطمئنم ییبو انقدر قوی هست بتونه تحمل کنه. درسته؟
و جواب ییبو فقط تکون دادن سرش بود.
چنگ از بازوی پسر گرفت و مشغول تزریقش شد. حتی برخورد پنبه با دستشم استرسآور بود.
تقریبا به صورت کامل به سمت جان چرخید بود.
وقتی سوزش رو توی دستش احساس کرد، دست جان رو محکم فشار داد. جان با دست آزادش مشغول نوازش موهای پسر شد. تا کی باید درد کشیدنهای پسر رو میدید؟
ییبو سعی کرد نفسهای عمیق بکشه. همه چیز تموم شده و اتفاق بدی هم نیفتاده بود.
بیهوش نشده بود و این نشون میداد قرار نیست اتفاقهای اون خونه تکرار بشن.
سعی کرد به خودش مسلط باشه. وقتی چشمهاشو باز کرد با لبهای خندون جان روبهرو شد. توی اون لحظه نمیدونست چرا؛ اما خجالت خیلی عمیقی رو توی قلبش احساس کرد و وقتی جان به حرف اومد، احساس کرد گونههاش به سمت قرمزی رفتند:
تموم شد فندق کوچولو!
متوجه شد جان به این اسم علاقه پیدا کرده؛ برای همین اعتراضی نکرد. شاید اینطوری حال جان خوب بود. هر چند هنوز هم با جان قهر بود و لبش رو برای حرف زدن حرکت نداده بود. دوباره صدای جان توی گوشش پیچید:
یه فندق کوچولو باهام قهر کرده! چیکار کنم باهام آشتی کنه؟
چنگ با شنیدن لحن متفاوت جان سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت. باید اتاق رو برای سنگ شنی آماده میکرد؛ هر چند لوسبازیهای جان رو به هیچ وجه نمیتونست تحمل کنه.
جان وقتی متوجه بیرون رفتن چنگ از اتاق شد، رو به ییبو کرد و گفت:
اگه لگو بخرم آشتی میکنی؟ بستنی؟ شایدم بریم مسابقات موتورسواری رو ببینیم. شایدم برای آشتی کردن همشو میخوای.
اما ییبو هیچ کودوم اینهارو نمیخواست. اون فقط دلش میخواست خیالش از بودن جان قرص بشه.
با فکر رها شدن و افتادن توی تاریکی به خودش لرزید. توی چند ثانیه چشمهاش پر از اشک شد؛ اما با پلک نزدن سعی داشت از گریه کردن جلوگیری کنه.
صداش موقع جواب دادن میلرزید:
من حاضرم هیچ کودومشون رو نداشته باشم؛ اما تو دیگه اینطوری تنهام نذاری.
جان لبخندی زد. شونههای پسر رو گرفت و گفت:
من متاسفم. قول میدم دیگه تکرار نشه.
ییبو دوباره ترسهاش یادش افتاده بود. اگه جان نمیومد و دوباره به اون اتاق قرمز رنگ پا میگذاشت چی؟
اگه دوباره مجبور میشد جلوی چشمهای اون مرد خودش رو بشوره چی؟
اگه قرار بود دوباره جملات پدرش که از توی کتابی خونده میشد رو تکرار کنه، چی؟
همه اینها باعث شد به پناهگاه امنش پناه ببره. سرش روی به سینه جان چسبوند و گفت:
من فقط خیلی ترسیدم.
جان قلبش لرزید و میترسید این صدا به گوش پسر برسه. آروم و با احتیاط دستش رو دور شونه ییبو حلقه کرد و گفت:
جان قول میده دیگه تورو نترسونه، تو هم قول بده دیگه باهام قهر نکنی... وقتی حرف نمیزنی باهام، نورم کم میشه. تو که خورشید بدون نور نمیخوای؟
ییبو آروم گفت:
تو جانی... هر طور باشی میخوام کنارت باشم.
وارد خونه شد. همه چیز در تاریکی مطلق بود؛ اما میتونست بوی خاصی رو احساس کنه. بوی عطر همیشگی اون مرد بود.
میدونست برای چی اینجاست. جلوتر رفت. کمنورترین چراغ رو روشن کرد. درست حدس زده بود؛ همون شخص بود. روی زانوهاش نشست و گفت:
قربان!
مرد سیگارش رو خاموش کرد و به سمت فرد برگشت:
از آپولون برام بگو!
میدونست به خاطر همین موضوع اینجاست:
موهاش رو کوتاه کردن. وزنش بالاتر رفته. اون حس ترس اولیه رو نداره!
به وضوح میتونست ابروهای درهم کشیده مرد رو ببینه. مرد دوباره سیگاری روشن کرد و گفت:
برام عکسی ازش آوردی؟
سری تکون داد و گفت:
خیلی مراقبشن... همه افرادی که کنارشن به خوبی ازش محافظت میکنند. هیچ کاری نتونستم بکنم.
کنار نگهبان نشست. سیگارش رو بر روی دستش خاموش کرد و گفت:
میدونی که آپولون چقدر برای خدای ما اهمیت داره؟ اون قراره با خودش برکت رو بیاره.
اون قراره همسر جدید باشه. برنامههای بزرگی برای ورودش تدارک دیده شده.
میدونی تعداد قربانیهایی که به خاطر ورودش قراره انجام بشه، چند تا هست دیگه؟
توی وظیفهای که خدا مامورت کرده بود، موفق نبودی. این نشون میده روحت برای این کار پاک نیست.
بودنت روی زمین فقط باعث ضعیف شدن روحهای دیگه میشه. میدونی دیگه باید چیکار کنی؟
مرد خوب میدونست باید چیکار کنه. میدونست وقتی توی انجام کارش موفق نبوده، یعنی روحش لیاقت نداره.
اون باید کاری میکرد تا خدایان زمین و آسمان انرژی منفیش رو حس نکنند. اون باید خودش رو قربانی میکرد!
************
جان هم به اندازه ییبو استرس داشت. میدونست کار خاصی قرار نیست انجام بشه؛ اما با این وجود حس و حالی که داشت رو نمیتونست از بین ببره.
برای اینکه صدای دستگاه پسر رو اذیت نکنه، هدفون مخصوصی روی گوشهاش قرار داده شد. جان از فاصله دور نظارهگر ییبو بود و با لبخندهایی که نثار پسر میکرد، سعی در آرامش بخشیدن بهش داشت.
ییبو به ملحفه تخت چنگ انداخت؛ اما با این وجود تمام تمرکزش رو روی نگاههای جان گذاشته بود.
جان با فاصله ازش ایستاده بود؛ اما همین که میتونست ببینتش براش کافی بود.
وقتی دستگاه در نزدیکی بدنش قرار گرفت، استرسش شدیدتر شد. دکتر بهش این اطمینان رو داده بود که درد چندان زیادی رو احساس نمیکنه و تمام تلاشش رو کرده بود تا به این حرفها اطمینان کنه.
چشمهاشو بست و اجازه داد همه چیز به شکل طبیعی خودش پیش بره. اون دردهای خیلی بدتری رو تجربه کرده بود و میدونست دیگه قرار نیست اون روزها براش تکرار بشن... میدونست جان توی هر شرایطی مراقبش هست.
************
نمیدونست کارش چقدر طول کشید؛ اما وقتی تموم شد بیش از اندازه احساس خستگی توی بدنش داشت. طوری که دلش میخواست همونجا چشمهاشو بذاره و روی هم بخوابه؛ اما تا وقتی جان کنارش نمیومد، این کار رو انجام نمیداد.
به سختی روی پهلوش دراز کشید و به جانی چشم دوخت که با برادرش در حال صحبت بود. بدون پلک زدن، به جان خیره شد و در نهایت با وجود تمام مقاومتهایی که کرده بود، چشمهاشو بست.
************
ردای سیاه رنگش رو از دوشش برداشت و روی صندلی گذاشت. به عکس تمام قدی که روی دیوار جای خودش کرده بود نگاهی انداخت. به تک تک نقاط عکس بوسه زد.
انگار که در حال پرستیدنش بود.
از عکس فاصله گرفت و روبهروش نشست. چشمهاشو بست و در حالی که لبخندی روی لب داشت گفت:
آپولون من، برای دیدنت لحظهشماری میکنم. قراره با خودت برکت رو بیاری.
و بعد بدون اینکه چشمهاشو باز کنه، به فردی که پشت سرش ایستاده بود گفت:
تا زمانی که آپولون من 18 سالش نشده، باهاش کاری نداشته باشید. وقتی به اینجا پا گذاشت، تمام گناههارو از روح و جسمش پاک میکنم. اون متعلق به منه، روح و قلب اون برای منه! قلبش قراره توی دستای خودم باشه!
بعد از گفتن این حرف بلند خندید. اون میدونست به محض رسیدن پسر به سن 18 سالگی قراره توی همین مکان باشه...
اون به عنوان آپولون پا توی قبیله میگذاشت؛ اما به عنوان قربانی برگزیده از روحش تا ابد تغذیه میشد!
************
Sun Flower 🌻💫
:
Advertisement
Fallen God decides to live a little
Magnus is the God of Magic and he created the foundations of the universe with the rest of the true gods and just like the true gods, he knew everything under the table, how everything ran and how everything stopped. He lived a simple monotone eternal life watching over the world as it ran its infinite cycle. He was bored of it, and he wished something would change it. He received his wish through the loss of his powers turning him into a Fallen God. After being shot down from the heavens, he was saved by a fellow god at the last second. What does he do when he knows something might threaten the universe. What does he do when he knows something dangerous is lurking out there, does he strive to regain enough power to enter the plane of Gods, yes, but he'll first enjoy this life given to him. Join Magnus as he walks through the world in the shoes of a mortal in his irresponsible journey to live a little. Note: This is my first story, please be a little kinder to me. If you see any mistakes point them out in kindest way. Cheers
8 176A Comprehensive Guide for Alchemy
A guidebook designed for alchemists of every tier to help refine their craft and provide direction. Formed of countless recipes and techniques, developed over the ages by the collective knowledge of our study, this is a definite supplement material for any aspiring alchemist. This discusses not only the recipe itself, giving you instructions for each one, but directs you to things not to do in the recipe. It isn’t uncommon for starting alchemists to unknowingly make a small change, and before they know it… BOOM! For a relatively minor price you too purchase this guidebook and start working towards building up a proper base of knowledge in alchemy. Even those with considerable ability may learn a thing or two from this! ------------------------------------------------------------------------------------------------------------------ This is purely a guidebook for alchemy in a magical world, and as such contains no story elements. The cultivation (and alchemical) tiers are not at all necessary to understand the book, but exist because in the context of the book it would be important. I'm more than happy to write up any alchemical ideas you've ever had, totally not using this as an excuse to reduce my creative thinking hours... Just PM the idea or post it as a comment in any chapter, with a bit of balancing there's pretty much no idea that can't be done! Hiatus while I focus on shorter stories for competitions
8 279Gaslgiht
There is a common line of questioning that falls upon students within their first moments at Kingsly. “Why?”. The student asks, “Why am I here?”. This is a futile line of questioning. There are those who remember, and those who do not. I’ll spare you the technical explanation — that’s what we have teachers for. The jist is as follows: those who remember are... how do I put this... more likely. They occupy more time. and the space that time has allowed them — the pertinent amount — is experienced no matter what. Allow me to offer you a bit of personal information: I am not one who remembers. There is no time relevant to me, no space that I occupy. I exist by carving myself here, and continue to exist in the same fashion. You would do well to follow suit. Why am I here? Because I force myself to be. Because the universe, the universes, for all its kicking and screaming, cannot escort me out.
8 237Great Green Empire
(this is a empire building novel) Year 2040 the world sent into chaos! The CDC or which also dubbed as Zombie Deer Disease evolve and turn humans and other living being turn into zombie's (flesh) Rance a child who learned Spear since he's 5, fight in order to survive. One day the God descend and said "The portal to a new world is open! a portal to a new life do exist. My children, the south pole is your hope". Rance : " a new world? is there magic? i hope so." what await him is better than what he thinks. Not only magic, but also Gene Merging?!.??
8 69Faceclaims
Part 2 posted on my profile
8 595✿ LOVER BOY ✿ richie tozier x reader
richie x reader (female)
8 196