《وقتی رسیدی که شکسته بودم》نمیذارم چیزی جدامون کنه
Advertisement
*******************
*******************
تو اون لحظه حس میکرد بیپناهترین آدم دنیاست. نفسش به سختی بالا میومد و احساس میکرد این آخر راهه...
چرا جان نمیومد؟
چرا حتی نمیتونست فریاد بزنه؟
چهره مرد مشخص نبود؛ اما مطمئن بود لباسهارو جایی دیده. شبیه به لباسهایی بود که پدرش موقع عکس گرفتن ازش میپوشید.
وقتی مرد یک قدم به سمت جلو قدم برداشت، ییبوی ترسیده روی زمین خودش رو عقب کشید؛ اما انگار مرد از ترس تغذیه میکرد.
به همون اندازه که صدای نفس کشیدنهای ترسیده ییبو رو میشنید، به همون اندازه غرق لذت میشد.
وقتی مرد دستش رو برای گرفتن ییبو دراز کرد، کوکو جلو اومد. از پاچه شلوار مرد گرفت و صدای پارس کردنش بلند شد.
*******************
جان وقتی متوجه رفتن ییبو شد، از روی نیمکت بلند شد. نباید اجازه میداد پسر حتی چند قدم ازش دور بشه. اما با شنیدن صدای ییشینگ ایستاد:
از پدرش چه خبر؟
جان نگاهی به مسیری که پسر رفته بود انداخت و بعد گفت:
حکمی که براش اومده گذروندن دوره روانی توی بیمارستانه. این منو نگران میکنه. از دست اون مرد همه چی بر میاد. معلوم نیست بعد از سپری شدن دورهش قراره چطوری برگرده. یه ترس خیلی عمیقی توی قلبم دارم؛ طوری که نمیتونم توصیفش کنم... انگار که...
حرفش تموم نشده بود که صدای پارس سگ رو شنید.
بدون اینکه لحظهای رو از دست بده به سمت مسیری دوید که ییبو رفته بود.
دو مرد هم با شنیدن صدای سگ به سرعت بلند شدند. جان تمام توانش رو بر دویدن گذاشته بود. وقتی ییبو رو دید که با بدنی لرزون روی زمین نشسته، قلبش توی سینهش لرزید.
کوکو کنار ییبو بود؛ اما انگار پسر چیزی از محیط اطرافش نمیفهمید.
جان با احتیاط کنار پسر نشست. میتونست به وضوح برخورد دندونهای پسر به همدیگه رو احساس کنه.
نمیدونست تو اون لحظه چی دیده؟ اما مطمئن بود انقدر وحشتناک بوده که پسر رو به این وضعیت انداخته...
آروم اسم پسر رو صدا زد. ییبو با ترس به جان خیره شده بود. کمی طول کشید تا بتونه چهره مرد رو به خاطر بیاره.
به اطرافش نگاهی انداخت. مرد شکلاتی و مرد موتوری با نگرانی بهش خیره شده بودند.
یعنی الان در امان بود؟ زنده بود؟
چند ثانیه کافی بود تا نگاه پسر سرشار از اشک بشه. جان با فهمیدن این موضوع پسر رو آروم بین بازوهاش فشرد. میخواست بهش ثابت کنه دیگه خطری وجود نداره.
ییشوان آروم کنار پسر نشست. نمیدونست چه اتفاقی افتاده؛ اما قصد داشت ببینه آسیبی دیده یا نه.
همونطور که تو بغل جان بود، دستش رو به سمت پسر دراز کرد؛ اما ییبو با فهمیدن این موضوع هر چه بیشتر خودش رو به جان فشرد.
میترسید کسی اون رو از پناهگاه امنش بیرون بیاره...
ییشوان با فهمیدن این موضوع عقب ایستاد. نباید اعتمادی که ییبو بهشون داشت رو از بین میبرد.
جان آروم دستی به موهای پسر کشید و گفت:
چیزی نیست. هیچکس نمیتونه اذیتت کنه.
اگه مرد اینطور میگفت یعنی واقعا جاش امن بود؛ اما با این وجود نمیتونست لرزشی که دچارش شده رو نادیده بگیره.
جان با فهمیدن این موضع آروم پسر رو بلند کرد. میدونست شرایطش طوری نیست که بتونه راه بره؛ برای همین ییبو رو بر روی کولش سوار کرد و راه افتاد.
ییشینگ که اطراف رو به خوبی گشته بود، در فاصله نزدیکی از جان ایستاد و رو به ییبو گفت:
دلت موتورسواری نمیخواد؟
اما حلقه دست ییبو دور گردن جان محکمتر شد. اینطوری میخواست نشون بده که همینجا براش بهتر از هر چیزی هست.
جان جلوتر از دو مرد دیگه حرکت کرد. آروم از ییبو پرسید:
چه اتفاقی افتاد؟ میتونی بهم بگی؟
ییبو صورتش رو جایی بین گردن جان پنهون کرد.
حضور اون آدمها بیشتر بهش استرس وارد میکرد؛ طوری که دلش نمیخواست حتی نگاهش به اونا بیفته.
Advertisement
جان به خوبی میتونست متوجه حالتهای پر از استرس پسر بشه.
چیزی به زبون نیاورد... نمیخواست پسر به اجبار باهاش همصحبت بشه.
اون بینهایت ییبویی رو دوست داشت که سوالات مختلفی ازش میپرسید؛ حتی اگه بین سنگینترین کارهاش باشه.
*******************
وقتی به خونه رسیدند، ییشینگ جلوتر اومد و رمز در رو وارد کرد. جان مستقیم به سمت اتاق خواب رفت. از نفسهای غیرمنظم پسر میتونست حدس بزنه که خوابش برده.
آروم پسر رو روی تخت گذاشت. امیدوار بود این آرامش قبل از طوفان نباشه و پسر دوباره وارد دنیای کابوسهاش نشه.
وقتی از خواب بودن ییبو مطمئن شد، از اتاق بیرون رفت. بین نگاههای هر دو مرد وارد آشپزخونه شد. لیوان آب که روی میز بود رو برداشت و در حالی که یک نفس سر میکشید، به حرفهای ییشینگ گوش سپرد:
ییبو چیزی بهت گفت؟
جان لیوان رو روی میز گذاشت و فقط سری تکون داد. انگار اون هم مثل ییبو حوصله صحبت نداشت. ترس چیزی بود که ییشوان به وضوح میتونست از چشمهای جان بخونه؛ برای همین گفت:
بهتره با پلیس در میون بذاری. فکر نمیکنم این هم توهم باشه.
ییشینگ کنار ییشوان نشست و گفت:
از کجا میدونی؟
: چطور وقتی که حکم پدرش اومده دو اتفاق پشت سرهم افتاد؟ با عقل جور در نمیاد. مگه جان نگفت که روی سن 18 سالگی ییبو تاکید زیادی میشه؟ الانم ییبو 16 سالشه... شاید این کارهارو دارن میکنن که روان این بچه رو درگیر کنن؟ شاید میخوان دوباره کاری کنن که فقط احساس ترس و ناامیدی داشته باشه؟ هیچ حس زندگی توی وجودش دیده نشه؛ مثل اولین بار که ییبو رو دیدیم.
ییشینگ همه اینهارو میدونست اما با این وجود نمیتونست فقط روی یک احتمال پافشاری کنه. اون به واسطه سابقه کاری که توی اداره پلیس داشت، دلش میخواست تمام احتمالات رو بسنجه؛ اما به طرز عجیبی با حرفهای ییشوان موافق بود.
جان به فکر فرو رفته بود. بیحوصلهتر از چیزی بود که بخواد توی بحثشون شرکت کنه. با شنیدن صدای فریاد ییبو، به سرعت از روی مبل بلند شد و به سمت اتاق رفت.
ییبو گوشهترین بخش اتاق رو برای نشستن انتخاب کرده بود. بدنش به وضوح میلرزید و جان به خوبی متوجه این موضوع شده بود.
آروم کنارش رفت. قصد داشت پسر رو به آغوش بکشه؛ اما در نهایت تعجب متوجه مقاومت عجیب پسر شد.
جان بیشتر نزدیک پسر شد؛ اما با شنیدن فریادش ایستاد:
برو اونور.
جان سعی کرد با صدای آرومی با پسر صحبت کنه:
ییبو آروم باش. منم جان!
اما ییبو هیچی متوجه نمیشد. صداهای مرد توی گوشش پیچیده بودند. صداهایی که بهش میگفتن:
دستهاش رو محکم روی گوشهاش فشار داد. میخواست از این طریق صداهارو توی ذهنش خاموش کنه؛ اما هر چقدر بیشتر تلاش میکرد، به همون اندازه ناامیدی تمام وجودش رو فرا میگرفت.
جان نمیتونست ذرهای آرامش به پسر بده و همین نگرانش میکرد...
همین باعث میشد قلبش یخ بزنه و توی وجودش زمستون خونه کنه.
نباید اجازه میداد ییبو تا این حد درد بکشه. ییبو قرار بود پروانه باشه؛ پس نباید میذاشت دوباره توی پیله تنهاییها و غمهاش فرو بره...
اون حس قشنگی به بودن ییبو داشت؛ حسی که تا به این لحظه نتونسته بود تجربش کنه.
شونههای ییبو رو گرفت و سعی کرد پسر رو به آغوش بکشه. شاید دوباره ضربان قلبش معجزه میکرد و پسر رو به دنیای قشنگیها وارد میکرد؛ اما با تقلاهای ییبو و حال بدی که داشت، هر لحظه خودش توی باتلاق ناامیدی کشیده میشد.
ییشوان نمیتونست شاهد این وضعیت باشه. حال پسر هر لحظه داشت بدتر میشد و به همون اندازه فروغ چشمهای جان کمرنگتر!
میدونست پسر به داروهای آرامشبخش واکنش نشون میده؛ اما شاید مقدار کمی میتونست اون رو از این وضعیت خلاص کنه.
به سمت کشو داروها رفت. از داروهایی که کنار گذاشته بود برداشت و بعد از آماده کردن سرنگ گفت:
Advertisement
جان بیارش روی تخت.
تنها شانسی که جان آورده بود، سبکی بیش از اندازه پسر بود. با هر زحمت و تقلایی ییبو رو روی تخت گذاشت و دستهاشو طوری گرفت که نتونه ضربهای وارد کنه.
ییشوان از همین فرصت استفاده کرد و تونست دوز پایینی از داروی بیهوشی رو وارد رگهای پسر کنه.
ییبو احساس میکرد تمام وجودش درد میکنه؛ اما بدنش داشت وارد خلا عجیبی میشد.
هرچند آرامش مثل خون توی رگهاش جاری میشد؛ اما با این وجود تلاش میکرد که چشمهاشو نبنده.
اون از دنیای بیهوشی واهمه داشت. میترسید چشمهاشو ببنده و دیگه جان نباشه...
انگار که تازه الان متوجه شده بود جان کیه...
تازه متوجه شد صدای ضربان قلب توی گوشش داره میپیچه؛ اما چرا محکمتر و ناآرومتر از هر وقت دیگهای بود؟
دلش نمیخواست ریتم ضربان قلب ناجیش اینطوری باشه... با تمام جونی که توی بدنش مونده بود، خودش رو به آغوش جان فشرد و آروم زیر لب گفت:
نرو... خواهش میکنم!
و بعد آروم چشمهاشو بست و خودش رو تسلیم خواب کرد.
جان نمیتونست حرکتی بکنه. احساس میکرد بیشتر از ییبو ناتوانه...
این شدیدترین واکنشی بود که از ییبو دیده بود؛ طوری که وجودش نمیتونست آرومش کنه. اگه فقط کمی دیر رسیده بود و الان ییبو کنارش نبود چی؟
با همین فکر ییبو رو بیشتر به خودش فشرد.
بیحرکت مونده بود و کاری نمیخواست انجام بده. انگار که ماموریتش به آغوش کشیدن ییبو بود!
ییشوان نگاهی به جان مبهوت انداخت. متوجه شد که حلقه دستهای جان دور ییبو هر لحظه داره تنگتر میشه؛ برای همین جلو رفت و گفت:
جان داری لهش میکنی. ولش کن!
اما انگار جان متوجه نمیشد. فقط هراس داشت کسی ییبو رو ازش جدا کنه.
ییشوان سری تکون داد و به زحمت ییبو رو از آغوش جان بیرون کشید. روی تخت پسر رو خوابوند و بعد از کشیدن پتو، رو به جان گفت:
بریم بیرون!
اما جان با نگاه گنگی گفت:
میترسه!
ییشینگ که شاهد تمامی این اتفاقها بود، جلو اومد. دست جان رو گرفت و در حالی که مرد رو از روی تخت بلند میکرد، گفت:
سریع پیشش میای؛ پس نگران نباش!
جان توسط ییشینگ بیرون برده شد. روی مبل نشست. دستهاشو توی هم گره کرد و به نقطه نامعلومی خیره شد. ییشوان کنار جان نشست. دستش رو بر روی پاش گذاشت و گفت:
فردا دنبال کارهای شکایت میریم؛ پس نیازی نیست نگران باشی. ما اجازه نمیدیم خطری ییبو رو تهدید کنه. مطمئن باش همونطور که تو مراقبشی، ما هم ازش محافظت میکنیم. اینطوری خیال تو راحتتر هست.
جان فقط سری تکون داد و جوابی نداد. ییشوان به چهره غرق در فکر جان خیره شد. نمیتونست حرف بزنه. مطمئن بود جان نیاز به تنهایی داره؛ برای همین بلند شد و در حالی که کتش رو به تن میکرد، گفت:
یکم تنها باشی بهتره. هر زمان نیاز به چیزی داشتی باهام تماس بگیر.
و بعد به ییشینگ اشاره کرد. ییشینگ آخرین نگاه رو به جان انداخت. نمیتونست دوستش رو اینطوری ببینه یا با این حال تنهاش بذاره؛ اما به حرف ییشوان گوش کرد و همراه با هم از خونه خارج شدند.
وقتی کنار موتور رسیدند، ییشینگ آروم گفت:
چرا جان انقدر حالش بد بود؟ تا حالا اینطوری ندیده بودمش!
ییشوان نگاه آخرش رو به خونه انداخت و گفت:
فکر کنم توی قلبش داره اتفاقاتی میفته!
ییشینگ سریع به حرف مرد واکنش نشون داد. این اتفاق ممکن نبود. جان آدم کمالگرایی بود. چطور میتونست از فردی مثل ییبو که سرشار از نقص بود، خوشش بیاد؟
غیرممکن بود و نمیتونست باور کنه.
*******************
وقتی ییشوان و ییشینگ خونه رو ترک کردند، جان از جاش بلند شد. با دیدن کوکو که یک گوشه دراز کشیده بود، لبخندی زد. کمی نوازشش کرد و بعد گفت:
مرسی که امروز مراقب اون پاپی کوچولو بودی... همیشه مراقبش باش!
و بعد به سمت اتاق ییبو حرکت کرد. پسر همچنان خواب بود. میتونست دونههای عرقی که روی پیشونی و گردنش نشسته رو ببینه.
گاهی اوقات صدای ناله ضعیفی بلند میشد و حدس اینکه توی خواب هم در حال عذاب کشیدن هست، سخت نبود.
با آستینش عرقهای پسر رو پاک کرد. دستی به موهای کوتاهشده پسر کشید. میتونست متوجه بشه که موهای ییبو دوباره در حال رشد هست.
میتونست دوباره ییبو رو با اون موهای بلند و استثنایی ببینه؟
لبخندی به افکارش زد و آروم زیر لب گفت:
تو برای این دنیا حیفی ییبو...
کنار پسر جای گرفت. نمیدونست چرا انقدر حالش بده.
این بار خودش برای گرفتن دستهای پسر پیش قدم شد. با این تفاوت که قصد آروم کردن خودش رو داشت.
*******************
نمیدونست چه زمانی چشمهاش غرق خواب شد؛ اما با صدایی از خواب پرید. با ندیدن ییبو کنارش سریع به سمت سرویس بهداشتی رفت. پسر دوباره در حال عق زدن بود.
ییشوان بهش این هشدار رو داده بود. دستی به کمر پسر کشید و گفت:
چیزی نیست ییبو... حالت خوب میشه!
به پسر کمک کرد تا دست و صورتش رو بشوره. متوجه رنگ پریده پسر شد.
باید چیزی میخورد؛ برای همین قصد داشت پسر رو از اتاق بیرون ببره؛ اما متوجه شد پسر دلش نمیخواد از این جایگاه امن بیرون بیاد.
جلو پای پسر زانو زد. محکم دستهاشو گرفت و گفت:
ییبو حرف بزن.
ییبو به چشمهای نگران جان خیره شده بود. مرد رو خیلی اذیت کرده بود. احساس میکرد پسر بدی شده؛ اما با این حال حسی که داشت رو با جان در میون گذاشت:
بدنم درد میکنه.
وقتی ییبو درباره دردهاش صحبت میکرد جان احساس میکرد چیزی درونش فرو میریزه... دست پسر رو آروم فشرد و گفت:
داروهاتو میدم بخوری؛ اما قبلش یک چیزی بخور که بدنت پسش نزنه.
ییبو فقط سرش رو تکون داد. نمیخواست بیشتر از این پسر بدی باشه؛ برای همین به دست جان که جلوش دراز شده بود، خیره شد و با تاخیر اون رو گرفت.
جان لبخندی زد و پسر رو به سمت آشپزخونه هدایت کرد. میز رو براش با خوراکیهای مختلف آماده کرد و بعد از گذاشتن داروهاش کنار لیوان آبمیوه، گفت:
بیا اینم از داروهات... اگه بدن دردت خوب نشد، ماساژت میدم، باشه؟
ییبو سری تکون داد و مشغول خوردن شد. هر چند اشتهای زیادی داشت؛ اما سردی دستهاش اون رو مجبور به خوردن کرد. ییبو نگاهی به در انداخت و گفت:
کسی نیاد توی خونه؟
جان لبخندی زد و گفت:
نگران نباش. در خونه رمز داره. کسی اجازه نداره بیاد تو!
ییبو که انگار کمی خیالش راحت شده بود، دوباره مشغول خوردن شد. هنوز صداهایی توی گوشش میپیچید... صداهایی که به شدت آزارش میدادند.
دستهاشو مشت کرد. جان متوجه نگرانی و استرس پسر شده بود؛ برای همین نگاهی بهش انداخت و گفت:
چیزی برای نگرانی وجود نداره ییبو.
ییبو به چهره جان خیره شد و بعد مدتی گفت:
لطفا نذار منو ازت جدا کنن. من نمیخوام جایی به جز اینجا زندگی کنم. اون مرد گفت منو از اینجا میبره. گفت باید با خون شسته بشم! اگه برم از اینجا واقعا میمیرم.
قلب جان با دیدن وضعیت ییبو فشرده شد. بغضی که توی گلوش بود، میتونست هر کسی رو از پا در بیاره!
دست پسر رو محکم فشرد و گفت:
تا آخر عمرت پیش من میمونی، باشه؟ نمیذارم چیزی تورو از من جدا کنه!
همین حرف کافی بود تا ییبو دوباره بتونه نقش خورشید بودن جان رو باور کنه.
جان بهش قول داده بود و این یعنی هیچ کس حق نداشت دوباره اون رو با رنگ قرمز روبهرو کنه!
*******************
چند روز از اون حادثه گذشته بود؛ اما با این وجود کابوسهای ییبو تکرار میشدند. این برای جان نگران کننده بود. تا جایی که از پسر خواست با یک روانکاو دیدار داشته باشه؛ اما کابوسها شکل پررنگتری به خود گرفتند. برای همین جان این اطمینان رو داد که کسی قرار نیست وارد خونه بشه.
ییبو هر روز شکلهای جدیدی از ترس رو تجربه میکرد. جان تمام تلاشش رو به کار میگرفت تا پسر رو به دنیای گستردهتری بکشونه.
ییبو همونطور که روی مبل نشسته بود به کوکو خیره شد. با شنیدن صدای در سریع به جان نگاه کرد. جان با لبخندش به پسر این اطمینان رو داد که مشکلی وجود نداره؛ اما با این حال قلبش آروم نمیشد.
وقتی مرد در رو باز کرد و صدای مادر جان رو شنید، با خوشحالی از روی مبل بلند شد و به سمت در دوید. این بهترین اتفاقی بود که میتونست بیفته.
زن با دیدن ستاره چشمهای ییبو، جان رو کنار زد و به سمت ییبو حرکت کرد. پسر رو محکم به آغوش کشید و گفت:
چطوری تربچه؟
ییبو با تعجب به حرف زن گوش سپرد. نمیدونست چرا اون رو به این اسم صدا کرده؛ اما با این وجود حس خوبی رو ازش دریافت کرده بود.
وقتی که به خوبی عطر پسر رو نفس کشید، اون رو به سمت مبل هدایت کرد و گفت:
حالت خوبه پسرم؟
و ییبو فقط به تکون دادن سرش بسنده کرد. زن که برای ییبو هدیه گرفته بود، اون رو از کیفش بیرون آورد و گفت:
این شال گردن و دستکش رو خودم برات بافتم. وقتی که برف بیاد قراره بپوشی و با جان برفبازی کنی.
ییبو توی ذهنش چندین بار کلمه برف رو تکرار کرد. هیچ ذهنیتی نسبت بهش نداشت؛ اما رنگ بافتنیهارو دوست داشت؛ برای همین گفت:
رنگش رو دوست دارم ممنون.
زن لبخندی روی لبهاش نشست. حال پسر انگار خوب بود؛ اما گودی زیر چشمهاش چیز دیگهای رو نشون میداد.
باید از جان کامل درباره وضعیتش سوال میپرسید. ییبو با شنیدن صدای جان نگاه از هدیهش گرفت:
ییبو میشه بیای کمک؟
ییبو سریع بلند شد. کمک کردن به جان رو دوست داشت. وارد آشپزخونه شد و منتظر موند تا جان راهنماییش کنه. جان که متوجه حضور پسر شده بود، گفت:
میشه برای مادرم آبمیوه ببری؟
ییبو سری تکون داد. نگاهی به کابینتی که لیوانها داخلش قرار داشت، انداخت. در رو باز کرد و گفت:
تو هم آبمیوه میخوای؟
جان سری تکون داد و گفت:
نه فقط برای مادرم بریز و اگه دوست داری برای خودت!
ییبو فقط یک لیوان از کابینت برداشت و بدون اینکه در رو ببنده، سریع مشغول پر کردن لیوان شد. جان نگاهی به در باز کابینت انداخت و گفت:
ییبو یادت رفت در کابینت رو ببندی!
ییبو سریع در رو بست و بعد از برداشتن لیوان آبمیوه از آشپزخونه بیرون رفت. زن وقتی ییبو رو دید که بادقت تمام در حال آوردن آبمیوه هست، لبخندی زد و گفت:
ممنونم ییبو... بهش نیاز داشتم!
ییبو لبخندی زد و دوباره به سمت آشپزخونه حرکت کرد. شاید جان دوباره نیاز به کمک داشت. تو فاصله نزدیکی از جان ایستاد و گفت:
به کوکو چیزی ندم؟
جان لبخندی زد و گفت:
نه!
اما ییبو نزدیکتر شد و گفت:
گرسنش نیست؟
: نه وقتی که تو خواب بودی بهش غذا دادم!
ییبو که انگار ناراحت شده بود، گفت:
چرا منو بیدار نکردی بهش غذا بدم؟
: چون تو هم نیاز به استراحت داشتی و کوکو هم گرسنش بود.
ییبو با ناراحتی گفت:
من غذا دادن به کوکو رو دوست دارم!
جان متوجه لحن دلخور ییبو شد. سعی کردن به این لحن و چهرهای که بیشتر بامزه بود تا ناراحت، نخنده:
معذرت میخوام. دفعه بعدی میگم خودت بهش بدی!
ییبو چیزی نگفت و از آشپزخونه بیرون رفت. کنار مادر جان پایین مبل نشست. منتظر بود زن ازش سوال بپرسه تا اون تمام خاطراتی که از موتورسواری، بستنی خوردن و رفتن به فروشگاه رو توی ذهنش ثبت کرده بود، بگه!
وقتی زن سوال پرسید، ییبو با ذوق باور نکردنی شروع به تعریف کرد؛ طوری که زن هیچوقت ییبو رو اینطوری ندیده بود.
چیزی که در نظرش خیلی بامزه بود لقبهای مرد شکلاتی و مرد موتوری بودند.
ییبو بین تعریفهاش یاد خاطره تلخش افتاد... یاد مردی که قصد داشت اون رو با خودش ببره؛ اما وقتی زن دوباره ازش سوال پرسید، سعی کرد اون رو فراموش کنه؛ هر چند سخت بود:
ییبو برو وسیلههاتو بیار تا درس بخونیم.
بعد از رفتن ییبو، زن به جانی که با چشمهاش ییبو رو دنبال میکرد، نگاه کرد و گفت:
دلم میخواد قورتش بدم!
جان لبخندی زد و چیزی نگفت؛ چون دقیقا خودش با مادرش هم فکر بود!
ییبو سریع دفتر و مدادی که مادر جان براش خریده بود رو از توی کمدش بیرون کشید و از اتاق بیرون رفت. کنار زن نشست و منتظر موند.
عطش پسر توی یادگیری هر چیزی برای مادر جان غیرقابل باور بود... میدونست راه درازی در پیش داره؛ اما سعی میکرد اساسیترین چیزهارو به پسر آموزش بده...
دلش نمیخواست ییبو تا ابد توی خونه بمونه. دلش میخواست وارد دنیای بیرون بشه؛ بدون اینکه مشکلی براش به وجود بیاد.
ییبو نمیدونست چه مدته داره به حرفهای زن گوش میده؛ اما احساس میکرد دیگه خسته شده؛ برای همین سرش رو روی میز گذاشت و گفت:
امروز تو اینجا میمونی؟
: نه شب بر میگردم خونه خودم!
ییبو که کنجکاو شده بود، صاف نشست:
خونه تو کجاست؟ مثل خونه جانه؟
: نه خونه من بزرگتره! دلت میخواد ببینی؟
ییبو باید چه جوابی میداد؟ کمی فکر کرد و اون چیزی که توی قلبش بود رو به زبون آورد:
اگه جان بیاد، دوست دارم ببینمش!
زن لبخندی زد:
باشه من یک روزی غذا درست میکنم و میگم تو و جان با همدیگه بیاید!
ییبو از رضایت لبخندی روی لبهاش نشست و از زن پرسید:
میشه امشبم تو غذا درست کنی؟
چند وقت میشد کسی این درخواست رو ازش نکرده بود؟
یانلی همیشه عاشق غذاهاش بود و حالا که این حرف رو از ییبو میشنید، دوست داشت تمام عمرش رو صرف غذا درست کردن برای پسر کنه.
با حال خرابی لبخند زد و تلاش کرد بغضش نترکه:
بریم باهم دیگه درست کنیم؟
و ییبو با نهایت ذوقش قبول کرد.
*******************
غذا با همکاری هم درست شد. ییبو دوست داشت سریعتر امتحانش کنه؛ اما با ندیدن جان سریع به سمت اتاق رفت. نمیدونست تو اون اتاق چی هست که انقدر جان دوست داره اونجا بمونه.
بدون اینکه در بزنه، وارد اتاق شد و اجازه نداد جان واکنشی نشون بده:
من و مادرت غذا درست کردیم. بیا بخوریم!
و بعد سریع از اتاق بیرون رفت. بعد از رفتن ییبو، جان خندید و از روی صندلی بلند شد. غذایی که با همکاری مادرش و ییبو درست میشد، حتما فوقالعاده بود.
همونطور که حدس میزد غذا طعم خوبی داشت و این بار ییبو بیشتر از هر زمان دیگهای در حال خوردن بود.
متوجه میشد مادرش حواسش کامل به ییبو هست. ییبو رو راهنمایی میکرد تا از هر چیزی که روی میز هست مقداری بخوره.
مطمئن بود اگه مادرش کنارش میموند، روند بهبودیش بهتر میشد. مثل الان که ییبو صندلی رو در نزدیکترین فاصله از مادرش گذاشته بود.
لبخندی روی لبهاش نشست که با شنیدن صدای ییبو، توجهش جلب شد:
به چی میخندی؟
: به اینکه شما چقدر پیش هم دیگه قشنگ هستید.
ییبو بدون اینکه بدونه با حرف بعدیش چه بلایی سر قلب بیچاره جان میاره، گفت:
پیش تو هم قشنگم؟
زن میتونست متوجه بشه جان جوابی نداره بده؛ برای همین در حالی که توی بشقاب هر دو تکهای گوشت میذاشت گفت:
ما پیش هم قشنگیم. فعلا غذاتونو بخورید.
*******************
Advertisement
Loremaster of the Amaranthine lands
[participant in the Royal Road Writathon challenge] Meet Regis, your morally grey, know more than most(but surely not all of it) guy. After willingly ending up in another world that has no sunshine and rainbows left to hand out, Regis must keep his wits sharp and his bladestaff sharper if he wants to get out of the refugee filled and monster besieged port-city of Hunor. Follow his ragtag group of outlanders as they waddle through the tense situation brought on by the shortage of supplies and overabundance of enemies in the war-torn kingdonf of Ecragurne. After a considerable amount of nagging by a few precious friends, I chose to share this (once complete and utter mess) book project with you as a participant in the Royal Road Writathon challenge. As I am not a native English speaker or professional writer, you can expect a few grammar issues along the way despite my best efforts to clean up my writing. Hence, I wellcome any comments with the intent of helping me getting better (within reasons of course).
8 137Overlord: The Untold Tale
After an intense 12-year run, the game servers of a popular DMMO-RPG called YGGDRASIL are about to be shut down. In the last few moments of the game, a player by the name of Ulbert Alain Odle decided to stay logged in, to enjoy the last moments in his beloved game. Yet the shutdown did not go as planned... Will be returning soon with a new chapter - RKD 18/11/2020
8 212I'll become your Knight
Haruto Koboyashi becomes a knight in order to protect those around him and prevent war. He finds out that he holds a power that can help him with his mission. His main goal, to become so powerful that others won't be able to fight back.
8 148For Irision - Book One and Two Complete!
Book One: Labeled as both traitors and heroes, Aries and her Space Corps trainee crew try to reestablish their lives after being imprisoned by the Council after disregarding their orders and trying to rescue the inhabitants of a doomed planet. Book Two: Forced to leave the place they once called home, Crew 761 must now come to terms with their own losses and try to rescue the person they left behind. Once more, they’ve been labeled both traitors and heroes but this time, they plan to earn the titles. New chapters every Tuesday!
8 124Warrior, Wizard, Demon Queen?
Sometimes death would be the end of it all. Not for her though. She isn't so lucky. She gets a second chance at a life of sorts as Keza'zoth. … Even if it quite possibly won't be much of a life. It wont be life as she used to know it either. Life can be pretty tough for a young demoness after all. … Sword and Sorcery? Sure. Dungeons, Dragons and all that? Probably. Hardships and Peril? Most certainly. … Fame and Riches? Maybe. If she gets really lucky. Or if she works really hard. Cover done by me. The story is currently updated once a week. Usually on Saturday, around 18:00 (GMT+1). For the duration of the Writathon there will be daily updates. [participant in the Royal Road Writathon challenge]
8 280Dangerously
Samantha Collins tiene 18 años, nació en Londres pero se mudo a New York para escapar de su acosador anónimo. Ella creyó que podía escapar de aquella persona que hacia su vida imposible.Ella no se imaginaba que habia otras personas que les pasara lo mismo.
8 103