《chocolate and ice》•10•
Advertisement
لب هاش وقتی بی حس شده و دیگه اشکی از بین صورت هاشون نمی چکید، از لب های شیرینش دل کند و کمی لب هاشون رو ازهم فاصله داد، با نفس نفس حاصل از کم آوردن نفس، پیشانیش رو به پیشانی مرد تکیه داد
×: رفع نمیشه..
مرد مقابل صدای بمی از ته حلقش به منظور تایید تولید کرد و بینیش رو به بینیش کشید
+: نه .. رفع نمیشه
دلتنگی رو میگفتن که رفع نمیشد. کمر مرد با لباس های نارنجی رنگ زندان گرفت و سعی کرد محکم تر بغلش کنه
لب هاش رو روی گونه اش گذاشت و آرام سمت گوشش لیز داد
لاله ی گوشش رو نرم مکید و سمت گردنش حرکت کرد
جونگین کمی فاصله گرفت و سمت میز فلزی وسط اتاق رفت
+: میخوام تکیه بدم. ایستادن برام سخته.
توضیح داد و وقتی روی میز تکیه داد، سهون بین پاهاش قرار گرفت و دستی لای موهاش فرو برد
×: موهات دارن بلند میشن..
نگاهش دنبال تارهای سفید رنگ بین تارهای خرمایی رنگ مرد، می گشت. جمله ی "چقدر موهات سفید شدن" رو لحظه ی آخر تغییر داده بود.
سرش به سینه ی سهون تکیه داد، اشکالی نداشت اگه برای دقایقی ضعیف میشد. مگه نه؟
+: خستم هون.. خیلی خسته.
محکم تر توی آغوشش گرفتش
+: احتیاج داشتم بهش، میدونی؟ به این..
دست هاش از کمر سهون، سمت بازوهاش بالا اومد. لحنش خسته و حتی کمی سرزنش آمیز بود
+: به ما.. به تو..! این دو سال، خیلی سخت گذشت. نه میتونستم خودم ببخشم نه میتونستم تحملش کنم..
سرش کمی بلند کرد تا توی چشم های گربه ایش نگاه کنه
+: اما تو جام تصمیم گیری کردی. بهش احتیاج داشتم حتی اگه نمیخواستمش و براش آماده نبودم..
صورت سهون رو گرفت و جلو کشید تا بوسه ای روی لب هاش بذاره. سهون بود که اجازه ی جدا کردن لب هاش رو نداد و بوسه رو عمیق کرد
به پشت موهاش چنگی زد و اجازه داد بوسیده بشه. جان زیادی برای پاسخ به بوسه ها، نداشت.
سهون میدید،
بی جون و حال بودنش، غمِ توی چشم های قهوه ای رنگی که بخاطر گریه های چند لحظه ی پیش قرمزه، بغض ِ پشت حرف هاش
و همه ی اینها سنگی بود که روحش رو خراش میداد و خون ریزی میکرد
×: متاسفم. برای همه ی اینها
روی لب هاش زمزمه کرد. بغض تیز توی گلوش رو قورت داد، الان وقتِ قوی بودنش بود، باید اجازه ی تکیه دادن رو به مرد رو به روش میداد
×: خیلی متاسفم که مجبوری همه اینهارو تحمل کنی. اما برای عاشقت شدن، متاسف نیستم. هرکاری که کردم دلیلش عاشق بودنم بود. میدونی که خودت..
بوسه هاش پراکنده روی گونه ها، فک و گردنش مینشست
×: من هیچ کاری رو درست حسابی انجام نمیدم. عاشقی از همه بدتر ..
طرح لب های جونگین لبخند شد و سهون، لبخندش رو بوسید
×: اما برای عاشقت شدن متاسف نیستم کیم.
+: اشکالی نداره..همینطوری احمقانه عاشقم باش.. دلبر.
توی گوشش زمزمه کرد و سهون نفس لرزانی بیرون فرستاد. لعنت بهش..
لعنت به این حسِ سقوطی که باهربار صدا زدنش توسط جونگین، تجربه میکرد.
انگار دو سال دوری باعث تشدید همه ی حس هاش شده بود. سقوط رو شدید تر از همیشه حس میکرد. انگار که ارتفاع سقوطش بیشتر شده بود.
بوسه هاش محکم تر شد.
فکر اینکه تا چند دقیقه دیگه باید ازش جدا میشد همه چی رو زنده تر میکرد.
خودش رو بین پاهای جونگین فشار داد
×: الان نمیدونم بیشتر دلم میخواد برات ساک بزنم، یا..
بوسه ی محکمی روی گلوش دقیقا زیر خط فکش نشوند
×: بکنمت..
دست هاش روی بازوهاش سر خوردن
×: لاغرهم که شدی.. کاملا باتم شدی کیم.
بوسه هاش رو سمت پایین ادامه داد.
Advertisement
+: نمکت اضافه شده تو این دو سال؟
بم گفت درحالی که با موجی، پایین تنش رو به پایین تنه ی سهون کشید
بخاطر لمس ِ برجستگی داخل شلوارش، خنده ی کوتاهی کرد
نگاه سهون سمت دوربین نصب شده داخل اتاق چرخید
×: دوربین هست..
+: هوم.. صداهم ضبط میشه. وقت هم داره تموم میشه
نفسش با صدا خارج کرد و اجازه ی فاصله گرفتن به مرد برنزه نداد
×: داری میگی نمیتونم اینجا بکنمت؟ جلوی اینا؟
جونگین دستش به کمربند سهون آویزان کرد
+: خودت چی فکر میکنی؟
×: من؟ خب قط..
صداش وسط جمله اش قطع شد.
×: اون چیه؟
با تعجب پرسید.
جونگین با تعجب متقابلی؛ کمی عقب رفت و سعی کرد به جایی که سهون خیره شده بود، نگاه کنه
+: چی چیه؟
ناگهانی جلو کشید و یقه ی لباس زندان رو توی دستش گرفت و سعی کرد یقه رو بازتر کنه
×: این..
نگاهش روی خط های مشکی رنگی که از پایین گردنش شروع میشد، میخ شد.
تیشرت طوسی رنگ ساده رو کمی به پایین کشید
×: اوه لعنت ..
با حالتی بی قرار، بند های لباس یه سره ی نارنجی رنگ رو کنار زد و خیلی سریع تیشرت طوسی رو از تنش دراورد.
با دهان باز به مجسمه ی طرح خورده ی جلوش خیره شد
جونگین با نیشخندی، کمی به بدنش حرکت داد تا طرح مار بیشتر معلوم باشه
+: چطوره؟
به سهونی که بی حرکت مونده بود گفت و بعد آرام خندید
×: لعنت به من..
زیرلب گفت و تکان نخورد
جونگین دستش رو گرفت و سمت خودش بالا آورد تا لمسش کنه
دستش سرد تر از همیشه شده بود و جونگین میدونست که بخاطر هیجانشِ
دستش رو جایی نزدیک به گردنش گذاشت
+: لمسش کن
انگشت هاش بالاخره تکان ریزی خورد تا رد طرح تتو رو روی بدن برنزه ی مرد دنبال کنه.
نوک انگشتهاش آرام از پایین ترقوه اش شروع به حرکت کرد و به سمت پایین اومد.
چرا بغض کرده بود؟ هیچ دلیل نفرین شده ای برای گریه نداشت. شایدم داشت
انفجارِ تمام این دلتنگی های رفع نشده
حسِ گرمای مردِ شکلاتی زیر انگشت هاش..
با این طرح ِ جذابِ نفرین شده روی اون بدن عضلانی و برنزه
دیدش تار شد و همزمان حرکات نرم انگشت هاش روی سینه اش، تبدیل به چنگ شد.
نفسِ تند شده ی جونگین و سهونی که ناگهانی جلو کشید تا به جای انگشت هاش، لب هاش گرمای جونگینش رو حس کنن
بوسه هاش رو از روی طرح مشکی رنگ ترقوه هاش شروع کرد.
کمرش گرفت تا قوسی به عقب بهش بده و بتونه لب هاش رو به سینه ی جونگین برسونه و نیپلش رو توی دهن بگیره
+: فاک..
ناله اش و بغضی که حتی بیشتر شد!
چه مرگش شده بود؟
یکی از دست های جونگین به میز فلزی تکیه داده شده و دست دیگه اش توی موهای مجعد سهون چنگ زده شده بود
گاز محکمی از نیپل توی دهنش گرفت تا جلوی هق زدنش رو بگیره
نفس پرفشار جونگین و چنگ بیشترش به موهاش
+: همین طوری.. هون.. دردناکش کن.
درد میخواست؟
این همه درد کشیدن بسش نبود؟
دستش رو سمت شلوارش برد و از روی شلوار فشاری به عضو مرد آورد
دهنش رو کمی جدا کرد و بوسه هاش رو بالا آورد و روی دهن بازش بوسه ای گذاشت
×: میخوام تو دهنم حست کنم..
جواب دوراهی که خودش کمی قبل عنوان کرده بود رو داد درحالی که یکی از دست هاش مشغول نوازش عضوش از روی شلوار بود و خیلی آرام دکمه ی شلوارش رو باز میکرد
+: هرکاری .. میخوای بکن. فقط سریع تر..
با فشار سهون روی عضوش توی دهنش ناله کرد. زانوش رو به عضو سهون فشار داد
با لبخند، بوسه هاش رو دوباره سمت شکم و سینهاش کشید
Advertisement
×: میتونم تا مدت ها فقط این طرح های روی تنت رو ببوسم..
گفت و بعد روی زمین زانو زد. عضو جونگین رو توی دست گرفت و ناله ی خفه ای از حس داغی و نرمیش توی دستش کرد
نگاهش سمت نگاه جونگین بالا رفت
با پلک های نیمه بسته و بدن برهنه ای که دونه های عرق روش نشسته بود، بهش نگاه میکرد
لعنت بهش، مطمئن بود میتونست حتی با نگاه کردن به ارضا شدنش، ارضا بشه
فشار دست جونگین روی سرش سمت عضوش بیشتر شد
بی قرارش کرده بود
نیشخندی زد و اجازه داد جونگین سرش رو به عضوش نزدیک کنه
زبانی روی کلاهکش کشید و چشم های براق جونگین بسته شد.
لعنت بهش، میتونست فشار عضوش به شلوارش رو حس کنه
آرام عضوش وارد دهنش کرد و با حسش توی دهنش ناله ای کرد که باعث شد جونگین قوسی به کمرش بده و ناله ای بکنه
+: فاک..
میدونست چطوری در کوتاه ترین زمان چیزی رو که میخواست بهش بده تا سریع ارضا بشه اما، ترجیح داد بیشتر طولش بده تا کاملا حسش کنه. میتونست کلافگی جونگین رو حس کنه.
+: هون..!
فهمیده بود داره از قصد اذیتش میکنه. با دهن پر خنده ای کرد. میدونست دوست داره
اینکه وقتی تو دهنشه سروصدا کنه رو دوست داشت.
وقتی خواست برای به اوج رسیدنش از دهنش خارج بشه اجازه نداد.
چشم هاش باز کرد و توی چشم هاش نگاه کرد. یه دعوت بی صدا
چنگ جونگین توی موهاش محکم تر شد. مک محکم دیگه ای زد و سر مرد به عقب افتاد
+: لعنت..!
ناله کرد و سهون بالاخره با صدای پاپ مانندی از عضوش جدا شد. بوسه ی آخری به عضو داغش زد و بلند شد.
زانوهاش بخاطر نشستن روی زمین سخت، کمی درد گرفته بود.
سرش جلو کشید و لب هاش رو توی دهن گرفت تا طعم خودش رو توی دهن سهون، حس کنه.
دست جونگین از روی شلوار به عضوِ فراموش شده ی سهون چنگ زد
+: این رو چیکارش کنیم حالا؟
سرش به شانه اش تکیه داد
×: دوبار نازش کنی، میام.
اعتراف خجالت زده ای کرد و جونگین خندید. دستش خیلی زود، وارد شلوارش شده بود
+: یه فکری برای این بیرونی ها بکن.. برای دفعه بعدی! تماشاچی نمیخوام..
با لحن رئیس وارانه اش، دستور داده بود ! و لعنت بهش..
برای دیدار بعدی هم بهش اجازه داده بود.
ناله ی خفه ای توی گودی گردنش کرد درحالی که توی دست های داغش، ارضا میشد.
×: نگرانش نباش..
قول داد و آغوشش محکم تر کرد.
.............................................................................
.............................................................
پارچ کریستالی رو تا نصفه پر کرد و دسته ی گل های نرگسی که گرفته بود رو داخلش گذاشت.
بینیش نزدیک گل های سفید و زرد گرفت و لبخندی زد
-: خیلی قشنگن..
برگشت سمت پذیرایی
-: چیزی میخوری؟
+: قهوه خوبه.
موهای بلند خرمایی رنگش رو پشت گوشش گذاشت و لبخند کمرنگی زد.
سمت کتری ِ آب جوش رفت
-: خب میدونی که قهوه های فوری رو فقط داریم؟ اولس برام عذاب آور بود اما دیگه به مزه اش عادت کردم.
مرد مقابل لبخند کوچیکی تحویلش داد و فنجان قهوه ی فوری رو ازش گرفت.
-: این دو سال به خیلی از چیزایی که فکر نمیکردم عادت کردم..
فنجان مشابهی هم دست خودش بود و روی مبل کناریِ مرد، نشست. دستش روی پهلوش بود و موقع نشستن انگار که کمی دردش گرفته باشه، اخمی بین ابروهای خوش حالتش نشست.
+: میتونستی بیای پیش من..
زن خندید و دستی تکان داد
-: اوه بیخیال چانیول. همینطوریشم کلی کار ریخته روی سرت. اینجا برای ما دوتا بهتر بود. البته که گاهی فکر میکنم اگه از کره میرفتیم تصمیم بهتری بود.
فنجان رو روی میز گذاشت و به مرد نگاه کرد.
چانیول به دسته گل روی میز خیره شد
+: آره.. شاید فقط باید بیشتر خودخواه میبودی.
نفسی بیرون فرستاد و سیگاری روشن کرد.
-: من چیزهایی اینجا دارم که داشتنشون رو به سختی ِ موندن ترجیح میدم.
چانیول، لبخند مهربانی روی لب نشوند. لبخندی که نشان از گرمی قلبش داشت. به لطافت های زنانه، بین همه ی این سیاهی های اطرافش، احتیاج داشت.
-: خب حالت چطوره یول؟
بالاخره سوالی که منتظرش بود رو پرسید.
+: حوصله ی شنیدن داری؟
صادقانه پرسید. اونقدری مشکلات داشت که میتونست حق بده اگه حوصله ی شنیدن حرف هاش رو نداشته باشه.
زن اما، جاسیگاری رو توی دست گرفت و کمی خودش رو روی مبل جلوتر کشید تا نزدیک تر بهش باشه و آماده ی شنیدن باشه
-: دارم. برای تو همیشه حوصله دارم.
به سیگار بین انگشت های کشیده و ظریف زن نگاه کرد. سیگاری که به تازگی مهمان انگشت های ظریفش شده بود.
قهوه ی فوری بدمزه ای که براش درست کرده بود مزه مزه کرد.
نمیدونست چقدر وقت گذشته، حتی یادش نمیومد دقیقا چه چیزهایی گفته،
فقط تمام حرف های نگفته ی ذهنش رو نامرتب، بیرون ریخته بود
برون ریزیِ تفکراتِ مغزی!
و وقتی به خودش اومد توی بغلِ زنانه ای بود و انگشت های ظریفی داخل موهاش چرخ میخورد.
چشم هاش برای چند ثانیه بسته شد.
حتی خودشم نمیدونست چقدر به یه آغوشِ امن احتیاج داشته تا همین الان که حسش کرده بود.
اون بچه ی لوسی بود. با اینکه مادرش رو زود از دست داده بود و فاصله اش با پدرش همیشه اونقدر زیاد بود که هیچ وقت به آغوشِ پدری عادت نکرده بود اما جونگین همیشه بود.
جونگین همیشه بغلش میکرد و جونگین بود که لوسش کرده بود.
جونگین براش همه کسش بود. همه کسی که چانیول رو چانیول کرده بود. و همه ی اینها در عرضِ چند ماه ازش گرفته شده بود. زندگیش، هویتش و اغوشِ جونگین!
حتی دو سال بود که همه کسش رو ندیده بود.
بغض گلوش رو خراش میداد اما نه چانیول اون چانیول قدیم بود که به بغضش اجازه ی جولان بده و نه آغوشِ امن جونگین بود که پذیرای بچه بازی های چانیول باشه.
اما..
این آغوش زنانه مثل مرهمی روی همه ی زخم های باز و چرک کرده ی زندگیش بود. همون بوی امنیت رو میداد. همون حسِ خونه ای که آغوشِ جونگین داشت.
خواهرش بود، همونقدر که جونگین برادرش بود.
-: الان میتونم با همه مدل اسلحه کار کنم. میتونم انواع اقسام مواد رو ازهم تشخیص بدم. جالبه نه؟ اما دیگه نمیتونم بفهمم چی توی رابطمون کمه. شایدم دیگه نه وقت داشتم نه حوصله ی اینکه بخوام راجع درست نگه داشتن این رابطه حتی فکر کنم! من براش همه چی گذاشته بودم. همه ی خودمو اما بکهیون حتی یه قدمم بر نمیداشت..
موهاش رو کمی بهم ریخته کرد
+: مطمئنی که بکهیون هیچ قدمی برنمیداشت؟
اینکه حوصله داشت به چرت و پرت هایی که میگه گوش بده و حتی علاقه نشان میداد خیلی عجیب بود.
-: منظورت چیه؟ اونی که تغییر کرده بود من نبودم. هرچی بداخلاقی میکرد من کوتاه میومدم. دیگه چیکار میکردم؟
زن لبخندی زد
+: صبر کن. بذار از یه زاویه ی دیگه نگاه کنیم. عاشق چیِ بکهیون شده بودی؟
اخم هاش درهم فرو رفت. کمی طول کشید تا جواب بده
-: از همون نگاه اول من ازش خوشم اومد. ظاهرش که همه چی تمومه اما بکهیون بودنش بود که باعث شد حس کنم عاشق شدم. صادق بود همیشه. نامطمئن، کنجکاو. خیلی مهربونه.. آدمی شبیه بهش تاحالا ندیدم. سرزنده و شیطون بودنش..
سیگار دیگه ای بین لب های نارنجی رنگ زن نشست. لاک نارنجی رنگی دقیقا همرنگ رژش هم، ناخن هاش رو زیبا کرده بود
+: خب بکهیون ِ جدید چیش رو باید تغییر بده تا دوباره همونی بشه که عاشقش بودی؟
-: خب شاید فقط باید یکم..
مرد بین حرف هاش چند ثانیه ای ساکت شد و بعد نفسش رو رها کرده و از توی بغل زن خارج شد
-: وای خدای من!
انگار که سطل آب یخ روی سرش خالی کرده باشن، مات شده به زن خیره شد
-: ولی منظورِ من این نبود! من بکهیون رو هرطوری که باشه دوسش دارم..
ضعیف گفت و شرمنده. انگار از اینکه این رفتار نشان داده باشه حسابی خجالت زده شده باشه.
سه رین اما، فقط لبخند مهربان دیگه ای تحویلش داد
+: توی قلبت اینطوری فکر نمیکردی ولی این چیزی بوده که ذهنت داشته تلاش میکرده براش. توی این سختی ها تو نمیخواستی تغییر چیز دیگه ای رو قبول کنی پس، ناخودآگاه این موضوع رو پاک فراموش کرده بودی یول. برای یه رابطه مهم ترین چیز احساسِ امنیته! این حس امنیت رو تو توی این مدت از بکهیون گرفته بودی یول.
چانیول آرنج هاش رو به پاهاش تکیه داد و سرش توی دست گرفت
-: خدای من چیکار کردم..
+: جای اینکه بهش نشان بدی هرچیزی که اتفاق بیوفته، اون همیشه بکهیونِ تو میمونه و تو برای بکهیون بودنش دوسش داری نه بخاطر هیچ چیز دیگه ای، بهش این استرس رو وارد کردی که باید همون بکهیونِ قبلی باشه. همونی که خیلی سرزنده و شیطون بود نه اینی که الان هست.
بلند شد و سمت خواهرش چرخید
-: الان باید این گندی که زدم رو چطوری جمع کنم؟ لعنت به من..
+: فقط باید بهش نشون بدی که تو قلبت چی میگذره. این اطمینان رو بهش بده که تو سختی هام پشتشی. نقطه ی امنش باش یول. رابطه فقط تو خوشی ها نیست.. باید تو سختی هام امنیت هم باشید وگرنه تو خوشی، خوش گذروندن رو که همه بلدن..!
نگاه قدردانی به چشم های عسلی رنگِ زیبای زن انداخت
غمگین.
خودخواه بود که بین همه ی این مشکلاتی که زن داشت باهاش دست و پنجه نرم میکرد، برای حل مشکلات شخصیِ خودش هم مزاحمش میشد؟
+: دیوونه نباش.. هرموقع خواستی حرف بزنی من هستم. میبینی که.. فعلا بیکارم.
خندید.
خانواده داشتن خوب بود. حس امنیت میداد. حسِ خونه.
.............................................................................
.....................................................................
لباس های نارنجی رنگ زندان و تیشرت های ساده رو از داخل ماشین لباسشویی بیرون کشید و روی هم تا کرد. لباسها رو توی بغل گرفت وسمت اتاق خودشون راه افتاد. عجیب بود اما اینکه حس اتاق به اون سلول داشت واقعی بود. درهرصورت خارج زندان حتی وضعیتش از داخل زندان بدتر بود. اینجا حداقل مجبور نبود توی سرما روی زمین های سخت بخوابه و یه سقف بالای سرش بود. قبل اینکه به راهروی اصلی برسه، دستی دور دهنش گرفت و سمت یکی از راهروهای فرعی کشیدش
لباسها از دستش افتاد و به دیوار کوبیده شد
-: هیسسس صدات در نمیاد. فهمیدی؟
صدای آشنای تتوکار لعنتی!
سری به تسلیم تکان داد تا دست سنگینش از روی دهنش کنار بره
-: خوبه..
مرد گفت و بعد دستش رو برداشت
نفس عمبقی به داخل ریه هاش فرستاد اما گره شدن یقه اش تو دست های تتوکار نفسش رو دوباره حبس کرد
-: خوب میای و میری و حال میکنی برای خودت..
چرا هروقت به خوب شدن اوضاع فکر میکرد همه چی بهش ثابت میکرد که نه، قرار نیست چیزی رو به راه باشه توی زندگیش؟ تازه داشت به این فکر میکرد که زندان بودنش به نفعشه.
انگار زود یادش رفته بود که اون یه زندگی عادی لعنتی نداره!.
+: منظورت چیه؟ من کاری که گفتن رو دارم انجام می..
با مشتی که توی صورتش نشست حرفش قطع شد.
ضربات بعدی به شکمش میخوردن
-: گوش کن بچه. زیادی بهت خوش نگذره اینجا. حواست باشه که چرا اینجایی. فکرم نکن که حالا که اون مرتیکه کای، یکم هواتو داره چیزی عوض میشه نه! همه چی با برنامه ی ما پیش میره. مفهومه؟
درحالی که برای گرفتن شکمش خم شده بود تا درد لعنتیش کمتر بشه، سری تکان دلد
+: آره
با کوبیدنش به دیوار پشت سرش، ضربه آخر زد و از راهرو خارج شد.
نفسش رو سنگین بیرون فرستاد، فک دردناکش رو گرفت و لعنتی فرستاد
به این گوشزد احتیاج داشت. میتونست متوجه بشه که به شکل احمقانه ای، به این زندگی آرام کوتاهش کنار کای توی زندان داشت عادت میکرد و حتی گاهی، فقط گاهی، حس میکرد که شاید واقعا بودنش برای کسی اهمیتی داشته باشه.
وقتی درد شکمش کمی کمتر شد، لباس هارو از روی زمین برداشت و بعد از تکاندنشون، دوباره سمت سلولش راه افتاد.
...........................
...............................................
درحالی که کم مونده بود توی راهرو روی زمین بشینه، به سلولشان رسید
مرد گوشه ی دیگه ی اتاق روی تختش نشسته بود و مجله ای توی دستش بود. انگار تازه ورزش کرده بود چون رکابی سفید رنگش تنش بود و کمی بهم ریخته بنظر می رسید.
لباسها رو روی زمین گوشه ی اتاق گذاشت و روی تختش افتاد. لوس شده بود؟ به خیلی بیشتر از دو سه تا مشت عادت داشت پس چرا انقدر امروز احساس درد میکرد؟
بدون اینکه صدایی دربیاره خودش رو کمی جمع کرد
-: لباسهارو شستم و خشک کردم و اتو کردم و اوردم.
اطلاع داد.
حرف دیگه ای به ذهنش نمی رسید و فقط دلش میخواست حرف بزنه.
+: مرسی.
نرم گفت.
با تعجب کمی سرش رو بلند کرد و نگاهی به مرد انداخت
توی این مدت متوجه شده بود که اون با همه ی چیزهایی که راجبش میگن متفاوته و به طور عجیبی از اون روزی که به ملاقاتی رفته بود حتی متفاوت تر هم شده بود. درواقع اگه میخواست دقیق باشه تغییر خاصی نکرده بود فقط، بنظر سرحال شده بود. احمقانه بود اما میتونست قسم بخوره حتی پوستش هم درخشان تر شده بود!
از فکر احمقانه ی خودش خنده ای کرد که باعث شد بیشتر توی خودش جمع بشه.
مرد مجله رو کنار گذاشت و به دیوار پشت سرش تکیه داد
+: کی اذیتت کرد؟
با چشم های گرد شده سرش رو روی متکا گذاشت تا صورتش پیدا نباشه
-: هیچکس.
+: پس حتما خوردی به دیوار که صورتت کبود شده و شکمت درد میکنه.
چند لحظه ای خشک شده به لوله های سفید رنگ درِ سلول زل زده بود
-: دقیقا همینطوری شد.
آرام دستش رو بالا آورد و فک دردناکش رو لمس کرد.
لعنت بهش!
اون حتی وقتی وارد شده بود بهش نگاه هم نکرده بود چطوری فهمیده بود کتک خورده؟
عجیب بود. خیلی عجیب بود
اون مرد خیلی عجیب بود و از همه مهم تر اینکه خطرناک بود
تمام این مدتی که پیشش بود احساس خطر میکرد. انگار تمام بند بند وجودش بهش اخطار میدادن که این مرد نباید وارد زندگیش میشد ولی کاری هم از دستش برنمیومد. از همون روزی که بدنیا اومده بود با برچسب بدشانس روی پیشانیاش بدنیا اومده بود.
پس این هم فقط یه بدشانسی بزرگ بود نه چیز دیگه ای.
+: فلیکس!
با صدا زده شدنش به زور به حالت نشسته دراومد و به مرد زل زد
-: همم؟
+: میدونم که امروزم مثل این چند وقت که زیاد به در و دیوار خوردی، بازم دیوار بوده اما اگه کسی اذیتت میکنه میتونی بهم بگی. درستش میکنم. هرچی که باشه.
خطرناک.
به معنای واقعی کلمه خطرناک
طوریکه احساسات مختلفی به طور همزمان بهش حجوم اوردن و درحال تلاش برای خارج شدن از گلوش بودن
تمام اتفاقات چندوقت اخیر از جلوی چشم هاش رد شدن.
چشم های قهوه ای مرد برای پسری مثل فلیکس زیادی خطرناک بودن
اونقدری که بخواد تمام این مدت رو براش تعریف کنه.
-: چیزی نیست. جدی میگم. دردم نمیکنه!!
درد میکرد!
همه جاش درد میکرد، گلوش بیشتر
از فشار برای جلوگیری از حرف زدن و بغض، احساس خفه شدن میکرد
دوباره خودش رو روی تخت انداخت و سمت دیوار شد
....................................
..................
اونقدر صبر کرده بود تا اشک هاش خشک بشه و صدای نفس های مرد به ریتم خوابش تبدیل بشه.
اونقدری باهم گذرونده بودن که بتونه تشخیص بده.
نشست و رو به تخت مرد شد، با نفس لرزانی سمت تختش رفت
چند دقیقه ی طولانی به مرد زل زده بود که روی شکم خوابیده و دستش زیر متکاش بود
شاید اون تنها مردی بود که توی زندگیش دیده بود و ازش کتک نخورده بود.
اون تنها مرد زندگیش بود که توی ذهنش عنوانِ "خوب" رو میگرفت. اگه آدم های زندگیش رو تقسیم بندی میکرد عنوانِ "عوضی" ، "حرومزاده" و "بی تفاوت" تنها عناوینی بودن که میتونست براشون داشته باشه.
تنها عنوانِ مثبت زندگیش که میتونست به آدم های اطرافش بده "خانواده" بود که اون هم خیلی زود تاریخ انقضاش گذشته بود. و حالا یه گروه جدید با عنوان " خوب " اضافه شده بود.
لبخند کمرنگی از فکرش زد و بعد نفس عمیقی گرفت
چشم هاش چند ثانیه ای بست و به تنها فردِ موجود در زندگیش فکر کرد.
مجبور بود. نه؟
مجبور بود.
چاقوی توی دستش رو محکم گرفت و با چشم های بسته سمت مردی که روی تخت خوابیده بود، حمله کرد
.....................................................................
.....................................................................
Advertisement
- In Serial272 Chapters
An Unbound Soul
When Peter suffers a too-close encounter with a truck, he finds himself reborn in another world. At first glance it is a perfect fantasy land. There's magic to play with, elves singing in the forest and a hyperactive catgirl neighbour. There's even a System that lets him earn skills and level up. But it isn't long before he notices that the world is far too perfect. Just why is everyone so nice? Can Peter accept the alien morality of this world's self-proclaimed protector, or will he seek to overthrow her? Set after the events of A Lonely Dungeon, a few hundred years after the rebirth of civilization, this is a story about an earthling falling into Erryn's new world and the subsequent struggles of himself and Erryn to understand each other. It's a slow paced slice of life, and while there are pieces of action, don't expect any immediate grand conflict between Erryn and Peter. Published here, scribblehub and amazon. Two new chapters a week on Tuesdays and Fridays.
8 408 - In Serial31 Chapters
Sidhe Academy: Avatar
War on the horizon. A realm struggling for Balance. A boy in the crossfire. Saemus' life with his family was good if you ignored the strange voices he could hear whispering quests to him that alienated him from the rest of his small village, but the Middling Forest in the Fae Realm is a harsh place and his family is able to get by with the other elves in the area. But when an attack on the village prompts his parents to fight and he sees something strange following them, he's thrust into the war between the Seelie and Unseelie Courts for the rights to the bounties of his homeland. Conscripted into service years before he should have even been considered ready to fight, Saemus is meant to attend the prestigious Sidhe Academy, where the two courts' newest generations of warriors train and learn. Saemus will need all the power he can manage if he is to navigate the political games that lay ahead, and figure out how to survive what is coming. Because this academy is a war zone that only leads to another. ** Sexual content warning for a potentially bothersome event. Nothing explicit. Thank you.***
8 150 - In Serial23 Chapters
The Chibok Papers
It was a terrible day in the camp of the Boko Haram terrorists in Sambisa Forest when seven girls belonging to the personal harem of their late leader disappeared mysteriously. Shortly after, the secret list of their sponsors, worldwide, was discovered missing. While the harried sponsors launched a manhunt for the girls in a bid to recover the papers, another secret organisation engaged the services of Captain Winters, formerly of Delta Force 2 to ferret out the document in order to expose the sponsors and punish them. Thus began a deadly race for the Chibok papers, a nerve wracking and bone chilling contest between the forces of good and evil.
8 92 - In Serial13 Chapters
Death Embraced
Born from a unholy union of a Demon and Angel came a rare birth of a Nephilim hated by both sides of each faction. He must grow strong enough to survive the trails ahead of him without putting his family in the target of God, Demons or other powerful beings that may wish to harm him. He only wants for a life of adventure, fighting and exploring the the Forbidden realms and the Grand Realms too. Maybe a drink every once in a while. By D.C.K
8 202 - In Serial15 Chapters
Lucky Me!
Story about some guy that was summoned in different world in first point of view.Pace: slow-modual...Update dates: Random.Note: t's going to be first attempt. Please understand if the plot and characters are too plain,shallow, no depth, or every other negative vocabulary to criticize terrible character/plot.**Mature Content** Just in case, and there may be more tags to be added or to be left out. Thank you for understanding.
8 103 - In Serial22 Chapters
THE SON OF THE HEAVENLY EMPEROR AND THE GHOST KING IS INLOVE
Daily Updated|CompletedHua Cheng and Xie Lian are a married couple and both living in Paradise manor,while Xie Lian was at the Puqi Shrine he heard someone crying at the street and he saw a child with no one to go home to so he decided to adopt the child named Wei Ying and Hua Cheng accepted and loved the child"From now on,you're name is Hua Ying, understand?"Hua Cheng told the young child and the child nodded and hugged his fathed"yes a-die but call me Ah-Ying that's what my late parents used to call me after they died"Ah-Ying sajd sadly but Xie Lian hugged him"don't worry,me and your father will protect you"Xie Lian coaxed the child"thank you baba, a-die"the child said nd the three became a family Wei Ying also knows as Hua Ying became the young prince since Xie Lian is the new Heavenly Emperor and Hua Cheng being the Ghost King, everyone in the Heaven and Ghost realms adored and accepted Wei Ying as their young princeWE HAVE ANOTHER STORY AND THIS TIME IT WOULD BE A WANGXIAN AND HUALIAN FANFIC, HOPE YOU'LL SUPPORT THIS AFTER WE FINISH THE STORY 'MY EX IS A SUPERSTAR'
8 121

