《وقتی رسیدی که شکسته بودم》قربانی هجده ساله
Advertisement
بخش بیست و پنجم: قربانی هجده ساله
*******************
برای اولین بار بود که بعد از خوشگذرونی انقدر حالش بد بود. طوری که اشکهاش بدون اینکه کنترلی روشون داشته باشه، در حال جاری شدن روی صورتش و بالش بود.
زانوهاشو بغل گرفت. از یک جایی به بعد کنترلی روی صداش نداشت. اون همیشه یاد گرفته بود بیصدا گریه کنه؛ اما این بار قضیه فرق داشت.
احساس میکرد اگه اشکی نریزه از غصه بیش از حد دق میکنه.
حتی وقتی در اتاق هم باز شد، پسر از گریه کردن دست نکشید. این بار چیزی برای پنهون کردن احساساتش نداشت. این بار خود واقعیش بود؛ واقعیتر از هر واقعیتی!
جان وقتی صدای گریه پسر رو شنید، با تعجب به سمت اتاق حرکت کرد. وقتی جسم درهم شکسته پسر رو دید، چیزی در قلبش لرزید.
با احتیاط کنارش روی تخت نشست و دستش رو بر روی بازوش گذاشت و آروم اسمش رو صدا زد:
ییبو!
اما ییبو تو اون لحظه با شنیدن صدای آروم جان گریههاش شدت گرفتند. انگار واقعا داشت به این باور میرسید که همه چیز خوبه و هیچ خطری تهدیدش نمیکنه.
انگار واقعا یک خونه گرم پیدا کرده بود؛ خونهای که کسی قرار نبود تهدیدش کنه یا آدمهای داخلش باعث آزار و اذیتش بشن.
جان وقتی از پسر هیچ جوابی نگرفت، دستش رو روی شونهش حرکت داد:
ییبو اتفاقی افتاده؟ چیزی توی قلبت سنگینی میکنه؟
پسر به هق هق افتاد؛ طوری که احساس میکرد نفسش به سختی بالا میاد. جان با فهمیدن این موضوع پسر رو روی تخت نشوند. شروع به نوازش کمرش کرد و گفت:
اینطوری میتونی راحت حرفاتو بزنی و من به همشون گوش بدم.
ییبو به چهره جان خیره شد. چطور میتونست از مرد نترسه؟ چرا جان هیچ حس ترسی رو بهش منتقل نمیکرد؛ برای همین گفت:
من از تو نمیترسم. حتی اگه بچه بدی باشم هم تو کاری نمیکنی که قلبم بلرزه.
جان لبخندی زد و با احتیاط اشکهایی که روی صورت پسر نشسته بود رو پاک کرد:
تو دیگه بچه نیستی ییبو. 16 سالته. یه پسر 16 ساله میدونه که چه کارهایی باید انجام بده؛ دقیقا مثل تو... تو اینجا قراره همه چیز رو فراموش کنی. من تا امروز اذیتت کردم؟
Advertisement
ییبو سریع سرش رو به نشونه منفی تکون داد. جان لبخندی زد و گفت:
پس از امروز به بعدم قرار نیست اذیتت کنم. اگه چیزی بلد نیستی، من بهت یاد میدم. با هم دیگه چیزهای جدید رو تجربه میکنیم. پس بیا دیگه به این فکر نکن که چقدر زندگی تو اون خونه سخت بوده!
ییبو کمی سرش رو فشار داد و گفت:
نمیتونم. همه چیز توی ذهنمه. نمیتونم از ذهنم بیرون بندازم. من اونجا خیلی میترسیدم... خیلی حالم بود. وقتی بدنم درد میکرد کسی نبود بگه الان بهت قرص و دارو میدم.
و بعد به چشمهای جان خیره شد و گفت:
من خیلی تنها بودم جان! تو، مادرت و مرد شکلاتی رو نداشتم.
وقتی درد داشتم اون مرد بهم میگفت یه پسر خوب نباید دارو بخوره. باید بدنش در برابر بدیها مقاوم باشه...
اما تو بهم کمک میکنی تا اصلا دردی نداشته باشم.
اگه چیزی رو دوست نداشته باشم مجبورم نمیکنی ازشون استفاده کنم؛ اما اونا دقیقا کارهایی ازم میخواستن که من ازشون متنفر بودم، ازشون میترسیدم، وقتی میدیدمشون حالم بهم میخورد...
نگاهش رو از جان گرفت و به سمت دیگهای داد:
ازم میخواست از اون غذاهای بدمزه بخورم. ازم میخواست جلوی چشمهاش حموم کنم.
ازم میخواست اون لباسهای سفید رو بپوشم، ازم میخواست جملههایی که از اون کتاب میخوند رو تکرار کنم... اون جملهها...
جان متوجه لرزش دستهای پسر شد؛ برای همین محکم دستهای پسر رو فشرد. ییبو به چشمهای جان خیره شد و گفت:
میشه دیگه نگم ؟
جان سرش رو تکون داد:
تو مجبور به انجام هیچ کاری نیستی... هر وقت دلت بخواد میتونی حرف بزنی و هر وقت خواستی سکوت کنی...
ییبو سرش رو به شونه جان تکیه داد. قطرههای اشکش پیراهن جان رو خیس کرده بود؛ اما با این وجود گفت:
میترسم وقتی از خواب بیدار میشم ببینم توی اون اتاق قرمز رنگم و تمام کارهایی که با تو کردم، همش خواب بوده... این باعث میشه نتونم راحت بخوابم...
جان درکی از ترس پسر نداشت؛ اما میدونست چقدر احساس بدی هست... برای اینکه کمی پسر رو آروم کنه، گفت:
Advertisement
نور به زندگی تو اومده و هیچ کودوم خواب نیست... تو الان اینجایی و فردا هم اینجایی... مثل روزهای دیگه! قرار نیست دوباره توی تاریکی پا بذاری... تو حالت خوب میشه و میتونی دنیاتو بزرگتر کنی...
ییبو چشمهاشو بست و بدون اینکه سرش رو از شونه جان برداره، گفت:
همین اتاق کافیه تا برای همیشه خوشحال باشم!
*******************
مرد نگاهی به اطراف خانه انداخت. آروم در رو باز کرد و وارد خونه شد. هنوز هم میتونست فضای سنگینی رو احساس کنه.
از پلهها بالا رفت و وارد اتاق شد... هر چند زندان بهترین کلمه بود...
به دیوارهای قرمز رنگ خونه خیره شد... چطور اون پسر تونسته بود سالها اینجا زندگی کنه؟
این بار به خودش قول داده بود تا وقتی چیزی پیدا نکرده از خونه بیرون نره. هر چند استعفا داده بود؛ اما نمیتونست احساسات و حس عذاب وجدانش رو نادیده بگیره.
به سمت حموم حرکت کرد... نگاهش روی وان خیره موند. نمیدونست چرا اما احساس خوبی نداشت و نمیدونست چطور میتونه از شر این احساس مزخرف خلاص بشه. یعنی پسر چند بار توی حموم شکنجه شده بود؟ حتی از تصورشم وجودش به لرزه میفتاد.
از حموم بیرون اومد و به سمت اتاق زن و شوهر رفت. دیوارهای اتاق سفید بودند. انگار این اتاق هدفی جز دیوانه کردن نداشت. نگاهی به تخت انداخت. روی زمین دراز کشید و یک بار دیگه با دقت تمام زیر تخت رو بررسی کرد. هیچ چیز مشکوکی دیده نمیشد؛ اما قلبش پر از شک و تردید بود. زیر لب گفت:
وانگ تو کی هستی دقیقا؟
به دیوارهای خونه خیره شد. میدونست از این خونه میتونه اطلاعات بیشتری به دست بیاره. جلوی پنجره ایستاد و به خونهای که در نماش چیزی جز یک پنجره و در نداشت، نگاه کرد.
یعنی آدمهای اونجا از اوضاع خونه خبر نداشتند؟ چرا رنگ دیوارها قرمز و سفید بود؟ دقیقا رنگهایی که تو همین خونه جریان داشتند.
پاهاش اون رو به سمت خونه هدایت میکردند. از خونه بیرون رفت. نگاهش به درختی افتاد که چراغهای قرمز رنگ روش آویزون شده بود. دوباره اون چراغها روی اعصابش راه میرفتند.
روبهروی در خونه ایستاد. دستش رو روی زنگ گذاشت؛ اما هر چقدر فشار میداد، انگار بینتیجه بود. چندین بار در زد؛ اما جوابی نگرفت.
نگاهی به اطرافش انداخت. وقتی از خلوت بودن کوچه مطمئن شد، روی زمین نشست تا قفل در رو باز کنه. قفل قدیمی و سادهای بود؛ پس باز کردنش کمتر از یک دقیقه زمان میگرفت.
وارد شدن بدون حکم دردسر زیادی براش درست میکرد؛ اما در حال حاضر این موضوع براش اهمیت نداشت.
همونطور که حدس میزد به راحتی در رو باز کرد. نگاهی به اطراف خونه انداخت. همه چیز در قدیمیترین حالت خودش بود.
گوشه دیوارها با تار عنکبوت پوشیده شده بود.
اخمی کرد و به سمت جلو قدم برداشت. چراغها روشن نمیشدند و انگار که یک خونه متروکه بود.
نگاهی به اتاق روبهروش انداخت. احساس خوبی نداشت؛ اما با این حال جلو رفت.
در رو باز کرد. با دیدن اشکال مختلف روی دیوار اخمی کرد... انگار که اشکال هندسی بودند؛ اما هیچ درکی از اونها نداشت.
نگاهش روی جملهای که با خون بر دیوار نوشته شده بود، میخکوب شد:
با بدنی پاک وارد اتاق شو!
سرش رو چرخوند و با گردنبندی عجیب روبهرو شد. جلوتر رفت. انگار که در محفظه شیشهای گردنبند، کمی خون محبوس بود.
به سمت میز گوشه اتاق حرکت کرد. روی میز انواع لباسهای سفید رنگ جای گرفته بودند. جکسون زیر لب گفت:
اینجا کجاست؟ تو کی هستی وانگ؟
آروم کتابی که روی میز بود رو برداشت. برای اولین بار بود که انقدر استرس داشت. اولین صفحه از کتاب رو باز کرد:
به وقت هجدهمین سالگرد همسر جدید معرفی خواهد شد و با خونهای پاک دوش خواهد گرفت.
اخمی کرد و با دست لرزونش صفحه بعدی رو باز کرد:
در نوزدهمین سالگرد فرد باید قربانی شود!
دستهای جکسون به لرزش افتادند؛ طوری که کتاب روی زمین افتاد. تلفن همراهش رو از جیبش بیرون آورد و با شماره مورد نظرش تماس گرفت. بلافاصله بعد از اینکه تماسش جواب داده شد، گفت:
من باید ییبو رو ببینم. همین الان!
*******************
سلام...
اگه فیلترشکن لپتاپ و گوشی، پولی یا رایگان، میشناسید لطفا بگید....
Sun Flower 🌻💫
Telegram: sunflower_fiction
Advertisement
- In Serial75 Chapters
OP without wanting to be
Res van Coventry has a dream - a dream of a relaxing life thinking about the world and philosophy. That dream is crushed when a ghost from another world called earth possesses him. Now, he needs to share a body with a moron while trying not to get killed by kingdoms, crime syndicates, and other organizations. Without wanting to, he builds a revolution of street children from the ground up and dabbles in alchemy. All the while, Res tries to cling to his dream of a carefree life despite more and more responsibility. Come along on this light-hearted journey and just enjoy the ride. ***************** Warning: This book isn't your average OP Male MC novel, but isn't meant to have a completely flushed out world etc. When reading this novel, just let yourself be pulled in by the unique premise and have fun. ***************** The link to the discord is here. If you want to see all the 74 Chapters of this book and want to support me, you can head over to my Patreon. Thanks to everyone for reading my book. ☜(゚ヮ゚☜)
8 210 - In Serial74 Chapters
Supreme Lord Shapeshifter
Martin was a serial killer and psychopath,He was working with different organizations for killing the people they want,One day an organization gave him an address of scientist and they said they want that scientist dead.Martin did not think about it so much, he just went and killed the scientist.But one thing he did not know that,Scientist, planted a weird magical bomb in his house, after Scientist dead, Martin died as a result.But this was not the end, The Magical Bomb that Martin was killed was a system, and after Martin died from the bomb, he earned a system in a world people are shapeshifters, Author - Krizantem -
8 454 - In Serial16 Chapters
Swillow the Slaughterhound
Fourteen years ago, Swillow the wolf got betrayed by her own brother. Alone, she was corrupted and only found friends in a small pack that took her in. Now, she walks the world as the "Slaughterhound", a legendary beast who's known for her massive strength. While looting her home village after a hyena invasion with her friend, Citrus Snow, she finds out that Citrus' new boyfriend is none other than the brother that turned on her.In the mix, they get caught up in a feud bigger than themselves. Wars between a mustelid species known as crimsons, the hyena clans who want to take back what was promised, and the insanely patriotic canine kingdom known as Canida.
8 367 - In Serial26 Chapters
Sara Flowers and The Devil's Checkerboard
Sara Flowers wakes up in the land of the dead and is given three choices: She can join the bureaucracy of the Light, be a servant of the random chaos of the Dark, or pick up imaginary weapons and fight to live again. Sara decides to fight.
8 90 - In Serial16 Chapters
The Angry Birds Movie: Silver Lining
Five years after the Battle of Piggy Island, life on Bird Island has been wonderful. Red's been accepted as a member of the community, Chuck's found true love (hard to believe, I know) and is about to start a family, and Matilda and Terence's romance is growing stronger every day.But when all seemed perfect, the pigs return and steal the eggs once again. With the help of a young falcon named Silver, Red, Chuck, Bomb, Matilda, Terence, and the baby Blues have to go on an incredible journey to get them back.I don't own The Angry Birds Movie. If I did, I would've made Terence Red's long lost brother.
8 151 - In Serial58 Chapters
Kiyopon Can't Communicate!
Basically a Kiyopon that refuses to talk unless he deems it necessary. Scenes from the LN altered to fit how I want this story to progress. Will also add my own scenes too.Expect OOC characters. IT'S WHOLESOME! PLEASE READ IT!
8 211

