《وقتی رسیدی که شکسته بودم》فندق کوچولو
Advertisement
*******************
کوچکترین چیز توی اون خونه در نظرش یک نشونه بزرگ بود. تا به حال با پروندهای مثل این روبهرو نشده بود. نمیدونست یک پدر چرا باید تا حد مرگ فرزندش رو اذیت میکرد.
کاش میتونست خودش با ییبو حرف بزنه؛ اما پلهای پشت سرش رو شکونده بود. خاطره خوبی از خودش بر جای نگذاشته بود و همین میتونست یک دلیل مهم باشه تا ییبو هیچوقت راضی به دیدنش نشه.
حالا روبهروی خونه جان ایستاده بود. شاید از طریق اون مرد میتونست به چیزهای خوبی دست پیدا کنه؛ چیزهایی که میتونست باعث بسته شدن پرونده بشه.
*******************
به ساعت نگاهی انداخت. وقتی صدای نوتیف گوشیش رو شنید، بلند شد و در حالی که به سمت در میرفت، گفت:
ییبو من الان میام. تو پیش کوکو بمون.
ییبو چیزی نگفت و فقط به مسیر رفتن جان چشم دوخت. میترسید دوباره اتفاقهای ترسناکی برای بیفته.
هر وقت جان کنارش نبود، تبدیل به ترسوترین آدم ممکن میشد.
زانوهاشو بغل کرد و مطمئن بود تا زمانی که جان پاش رو دوباره توی خونه نذاره، نگاهش رو از در نمیگیره.
*******************
جان علاقهای به تنها گذاشتن ییبو نداشت؛ اما مجبور بود. نمیتونست اجازه بده افسر یک بار دیگه پا به خونه بذاره و از این راه وجود پسر رو پر از وحشت کنه.
با دیدن جکسون به سمتش رفت و سری تکون داد:
چی باعث شده بخوای من یا ییبو رو ببینی؟
جکسون دستهاشو توی جیبش گذاشت و رو به جان گفت:
امروز رفته بودم همون خونه... وقتی نتونستم چیزی ازش پیدا کنم، این فکر به سرم زد که برم از همسایهها بپرسم. تنها خونهای که اون اطراف بود، همونی بود که روبهروش یک درخت قرار داشت.
زنگ کار نمیکرد و خونه بافت قدیمی داشت؛ برای همین راحت میشد واردش شد. اوضاع خونه طوری بود که انگار چند وقت کسی واردش نشده بود.
اینا مهم نیست اما کتابی که توی اون خونه قرار داشت یک چیزهایی درباره سن هجده و نوزده سالگی گفته بود. اگه مخاطبش ییبو بوده باشه، یعنی توی هجده سالگی باید با کسی که اونا در نظر گرفتن ازدواج کنه و توی سن نوزده قربانی بشه.
جان منظور مرد رو متوجه نمیشد. تمام بدنش یخ کرده بود. جان در حالی که صداش میلرزید، گفت:
یعنی چی؟ نمیفهمم... چرا ییبو؟ اصلا چرا باید همچین چیزهایی تو یک کتاب نوشته بشه؟
مشکل جکسون هم همین بود. چیزی نمیدونست:
نمیدونم... واقعا نمیدونم. شاید فرقه خاصی هستند و شاید اون مرد واقعا مشکل روانی داره... شاید داره توی توهماتش زندگی میکنه؛ اما اگه یک درصد احتمال بدیم که واقعا قراره این اتفاقها بیفته، ییبو در امان نیست.
جان میتونست به وضوح لرزش دستهاشو حس کنه؛ طوری که برای پنهون کردن حسش دستهاشو توی جیبش گذاشت:
ییبو الان پیش منه، حالش خوبه و امنیت کامل داره.
جکسون میتونست ترس رو از چشمهای جان بخونه. در نظرش ییبو خیلی خوش شانس بود که تونسته بود با جان آشنا بشه:
میدونی جان واقعا نمیدونم چه اتفاقی قراره بیفته، همه چیز واقعیه یا فقط توهمات اون مرد و زن هست؟
هیچ سوء سابقهای به اسمشون ثبت نشده و همین کارو سخت میکنه.
اگه حقیقت داشته باشه میتونم بگم که یک گروه بزرگ باید پشت این کار باشه؛ چون رسیدن به اعتقاداتی مثل پاک کردن آدمها با خون باید از جایی ریشه گرفته باشه...
جان دستی به پیشونی دردناکش کشید و گفت:
پلیسا مراقب ییبو هستند دیگه، درسته؟
جکسون چه جوابی داشت بده؟ به پنجره خونه جان چشم دوخت. متوجه تکون خوردن پرده شد. لبخندی زد و گفت:
Advertisement
فکر کنم بهتره دیگه بری خونه. فقط اگه تونستی خیلی غیرمستقیم از ییبو بپرس فرد دیگهای به خونشون میومد یا نه... پدرش اونو مجبور به خوندن دعا میکرد یا نه؟
طوری نپرس که وحشت کنه. مطمئنم خودت بهتر بلدی... میسپارمش بهت و اگه چیز خطرناکی حس کردی حتما با من در میون بذار.
جان سری تکون داد و بدون هیچ حرفی به سمت خونه حرکت کرد. ترس تمام وجودش رو احاطه کرده بود.
اون پسر تو چه شرایطی زندگی میکرد؟ چه اتفاقهایی رو از سر گذرونده بود؟
وقتی وارد خونه شد، ییبو روی مبل نشسته بود. جان نگاهی بهش انداخت و گفت:
داشتی از پشت پرده منو میدیدی؟
ییبو سری تکون داد و گفت:
آره میدیدمت.
جان در حالی که برای هر دو نوشیدنی مخصوصی درست میکرد، گفت:
دلیلشم میشه بگی؟ فضولی کار خوبی نیست.
ییبو با شنیدن این حرف سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت. هیچوقت توسط جان مواخذه نشده بود و این حس خوبی رو بهش نمیداد.
وقتی جان نوشیدنی رو جلوش گذاشت، هیچ عکسالعملی نشون داد. جان نگاهی به ییبو که توی خودش رفته بود، انداخت و بعد گفت:
واسه تو درست کردم نمیخوریش؟
ییبو بدون اینکه جواب جان رو بده بلند شد و به سمت اتاقش رفت. جان با تعجب به مسیر رفتن ییبو چشم دوخت و بعد با حرص لبخندی زد و گفت:
اون کوچولو باهام قهر کرد؟
بعد از یک دقیقه ییبو دوباره از اتاق بیرون اومد. جان توی دلش گفت:
میدونستم بدون نوشیدنی نمیری.
اما در نهایت تعجب کنار کوکو نشست و بعد از چند لحظه سگ رو با خودش همراه کرد.
حالا جان تنها توی پذیرایی مونده بود و به در بسته اتاق نگاه میکرد. بلند خندید و بعد سرش رو به مبل تکیه داد و گفت:
باورم نمیشه اون فندق کوچولو باهام این کارو کنه. برای این نوشیدنیها زحمت کشیده بودم.
و بدون اینکه خودشم چیزی بخوره، به سمت اتاق کارش رفت. حداقل باید کار میکرد تا رفتار ییبو رو از یاد ببره؛ اما بعد از پنج دقیقه کار کردن، سرش رو روی میز گذاشت و گفت:
چطور میتونم در برابرت خودمو کنترل کنم؟
باید افکارش رو مرتب میکرد. قلم تبلت رو توی دستش گرفت و مشغول کشیدن طرحهاش شد. یک ساعت درگیر کارهاش بود و همینکه به چیزی فکر نکرده بود، خیالش رو راحت میکرد.
توی همین فکرها بود که در بدون اجازه باز شد. جان که آمادگی این حرکت رو نداشت، دستش رو روی قلبش گذاشت. رو به ییبو گفت:
ییبو وقتی وارد جایی میشی قبلش در بزن.
ییبو به صورت جان نگاه کرد. راهی که اومده بود رو برگشت و در رو بست. پشت در اتاق ایستاد و چند ضربه بهش وارد کرد:
جان بیام تو؟
جان توقع این حرکت رو نداشت. دستی به صورتش کشید و گفت:
میتونی بیای داخل.
وقتی رضایت جان رو گرفت، وارد اتاق شد. بدون هیچ کلمه اضافی گفت:
چرا اون مرد برای دیدنت اومده بود؟ میخواد منو ببره پیش پدرم؟
جان متوجه شد ییبو به خوبی چهره مرد رو به خاطرش سپرده:
ییبو تو هنوز به من اعتماد نداری؟
ییبو یک قدم به جان نزدیکتر شد و گفت:
به تو دارم؛ اما به اون نه.
جان لبخندی زد و گفت:
اون میخواد بهت کمک کنه تا دست پدرت به تو نرسه. مطمئن باش!
اما ییبو به همین راحتی نمیتونست باور کنه:
نه... قبلا بهم گفته بود که میخواد منو برگردونه.
جان بلند شد. روبهروی ییبو ایستاد. شونههای پسر رو گرفت و گفت:
من که قبلا بهت گفتم اجازه نمیدم؛ پس چرا انقدر بهش فکر میکنی؟
Advertisement
ییبو به چشمهای جان خیره شد و گفت:
ازش خوشم نمیاد. لطفا دیگه نبینش!
جان فقط لبخند زد و چیز دیگهای نگفت. از ییبو جدا شد و پشت میز نشست. ییبو قصد داشت از اتاق بیرون بره؛ اما با یادآوری چیزی به سمت جان برگشت و گفت:
من فضول نیستم.
و بعد از اتاق بیرون رفت. جان به مسیر رفتن ییبو چشم دوخت و بعد در حالی که موهاشو بهم میریخت، گفت:
آره... تو فقط یه فندق کوچولویی که میخواد منو بکشه.
*******************
انقدر درگیر کار شده بود که از محیط بیرون هیچ خبری نداشت. دوباره در بدون اجازه باز شد. قصد اعتراض داشت؛ اما وقتی ییبو دستش رو گرفت، چیزی نتونست بگه:
جان بیا میخوام یه چیز قشنگ نشونت بدم.
پشت سر ییبو راه افتاد و روبهروی پنجره ایستادند. تمام بیرون سفیدپوش شده بود. ییبو بدون اینکه دست جان رو رها کنه، گفت:
میبینی چقدر قشنگه؟ مثل یه خواب خوبه.
جان لبخندی روی لبش نشست و گفت:
اولین باره داری میبینی؟
ییبو پشت هم سرش رو تکون داد. دست جان رو رها کرد. در نزدیکترین فاصله از پنجره ایستاد و گفت:
اوهوم. این خیلی قشنگه. درسته؟
جان پشت ییبو ایستاد:
داره برف میباره... دلت میخواد از نزدیک ببینیش؟
ییبو با ذوق به سمت جان برگشت و گفت:
میشه واقعا؟
: میشه. برو لباس گرم بپوش.
ییبو با ذوق به سمت اتاق رفت. قرار بود چیز قشنگی رو همراه با جان تجربه کنه و این میتونست حس خوبی رو به قلبش وارد کنه.
جان به ذوق ییبو لبخندی زد. اون پسر با کوچکترین چیزها خوشحال میشد و این میتونست برای جان هم ناراحتکننده و هم شادیآور باشه.
خودش هم به سمت اتاق رفت تا آماده بشه. با ییبو روبهرو شد که درگیر شالگردنش بود. لبخندی زد، روبهروی پسر ایستاد و مشغول بستن شالگردنش شد:
وقتی برف میاد هوا سرد میشه... تو هم ریههات ضعیفه؛ پس باید حواست به خودت باشه.
ییبو چیزی نگفت و اجازه داد جان توی بستن شالگردن کمکش کنه.
وقتی جان هم آماده شد، ییبو رو به جان گفت:
کوکو رو هم ببریم ببینه؟ دوست داره باهامون بیاد!
جان لبخندی زد و گفت:
از کجا فهمیدی دوست داره بیاد؟
: چشمهاش!
جان سری تکون داد و گفت:
برو از زیر تخت کفشهای کوکو رو بیار... باید لباس بپوشه.
ییبو دوباره با ذوق شروع به حرکت کرد. هم قرار بود جان کنارش باشه و هم کوکو و چیزی بهتر از این نمیتونست اتفاق بیفته.
لباسهای کوکو رو بغل جان گذاشت و منتظر آماده شدن شد.
وقتی هر سه آماده شدن، ییبو سریعتر برای پوشیدن کفشهاش رفت.
بند کفشهاشو توی جورابش فرو کرد. جان با دیدن این حرکت ییبو سری تکون داد.
گوشیش رو توی جیبش گذاشت و با هم بیرون رفتن.
ییبو با دیدن اون همه سفیدی مبهوت موند. جان جلوتر راه افتاد و پاش رو توی برف گذاشت. دستش رو روبهروی ییبو گرفت و گفت:
نمیخوای بیای؟ ترس نداره.
ییبو با استرس دست جان رو گرفت و پاش رو توی برف گذاشت. اولش فکر میکرد برف قصد داره اون رو داخل خودش بکشه؛ برای همین محکم از جان گرفت.
وقتی احساس کرد همه چیز در امنترین حالت ممکنه، از جان فاصله گرفت و خودش به تنهایی توی برف راه رفت. کوکو پشت سرش راه افتاد...
دلش میخواست حس خوبش رو طوری فریاد بزنه. روی زانو نشست و دستش رو توی برف فرو برد.
از روی دستکش میتونست سردی رو احساس کنه؛ اما با این وجود دوسش داشت.
احساس کرد چیزی به کمرش برخورد کرد. با تعجب به عقب برگشت و با دیدن جان که در حال خندیدنه، گفت:
چیکار کردی؟
جان در حالی که دوباره توی دستهاش برف جمع میکرد، گفت:
بازی...
و بعد دوباره برف رو به سمت پسر پرتاب کرد. ییبو به تقلید از جان با دستهاش برفهارو جمع کرد و به سمت جان پرتاب کرد.
جان در حالی که میخندید گفت:
واو... ییبو یاد گرفته چیکار باید بکنه. ببینم انقدر زورت زیاد هست که منو ببری.
ییبو با شنیدن این حرف، در حالی که دوباره گلوله برفی درست میکرد، گفت:
نه... تو از من...
هنوز حرفش تموم نشده بود که گلوله برفی جان با سرش برخورد کرد و صدای خنده جان توی فضا پیچید.
ییبو نمیخواست کم بیاره. برای اولین بار دلش میخواست بازی کنه.
بازی جان با بازی پدرش کاملا فرق میکرد و از این بابت خوشحال بود.
گلوله برفی رو به سمت جان پرتاب کرد. به سینش خورد. دوباره روی زمین نشست. کوکو دور ییبو در حال چرخش بود. انگار اونم عاشق این فضا بود.
جان میتونست لبخند ییبو رو ببینه و از این بابت خوشحال بود.
سعی میکرد در کمترین زمان ممکن گلولههای برفیش رو درست کنه؛ اما با این وجود سرعت پسر خیلی کم بود.
ییبو سعی کرد گلوله برفی بزرگتری درست کنه و دقیقا زمانی که جان حواسش نبود، به سمتش پرتاب کرد.
لبخند موفقیتآمیزی زد. جان دندونهاشو نشون داد و گفت:
هی فندق کوچولو آرومتر بزن.
ییبو اخمی کرد و گفت:
من فندق نیستم.
جان قصد داشت پسر رو اذیت کنه:
چرا اتفاقا تو دقیقا یه فندق کوچولویی.
ییبو با حرص گلوله برفی رو به سمت جان پرتاب کرد و گفت:
من ییبوام. خودم اسم دارم.
جان همزمان با پرتاب کردن گلوله برف به سمت ییبو گفت:
بیشتر بهت میخوره فندق باشی.
ییبو وقتی فهمید جان قصد تموم کردن نداره، پشتش رو بهش کرد.
جان لبخندی به حرکت ییبو زد و دقیقا زمانی که قصد داشت اسم پسر رو صدا بزنه، گلوله بزرگی از برف روی صورتش نشست و صدای خنده ییبو بلند شد.
جان متوجه شد پسر فقط قصد داشت بهش کلک بزنه. با لبخند شیطانی جلو اومد. ییبو با فهمیدن اوضاع چند قدم به عقب برداشت و گفت:
تو باختی. بریم خونه.
اما جان تو یک حرکت پسر رو گرفت و روی برفها انداخت. ییبو اصلا این حرکت جان رو حدس نمیزد. وقتی کوکو کنارش اومد و دراز کشید، لبخندی زد.
دستشو دور کوکو انداخت و محکم بغلش کرد.
جان با دیدن این حرکت، تلفن همراهش رو بیرون کشید و از هر دو عکس انداخت.
قصد داشت اون رو توی صفحه ویبوش که فقط دوستاش دنبالش میکنند، آپلود کنه.
لبخندی زد و زیر پستش نوشت:
دو پاپی در یک قاب!
با این کار انگار قبول کرده بود ییبو تبدیل به یکی از مهمترین بخشهای زندگیش شده.
انگار باید قبول میکرد ییبو هم جزو روزمرگیهاشه.
هنوز چند دقیقه از انتشار عکس نگذشته بود که صدای نوتیف گوشیش بلند شد.
حدس میزد چه کسی باشه. قفل گوشیش رو باز کرد و به پیامی که براش اومده بود، خیره شد:
شیائو جان باید باور کنم بعد از چند سال دوباره توی برف بیرون رفتی؟ مگه تو همیشه موقع برف اومدن خودتو توی خونه حبس نمیکردی؟ تاثیرات ییبوئه درسته؟ نگو که حدسم درسته و قلبت براش لرزیده؟
جان نگاهش رو از صفحه گوشی گرفت و به ییبو داد که چطور در حال بازی کردن با کوکو بود. لبخندی زد و نوشت:
فکر کنم لرزیده!
*******************
Sun Flower 🌻💫
:
Advertisement
Swordmaster’s Youngest Son
Jin Runcandel is the youngest son of the greatest Swordmaster. After he gets himself kicked out of their clan, he meets a tragic fate…but before he dies, a God gives him a second chance. Now he must use his new power for good.Will Jin become the world’s strongest Swordmaster and live up to his greatest potential?
8 229System Help?
The System comes to Earth - and brings an apocalypse like no other. For this is not a System that breaks technology, and replaces it with magic: Nothing that friendly. It is a Broken system, a fine example of how something intended for good can becoming a plague upon the universe. Turning anyone into a monster. Being lucky in many ways, Jonathan and his coworkers find themselves the last hope of humanity.. Oops? No pressure.
8 124The Devil and the Huntsman
A MEDIEVAL DARK FANTASY SERIES A great darkness is in the earth and supernatural forces are gathering around to take action and take over the world. The people believe that God has abandoned them and the earth is separated from the heavens. The people of the earth search for a mighty warrior to rule over them. They search for someone to swear that they will rule the world and bring the darkness out of the earth. The creatures of the night plague the lands and desire to take rule of the people. One man who takes the mantle to rule the world is none other than Julius of Romania. A man who sought nothing more than ambition and power to defeat his enemies and save his family. He makes a deal with the Demon Wolf and becomes victorious over many obstacles, battles, and onslaughts. One year passes by and his daughter, Lagertha of Stockholm, drinks the blood of the wolf and becomes the queen of the wolves. Her one and only purpose in life is to honor her people by killing her father and ridding him from the madness that overtook him. Many other people come who are linked together by fate and destiny. They are all cursed with all sorts of powers and tragic pasts. They all swore to live by the sword and die by the sword for the sake of saving their people and driving the forces of darkness away from the world. They would all make many hard choices and many sacrifices along the way. On this journey, they will come face to face against a man whose ambition clouded his soul and made him desire to rule the world and bring a new age to the land. They are called the three hunters: Delphine of Moria, the Cursed Knight; Ragnar of Midland, the Ranger; and Iris of Kattegat, the Huntress. They are all bound by the blood of the wolf, and they were all found by the magic of the Wolf Queen. Together, they will do what is necessary to fight back against the demons and end the tyrannical reign of Mephiles, the Demon Wolf. The Devil and the Huntsman is a new medieval dark fantasy series.
8 196Tree Spirit
The journey of a lonely Tree Spirit. Unceasing laughter, happiness, and bliss played themselves before it... before...him? But alas, he was only but a spectator relishing in their delight, their warmth, their care. When they went, darkness ensured. But, maybe he would find a place he truly belonged? A place where he would be cared for, and a place that he could be ...happy? ...But firstly, I'm a male okay. A proud male tree spirit. No matter what you do, that won't change! A Bl story... but mostly fantasy. The romance is still far away...
8 81Secrets of the State
The North American personifications have many secretes to hide. America has:50 states 4 Extra personifications5 Territories8 Micronations2 Capitals1 Dead country Canada has: 13 Provinces/territories1 Capital3 MicronationsMexico has 31 States1 CapitalAll personified. 100+ children under the age of 18 under one roof.
8 165Poems
While in English exists only one word for it, the ancient Greeks with their aim for self-understanding and knowledge found eight different varieties of love that we might all experience at some point:1. Eros (Erotic love) - represents the idea of sexual passion and desire;2. Philia (Affectionate love) - friendship, love between equals;3. Storge (Familial love) - love between close family members;4. Ludus (Playful love) - the early stages of falling in love;5. Mania (Obsessive love) - an imbalance between eros and ludus;6. Pragma (Enduring love) - love that has matured and developed over time;7. Philautia (Self love) - self-love in its healthiest form;8. Agape (Selfless love) - the highest and most radical type of love.(Unless stated otherwise, everything except the art belongs to me.)
8 449