《وقتی رسیدی که شکسته بودم》تو پسر خوبی هستی
Advertisement
*******************
*******************
وقتی ییشینگ از خونه بیرون رفت، جان به سمت اتاق ییبو حرکت کرد. از این طریق میخواست از اوضاع پسر باخبر بشه. وقتی وارد اتاق شد ییبو یک گوشه نشسته بود. کنارش رفت و گفت:
حالت خوبه ییبو؟
ییبو بدون اینکه به سوال مرد جوابی بده، گفت:
تو هم باهام بیا!
جان که نمیدونست پسر درباره چه موضوعی صحبت میکنه، پرسید:
یعنی چی؟
: اون مرد گفت باهم میریم موتورسواری. تو هم بیا...
جان لبخندی زد و به ییبو این اطمینان رو داد که اون هم حضور داره. این میتونست برای ییبو از هر چیزی بهتر باشه.
در واقع حضور جان براش قوت قلب بزرگی بود که باعث میشد نسبت به خیلی از چیزها ترس نداشته باشه. مطمئن بود اگه جان کنارش باشه به پدرش اجازه نمیده اون رو با خودش ببره؛ همونطور که برای اولین بار تبدیل به یک ناجی بزرگ براش شده بود...
اون به قدرت شیائو جان بیشتر از هر چیز دیگهای اعتماد داشت و امیدوار بود هیچوقت این اعتمادرو از دست نده.
دنیایی که ییبو توی خیالش با جان ساخت بود، خیلی زیبا بود؛ حتی زیباتر از لگوهایی که اون ناجی براش میخرید.
ییبو نمیدونست چد مدت هست توی خیالاتش غرق شده؛ اما وقتی به خودش اومد متوجه شد دیگه نشونی از مرد نیست.
چرا رفته بود؟ اون خیلی سوال داشت که باید میپرسید؛ برای همین از روی تخت بلند شد و از اتاق بیرون رفت. وقتی از حضور جان توی خونه مطمئن شد، پرسید:
موتور ترس داره؟
جان هیچ تجربهای درباره این موضوع نداشت؛ اما با این حال همیشه ترس عمیقی نسبت به موتورسواری داشت.
قصد نداشت ییبو رو بترسونه یا از کاری که قصد داره انجامش بده، منصرف کنه؛ برای همین گفت:
نمیدونم ییبو؛ اما مطمئنم دوست من خیلی خوب مراقبته. اون اجازه نمیده چیزی به تو آسیب وارد کنه.
ییبو با شنیدن این حرف احساس کرد قلبش آروم شد. اون هیچوقت این حس رو نداشت. هیچوقت کسی ازش مراقبت نکرده بود... هیچوقت این احساس بهش دست نداده بود.
حالا دلش میخواست زندگی کنه. با وجود جان، مادرش، ییشوان و ییشینگ دلش میخواست دیگه نفسش نگیره؛ برعکس حسی که توی چاردیواری قرمز رنگ داشت.
روی مبل نشست و زانوهاشو بغل گرفت. اگرچه تا چند ساعت پیش به شدت ترسیده بود؛ اما حالا حالش بهتر بود.
این احساس رو داشت افرادی هستند که دوستش دارند؛ حسی که نه از پدر و نه از مادرش دریافت نکرده بود.
جان متوجه شد پسر کاملا در خودش رفته. به ساعت نگاهی انداخت. دیگه باید شام رو آماده میکرد. برای اینکه پسر رو از خیالات دور کنه، گفت:
ییبو میای اینجا توی پخت شام کمکم کنی؟
ییبو که نمیخواست فقط یک گوشه بشینه و به چیزی زل بزنه، سریع از جاش بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت.
جان با دیدن ذوق پسر لبخندی روی لبهاش نشست. از یخچال گوجههای گیلاسی رو برداشت و روبهروی ییبو گذاشت:
ییبو لطفا بخش سبز رنگ این گوجههارو برام جدا کن.
اولین حرکت رو خودش انجام داد تا چیزی برای پسر گنگ نباشه. ییبو با دنبال کردن حرکات جان متوجه شد چه کاری باید انجام بده؛ برای همین سریع شروع به کار کرد.
حس جالبی داشت. تا حالا این کارو انجام نداده بود. کارش زودتر از چیزی که فکرش رو میکرد تموم شد. وقتی متوجه شد جان حواسش نیست، آروم اسم مرد رو به زبون آورد:
جان!
جان با شنیدن صدای ییبو به پشت سرش نگاه کرد. با دیدن نتیجه کار موفقیتآمیز پسر لبخندی روی لبهاش نشست و گفت:
ییبو واقعا کمک بزرگی کردی.
ییبو یک قدم به سمت جلو برداشت:
بازم انجام بدم؟
تمامی کارها باید با کمک چاقو انجام میشدند؛ برای همین جان گفت:
نه ییبو. باقی کارهارو خودم میتونم انجام بدم.
Advertisement
ییبو دوباره سرجای اولش برگشت:
میتونم همینجا بمونم؟
: بله میتونی. مشکلی نیست.
جان چند عدد پیاز برداشت و مشغول پوست کندن و خرد کردنشون شد. ییبو احساس میکرد چشمهاش در حال سوختنه.
چند قطره اشک روی صورتش افتادند و فقط تونست اسم جان رو به زبون بیاره.
جان با دیدن اوضاع ییبو تمام تلاشش رو کرد تا نخنده.
دستهاشو با دقت شست. یک دستمال برداشت و مشغول پاک کردن چشمهای پسر شد. بعد از مدتی که اوضاع پسر عادی شد، گفت:
همیشه وقتی پیاز خرد میکنم این اتفاق میفته؛ پس جای نگرانی نیست. برای اینکه چشمهات اذیت نشه، برو از آشپزخونه بیرون.
ییبو از خدا خواسته، سریع از آشپزخونه بیرون رفت. جان به سرعت ییبو چشم دوخت. لبخندی زد و سرش رو تکون داد. حرکات اون پسر بیش از اندازه شیرین بودن و جان احساس میکرد قلبش پتانسیل تحمل این رفتارهارو نداره!
ییبو میترسید وارد آشپزخونه بشه و چشمهاش بسوزه؛ برای همین با صدای تقریبا بلندی گفت:
از تلویزیون استفاده کنم؟
جان با شنیدن درخواست ییبو، مثل خودش با صدای بلندی موافقت کرد. ییبو راضی از حرف جان، سریع به سمت تلویزیون رفت. در فاصله نزدیکی نشست و مشغول دیدنش شد.
به زحمت تونسته بود برنامهای پیدا کنه که توش مسابقات موتورسواری بود. دنبال کردن این برنامههارو دوست داشت.
بعضی از جاها ضربان قلبش بالا میرفت؛ اما با این حال دیدنش حس خوبی رو بهش میداد و باعث میشد خاطرات تلخ گذشته توی ذهنش جایی نداشته باشه.
حالا با دیدن مسابقات به این فکر میکرد که قراره به زودی خودش هم تجربهش کنه و این میتونست خبر خیلی خوبی باشه؛ طوری که بیدلیل لبخند روی لبهاش مینشست.
*******************
جان بعد از پخت غذا، میز رو چید. ییبو چند ساعت مدام در حال تلویزیون نگاه کردن بود؛ طوری که گاهی اوقات میتونست صدای خندههاش رو بشنوه. این براش خیلی لذتبخش بود...
وقتی میفهمید اون پسر آسیبدیده چطور در حال خندیدن هست، باعث میشد به این حس برسه که اینجا بودن رو دوست داره.
آروم از آشپزخونه بیرون اومد و دوباره ییبو مجذوب برنامهها شده بود:
ییبو بیام شام بخوریم!
ییبو دلش نمیخواست نگاهش رو از تلویزیون بگیره؛ اما به خودش قول داده بود به حرفهای جان گوش کنه؛ چون در نظرش اینطوری میتونست پسر خوبی بمونه.
به سمت آشپزخونه حرکت کرد و روی صندلی که جان براش عقب کشیده بود، نشست.
متوجه شد غذایی که درست کرده کاملا جدید هست. منتظر موند تا مرد بشقابش رو پر کنه؛ انگار که براش تبدیل به یک عادت شده بود.
جان بشقاب پسر رو برداشت و در حالی که غذا میکشید، گفت:
امیدوارم دوسش داشتی باشی.
ییبو هم امیدوار بود. دلش نمیخواست با خوردن یک غذای بدمزه تمام روزش خراب بشه.
کمی از غذارو برداشت و دوباره تونست مزه خوبی رو احساس کنه. جان میتونست از چشمهای پسر بخونه که چه حسی داره؛ برای همین با خیال راحت خودش هم مشغول خوردن شد.
سعی کرده بود توی غذا از مقویترین مواد استفاده کنه. میدونست بدن پسر کمبودهای زیادی داره؛ برای همین باید تلاشش رو میکرد تا اونهارو رفع کنه.
بعد از خوردن غذا، جان مشغول تمیز کردن میز شد. ییبو چندین بار دیده بود که جان وسیلههارو کجا میذاره؛ برای همین قبل از اینکه مرد چیزی بگه به صورت داوطلبانه کمک کرد. اون پسر همیشه جان رو شگفتزده میکرد؛ مثل الان!
جان قصد داشت برای اولین بار از پسر در ظرف شستن کمک بگیره. ییبو با شنیدن درخواست کمک جان، با خوشحالی کنارش ایستاد.
جان همه چیز رو آروم و شمرده برای پسر توضیح داد. توجهی که ییبو به حرفهاش نشون میداد، حالش رو خوب میکرد.
ییبو حس خوبی به کف داشت. طوری که با درست شدن حباب لبخندهای قشنگی روی لبش مینشستند. جان تمام تلاشش رو به کار گرفت تا بتونه پابهپای ذوقهای ییبو حرکت کنه.
Advertisement
ییبو مثل کودکی بود که تمامی کارها براش جذابیت داشتند. پسر دستش رو روبهروی جان گرفت و گفت:
خیلی خوشگله...
وقتی ییبو از چیزی خوشش میومد، جان به زیباییش ایمان میآورد؛ مثل حالا که احساس میکرد زیباترین چیز توی دنیا میتونه حباب باشه.
به تایید حرفهای ییبو لبخندی زد و گفت:
واقعا خیلی قشنگه.
ییبو دلش میخواست مدام حباب درست کنه؛ اما هر بار با شکست روبهرو میشد و این ناامیدش میکرد.
جان به تلاشهای پسر لبخند زد. این بار خودش برای درست کردن حباب پیش قدم شد. ییبو با ذوق به حبابی که جان درست کرده بود، خیره شد. با لبخند بینظیری گفت:
تو هر کاری بلدی.
جان لبخندی به ذوق پسر زد. ییبو دستش رو جلوی مرد گرفت و گفت:
تو دست منم درست کن...
جان دست پسر رو گرفت و مشغول حباب درست کردن شد و میتونست متوجه کش اومدن لبهای پسر بشه.
ییبو وقتی به نتیجه کار نگاه کرد، لبهاشو جلو داد و حباب رو فوت کرد؛ دقیقا همونطوری که جان انجامش داده بود.
وقتی حباب ترکید، ییبو دوباره دستهاشو توی دست جان گذاشت و گفت:
دوباره.
و جان چندین بار این حرکت رو برای پسر انجام داد. اون بیش از اندازه برای این کار ذوق داشت.
جان متوجه شد یک چیز دیگه به لیست علاقهمندیهای پسر اضافه شده و اونها چیزی نبودند جز: رنگ سبز، شکلات، لگو، تلویزیون، موتور و حباب!
*******************
ییبو روی تخت نشسته بود. نمیدونست چرا انقدر میترسید. زانوهاشو توی شکمش جمع کرد و مشغول جویدن ناخنهاش شد. شاید اینطوری میتونست از ترس عمیقی که توی قلبش لونه کرده بود، جلوگیری کنه.
احساس میکرد بدنش خیسه... میترسید کسی بیاد و اون رو با خودش ببره...
اونوقت چی میشد؟ دیگه نمیتونست جان رو ببینه؟ دوباره باید هر روز درد میکشید؟ دیگه کسی بهش کادو نمیداد؟
فکر کردن به این موضوعات قلبش رو به درد میآورد. باید هر طور شده کنار جان میموند؛ برای همین از روی تخت بلند شد تا جان رو به اتاقش بیاره.
این بهترین کاری بود که میتونست انجام بده. وقتی پاش رو از اتاق بیرون گذاشت، با چشمهاش دنبال جان گشت. با پیدا نکردنش دلشوره گرفت؛ اما وقتی که متوجه نور کمرنگی از اتاق کار شد، با لبخند به اون سمت حرکت کرد.
جان متوجه حضور ییبو شد و حدس اینکه برای چه کاری اومده، چندان سخت نبود. قلمش رو گوشهای گذاشت و گفت:
خوابت نمیاد؟
ییبو گوشهای از اتاق روی زمین نشست و دوباره دستهاشو دور زانوهاش حلقه کرد. این بار چطور باید به جان میگفت میترسه؟ بچه بدی نمیشد؟
جان میتونست ترس رو از نگاه پسر بخونه؛ برای همین سعی کرد پسر رو با لحن آرومش مضطرب نکنه:
نمیتونی بخوابی؟
ییبو فقط سرش رو تکون داد و چیزی نگفت. حوصله حرف زدن نداشت. فقط دلش میخواست یک گوشهای بشینه و با دیدن مرد، به ترسهاش غلبه کنه.
جان سوالش رو طور دیگهای پرسید:
از چیزی میترسی؟
ییبو سرش رو تکون داد و گفت:
اگه پدرم بیاد منو ببره چی؟
ییبو آشفته بود؛ طوری که ناخنهاش در امان نبودند. جان با دیدن ییبو که در حال جویدن ناخنهاش بود، گفت:
ییبو ناخنهاتو نخور. کثیفه.
: پس چیکار کنم؟
جان لبخندی زد و گفت:
میخوای بیای ببینی من دارم چه کاری انجام میدم؟
ییبو سری تکون داد و از جاش بلند شد. کنار جان ایستاد و به حرکات دستاش خیره شد. دوست داشت از جان درباره کاری که داره انجام میده بپرسه؛ اما خود مرد زودتر شروع به حرف زدن کرد:
این شغل منه. برای اینکه پول در بیارم انجامش میدم. وقتی این قلم رو حرکت میدم میتونم نقاشی بکشم.
ییبو با کنجکاوی تمام به نقاشی جان خیره شد:
خورشید میکشی!
جان سری تکون داد:
درسته... خورشیده! دوست داری دیگه چی بکشم؟
ییبو نمیدونست باید چی بگه؟ کمی به نقاشی خیره شد و بعد گفت:
موتور!
جان لبخندی به پیشنهاد ییبو زد. هر چند توی نقاشیش موتور جایی نداشت؛ اما سعی کرد با کشیدنش به پسر حس خوبی ببخشه... میخواست ییبو رو متوجه این موضوع کنه که براش اهمیت داره.
جان مشغول کشیدن موتور شد و متوجه شد ییبو سعی داره ذوقش رو با خم شدن روی تبلت نشون بده؛ طوری که جان به سختی میتونست صفحه رو ببینه. با خنده گفت:
ییبو یکم سرتو بکش بذار صفحه رو ببینم.
ییبو به حرف مرد گوش کرد. کمی عقبتر ایستاد؛ اما با این حال داشت لذت میبرد. وقتی نتیجه نهایی کار رو دید، با ذوق تبلت رو توی دستش گرفت و گفت:
خیلی قشنگه... همه چیز نقاشیتو دوست دارم.
جان لبخندی به تعریف ییبو زد. تبلت رو از دست پسر گرفت. دیگه باید میخوابیدن. پسر رو به سمت اتاق خواب هدایت کرد. ییبو وقتی روی تخت قرار گرفت، گوشهای دراز کشید تا از این طریق برای جان، جای بیشتری بذاره؛ چون در نظرش جان بزرگتر بود و به فضای بیشتری برای دراز کشیدن نیاز داشت.
جان با فهمیدن این موضوع چراغ رو خاموش کرد و کنار ییبو جای گرفت. خیلی خوابش میومد و امیدوار بود پسر هم زودتر بخوابه. وقتی کنار پسر جای گرفت، صدای ییبو توی گوشش پیچید:
چقدر تا فردا مونده؟
جان متوجه شد ییبو برای موتورسواری ذوق داره؛ برای همین پرسید:
خیلی ذوق داری؟
جان صدایی نشنید و حدس اینکه ییبو دوباره با حرکت سر جوابش رو داده، کار سختی نبود.
بعد مدتی ییبو دوباره گفت:
من تا حالا این کارهارو انجام ندادم. یعنی پدرم نمیذاشت. اون حتی نمیذاشت خورشید رو ببینم.
جان دلش میخواست ییبو رو محکم بغل کنه؛ چون در نظرش لحنش خیلی معصومانه بود. جان سعی کرد با لطافت تمام جواب پسر رو بده:
از این به بعد کنار من هر کاری دوست داشته باشی، انجام میدی.
وقتی صدایی از ییبو نشنید، چشمهاشو بست. شاید پسر هم تصمیم گرفته بود بخوابه؛ اما با شنیدن صدای ییبو دوباره چشمهاشو باز کرد:
امروز نرفتیم بستنی بخوریم.
جان به کل این موضوع رو یادش رفته بود؛ چون زیاد از حد درگیر کارش شده بود:
فردا میخوریم.
: از همون قبلی؟
جان بعد از دادن تاییدیه، دوباره چشمهاشو بست؛ اما دوباره صدای پسر توی گوشش پیچید:
دستتو بگیرم؟
جان لبخندی زد و دستشو جلوی ییبو گرفت. پسر با ذوق دست جان رو محکم چسبید؛ طوری که هیچکس نتونه اونهارو از هم جدا کنه.
نمیتونست بخوابه و فکرهای زیادی ذهنش رو مشغول کرده بود. یکی از صداهای ذهنش رو به زبون آورد که باعث تعجب بینهایت جان شد:
تو پسر خوبی هستی!
جان به سمت پسر برگشت و گفت:
چرا؟
ییبو بدون هیچ ترسی به چشمهای جان خیره شد و گفت:
میذاری راحت دستتو بگیرم. قراره فردا بریم موتورسواری.
جان هیچ جوابی نداشت بده؛ اما با شنیدن سوال دیگه، احساس کرد ناتوانترین آدم توی این دنیاست:
تو از کجا اومدی؟ خیلی دوره؟
جان فقط تونست بگه:
نه دور نیست!
ییبو کمی به مرد نزدیکتر شد و در حالی که دستش رو محکمتر میفشرد، گفت:
تو پسر خدا هستی؟
جان نمیدونست خدا در نظر ییبو چطور هستش؛ اما همیشه یاد یک جمله میافتاد که ییبو به زبون آورده بود:
اما حالا با این حرف یک احساسی درون قلبش ایجاد شد. مطمئن بود ییبو توی ذهن خودش یک خدا ایجاد کرده؛ خدایی که خیلی بهتر از خودش هست!
جان سعی کرد برای سوال ییبو جوابی پیدا کنه؛ اما نمیتونست؛ برای همین گفت:
یک روزی بهت میگم.
انگار که ییبو با همین حرف قانع شده بود؛ برای همین چشمهاشو بست و دیگه هیچ چیزی نگفت.
حالا که جان کنارش بود و دستش رو گرفته بود، میتونست با خیال راحتی بخوابه. مطمئن بود تا وقتی که جان توی اتاق هست کسی نمیتونه در رو باز کنه و واردش بشه؛ چون جان پسر خدا بود!
*******************
نیم ساعت از زمانی که ییبو خوابیده بود، میگذشت. حالا خودش نمیتونست بخوابه. نگاهی به چهره غرق خواب ییبو انداخت. از چهرهش میتونست معصومیت و پاکی رو بخونه.
طرز خوابیدن ییبو به شکلی بود که وجودش رو از غم سرشار میکرد و خودش نمیدونست دلیلش چه چیزی هست.
دستش رو از دست پسر بیرون کشید. وارد اتاق کار خودش شد و بعد از برداشتن تبلت مخصوصش دوباره روی تخت، کنار ییبو، نشست.
قصد داشت تصویری از ییبو رو بکشه. احساس میکرد زیباترین منظره عمرش رو پیدا کرده.
هنگام نقاشی کشیدن، سوال مختلفی ذهن مرد رو به خودش درگیر کرده بود. نمیدونست اتفاقی که ییبو امروز دربارهش صحبت میکرد یک توهم بود یا واقعیت داشت؛ اما سوالی شدیدا ذهنش رو به خودش مشغول کرد:
اگه ترسهای ییبو فقط یک توهم بودند بهتر بود یا حقیقت داشتند؟
*******************
صبح شده بود. این بار ییبو سریعتر از جان چشمهاشو باز کرد. با دیدن جان مثل همیشه نفس عمیقی کشید و از روی تخت بلند شد.
به سمت دستشویی رفت. درد شدیدی توی بدنش داشت. هر چند این درد رو توی اون اتاق قرمز رنگ هم تجربه میکرد؛ اما هر بار با خالی کردن خودش، آروم میشد؛ برای همین با دستشویی کردن سعی کرد کمی دردش رو بهتر کنه.
مسواک زد، دست و صورتش رو شست و از اتاق بیرون رفت. با دیدن کوکو کنارش نشست و مشغول نوازشش شد. حتما گرسنش بود؛ برای همین از کابینت همیشگی برای سگ غذاش رو بیرون آورد و توی ظرف مخصوصش ریخت.
منتظر موند تا کوکو تمام غذارو تموم کنه؛ اینطوری خیالش راحت میشد که گرسنهش نیست؛ حسی که هیچوقت توی اتاق قرمز خودش تجربهش نکرده بود. هیچوقت کسی ازش نپرسیده بود گرسنهش هست یا نه!
بعد از غذا دادن به کوکو، وارد آشپزخونه شد. تصاویری که از جان به خاطر سپرده بود رو مرور کرد. برای صبحونه جان چه کارهایی انجام میداد؟
به سمت یخچال رفت. کمی منتظر موند و مواد غذایی رو از نظر گذروند. با دیدن آبمیوه لبخندی زد و برش داشت.
یادش میومد جان چندین بار از این نوشیدنیها استفاده کرده بود.
دو لیوان برداشت و با نهایت احتیاط سعی کرد پرشون کنه. میخواست مثل جان کارهارو توی بهترین شکل خودش انجام بده.
اون دوست داشت وقتی بزرگ میشه شبیه به جان بشه، نه کسی مثل پدرش؛ برای همین تک تک حرفها و حرکات جان رو به خاطر میسپرد.
*******************
وقتی از خواب بیدار شد، پسر رو کنارش ندید. از روی تخت پایین اومد تا بفهمه پسر در چه حالی هست. وقتی پاش رو از اتاق بیرون گذاشت، نگاهی به کوکو انداخت.
وقتی انقدر آروم بود، معلوم بود غذاش رو خورده. ییبو خوب حواسش به کوکو بود.
جان لبخندی زد و وارد آشپزخونه شد. با دیدن دو لیوان آبمیوه و ییبویی که پشت میز نشسته بود، لبخندش عمیقتر شد. سلامی کرد و پشت میز نشست.
ییبو با دیدن جان کمی هول شد؛ اما سعی کرد به استرسش غلبه کنه. لیوان جان رو جلوش گذاشت و گفت:
خودم ریختم.
جان تشکری کرد و لیوان آبمیوه رو برداشت. هر چند از این طعم متنفر بود؛ اما همین که ییبو به فکر اون هم بود، قلبش رو پر از شاپرک میکرد.
برای اینکه پسر ناراحت نشه، مشغول نوشیدن شد. آبمیوه واقعا خوشمزه شده بود یا جان اینطور احساس میکرد؟
*******************
بعد از اینکه صبحونشون تموم شد، ییبو بالاخره حرفی که از دیشب توی قلبش مونده بود رو به زبون آورد:
به مرد شکلاتی میگی بیاد؟
جان سری تکون داد و به ییشوان زنگ زد. قبل از اینکه تماس رو قطع کنه، ییشوان تونست صدای ییبو رو بشنوه:
مرد شکلاتی گفت میاد آره؟
ییشوان نمیدونست چرا اما بعد از مدتها لبخند عمیقی روی لبش نشست.
انگار که اون پسر توی کار سحر و جادو بود؛ چون ییشینگ برای چندین ساعت درباره ییبو باهاش صحبت کرده بود.
جان با شنیدن سوال ییبو، گفت:
آره. گفت حتما برای دیدن تو میاد.
ییبو از ته دلش لبخند زد. کمی به جلو خم شد و گفت:
حالا به مرد موتوری زنگ بزن.
جان از لقبی که ییبو به ییشینگ داده بود، خندش گرفت. چرا در نظرش پسر تا این حد شیرین بود؟
با ییشینگ هم تماس گرفت و به پسر این اطمینان رو داد که هر دو بعد از چند ساعت میان!
ییبو با ذوق عجیبی منتظر نشسته بود. قرار بود بالاخره موتور سواری رو تجربه کنه. وقتی صدای زنگ در بلند شد، ییبو سریع به سمت جان برگشت و گفت:
اومدن.
جان لبخند زد و به سمت در رفت. از چشمی در نگاهی انداخت و بعد از راحت شدن خیالش در رو باز کرد. ییشوان و ییشینگ هر دو برای ییبو هدیه آورده بودن.
ییشوان طبق دستور ییبو، براش لگو سبز رنگ خریده بود و ییشینگ هم ترجیح داده بود برای پسر شکلات بخره.
ییبو با دیدن دو مرد احساس میکرد خجالت میکشه. خودش هم نمیدونست چرا؟
میدونست اون دو مرد قرار نیست بهش آسیب بزنن؛ چون جان اونهارو به خونش راه داده بود.
ییشوان و ییشینگ سعی کردن با پسر ارتباط برقرار کنند. میتونستن بفهمن پسر همچنان استرس داره؛ اما همینکه خودش رو پنهون نمیکرد یک حرکت خیلی مثبت بود.
در حالی که جان داشت آماده میشد، به حرفهای اون هم گوش سپرده بود. برای ییبو لباسهای گرمی انتخاب کرد و بعد ازش درخواست کرد تا اونهارو بپوشه. ییبو در سریعترین زمان ممکن لباسهاشو به تن کرد و بعد از اتاق بیرون اومد.
روی زمین نشست و مشغول پوشیدن کفشش شد. دوباره با بند کفشش درگیر شده بود. هر کاری میکرد نمیتونست اونهارو ببنده.
ییشوان به درگیری پسر لبخندی زد و مشغول بستن بند کفشهاش شد. بعد از اینکه کار مرد تموم شد، ییبو نفس راحتی کشید و تشکر کرد.
ییشوان و ییشینگ از خونه بیرون رفتند؛ اما ییبو منتظر بود تا جان بیاد. اون بدون جان پاش رو از خونه بیرون نمیذاشت؛ چون فقط در این صورت احساس میکرد امنیت داره.
جان هم بعد از آماده شدن همراه با کوکو کنار ییبو اومد. دست پسر رو گرفت و گفت:
از چیزی نترس. من، کوکو، مرد شکلاتی و مرد موتوری کنارته!
ییبو نفس عمیقی کشید. قرار بود زمانی به بیرون بره که آدمهای زیادی هستند و این ناخودآگاه استرس زیادی رو بهش وارد میکرد؛ طوری که دلش میخواست ناخنهاشو بجوه؛ اما جان گفته بود این کار درست نیست؛ برای همین تا جایی که میتونست از خودش مقاومت نشون داد.
وقتی از خونه به بیرون پا گذاشتند، قلب ییبو توی سینهش محکم شروع به تپیدن کرد و تا جایی که میتونست خودش رو به جان نزدیکتر کرد.
ییشینگ کنار موتورش ایستاد و با لحن پرانرژی گفت:
اینم موتور من... بیا ببین دوسش داری ییبو!
ییبو بدون اینکه دست جان رو رها کنه، به سمت موتور قدم برداشت. با یک دستش موتور رو لمس کرد. حسش قشنگ بود؛ برای همین گفت:
خوشگله!
: میخوای سوارش بشی؟
ییبو سری تکون داد. در حد مرگ دلش میخواست امتحانش کنه. ییشینگ کلاه رو به دست جان داد تا پسر رو آماده کنه.
جان در حالی که کلاه رو برای ییبو فیکس میکرد، گفت:
محکم از ییشینگ بچسب و اصلا تکون نخور. هر جا دیدی نمیتونی تحمل کنی بهش بگو.
ییبو سرش رو تکون داد و گفت:
نیفتم؟
جان لبخندی زد و گفت:
نه... ییشینگ نمیذاره صدمهای ببینی.
و همین حرف کافی بود تا قلب ییبو قرص بشه. ییشینگ سوار موتور شد و جان به ییبو کمک کرد تا اون هم همین کارو انجام بده. دستهای ییبو رو دور کمر ییشینگ حلقه کرد و گفت:
همینطوری سفت بگیرش و رهاش نکن.
Advertisement
Titan of Steel
You know how this goes; a new Dungeon wakes up, starts conjuring their first minions, and ultimately grows into a sprawling complex that adventurers gleefully plunder for treasure and experience points. This particular Dungeon knows how things tend to go too, and wants no part of it whatsoever. Instead, things go massively off the rails as the Dungeon uncovers the secrets of nuclear power, resolves to get themselves mobile by any means necessary, and immediately runs afoul of almost every major power of Terra Magnus. If the newly-minted Titan wishes to survive and thrive the situation they've found themselves in, they're going to need every single advantage they can scrounge up. This story is completed.
8 214Rise of the Evil God
""Hello my name is Arthas I am a ex Assassin/Hitman for a major crime syndicate well that was till i was 28 when i died and yes it was a truck i mean how do you start off a fantasy book without a truck killing the main character. So if you enjoy harems of beautiful ladies and killing a lot of people i mean a lot, to the point where your like 'is he even a good person at all' and my answer is of course i am just don't piss me off or get in my way... or exist. anyways back on topic; see my adventure in purgatory and on one of the 3 major worlds and other stuff. This is Arthas saying peace!"Warning: Mature Content, Violence, Language, Adult Themes & Sexual Violence (18+)Oh and if my writing sucks i have never ever done something like this so it would be better if you just tell me what to work on thanks. Oh and I edited chapter 1 feel free to reread it,Ps. don't own that pic but it looks cool
8 138Drops
Kidnapped from his country home as a child and raised by powerful government authorities, a young man born with hydrocyrokinetic abilities poses a serious threat to valuable water resources on his homeland, causing everything to crash and burn. It’s not until a blossoming friendship is born after years of isolation that he must do everything he can to protect those who he has betrayed, and face his complicated past as dangerous circumstances rise in war torn Plod. ————————— This fiction is rated R. Nudity is present. Violence, profanity, trauma, suicide, mental illness, and disturbing elements are prevalent. Gore is described in graphic detail that may be disturbing. The story is very, very depressing. Do not read if you are sensitive by heavy subject matter, including themes of suicide. It is a tragedy, which means that it has dark and disturbing psychological content that is intended for a mature audience. Do not read the whole thing in one sitting, as it may be emotionally draining. Read in small sections. Do not read if you like happy, light novels. Read at your own risk. Haitian Creole and Jamaican Patois will be sprinkled in rarely from time to time. The opinions and thoughts of the characters are not mine. If you are sensitive to traumatic content, please do not read. Do not read if you are sensitive to mental illness, genocide, graphic violence, or the reality of war. I ask that while you critique this story, you do it in a respectful way. If anyone harrasses me/ tries to discourage me from writing, I will report you. All feedback, critique and suggestions are welcome; feel free to comment. I am trying to grow and improve my writing, so constructive criticism behind advanced negative reviews are appreciated. Due to the fact that I am a college student and working part time , some chapters may come a little later than usual. If anyone writes reviews that don’t have anything to help me improve the story and attack me, the author, for choosing to write about these dark themes, kindly please leave, because they should not even be reading, let alone be anywhere near anyone's fictions. I am also interested in any ideas people may have for the drafting process. In other words, if you want to tear apart my story, do it properly, please. Negative reviews that respectfully point out any plot holes, inconsistencies with my characters, or writing style are well appreciated. Anyone attacking me personally will be reported and blocked, especially as the fiction gets longer. I do not need negativity or harassment. For those who take the time out of their day to read and offer helpful feedback, I truly appreciate you all, and you are the best. You have been warned. Read at your own risk. Thank you.
8 137Dungeon Runner
Arjun Hunter, a dreamer, or a lunatic as others call him, aspires to be the one to defeat all the levels of the dungeon. The universe he lives in is different, there are no planets, the universe is one gigantic dungeon. He lives on the floor below floor 1, the floor where the dungeon starts. On his 16th birthday, something unexpected happens to him, something which will forever change his live for the better.
8 91Transforming into a Griffin
Bella can change into a griffin. She decides to move in with Charlie so she doesn't have to hear Phil and Renee every night. What happens when Bella goes to forks and meets the Cullens? They're vampires. PLZ READ
8 155The Fight For His Love
Prom is in 2 1/2 months and everyone is looking for a date but 3 people in particular hove their eye in a oblivious Pomeranian now who might they be none other then Kirishiam, Todoroki, and Midoriya... but what happens when his overprotective siblings find out about this and do every thing in their power to see who the best for their brotherWhat crazy test are they put up to? Who will win the love of katsuki?Only the girls & Sero, Aoyama, 1-B, and the LOV know they are siblings Read to fond out Characters attitude will be changed in this story
8 267