《chocolate and ice》•11•
Advertisement
-: برای مسابقات بین مدرسه ای، بازی های مقدماتی برگزار میکنیم. آقای مین بهم گفت که من اگه توی اونها خوب باشم میتونم کاپیتان تیم باشم.
درحال توضیح دادن اتفاقات داخل مدرسه به مرد ِ بی حالتی که رانندگی میکرد بود درحالی که دست هاش رو تکان میداد و از پاکت شیرکاکائوی توی دستش میخورد.
مرد فقط هومی کرد و پسربچه ادامه داد
-: خیلی باحاله نه؟ اینکه من کاپیتان تیم بشم.
با هیجان گفت. بدون اهمیت به بی توجهی های مردی که تقریبا هیچ واکنشِ خاصی به حرفهاش نمیداد، تند تند باهاش حرف میزد. از ویژگی های عجیبی بود که این پسربچه داشت و سهون درکش نمیکرد.
مگه بچه ها نباید خواهان رفتار پر ملاحضه باشن؟ اما این بچه انگار اصلا اهمیتی نمیداد.
بکهیون وقتی کوچیک تر بود اگه سهون به حرفاش واکنش نمیداد حتما کلی داد میکشید و اخرم به گریه میوفتاد!
×: چیش باحاله؟
شیرداخل پاکت به اتمام رسیده بود اما اون بچه اصرار داشت که تا قطره ی آخر شیرکاکائو رو بیرون بکشه و همین باعث ایجاد صداهای عجیب غریب از داخل پاکت میشد
+: همه چیش! من عاشق فوتبالم و حالا کاپیتان تیم میشم. اینطوری خیلی باحاله
×: شما بچه ها عجیبین!
+: توام خیلی عجیبی آقای یخمک!
زبان درازی کرد و دوباره مشغول هورت کشیدن باقی مانده های شیرکاکائو شد.
با تعجب تک خنده ی کوتاهی کرد
×: چی گفتی؟
شانه ای بالا انداخت
+: وقتی با یه بچه حرف میزنی باید به حرفاش توجه کنی ولی تو نه تنها توجه نمیکنی که حتی حرفامم رد میکنی، اما من میدونم اینا بخاطر اینه که تو زیادی یخمکی، وگرنه از قصد نمیکنی.
تک ابرویی بالا انداخت
×: چطوریم؟
با دست به سر و صورت مرد اشاره کرد
+: اینطوری.. یخ! ما بهش میگیم پوکر فیس ولی ازونجایی که پیری احتمالا معنی پوکر فیس رو نمیدونی پس همون یخ درنظر بگیر.
با شیطنت گفت و با خنده از ماشین پیاده شد
×: چی؟ پیر خودتی توله سگ!
این سهون بود که بین صدای خنده ی تهاو و هیاهوی بچه هایی که درحال رفتن به مدرسه بودن، داد کشید. بچه اما همانطوری که از خنده ریسه میرفت وارد مدرسه اش شده بود
دستی بین موهاش کشید
×: نیم وجبی فکر کرده میتونه قسر در بره؟ دهنت سرویسه
زیرلب غر زد و ماشین رو راه انداخت، البته که اصلا نمیخواست به لبخند کج روی لبش توجهی نشان بده.
گوشیِ درحال زنگ خوردنش رو برداشت. این دومین تماس کریس بود. با بی حوصلگی تماس رو وصل کرد
+: چرا جواب نمیدی لعنتی؟ سرهنگ جانگ تماس گرفته بود. انگار جونگین رو دیشب زدن. سریع برو زندان. منم دارم میام
............................................................................
........................................................................
۶ ساعت و ده دقیقه قبل | زندان گوانگجو
عینک مطالعه رو از روی چشم هاش برداشت و شقیقه هاش رو ماساژ داد. نور سالن زمانِ خاموشی خیلی کم بود و این به چشم هاش فشار می اورد. با اکراه کتاب رو پایین تخت انداخت و روی تختش دراز کشید. نگاهی به پسر انداخت که از عصر توی تختش چمباته زده و تکان نخورده بود.
یچیزی راجبش عجیب بود ولی جونگین بی حوصله تر از این بود که بخواد راجبش کنجکاوی کنه.
بازوش رو روی چشم هاش قرار داد. با بستن چشم هاش، چشم های براق، خی و وحشیای که از پایین با دهنی که درحال مکیدن عضوش بود، توی ذهنش پررنگ شد. لعنت بهش!
توی پیشونیش کوبید
-: بهش فکر نکن!
نه اصلا الان وقت فکر کردن به اون نبود. لعنت بهش که با دیدنش همه چی بدتر شده بود و تحمل فضای زندان و نداشتنش، سخت تر.
توی جاش تکانی خورد و به پهلو و پشت به پسر، چرخید.
..............
نیمه های شب بود که بدنش نسبت به خطر احتمالی واکنش نشان داد و انگار مغزش زودتر از خودش دستبکار شده بود تا به احساس خطر واکنش بده. بدنش اونقدری توی لحظات خطرناک بوده که وقتی در معرضش قرار میگیره بتونه کاملا ناخودآگاه و غریزی واکنش نشون بده. شاید دلیل اینکه متوجه ی حضور پسر پشت سرش شده بود، همین بود.
Advertisement
با حمله ور شدنش سمتش، خیلی سریع عکس العمل نشون داده و با کوبیدن پاش به ساق پای پسر، چرخی زد و دستی که چاقو رو گرفته بود، گرفت
پسر لحظه ای جاخورد اما سعی کرد خودش کنترل کنه و محکم تر چاقو رو فشار داد
با کف دست خالی نوک چاقو رو گرفت تا چاقو وارد قفسه ی سینه اش نشه.
موقع چرخش چاقو به بازوش کشیده شده بود و همین الان هم چاقو به کف دستش فشار میورد و جریان خونی از کف دست بریده شده اش روی قفسه ی سینه اش راه افتاد بود ولی دردی حس نمیکرد انگار فقط تمرکز اعصابش روی چاقویی بود که در چند سانتی از قلبش، نگه داشته شده بود.
"زنده ماندن"
-: بذارش زمین
با صدای آرامی بهش دستور داد و پسر با خشم اما صدایی لرزان فریاد کشید
+: نه..!
اما دستی که چاقو رو چسبیده بود، به آرامی شل شد و جونگین خیلی سریع چاقو رو به سمت دیگه ی اتاق پرت کرد و با یه ضربه به صورت پسر، موقعیتشون رو عوض کرد و پسر روی زمین سلول انداخت و روش نشست. دست بریده شده ای که خون ریزی داشت دور گردنش فشار اورد
-: میدونستم.. میدونستم یچیزی عجیبه..
انگار داشت با خودش حرف میزد. خودش رو سرزنش میکرد نه پسری که بهش حمله ور شده بود
فلیکس تلاشی برای نجات دادن خودش نمیکرد.
+: پس منو بکش..
خیلی آرام لب زد و فشار دست های جونگین دور گردنش قوی تر شد.
چشم های پسر اشکی بودن
-: کی بهت گفت؟
ازش پرسید و فشار کم کرد تا بتونه صحبت کنه
+: نمیدونم.. من هیچی نمیدونم.. فقط منو بکش از من چیزی گیرت نمیاد چون هیچی نمیدونم!
دست جونگین محکم دور چونه ی پسر پیچید و سرش کمی بالا اورد
-: اینجا تو نیستی که میتونی بگی چکار کنم چه کار نکنم.
تو صورتش گفت و کمی عقب کشید
تمام عمرش رو بین آدم های خلافکار گذرونده بود و توی شناخت آدم ها خبره بود. یچیزی راجع این پسر درست نبود.
از روی پسر کنار رفت، دستی که خون ریزی داشت رو گرفته بود و با چشم دنبال چاقو گشت. کنار چاقو به دیوار بتنی سلول تکیه داد و رو به پسر نشست
-: چرا..؟
آرام پرسید و بعد نگاهش سمت زخم بازوش کشیده شد.
لعنتی فرستاد
+: باید بری کلینیک..!
جونگین چشم غره ای رفت
-: الان مثلا نگرانم شدی؟
با تمسخر گفت.
و اونجا دیدش. واضح
شرم و غم رو توی چشم های پسر.
پسر توی خودش جمع شد و مقابل جونگین به دیوار تکیه زد
فاصله ی زیادی بینشون نبود.
+: چرا نکشتیم؟
طوری پرسید که انگار منتظر مردن بوده و واقعا ازینکه جونگین نکشتتش، ناراحته!
-: چون توی احمق فکر کردی من نمیفهمم؟ قصدت کشتن من نبوده وگرنه بجای سینه ام، گردنم رو هدف گرفته بودی. تو میدونستی من بیدار میشم. میدونستی و انجامش دادی. چرا؟
+: مگه فرقی میکنه؟ تو باید درنهایت منو بکشی..
دست دردناکش رو مشت کرد. خون ریزی قطع نمیشد، باید بخیه میخورد
-: چرا مجبور به این حرکت خودکشی وار شدی...؟ در ازای چی؟
سوالش باعث شد سر پسر بالا بیاد و با چشم های قرمزِ ناباور بهش خیره بشه.
-: کامل بهم توضیح میدی. باید دستم بخیه بخوره وقت برای حروم کردن ندارم. بعد از توضیحاتت تصمیم میگیرم باهات چیکار کنم.
..............................................................
پرستار سرعت سرم رو تنظیم میکرد
=: بهتره استراحت کنی. سرم که تموم بشه برمیگردی به سلول.
جوابی نداد. ساعدش رو روی چشم هاش گذاشته بود تا کمی استراحت کنه. حالا دیگه یه پرستار هم اجازه داشت باهاش اینطوری حرف بزنه؟
حتی از شانسش امروز شیفت بکهیون نبود و به جاش باید اون پزشک چاق احمق رو تحمل میکرد.
Advertisement
پرستار گوشه ی اتاق پشت میزش هنوز ننشسته بود که در الکتریکی زندان باز شد
رئیس زندان، آقای چوی همراه دو مرد دیگه و دو سربازی که از پشت همراهیشون میکردن وارد شدن
÷: پرستار مین، شما میتونی همراه من بیای. آقایون رو چند دقیقه ای تنها میذاریم.
رئیس زندان بود که دستورات رو میداد و بعد از چند لحظه بالاخره صدای قفل شدن در الکتریکی شنیده شد. دستش رو از روی چشم هاش برداشت و به حالت نشسته دراومد
+: نه بلند نشو..
صدای کریس بود و دستش که برای کمک دور کمرش پیچیده شد.
+: کی اینکار باهات کرده؟ خودم میکشمش
درحالی که کمکش میکرد تا بتونه به پشتیِ تخت تکیه بزنه داشت غر میزد
وقتی از راحت بودن جاش مطمئن شد، بالاخره مرد رو تو آغوش خودش کشید
+: حالت چطوره؟ درد داری؟
از بغلش خارج شد و برای پیدا کردن مردِ دوم توی اتاق، نگاهی به دور و بر انداخت
کنار تخت ایستاده و درحال نگاه کردن به زخم هاش بود
-: من خوبم.. چیزی نشده اصلا
نگاه مرد یخی بالاخره از زخم روی بازوی جونگین دل کند و به چشم هاش رسید.
کریس که متوجه ی نگاه های دو مرد بهم شده بود، چشمی چرخوند و کمی عقب رفت تا جا برای سهون باز کنه.
+: آره آره.. منم دلم برات تنگ شده بود جونگین. مرسی از استقبال گرمت واقعا
مسخره کرد و جونگین بی اهمیت به حرفهاش دستِ سالمش رو به برای گرفتن دست سهون بالا اورد. گرفته نشد و به جاش، توی آغوشش فرو رفته بود
×: تا برسم هزاربار مردم..
توی گوشش زمزمه کرد و لب های خشک مرد زندانی به لبخند شکل گرفت
×: کدوم خری بود؟
ازش پرسید و کمی جدا شد تا صورتش رو ببینه. بوسه ای روی گونه اش نشوند
کریس که کنار تخت ایستاده و به جونگین نگاه میکرد، جواب داد
+: هم سلولیت. آره؟
سهون اخم کرد و نگاه جونگین سمت کریس چرخید.
+: نمیفهمم چرا از اول اجازه دادی بیاد تو سلولت..
جونگین میدونست. کریس تمام مدت دورادور هواش رو داشته و تمام این مدت زیرنظرش داره. و میدونست که برای نگه داشتن کاور، نمیتونه به طور مستقیم دخالتی بکنه.
-: تو برای چی الان اینجایی؟
تک ابرویی بالا انداخت و کریس دست به سینه شد
+: خل شدی؟ بهم خبر دادن بهت حمله کردن انتظار داشتی بشینم به اینکه ممکنه شخصیتم لو بره، فکر کنم؟
با ادامه دار شدن نگاه بازخواست کننده ی جونگین، کریس کمی روی پا جا به جا شد
+: با فرمانده جانگ حرف زدم. رئیس زندان قابل اطمینانه. این اتاق هم دوربین نداره و شنود نمیشه. پس مشکلی پیش نمیاد. با اسم خودم نیومدم..
×: الان مهم اینه که نمیشه بهت حمله بشه و بعد هیچ اتفاقی نیوفته. اینطوری باعث میشه بقیه هم تشویق بشن. جونگین باید بیاریمت بیرون.
سهون بود که گفت و نگاه جونگین رو به خودش برگردوند
-: عزیزِ من، نمیتونم الان بیام بیرون. من با کدها قرار بستم و فرار کردن من همه چی رو بدتر میکنه. سودام داره کرم میریزه و ما نباید وارد بازیش بشیم.
نگاهش به کریس چرخید
-: همینطوری که دارید پیش میرید خوبه. به من عفو مشروط میخوره برای رفتارم تو این دو سال. مگه نه؟
کریس با حرکت سر، تایید کرد
+: احتمالا بعد از دو سال و نیم برای تصمیم گیری میره شورا.
×: ولی دلیل نمیشه اون حرومزاده ای که بهت حمله کرد رو نکشی!!
این سهون بود که با دیدن زخم کف دست جونگین، غرید
جونگین خنده ی آرامی کرد
-: خب درمورد اون..
با اشاره ی سرش کریس با بیسیم توی دستش به بیرون اطلاع داد تا شخصی که مدنظر جونگین بود رو داخل بفرستن.
در الکتریکی باز شد و پسربچه ای همراه دو سرباز جلوی در ایستاده بودن.
پسربچه با دست های دستبند زده شده، به داخل اتاق ِ بهداری هول داده شد و بعد در پشت سرش بسته شد.
+: شوخیت گرفته؟
×: این دیگه یعنی چی؟
هردو مرد باهم به حالت متعجبی از جونگین پرسیدند
پسر، معذب شده ایستاده بود و حتی بنظر می رسید که نفس هم نمیکشه.
جونگین با حالت سرگرم شده ای به دو مرد متعجب نگاه کرد
-: آره.. منم همینطوری بودم.
رو به فلیکس شد
-: نفس بکش بچه..
انگار با یادآوری جونگین، تازه متوجه شده باشه که تمام این مدت نفسش رو حبس کرده، نفس عمیقی کشید
چند دقیقه ی طولانی سکوتِ معذب کننده ی اتاق باعث سرخ شدن پسر شده بود
بالاخره مردِ رنگ پریده با موهای مشکی رنگی که توی صورتش ریخته بود سمت جونگین چرخید
×: پس اینو میکردی؟ همه ی این مدت؟
جونگین با قیافه ی متعجبی که انگار خندش گرفته بود به حرف اومد
-: چی؟ الان این چه ربطی داشت این وسط؟
×: منو نپیچون جونگ! حتی منی که گی نیستم حاضرم این رو
به پسری که حتی بیشترم سرخ شده بود اشاره کرد
×: بکنم..!
کریس که طرف دیگه ی تخت ایستاده بود هم تایید کرد
+: راست میگه..موافقم باهاش.
جونگین با حالت ناباوری به هردو نگاه کرد
-: کریس؟ تو میتونی خفه شی؟ و نخیر.. من این دو سال هیچ رابطه ای نداشتم.
داشت به سهون توضیح میداد.
حرفش باعث شد سهون سمتش خم بشه و لبخندی بزنه
×: خدا بهت رحم کرد..
تهدیدش کرد و قبل اینکه لب هاشون بهم برسه، کریس دخالت کرد
+: هی.. صبر کنین. یچیز مهم تری اینجا داشتیم.
و به پسر اشاره کرد.
سهون با اخم سمت پسر چرخید و انگار که با دیدنش بازهم مشکوک شده باشه نیم نگاه مشکوکی به جونگین انداخت. انگار که از حرف جونگین مبنی بر رابطه نداشتن با پسر، اطمینانی نداشته باشه.
+: صبر کن ببینم.. این همونیه که..
نگاهی به جونگین و بعد به پسر انداخت و بعد نگاهش با نگاه سهون گره خورد
قبل اینکه سهون سمت پسر بره، جونگین بازوش رو گرفت و اجازه ی تکون خوردن نداد
-: صبر کن..
پسر عقب عقب رفته و حالا به در چسبیده بود
کریس دست به سینه شد و با اخم به جونگین چشم غره رفت
+: ازین بچه خوردی جونگین؟ چطور ممکنه؟
چرخی به چشم هاش داد
-: من خواب بودم خب!
+: اصلا به سن قانونی رسیده؟
×: مهمه مگه؟ این لعنتی سعی کرده جونگین رو بکشه. خودم میکشمش
جونگین بازوش رو محکم تر کشید. سهون واقعا قصد حمله به اون بچه رو داشت
-: سهون عزیزم.. یه چند دقیقه به من گوش بده. میتونی؟
با لحن آرام و مهربانی گفت و سهون بالاخره ارام گرفت و رو به جونگین شد
لبخندی زد و با دستی که سالم بود و باندپیچی نشده بود، گونه اش رو ناز کرد
-: این بچه تقصیری نداشته. من میتونستم دیشب بکشمش ولی نخواستم. و حالا ازت یچیزی میخوام هون
دست سهون داخل موهای کوتاه مرد فرو رفت
×: نه.. جونگین! کارهای سخت از من نخواه..
نگاه هردو به لب های هم دوخته شده بود
-: میخوام بهش کمک کنی و آموزشش بدی. میتونی بسپریش به چانیول، نمیدونم هرطوری که خودت میدونی.
رو به کریس شد
-: یه بدهی کمی داره. پرداخت کن و بعد کارهای آزادیش رو بکن کریس. میتونی دیگه؟
کریس میشناختش. جونگین کسی نبود که الکی تصمیمی بگیره و یا اگرم گرفت کسی بتونه منصرفش کنه!
پس به تایید سری تکان داد و نگاه خریدارانه ای به پسر انداخت
نگاه جونگین دوباره سمت سهون برگشت
لبخندی زد
اون بچه خیلی شبیه به سهون بود. قرار نبود جونگین کسی باشه که این رو به سهون میگه. مطمئن بود خودش متوجه میشه فقط زمان لازم داشت.
-: هون؟
مشت آرامی به سینه ی مرد کوبید و بعد برای بوسیدنش جلو کشید
×: باشه.. باشه لعنتی.
روی لب هاش زمزمه کرد و بوسه ی عمیقی رو شروع کرد
نگاه کریس به پسری که با چشم هایی که گرد شده و انگار هرلحظه امکان داشت از حدقه بیرون بزنه به دو مرد درحال بوسه خیره شده بود، چرخید
خنده ی کوتاهی کرد
+: تو که هیجده سالت شده. آره؟
پسر بدون حرف، سری به معنای تایید تکان داد
+: خب پس لزومی نداره بیام چشمهات رو بگیرم که این دوتارو درحال ماچ و بوسه نبینی نه؟
و بازهم بی صدا سرش رو به دو طرف تکان داد
+: اینا کلا اینطورین.. حالا فکر کن دو سال هم همدیگرو ندیدن پس نمیتونم جداشون کنم. میفهمی که؟
قبل اینکه پسر بتونه با تکان سر حرفی بزنه کریس اجازه نداد
+: جرئت نکن سر تکون بدی برای منا.. مگه لالی؟
پسر دوباره سرخ شد
#: ببخشید.. نه.. یعنی آره.. میفهمم
+: چیو میفهمی؟ اینکه اینا حق دارن همو بخورن؟
چشم های پسر دوباره گرد شد و جونگین با نفس نفس که نشون میداد تازه از لب های سهون جدا شده، به کریس توپید
-: کریس.. اذیتش نکن!
صدای قهقه های کریس توی سالن کوچیک بهداری زندان پیچید و نگاه متعجب، ترسیده و نگران فلیکس روی جونگین و مردی که پرشور درحال بوسیدنش بود، قفل شد.
.................................................................
......................................................
به قبرهای مختلف نگاه میکرد و سعی میکرد تاریخ تولد و مرگ رو بخونه و سنشون رو حساب کنه
تعدادی خیلی جوان بودن و تعدادی خیلی مسن.
تعدادی از اونها مدت ها بود که کسی بهشون سر نزده بود چون گیاهان اطرافشون پژمرده و خود سنگ ها خاک گرفته بودن
اما تعدادی هم تمیز، مرتب و با گل های رنگارنگ زیادی تزیین شده بودن
مسیر همیشگی رو طی کرد و با دیدن خانم جیونگ، لبخند تلخی زد.
اون خانم، فرزندش رو ۶ سال پیش از دست داده بود و هرباری که بکهیون به پدر مادرش سر میزد، اون خانم اونجا بود.
از همون سال اول، به دوست های قبرستانیِ هم، تبدیل شده بودن.
انگار افرادی که دردِ مشترکی دارن، خیلی زود و بدون حرف، به دوست تبدیل میشن. مثل خانم جیونگ که بدون حرف و با لبخند، دوست بکهیون به حساب میومد.
با دیدن هیبت آشنای مردی کنار مزار پدر و مادرش، اخمی کرد
-: اینجا چیکار میکنی؟
تا به مرد رسید، پرسید
گل های نرگس زیادی توی گلدون های رنگی، روی زمین جلوی سنگ قبر چیده شده بودن.
چانیول که روی زمین خاکی نشسته بود، نگاهش به پزشک، چرخید
بکهیون اخم کرده بود مرد اما، با لبخند کمرنگی نگاهش رو دوباره به سنگ قبر چرخوند
+: یادت میاد؟ اولین باری که به عنوان قرار باهم بیرون اومدیم، اومدیم اینجا.
نفسی به بیرون فرستاد و طرف دیگه ی قبر، روی زمین نشست.
یادش بود. اولین باری بود که با کس دیگه ای جز سهون، به قبرستان میومد. و حالا که بهش فکر میکرد چقدر احمق بود که برای بار اول، چانیول رو اینجا اورده بود.
+: میدونی چقدر خوشحال بودم که باهام اومدی بیرون؟
انگار از یادآوری اون روز، حسابی سرگرم شده بود چون لبخندش پررنگ تر شده بود.
+: نامطمئن بودی، نگران.. حسش میکردم اما اونقدری عوضی بودم که میتونم بگم از این حالاتت خوشم میومد. همه چی ِ تو برام جذاب بود و مثل یه داستانی بودی که دلم میخواست کشفش کنم.
دستی به صورتش کشید و یکی از گل های نرگس رو کند و توی دست گرفت
+: اون روزا همه چی خیلی رنگی بود.. خیلی خوشبخت بودم..
هوا داشت کم کم سرد میشد و نسیم خنکی که وزید باعث شد توی خودش جمع بشه.
خوشبختی؟
آره.. یه مدتی حسش کرده بود. و چقدر دور به نظر می رسید حسِ خوشبختی رو تجربه کردن.
+: داشتنِ تو نقطه ی عطف زندگی من بود بک. قبل از تو همه چی بهم ریخته بود. با تو، میتونستم زندگیم رو کامل شده ببینم. برای هرکسی این فرصت پیش نمیاد که کسی رو پیدا کنه که عمیقا عاشقش باشه. من هیچ وقت فکر نمیکردم بتونم عاشق کسی باشم و زندگیم رو تا آخرش فقط با یک نفر ببینم. اما تو اومدی و همه چی ممکن شد.
نگاهش رو از قبر مادرش، برداشت و به مردی داد که روی خاک نشسته بود.
موهاش توی نسیم کمی تکان میخورد. جایی روی خاک رو نگاه میکرد.
+: همه چی فوق العاده بود تا وقتی که زندگیم زیر و رو شد..! توی همه ی اون روزا توهم بودی بک.. کنارم بودی. اگه نبودی نمیتونستم.. اون روزهایی که خودمم گم کرده بودم تو بودی که نشونم بدی همه چی رو از دست ندادم. نشونم دادی که من یجایی توی اون اعماق، هنوز همون چانیولم..
قطره ی اشک سمجی از گوشه ی چشم های درشت مرد چکید و اون حسش کرد
لرزیدن دلش رو
+: این روزهایی که همه چی عوض شده.. همه چی خاکستری شده، خودخواهانه دنبال یچیزی میگشتم که من رو به اون چانیول قدیمی وصل کنه.. که به خودم نشون بدم نه! من عوض نشدم.. ولی..
چشم هاش تار شده بود و مرد رو خوب نمیدید اما سرسختانه بهش نگاه میکرد
مردی که سرش رو خم کرده بود و انگار، از نگاه کردن بهش خجالت میکشید.
+: ولی شدم.. این چانیول دیگه اون چانیولِ قبل نیست که بزرگ ترین دغدغه اش لباسِ مهمونی رفتناش بود. منِ لعنتی توی این دوسال کارایی کردم که حتی تو کابوس های قبلا هم نمیدیدم.. من آدم کشتم بک.. آدم کشتم.
حالا نگاهش رو بالا آورده و بهش نگاه میکرد
دقیق نمیدیدش چون تاری چشم هاش رفع نشده بود. بغض دردناکی به گلوش فشار می اورد اما اجازه ی خودنمایی نداشت
+: و میدونی چیکار کردم؟ مثل یه عوضیِ خودخواه از تو میخواستم همون بکهیون قبلی باشی تا وصله ی من به اون دنیای رنگارنگ قبلم باشی.. باور کن بک، آگاهانه نبود.. فقط اون ناخودآگاه عوضیم داشت من رو قربانی چیزی نشون میداد که نبود. نه.. باور کن من از عمد عوضی نبودم.. هیچ کدوم نبودیم بک..! ما هردو قربانی بودیم اما ظالم این ماجرا هم من و تو نبودیم..
با خشم اشک چکیده روی گونش رو پاک کرد
+: زندگی با ما اینکارو کرده.. من دیگه اون چانیول قبلی نیستم و حتی اگه بخوامم نمیتونم باشم. پس چرا تو باید اون بکهیون قبل باشی؟ نه بک.. بابت خواستنِ این خواسته ی احمقانه ازت معذرت میخوام..
روی زانوهاش کمی جلوتر اومد تا جایی که در فاصله ی کمی از بکهیون باشه. اهمیتی به خاکی شدن کل کت شلوار خاکستری رنگش نمیداد
+: ما نمیتونیم زندگی قبلی رو برگردونیم.. نمیتونم چیزی رو که بودن با من ازت گرفته بهت برگردونم بک. اما تو همه چیزی هستی که من از زندگی میخوام. اگه تو باشی همین زندگی خاکستری رو هم میتونیم زندگی کنیم. با تو چه فرقی میکنه کجا و چه رنگی؟ تو اون چیزی هستی که من میخوام.. نه چیزی کمتر.. نه چیزی بیشتر!
کلی حرف پشت گلویِ باد کرده از بغضش جمع شده بود اما نمیفهمید چطوری میتونه از همه ی اون حرف ها، حرف بزنه
حرف زدن رو فراموش کرده بود اما گرمای آغوشِ چانیول رو نه..
شایدم هوا اونقدری که به لرزیدن بدنش ختم بشه، سرد نبود اما اون داشت میلرزید
شاید تمام این مدت تنهایی سرماش رو به جون استخوان هاش رسونده بود. تنهایی ای که دور خودش کشیده بود تا از خودش محافظت کنه اما بدتر فقط یخ زده بود.
+: بک.. یه شانس دیگه بهمون بده..! بهم بگو که هنوزم میتونم داشته باشمت..
منتظرش بود
با اون چشم های درشت قرمز شده منتظرش بود
باید حرف میزد
-: سردمه
این تنها کلمه ای بود که بین هجوم کلمات به مغزش تونست از دهنش خارج کنه
ولی مگه چشم ها دروغ میگن؟
داشت چشم هاش رو میخوند
لبخند کم رنگی روی لب های چانیول نشست. و پزشک رو به آغوش کشید. سرش توی گردنش فرو برد و عمیق بو کشید
+: گرمت میکنم
-: قول میدی؟ اگه گرم بشم دوباره عادت کردن به سرما.. سخته!
+: قول میدم بک.. تا آخرش.
سرش رو بلند کرد و لب هاش رو روی لب هاش گذاشت. دست های خشک شده ی بکهیون با بوسه انگار جان تازه ای گرفته باشن، بالاخره تکون خوردن و به یقه ی پیراهن مردونه اش، گره خوردن
-: تا آخرش!
اجازه داد بوسه هاش به بدن خستش، روح ببخشه و روی لب هاش زمزمه کرد.
به جای همه ی حرف های ناگفته ی ذهن بهم ریخته اش.
......................................................................
Advertisement
Disciple, Don't Cause Trouble, Master Won't Leave the Mountain!
Benedict was transported to a world of cultivation and awakened the Invincible Domain system. Within this domain, he was invincible!Furthermore, the system allows him to expand and increase the level of his domain as he accepts more disciples and completes more quests.In this world, the most powerful people could tear space apart with a single palm; cruel demons are prevalent. Thus, Benedict proclaimed that he would not leave the mountain for the sake of his own safety!After he accepted a few disciples, they went down the mountain and made a mess of the world. When they couldn’t win an opponent, they would flee back to the mountain and plead Benedict to seek revenge for them.With a leg of a strange beast in hand that he had just roasted, he waved his other hand and said, «Good disciple, master will not leave the mountain. Why don’t you invite them up?»
8 1037The Edgars
A serial killer is wreaking havoc in a small European village, and Charles Edgar believes his estranged brother to be the culprit. But little does he know that a much darker truth lies behind the bloodshed; one that will bring betrayal and destruction to the entire Edgar lineage. (This is a one-act play. A (beat) indicates a pause in the dialogue.) Also, please feel free to rip this story apart in the reviews (if you're so inclined). I really want to improve as a writer, so any criticisms are more than welcomed.
8 212Demon Hunters
Far in the future, the last two viable cities in the western hemisphere – Technoburbia and New Baravia – struggle for control over a vast and largely desolate land. Officially they are at war. In practice, the war has been a stalemate for a generation, the disputed frontier between the two city-states never moving. In the city of New Baravia itself, a vast circular concrete wall keeps its inhabitants in, and its refugees out. For its citizens, life is monotonous and unequal, with enormous wealth in the hands of nobles, criminal gangs, and entertainment bosses. It is the last of these that control the hit entertainment show, “Demon Hunters”. A chance, perhaps, for the ordinary man or woman to rise up, and change their fate... This LitRPG novella is based around a futuristic battle-royale situation, partly set in VR, and partly in a post-apocalyptic city. The story features combat and action, some strong language, and lots of great characters that will stick with you! [participant in the Royal Road Writathon challenge]
8 106The LEVELER King
Generations ago, two alien species depended on a symbiotic bond that was decimated by the Earth-man's arrival. Nala, a gentle farming alien of blue, happens upon an injured warrior of red. She nurses him back to health, only to realize that he's not just any fighter, but the king, a specimen highly coveted by the humans she serves. To make matters worse, he's in heat and desperate for assistance. She's in an impossible position. Hand him over to her masters or save him and risk her own neck. Either choice could be her very undoing. Between the Earth men looking for more of her kind to snatch up for experiments, and the wounded yet lethal predator in her home, can she survive the night?
8 125[✔] Sides (a merthur soulmate au fanfiction)
COMPLETED. Merlin thought his Soulpoetry, a "two sides" inscription on his sternum, was about his life, trying to hide his magic all the time. Arthur thought that his Soulpoetry, an "of the same coin" scrawl on the base of his fingers, referred to the fact that he led a very dull Pendragon life. Merthur, reveal fic, soulmate au where Soulmates complete each other's Soulpoetries.
8 158Coming home|Linstead|
Erin works for Hank voight who also happens to be her father they work in intelligence together. Erin's boyfriend Jay is overseas since he is in the Rangers. Will he make it home her?
8 86