《وقتی رسیدی که شکسته بودم》تو گاگای منی؟
Advertisement
*******************
*******************
صبح زودتر از ییبو از خواب بیدار شد. بعد از شستن دست و صورتش به سمت آشپزخونه رفت تا برای پسر صبحانه درست کنه. باتوجهبه وضعیت بدنی ییبو، ترجیح داد شیر گرم کنه.
بعد از چیدن میز صبحانه، به سمت ییبو رفت تا بیدارش کنه. روی مبل خوابیده بود. لبخندی زد و آروم پسر رو بیدار کرد. ییبو چشمهاشو باز کرد. با دیدن جان، خیالش راحت شد. ترک نشده بود و این میتونست لبخند روی لبهاش بیاره...
جان با نشستن ییبو روی مبل، به سمت آشپزخونه حرکت کرد و گفت:
ییبو بیا صبحونه.
ییبو بدون توجه به حرف جان، کنار کوکو رفت و مشغول نوازشش شد. نرمی بدن سگ رو دوست داشت. قبل از اینکه دست و صورتش رو بشوره، کنار جان رفت و گفت:
به کوکو غذا دادی؟
جان در حالی که روی نون تست کمی عسل میمالید، گفت:
نه هنوز بهش ندادم. اول تورو بیدار کردم.
ییبو یک قدم به جان نزدیکتر شد و گفت:
میشه من بهش بدم؟
جان سری تکون داد و گفت:
اول دست و صورتت رو بشور بعد...
ییبو سری تکون داد و به سمت سرویس بهداشتی حرکت کرد. با نهایت سرعت دست و صورتش رو شست و از سرویس بیرون اومد. این بار در فاصله نزدیکی از جان ایستاد و گفت:
حالا میتونم بهش بدم؟
جان سری تکون داد و از این طریق موافقت خودش رو اعلام کرد. ییبو با ذوق به سمت کابینت مخصوص رفت و غذای سگ رو برداشت. کمی غذا توی ظرف ریخت و آشپزخونه رو ترک کرد.
ظرف غذارو جلوی سگ گذاشت. قصد داشت فرایند غذا خوردن سگ رو تماشا کنه؛ اما با حرفی که جان زد، به سمت آشپزخونه حرکت کرد:
نوبت توئه صبحونه بخوری ییبو... کوکو خودش میتونه غذا بخوره.
روی صندلی نشست و لیوان شیری که جان براش گذاشته بود رو برداشت. قبل از اینکه چیزی بنوشه، جان گفت:
مراقب باش... داغه!
ییبو با احتیاط کمی از شیر رو نوشید. جان قصد داشت واکنش پسر رو ببینه؛ اما چیزی مشخص نبود؛ برای همین پرسید:
خوشمزست؟
ییبو سری تکون داد و گفت:
نه. مزه خوبی نداره. میتونم نخورم؟
جان به رک بودن پسر خندید و گفت:
میشه امروز بخوریش؟ یه جایگزین واست پیدا میکنم.
ییبو جوابی نداد و سعی کرد طعم بدمزه شیر رو برای خودش قابل تحمل کنه. جان نون تست رو به سمت ییبو گرفت و بعد گفت:
من امروز خیلی کار دارم. شاید نتونم زیاد بهت سر بزنم. اگه چیزی نیاز داشتی خودت بیا بهم بگو، باشه؟
ییبو باشهای گفت و گازی از تستی زد که جان براش آماده کرده بود.
ییبو زودتر صبحونش رو تموم کرد. از جان تشکر کرد و از آشپزخونه بیرون رفت. وارد اتاق شد و بعد از برداشتن لگو جدیدش، دوباره به پذیرایی اومد.
کنار کوکو نشست. جان با دیدن پسر که قصد داشت خودش رو با لگو سرگرمی کنه لبخندی زد و با خیال راحت وارد اتاق شد. امروز حتما باید چند پروژه رو آماده تحویل میداد.
*******************
نمیدونست چه مدته در حال بازی با لگو هست؛ اما دیگه حوصلهش سررفته بود؛ برای همین به سمت اتاق جان حرکت کرد. آروم یک گوشه ایستاد و گفت:
هیچ کاری نیست من انجام بدم؟
جان کمی فکر کرد. ییبو رو به بیرون از اتاق هدایت کرد. تلویزیون رو روشن کرد و با عوض کردن کانالها گفت:
این تلویزیونه. توش برنامههای مختلف داره. میتونی با این دکمهها کانال رو عوض کنی و برنامههای مختلف ببینی.
ییبو با دقت به حرفهای جان گوش میداد. تا به امروز همچین چیزی رو ندیده بود؛ برای همین تعجب کرد. حتی متوجه نشد جان چه زمانی از اونجا دور شد.
در نزدیکترین فاصله از تلویزیون نشست. تصاویری که پخش میشدند کاملا براش تازگی داشت. با شنیدن دیالوگی با کنجکاوی تمام برنامه رو دنبال کرد:
Advertisement
جان لطفا کمکم کن.
مردی که توی تلویزیون میدید، هیچ شباهتی با جان توی اتاق نداشت. با شنیدن جمله تازهای، کنجکاویهاش چند برابر شد:
جانگا ازت خواهش میکنم.
آوای قشنگی که جانگا داشت، باعث شد چند بار اون رو تکرار کنه؛ اما نمیدونست چه معنایی داره؛ برای همین بلند شد و به سمت اتاق جان حرکت کرد. جان با دیدن ییبو که سکوت کرده بود، گفت:
چیزی نیاز داری ییبو؟
ییبو با شنیدن صدای جان جرات پیدا کرد و نزدیکتر رفت:
جانگا یعنی چی؟
جان که مطمئن بود همچین چیزی رو تا به امروز نگفته، تعجب کرد:
از کجا شنیدی؟
ییبو با دستش به تلویزیون اشاره کرد و گفت:
اونجا توی تلویزیون اون پسر کوچکتره اولش گفت جان؛ اما بعدش جانگا!
جان لبخندی زد و گفت:
وقتی یک مردی ازت بزرگتر باشه، میتونی بهش بگی گاگا... یا به آخر اسمش گا بچسبونی. مثل جانگا!
ییبو کمی فکر کرد و بعد به چشمهای جان خیره شد:
یعنی تو گاگای منی؟
جان لبخند دندون نمایی زد و گفت:
اگه دوست داشته باشی، میتونم باشم!
ییبو سریع جواب داد:
دوست دارم.
و بعد با سرعت اتاق رو ترک کرد.
دوباره روبهروی تلویزیون نشست. از راهی که جان یاد داده بود، کانالهارو جابهجا کرد. با دیدن مسابقات موتورسواری توجهش جلب شد. در نظرش کارهایی که انجام میدادن، هیجان زیادی داشت؛ طوری که قلبش توی سینش میتپید. با این وجود دوسش داشت.
احساس میکرد دوباره به کمک جان نیاز داره؛ برای همین به سمت اتاق حرکت کرد. کمی خجالت میکشید؛ ولی دوست داشت به جواب سوالی که توی ذهنش بود، برسه. وارد اتاق شد:
جان میشه بیای اسم این کارو بگی؟
جان پشت سر پسر راه افتاد. با دیدن مسابقات موتور سواری شروع به توضیح کرد. در نظرش خیلی جذاب بود و دوست داشت یک بار امتحانش کنه؛ برای همین رو به جان گفت:
تو بلدی؟
جان نگاهش رو به پسر داد:
نه من نمیتونم.
ییبو که نمیخواست ناامید بشه، دوباره پرسید:
مرد شکلاتی بلده؟
جان به لحن مظلوم ییبو لبخندی زد و گفت:
اون بلده.
ییبو لبخندی زد. جان میتونست خوشحالی رو از چشمهای ییبو بخونه.
وقتی متوجه شد ییبو دیگه سوالی نداره، به سمت اتاق کارش رفت. هر بار با اومدن پسر، کارهاش نصفه میموندن.
هنوز چند دقیقه از اومدنش به اتاق نگذشته بود که متوجه حضور ییبو شد. احساس میکرد امروز نمیتونه کار کنه. بدون اینکه عصبی بشه، گفت:
دیگه چه سوالی داری؟
ییبو نزدیکتر اومد و گفت:
به مرد شکلاتی میگی بیاد تا باهم موتور سوار بشیم؟
: بهش زنگ میزنم. خوبه؟
ییبو با خوشحالی سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت. بعد از تموم شدن مسابقات موتوری سواری، کانال رو جابهجا کرد. هیچ تصوری از چیزی که داشت پخش میشد نداشت؛ برای همین دلش میخواست دوباره از جان کمک بگیره؛ اما اون برنامه براش به حدی جذابیت داشت که بدون رفتن به اتاق، با صدای بلندی جان رو صدا زد.
جان با شنیدن صدای ییبو دوباره بلند شد. با دیدن انیمیشن باباسفنجی کنار ییبو نشست. کارتون مورد علاقه خودش بود.
میدونست ییبو سوالات زیادی داره؛ برای همین بدون اینکه پسر چیزی بپرسه، خودش توضیح داد.
نگاهی به ییبو انداخت که زانوهاش رو بغلش گرفته بود و داشت کارتون نگاه میکرد. حالت نشستنش به حدی کیوت بود که جان نتونست از تشکیل لبخند جلوگیری کنه.
بعد از تموم شدن کارتون جان به سمت اتاق رفت تا ادامه کارهاش رو انجام بده. ییبو از اون جعبه جادویی خوشش اومده بود.
دوباره شبکههارو بالا و پایین کرد. با دیدن موجودی شبیه به کوکو، با ذوق به سمت سگ رفت و سعی کرد اون رو با خودش همراه کنه:
بیا دوستت رو ببین. شبیه تو هستن.
ییبو با ذوق مشغول دیدن چندین کوکو بود. احساس خوبی داشت؛ طوری که دلش میخواست صبح تا شب مشغول کشف چیزهای جدید باشه. وقتی دید خسته شده، روی مبل دراز کشید.
Advertisement
جان بعد از سروسامان دادن به کارش، از اتاق بیرون رفت. انقدر درگیر شده بود که نتونست غذا درست کنه؛ برای همین ترجیح داد امروز از بیرون سفارش بده. با دیدن ییبو که همچنان داشت تلویزیون نگاه میکرد، گفت:
تو گرسنت نیست ییبو؟
ییبو بدون اینکه نگاهش رو از صفحه بگیره، گفت:
گرسنمه.
جان قصد داشت برای اولین بار پسر رو با غذای بهشتی پیتزا آشنا کنه؛ برای همین سفارش دو پیتزا رو داد. بعد از مدتی غذا آورده شد. جان بعد از آماده کردن میز، گفت:
ییبو بیا غذا بخور...
ییبو به اجبار نگاهش رو از تلویزیون گرفت و وارد آشپزخونه شد. کمی از غذا رو بو کرد. بوی چندان جالبی نداشت. امیدوار بود حداقل مزه خوبی داشته باشه؛ چون بینهایت گرسنه بود.
مثل جان برشی از پیتزا رو جدا کرد. گاز نه چندان بزرگی زد. میتونست بگه طعم خیلی بدی داره؛ برای همین تکه پیتزا رو توی جعبه گذاشت.
جان با تعجب به پسر نگاه کرد و گفت:
دوسش نداشتی؟
ییبو سرش رو پایین انداخت و گفت:
ببخشید.
جان لبخندی زد. تیکه دیگری از پیتزا رو خورد و بعد از روی صندلی بلند شد:
نیازی به عذرخواهی نیست. الان برات یه چیز دیگه درست میکنم.
سعی کرد سادهترین غذای ممکن رو برای پسر درست کنه. اینطوری زمان زیادی هم نیاز نبود. متوجه نگاه ییبو میشد که چقدر با اشتیاق کارهاش رو دنبال میکرد.
بعد از آماده شدن، غذارو توی ظرفی ریخت و روبهروی پسر گذاشت. منتظر بود تا تاییدیه رو دریافت کنه. ییبو با چشیدن غذا، دوباره احساس کرد روی ابرهاست. سری تکون داد و بدون اینکه جان چیزی بپرسه، گفت:
دوسش دارم. خیلی خوشمزهست. همیشه خودت درست کن.
جان وقتی میدید پسر تا این حد به خوردن غذاهاش علاقه داره، انگیزه پیدا میکرد. تصمیم گرفت هر روز خودش برای ییبو غذا درست کنه. اینطوری میتونست حواسش بیشتر بهش باشه.
*******************
جان بعد از چند ساعت تونست کارش رو تموم کنه. تمامی فایلها رو بر روی یک هارد ریخت. با شنیدن صدای نوتیف، گوشیش رو برداشت:
من سر خیابون هستم... لطفا هارد رو بیارید.
جان یک کت معمولی برداشت. از اتاق بیرون رفت و رو به ییبو گفت:
ییبو من سریع بر میگردم. از چیزی نترس باشه؟
ییبو سری تکون داد و به رفتن جان خیره شد. همزمان با بسته شدن در، ییبو به سمت اتاق کار جان رفت. دوست داشت بدونه اون محل چه چیزی داره که جان چندین ساعت خودش رو زندانی کرده بود.
نگاهی به اطراف انداخت. با دیدن پنجره که آسمون رو نشون میداد، چند قدم جلو رفت؛ اما با برخورد سنگ به شیشه و ایجاد صدای بلندی، چند قدم به عقب برداشت.
ضربه بعدی دوباره به شیشه خورد و این بار ییبو به دیوار چسبید.
قلبش توی سینهش میکوبید. احساس میکرد کسی داره اسمش رو صدا میزنه.
به سرعت وارد اتاق خودش شد. گوشهترین بخش رو برای نشستن انتخاب کرد. با دستهاش محکم به گوشهاش فشار وارد کرد. میترسید کسی وارد خونه بشه و اون رو ببره.
با شنیدن صدای باز شدن در، این ترس چند برابر شد. چیزی تا گریه کردن نمونده بود. دلش نمیخواست دوباره به اون اتاق با دیوارهای قرمز رنگ پا بذاره؛ چون میدونست هیچ چیزی ازش باقی نمیمونه.
با شنیدن صدای قدمهایی که به اتاق نزدیک میشد، دلشوره عجیبی گرفت. درست مثل وقتهایی که توی اون خونه، منتظر اومدن پدرش بود.
چشمهاشو محکم بست. با باز شدن در اتاق، لرزش بدنش هم بیشتر شد. با ترس سرش رو بالا آورد و با دیدن مرد در حالی که بغضش ترکیده بود، با صدای لرزونی گفت:
گاگا!
جان با دیدن حال ییبو، کنارش نشست. دستهاشو از روی گوشهای برداشت و با آرومترین لحن ممکن گفت:
ییبو خوبی؟
ییبو سعی کرد به جان نگاه نکنه... از هر چیزی میترسید. جان شونههای پسر رو گرفت:
ییبو به من نگاه کن...
هنوز لرزش بدنش رفع نشده بود. به جان نگاه کرد و گفت:
اومده بودن منو ببرن...
: بیشتر توضیح بده.
تو اون اتاقی که داشتی کار میکردی به پنجره یه چیزی پرتاب کرد. یکی اسم منو صدا زد.
جان باتعجب به ییبو نگاه کرد. رفت و برگشتش حتی پنج دقیقه هم طول نکشید. قصد داشت بلند بشه که ییبو سریع دستش رو گرفت:
نه. جایی نرو.
جان فشار آرومی به زانوی پسر وارد کرد و گفت:
میخوام ببینم چه خبره... قرار نیست تنهات بذارم.
اما ییبو چیزی نمیفهمید:
منم ببر.
جان با مهربونی لبخندی زد و گفت:
باشه بیا باهم دیگه بریم.
و بعد دست پسر رو گرفت و بلند کرد. ییبو از پشت به جان چسبیده بود؛ طوری که راه رفتن برای مرد سخت شده بود؛ اما بااینوجود اعتراضی نکرد.
وارد اتاق شدند. جان با دقت اتاق رو گشت. به سمت پنجره رفت. با ندیدن هیچ نشونهای به سمت ییبو برگشت و گفت:
هیچ چیزی نیست؛ پس نترس... باشه؟
اما ییبو مطمئن بود صداهایی شنیده:
من دروغ نمیگم.
جان دست پسر رو محکم فشرد و گفت:
میدونم دروغ نمیگی... شاید یه حیوون باشه. یا یه بچهای خواسته اذیت کنه.
ییبو دلش میخواست باور کنه؛ اما نمیتونست.
هر چند جان هم ترسیده بود... نمیدونست چرا؛ اما تصمیم گرفت این موضوع رو با ییشینگ در میون بذاره؛ برای همین با مرد تماس گرفت. ییشینگ بعد از شنیدن حرفهای جان، قول داد تا کمتر از یک ساعت دیگه خودش رو برسونه.
حواسش رو به ییبویی داد که آروم و بدون حرکت روی مبل نشسته بود. صدای زنگ در بلند شد؛ طوری که ییبو از ترس ایستاد. جان برای آروم کردن ییبو گفت:
دوست منه نترس. اگه میخوای برو توی اتاقت.
ییبو از روی میز لگوهاش رو جمع کرد و وارد اتاق شد. اینطوری اگه اتفاقی میفتاد سریع وارد کمد میشد و اجازه نمیداد کسی اون رو از جان جدا کنه.
جان با دیدن ییشینگ لبخند نصف و نیمهای زد. ییشینگ میتونست استرس رو از چهره جان بخونه؛ برای همین گفت:
شاید یک توهم بوده... ممکنه ترسهاش باعث شده باشن که همچین صداهایی رو بشنوه. میدونی که همچین چیزهایی ممکنه.
جان کلافه به میز توی آشپزخونه تکیه داد:
میدونم ییشینگ؛ اما اگه واقعی بوده باشه چی؟ اگه صرفا توهم نباشه چیکار باید بکنیم؟
ییشینگ دستش رو بر روی شونه مرد گذاشت و گفت:
ممکنه توهم نباشه؛ اما به اینم فکر کن که شاید یه رهگذر فقط خواسته اذیت کنه... از چیزی مطمئن نیستیم؛ پس نباید انقدر عجول تصمیم بگیریم. الان ییبو کجاست؟
: وقتی تو اومدی، رفت توی اتاق.
میشه ببینمش؟
جان سری تکون داد و گفت:
فکر نمیکنم ایده جالبی باشه. مخصوصا الان که ترسیده.
ییشینگ درک میکرد اما میدونست چطور باید با اون پسر صحبت کنه. با افرادی مثل ییبو زیاد روبهرو شده بود. فقط کافی بود با چند مورد از علایق ییبو آشنا میشد.
وقتی از جان شنید که ییبو به موتورسواری توجه نشون داده، تصمیم گرفت از این راه وارد عمل بشه. پشت در اتاق ایستاد و بعد از وارد کردن چند ضربه، در رو باز کرد.
ییبو با شنیدن صدای باز شدن در، سریع سرش رو بالا گرفت. دوست داشت جان باشه؛ اما با دیدن غریبه آشنایی، احساس کرد گلوش خشک شده و قطرههای عرق روی گردنش نشسته. اما میدونست آدم خوبیه... چون اون هم به همراه جان نجاتش داده بود؛ ولی استرسی که داشت دست خودش نبود.
ییشینگ آروم جلو رفت و گفت:
منو میشناسی ییبو؟
ییبو به تکون دادن سرش اکتفا کرد و مرد همین رو یک قدم مثبت در نظر گرفت. مرد گفت:
جان بهم گفته دوست داری سوار موتور بشی. من میتونم تورو سوار موتور کنم. میخوای امتحانش کنی؟
ییبو بیهدف قطعات لگو رو جابهجا کرد و گفت:
مرد شکلاتی سوارم میکنه.
ییشینگ میدونست منظور ییبو از مرد شکلاتی ییشوان هست. لبخندی زد:
من خیلی بهتر میتونم. میخوای چندتا فیلم از موتور ببینی؟
ییبو به ییشینگ نگاهی انداخت و سرش رو تکون داد. مرد کنار ییبو نشست و از توی گوشیش چندین فیلم رو به پسر نشون داد.
میتونست متوجه بشه ییبو با چه علاقه خاصی در حال دنبال کردن ویدیوهاست.
ییبو احساس میکرد مرد خیلی حرفهای این کارو انجام میده. غیرارادی گوشی رو از دست ییشینگ گرفت و گفت:
میشه جان هم بیاد؟
: بله. میشه بیاد.
ییبو لبخندی از سر رضایت زد و گفت:
کوکو رو هم ببریم؟
ییشینگ با مهربونی لبخندی زد و با حوصله جواب داد:
اگه تو دوست داشته باشی، میبریمش!
ییبو دوباره پرسید:
مرد شکلاتی چی؟ اونم بلده؛ پس اونم ببریم.
: هر کی رو دوست داشته باشی، میبریمش.
با هر جوابی که میشنید، توی قلبش ستارهها روشن میشدند.
یکی از فیلمها توجه ییبو رو به خودش جلب کرد. بدون اینکه کنترلی روی حرفهایی که میزنه داشته باشه، گفت:
گاگا میشه یه بار دیگه این رو نشونم بدی؟
ییشینگ احساس خوبی از شنیدن کلمه گاگا بهش دست داد. تا حالا کسی اون رو با این کلمه صدا نکرده بود و ییبو اولین نفر بود.
لبخندی روی لبهاش نشست و فیلم رو برای پسر دوباره پخش کرد...
برای اولین بار در نقش گاگای یک نفر ظاهر شده بود و مطمئن بود نقش بسیار دلپذیری هست!
*******************
Sun Flower 🌻💫
:
Advertisement
Delphic
In a world where superheroes are quickly supplanting traditional law enforcement, Hector Donnell was born a super and wants to call himself a hero. Unfortunately, his power doesn't exactly lend itself to front-line fighting: rather than strength or speed, Hector has the ability to View scenes at a distance, into the past, and in great detail. In his online persona of Delphic, he struggles to make a name for himself as a heroic ally while putting his powers to their best use.But when the public assassination of a US Super Team member provokes an international incident, will Hector's brains and abilities be enough to find the elusive killer? And as evidence mounts that the government itself sees Delphic as a threat, who can he really trust?
8 151Katra
Kardin lived a happy and good life. That is, till he was given a strange orb by an even stranger man, maybe even a demon. He watches as his village is burned, the villagers slaughtered and his friend devoured. He escapes into the Jungle of The Gods, a place of ancient ruins and deadly animals. There, he is changed and his fate diverges from what should have been his death. Now he must forge his own path in a world of great beauty and power, where death lurks around the corner and battles between veritable gods are fought. Where nations clash and ancient beings destory civilizations on whims. But unseen cogs move under the surface, events transpiring beyond simple understanding. Strange and powerful items called Artifacts have started to reappear across the land of Auren, empowering their wielders far beyond what cultivation can give. The Traezar Empire and all of Auren are on the precipice of war and strange beings have started to emerge, all with an agenda of their own. Chaos is brewing, and Kardin must survive it, all while trying to attain vengeance and understand his strange and anomalous Katra. ***Current Schedule*** I am currently releasing 1 3,000(Sometimes I end up writing waaaay more) word chapter halfs every week. If there is not some sort of notice as to why I have vanished, then I'm probably dead. Let's hope I don't die then, eh? *Ducks under flying knife* I own this cover, put my own blood, sweat and an hour of my time into it. Ahahaha! This story is inspired (I stress this word, as because most of the story is different) by Will Wight’s Cradle. I highly recommend you read it! (Please for gods sake, if you have something to say, please do it in a curteous fashion. I don’t need any more maniacs flying at me and trying to stab me with sporks, I am already insane enough to fill that role.*Winks*) **What is This Story?** Think cultivation mashed with western fantasy, put into a pot to boil and then drunk while it's pipping hot. All the while a mad man(me) cackles insanely over the pot, stirring. It draws from xianxia lightly, which means no exasperated angry young masters. No “genuis” or “prodigy” MC, one that is not OP, or anything of the like. If you don’t like cultivation novels, this might still be up your alley. MC focuses on “Life Shaping”, see poll 2 for more Info. Warning! If your are squeamish, that gore and traumatizing content tag is there for a reason. I shall dive into both bloody and disturbing scenes and the questionable ethics of manipulating life, and some of it won’t be pretty. With a dose of realism added in. I do add my own evi- I mean despic- no, sorry, interesting twists aswell. >:) Also, I HATE info dumps! *Steps out of the way of a charging semi* Still not dead! Arc 1 (Kindling): Chapter 1 - 13 Arc 2 (Metempsychosis): Chapter 14 - 29 Arc 3 (???): Chapter 30 - ??? A disclaimer, I am new author and am still feeling out my limitations. This story is my hope of bettering my writing skills and to have fun. Buckle up and enjoy the insane journey that is Katra. (Pronounced as cah-tra)
8 222A bored boy looking for reason
A boy or a young man looking for a reason. He has come to the conclusion that there is no reason to do anything since there simply is no point in it. While going by his boring normal day as usual reading his novels, he is suddenly enveloped in a white light. ---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- This is my first story that I write if you don't count school and such. The grammar should not be too bad but English is not my main language so no haters pls.
8 64Death, the Savior
Roran, the adopted second son of the noble family of Arstil. Adopted 2 years after his excelling older brother, he was unneeded. The successor of the family was already decided, and he was given one purpose: to take all blame for the misdeeds of his older brother and family successor, Maxus. As a scapegoat, only the dreadful things followed: social execution, familial abuse, and hate. To avoid the defamation of the family, he was avoided and was only treated as a tool. In his mind, the value of life itself degraded, while his hate for humans grew.This is the story of Roran, and his savior Death. He gets reincarnated with a new purpose: to exact revenge on the humans of the new world, Arcadia -- while undertaking the Death God's mission.--------------------------------------------------------------------------------Author: Constructive Criticism is welcome! Do comment if you see any mistakes. Thanks!
8 127Just Luck
In books of legends, there exists a tale of a person with the ability to change the world to hand down justice on those who inflict pain and suffering. In return, the person who wielded this power would live a life filled with misfortune. Parents would read this story to their children as a deterrent to bad behaviour but little did they know that this story was true. Genre: Action, Drama, Fantasy, Tragedy, Romance
8 297Teacher Appreciation: My Story
My testimony about how I came to know God. I wanted to stop being scared to share it, so here it is. This book is marked mature because some chapters may be triggering. If something is triggering, I will put a warning in the chapter title.
8 187