《" BLACK Out "》|| Season 5 • EP 3 ||
Advertisement
فصل پنجم (بخش سوم : موش کوچولو)
«باورم نمیشه قبول کردی منو توی هتل ببینی! نمیدونم پشت این تصمیم چه دلیلی وجود داره، ولی هرچی هست احساس بهتری نسبت به خودم دارم»
درست بعد از گفتن این جمله ها انگار یکی از برق کشیدش که یک دفعه ساکت شد. راستش کیونگ هرچقدر به مرد مقابلش نگاه میکرد نمیتونست باور کنه اونی که جلوش نشسته سونگینه، همون عوضی که روزگارشو سیاه کرد. هیچ دلیلی پشت این که قبول کرد ملاقاتش کنه نبود جز اینکه میخواست بهش نشون بده دیگه ازش نمیترسه؛ در واقع به خودش بیشتر. اما حالا وقتی به مرد مقابلش نگاه میکرد، سَردر نمیاورد. این مرد با اون قد و هیکل حالا عین بچه ها به نظر میرسید. مضطرب بود و مدام با انگشتاش ور میرفت و مردمک چشماش عین یه بچه گربه نور قرمز خیالی رو نبال میکرد که حتی لحظه ای آروم و قرار نداشت و مدام توی کاسه ی چشمش میچرخید.
همه اینا به کنار، چطور میتونست این لحن صادق و آروم رو از این نره غول باور کنه؟! هر لحظه انتظار داشت سونگین واقعی از این جلد ساختگی بیرون بیاد قاه قاه به اینکه تونسته اینطوری بازیش بده بخنده...
«نمیدونم میدونی یا نه...»
درست لحظه ای که داشت با افکارش دست و پنجه نرم میکرد، سونگین انگار دوباره روشن شد و به حرف افتاد. دلیلی که باعث شد تا کیونگ فورا سرش رو بالا بیاره و خیره بهش نگاه کنه.
«توی یاکوزا یه قانون برای تنبیه هست، اگه کاری کنی که به خانواده ضربه بزنه و نتونی گندتو جمع کنی... باید تاوانی بدی که هیچوقت جبران نشه و جلوی چشمت باشه تا وقتی بهش نگاه میکنی یادت بیاد دیگه هیچوقت خانواده رو به بازی نگیری»
آب دهنش رو قورت داد و اینبار اونم به کیونگ نگاه کرد.
بی اینکه رشته ی کلمات رو از دست بده فورا دنباله حرفشو گرفت چون واسه گفتن همینا هم انگار باید تا قله ی قاف میرفت.
«من ادا و اصول بلد نیستم، یاد نگرفتم چطور باید عین جنتلمنا رفتار کنم. از همون اول انگار لیاقتم بوده که عین حیوون بار بیام»
کیونگ با هرحرف از سمت سونگین گیج تر از قبل به مرد مقابلش نگاه میکرد. راستش حالا به قدری از سونگین جدید وحشت کرد که ترجیح میداد همون روانی عوضی به جسمش برگرده. مهم نبود چقدر تلاش کنه حتی یک کلمه از حرفایی که سونگین میزد و نمیتونست بفهمه.
«میدونی الان که دارم اینارو بهت میگم یه سری افکار انقدر داره به مخم فشار میاره که ترجیح میدم همین الان با یه گوله توی مغزم از شرشون خلاص بشم... ولی نمیتونم... نمیتونم انقدر راحت خودمو خلاص کنم اونم وقتی باید تاوان کثافت کاریامو بدم»
«تو چت شده؟!»
کیونگ با این سوال میون حرفش پرید. درواقع اصلا دست خودش نبود ولی بیشتر از این دیگه نمیتونست توی حس و حال نفهمی بمونه. اما سوالش تک خنده ی تلخی شد که رو لب های سونگین نشست... بدون اینکه چیزی بگه دنباله ی حرفشو گرفت. نه اینکه پسر مقابلش رو نادیده بگیره، حرفی نزد چون اصلا نمیدونست باید چه جوابی بده. اون فقط اومده بود اینجا تا تاوان کاراشو پس بده...
«انقدر به زندگیت گند زدم که حسابش از دست خودمم در رفته، اما سعی میکنم بابت اونایی که جبران ناپذیرن حتما تاوان پس بدم»
«توی عوضی چطور میخوای تاوان پس بدی؟!»
کیونگ عصبی به زبون آورد و در مقابل، سونگین مستقیم به چشماش زُل زد...
«من خیلی هم آدم دنیا دیده ای نیستم، عقل و شعورم خلاصه میشه توی زندگی ای که تا چشم باز کردم افتادم توش... فقط یه راه برای معذرت خواهی بلدم، واسه همونم امروز اومدم اینجا»
دستش رو سمت مردی که دفعه ی پیش شخصا برای کیونگ نامه آورد دراز کرد و اون فورا یه کاتانای مینیاتوری از جعبه توی دستش بیرون کشید؛ چشم های کیونگ وحشت زده به خنجر توی دست سونگین نگاه کرد:
Advertisement
«تو... میخوای چیکار کنی؟!»
انگار واقعا منتظر این سوال بود:
«بزار کاتسو نگهت داره، اون چشماتو میگیره میدونم صحنه ی جالبی برای دیدن نیست»
همونطور که کراوات کاتسو رو شبیه به رول می پیچید به زبون آورد و مردی که سونگین کاتسو خطابش کرد آروم به سمت کیونگ قدم برداشت و قبل از اجرای دستور به کیونگ تعظیم کرد.
کیونگ توی جا تکون خورد و خواست ازش دوری کنه که کاتسو توی یه حرکت سرجاش نگهش داشت و فورا چشم های کیونگ رو با یه چشم بند مشکی بست.
کیونگ عین یه تیکه یخ سرجاش منجمد شد. فکر کرد دقیقا با کدوم عقل ناقصی میخواست به خودش ثابت کنه از این آدم نمیترسه؟!
سکوت برای لحظه ای حضور سنگینشو قالب کرد، از پس تاریکی صدای خش خش محیط رو میفهمید اما حتی جرات قورت دادن اب دهنشو نداشت. سونگین آستین دستِ چپش-و بالا زد روی میز مقابل کیونگ گذاشت.
«این بخاطر اینکه بهت تجاوز کردم...»
کیونگ حالا فقط کلماتو میشنید و کلمه ها به قدری قدرت داشتن که میتونست اونو توی وحشت خالص فرو ببره.
کراوات لوله شده رو به دندون گرفت و با خنجر توی دستش کوچیک ترین انگشتش رو قطع کرد.
ناله ی ضعیف و بعد صدای تیکه شدن چیزی با چاقو به گوش رسید.
دقیقا توی این لحظه، قلب کیونگ واسه اتفاقی که نمیدونست چیه توی دهنش میزد.
خون فورا از انگشت قطع شده سونگین عین رود باریکی روی میز جاری شد. بدون معطلی تا وقتی داغ بود کراوات رو از توی دهنش تف کرد:
«این برای اینکه دزدیدمت و باعث کشتن دوستت شدم»
دوباره همون صدای لعنتی توی گوشش پیچید و حالا خیلی خوش شانس بود که صحنه ی مقابلش رو نمیتونست ببینه.
عرق سرد روی پیشونی سونگین نشست و آب دهنش خشک، دردِ دو انگشتی که برید داشت توی فکش میپیچید و مغزشو منفجر میکرد.
بی جون نفسشو بیرون داد. حس کرد چشماش سیاهی میرن اما قصد نداشت عقب بکشه. با خودش میگفت باید تاوان بده، پس با تمام توان این درد و زجر رو به جون میخرید. بی معطلی خنجر رو کنار بلند ترین انگشتش گذاشت، اما درد انقدر زورش زیاد بود که اجازه نده به سرعت و قدرت قبل کارو یه سره کنه پس لبه ی خنجر میون استخونش گیر کرد و سونگین دیگه هیچ توانی نداشت تا انگشتش رو قطع کنه. کلافه از ته دل نعره کشید:
«کاتسو»
کاتسو فورا متوجه درخواست سونگین شد. بدون کمترین تعلل پسر کوچیکتر رو که تا اون موقع سرجاش نگه داشته بود رو رها کرد. کنار سونگین ایستاد و با کف دست ضربه ی محکمی به تیغه زود و به دنبالش سومین انگشت سونگین قطع شد. اگه کسی اتفاقی وارد سوییت می شد و نگاهش به میز میفتاد، از مقدار خونی که همه جا پخش بود حدس میزد شاید سر کسی رو بریده باشن.
بالاخره انجامش داد. نمیخواست چنین احساسی داشته باشه ولی برای اولین بار توی زندگیش از خودش راضی بود. نفسش انگار از ته چاه میومد و بدنش لرز گرفت با این حال همونطور که چشماش بسته بودن کیونگ رو مخاطب قرار داد:
«و این برای اینکه خانوادتو کشتم»
فقط کافی بود این جمله به گوش کیونگ برسه تا مثل دیونه ها چشم بند رو کنار بزنه و سرجاش نیم خیز بشه. غافل از اینکه صحنه ی مقابلش به قدری وحشتناک بود که برای لحظه ای فراموش کرد چی شنیده. میز مقابلش حالا انگار با قرمز رنگ شده و قطره های خون آروم از لبه ی میز چکه میکرد. چیزی که این صحنه رو از قبل هم وحشتناک تر میکرد سه تا انگشت قطع شده و دست سونگین بود که عین رودخونه ازش خون میرفت.
برخلاف رنگ سرخی که همه جا به چشم میخورد، سونگین عین گچ دیوار سفید بود.
Advertisement
چشماش سیاهی میرفت و مدام حسی زیر دلش میزد تا بالا بیاره. از بین پلک های نیمه بازش نگاهی به کیونگ که شوکه سرجاش خشک شده بود انداخت و با ته مونده ی جونش زمزمه کرد:
«درست شنیدی... کسی که خانوادتو کشت... من بودم نه کای... حالا که بهش فکر میکنم... میفهمم قطع کردن انگشت بچگانست... این کار... هیچ کدوم از دردایی که بهت دادمو جبران نمیکنه... ولی... باعث میشه همیشه بیادش بیارم و بخاطرش درد بکشم...»
در واقع آخر جملش خیلی نامفهوم تر از این بود که بشه شنید، چون سونگین تقریبا داشت توی بیهوشی این حرفا رو میزد.
کیونگ بدون اینکه حتی پلک بزنه سعی داشت روح گمشدش رو به این جسم لعنتی برگردونه اما حتی قادر نبود یه انگشتش رو هم تکون بده. سخت میشد گفت چشمای خیرش روی سونگین واقعا مرد مقابلش رو میدید یا نه.
کاتسو فورا کراواتی که قبلاً به رئیسش داده بود رو روی شریان اصلی خون بست و به دنبالش سونگین که عین مرده ها شده بود رو کول کرد، قبل از خروج به دونفر که تمام مدت بیرون در منتظر بودن اشاره کرد تا داخل بشن و سوییت کیونگ رو درست مثل روز اولش تمیز کنن.
کیونگ حتی نمیفهمید این ساعت و لحظه ها چطور داره میگذره. هنوزم منتظر بود تا سونگین به این نمایش خاتمه بده. فقط بعد از اینکه احساس کرد ممکنه اختصار این قالب خشک رو به دست گرفته باشه به خودش اومد و با نزدیک ترین چیزی شبیه به پارچه سه انگشت قطع شده رو از روی میز قاپ زد و رو به کاتسو فریاد زد:
«این کثافتا رو هم با خودت ببر»
به طرف کیونگ برگشت و همونطور که سونگین رو پشتش حمل میکرد با احترام خم شد:
«قربان ایشون، این کارو برای نمایش انجام ندادن، رئیس مصمم به این کار بودن»
بار دیگه تعظیم کرد و کیونگ رو با پارچه ای خونی که سه تا انگشت بریده داخلش بود تنها گذاشت. قوت از پاهاش بیرون رفت و دو زانو روی زمین فرود اومد. بی اینکه حتی خبر داشته باشه حالا به پهنای صورت اشک میریخت...
*
*
بلافاصله بعد از جدا شدن از چانیول مستقیم به اتاقش برگشت و مثل یه روح سرگردون وسط اتاق راه میرفت. خون خونش رو میخورد چون نمیدوست دقیقا باید چه گهی بخوره. وقتی میدید دستش به هیچ جا بند نیست احساس خفگی بهش دست میداد. چطور میتونست؟ چطور میتونست بدون اینکه گند بزنه به همه چیز بفهمه چه اتفاقی برای پُم افتاده؟ چطور...
با اینکه دستگیره توی جا چرخید و به دنبالش ییشینگ وارد اتاق شد، اما متوجه حضورش نشد.
از این طرف ییشینگ وقتی میدید بکهیون درست بعد از دیدن چانیول عین مرغ سر کنده برگشت به اتاق، تقریبا میتونست بگه از وحشت دست و پاش شل شدن. بی اختیار مدام ذهنش دور موضوعی میگشت که حتی از گفتنش هم وحشت داشت. اینکه نکنه چان چیزی به بکهیون گفته باشه که جرقه واسه بکهیون شده؟
«بکهیونم، آروم باش»
خود ییشینگ هم نفهمید کی این جمله رو گفت و دست بکهیون رو توی دستش گرفت. دیگه چه برسه به بکهیونی که انقدر توی افکار خودش غرق بود که تا به این لحظه اصلا متوجه حضور ییشینگ نشد. پس طبیعی بود که یک مرتبه عین برق گرفته ها به مرد مقابلش خیره بشه.
واقعا سعی داشت خودشو جمع و جور کنه اما غیر ممکن بود چون به قدر کافی با این رفتار تابلوش بند و آب داد. میدونست اگه الان بخواد نقش یه ادم آروم رو بازی کنه بیشتر گند میزنه به همه چیز، ولی پیش از اینکه افکارش بخوان برای پیدا کردن راهی واسه تغییر این جو خودشونو جر بدن، ییشینگ آروم بکهیون رو دنبال خودش کشید و تکرار کرد:
«دنبالم بیا»
نفهمید چرا اما دقیقا دنبال ییشینگ راه افتاد. انگار به قدری توی ندونم کاری و چه کنم چه کنم غرق شده بود، که هر دست آویزی رو برای راه حل مشکل چنگ میزد تا یه غلطی بکنه.
باهم از اتاق بیرون اومدن و در کمال ناباوری، ییشینگ به سمتی رفت که بکهیون توی تمام این مدت، برای اولین بار مغزش از هرچی فکر نسبت به پم خالی شد. با چشم هایی گرد شده تکرار کرد:
«ییشینگ!»
انگار صداش رو نشنید چون تا وقتی به پشت در اتاقی که برای بک درست مثل کلید حل همه معما ها بود برسن، سکوت کرد و بعد بی هیچ مکثی دستگیره رو توی جا چرخوند و درو باز کرد.
«اما من فکر میکردم این در قفل باشه»
به قدری تعجب کرد که نمیتونست جلوی سوال های بی پروایی که به زبونش میومد رو بگیره.
«چرا باید قفل باشه؟»
ییشینگ آروم و مصمم به زبون آورد و به دنبالش دستش رو پشت کمر بکهیون گذاشت و بهش فهموند وارد بشه.
«نمیدونم شاید چون هیچکس حق ورود نداره»
لبخند آرومی به این حرف زد و به دنبالش درو پشت سرشون بست.
«وقتی دستور دادم کسی حق ورود نداره پس نیازی نیست کسی وارد بشه»
وای خدایا باورش نمیشد انقدر ذهنش درگیر کلید بود که حتی یه بارم به عقلش نرسید امتحانی هم که شده، در اتاق رو باز کنه. بیخود نبود اون روز هیچ کلیدی رو توی اتاق ییشینگ پیدا نکرد، چون از روز اول این در اصلا قفل نبوده!
دست بکهیون رو گرفت و اونو روی مبل نشوند و خودش پشت پیانو نشست.
برای اولین بار بک فرصت کرد اتاق رو از نظر بگذرونه، باورش نمیشد احساس کرد توی یه لوپ معیوب گیر کرده. چطور میتونست باور کنه از رنگ دیوار گرفته تا تک تک جزئیات این اتاق شبیه به اتاق خودش بود. تنها تفاوت اینجا، پیانوی مشکی با قاب عکس های بزرگ و کوچیک از پسری که بکهیون فقط اونو یک بار دیده بود. روزی که ییشینگ اون ویدیوی لعنتی رو بهش نشون داد و پرده از رازی هولناک برداشت.
برعکس کسی که توی ویدیو دید، توی تک تک این عکسا پسر جوون درست مثل یه نگین میدرخشید و این لبخند های شیرین و معصوم که توی همه ی جای اتاق جا خوش کرده بودن، روی سر بکهیون آور شدن و اون نمیتونست ازشون چشم برداره. چطور میتونست باور کنه صاحب این لبخندا توسط مردی که خودش عاشقش بود کشته شده و دیگه توی این دنیا نیست؟!
وقتی اولین ملودی به گوش رسید، مثل کسی که تازه متوجه دنیای اطرافش شده بی اراده به سمت ییشینگ برگشت و بهش نگاه کرد. جواب این نگاه، لبخند گرمی بود که ییشینگ زد و به دنبالش انگشتاش روی کلاویه های پیانو رقصیدن گرفت. مسخره بود، چطور امکان داشت؟ اونم توی این موقعیت مزخرف؟! اما این ملودی به تموم جونش رسوخ کرد.
چطور میشد این اتفاق براش مثل مرهم روی زخمش بشینه و آرومش کنه؟ بخاطر ییشینگ بود یا پیانو؟! اما احساس کرد از آسمون هفتم پایین اومده...
*
*
(بعد از مهمونی، جت شخصی چانیول)
درست لحظه ای که سه مرد تنها شدن، لوهان بی قرار تر از اون بود تا مثل سهون با سکوت شرایط رو تحمل کنه. اونا از قبل برنامه داشتن تا چانیول بکهیون رو تنها ملاقات کنه و با اینکه چانیول حرفی درباره این که قراره با دیدن بکهیون چیکار کنه نزد، اما تصمیم بر این شد تا موقعیت رو در جهت تصمیم چان پیش ببرن و هرچند اونطور که در نظر داشتن نشد و با حضور کریس خودش شخصا داشت گند میزد به برنامه، اما با این حال به چیزی که میخواستن رسیدن.
بعد از اون ملاقات، حال بکهیون کنجکاوی لوهان رو برای فهمیدن بیشتر میکرد. پس همون طور که درخواست خدمه رو برای ریختن مشروب رد کرد، میون سکوت پرید و مشتاقانه پرسید:
«تو به بکهیون چی گفتی چان؟»
انتظار داشت چانیول هم مثل خودش فورا به حرف بیاد اما درست بعد از پرسیدن سوالش سکوت برقرار شد. این وسط محافظ شخصی سهون بهش نزدیک شد و بعد از ادای احترام چیزی رو دم گوشش زمزمه کرد که جوابش لبخند معنی دار سهون شد.
«لوهان وقتی برسیم کره برو عمارت، من باید جایی برم»
بی اینکه اجازه بده لوهان در مقابل حرفی که زد عکس العمل نشون بده رو به چانیول گفت:
«تو به یه چیزی شک کردی درسته؟»
دقیقا همین سوال قفل دهن چانیول رو باز کرد:
«حس میکنم بخشی از حافظه بک برگشته، البته اگه همه ی حافظش نباشه»
نفس توی سینه لوهان برای لحظه ای حبس شد و با چشم های گشاد به لبهای چانیول زل زد:
«چطور مطمئنی؟ من باهاش وقت گذروندم و اون واقعا چیزی رو بیاد نمیاورد، نپرس چطوری ولی از این بابت مطمئنم»
«اون بیاد میاره»
بازهم سکوت کرد. سکوت میکرد چون میترسید، احساس میکرد شاید اشتباه کرده و نباید بکهیون رو به چیزی محکوم میکرد. هرچند حتی اگه واقعیت داشت هم حق متهم کردن بکهیون رو نداشت. با توجه به راز سر به مهری که ییشینگ براش باز کرد، بکهیون حق هر کاری رو داشت...
با این حال خودش هم نمیخواست باور کنه بکهیون دست به چنین کاری بزنه...
«من از پم باهاش حرف زدم... قبل از این که پای پم رو وسط بکشم _سعی کردم بهش نزدیک بشم که خیلی ناشیانه بود ولی با این حال به شدت منو پس زد. به قدری ناراحت شد که خواست برگرده پیش شما. درست وقتی حرف پم رو پیش کشیدم ۱۸۰ درجه تغییر کرد. اگه اون منو به عنوان غریبه میشناسه، این حد دلواپسی واسه بچه ای که مطمئنا از وجودش خبر نداشته برام عجیب بود. من به دروغ بهش گفتم پم مریضه و حال خوشی نداره، جوری صحبت کردم که فکر کنه شرایط واقعا داغونه»
توی تمام مدت که چان حرف میزد، هردو مرد در سکوت گوش میکردن، هیچ کدوم ناراحت نبودن از اینکه بکهیون ممکنه بهشون دروغ گفته باشه درواقع شرمنده بودن از شرایطی که پیش اومد و کسی مثل بکهیون که مثل آینه صاف بود دست به همچین بازی بزنه.
«بقیه ماجرا رو هم که خودتون شاهدش بودین»
«حالا میخوای چیکار کنی؟»
سهون با صدایی یک نواخت به زبون آورد جوری که هیچ حسی رو نمیشد ازش خوند.
«صبر میکنم تا یه حرکتی بکنه»
«چه حرکتی میتونه بکنه؟»
لوهان انگار هنوزم آروم نشده بود و برعکس هرچی موضوع بازتر میشد، استرسش هم بیشترمیشد. پس مجال نداد حرف از دهن چان بیرون بیاد که سوالشو پرسید.
«پم برای بکهیون مثل نقطه جوشه، حالا که به این نقطه رسیده دیگه آروم نمیگیره مطمئنم ازش حرکتی سر میزنه»
«چان من شرایطتو میفهمم اما این کارت رو تایید نمیکنم»
«به جهنم برام مهم نیست»
سهون بی اینکه پس بکشه بازهم با همون صدای آروم ادامه داد:
«تو میخوای بکهیون رو از اون عمارت بکشی بیرون اما وقتی بفهمه واسه این کار پم رو اهرم فشار کردی و بهش دروغ تحویل دادی ازت نمیگذره. تو آخرین پل پشت سرت رو با این کار خراب کردی»
«من دیگه آب از سرم گذشته فعلا اولویتم بیرون کشیدن بکهیون از اون عمارته...»
«چان، ییشینگ توی عمارت با بکهیون مثل یه شاهزاده رفتار میکنه از چی میترسی؟ بهتر نبود صبر میکردی راه حل بهتری پیدا بشه؟ جون بک توی خطر نیست، ییشینگ حتی اجازه نمیده خار توی پاش بره خودت دیدی با توجه به ریسک بازگشت حافظه، با این حال یه گالری درست مثل مال خودش براش درست کرده»
این بار لوهان بود که نوک پیکانش رو سمت چانیول گرفت و این حرفا رو به زبون آورد.
«همین منو بیشتر میترسونه»
لوهان بازم گیج شد. هرچی سوال میپرسید تا به جواب برسه انگار باعث زاییدن یه سوال دیگه میشد. حس کرد امروز به شکل مسخره ای احمق و کند ذهن شده که نمیتونه منظور چانو بفهمه.
«تو رو میترسونه؟! چی تو رو میترسونه؟! خود من فکر میکردم ییشینگ به خاطر انتقام هم که شده دست به کار احمقانه ای بزنه ولی اصلا این طور به نظرنمیرسید»
«دقیقا همین شرایط منو میترسونه»
جوری در مقابل جواب لوهان فریاد کشید که مابقی کلمات توی دهن لوهان، از ترس گفته شدن پس رفتن و عین مجسمه سرجاش خشک شد.
«نمیخوام دفعه ی بعدی که بکهیون رو میبینم اون دیگه برای من نباشه، میفهمی؟ ندیدی ییشینگ چطور بهش نگاه میکرد؟ تمام حواسش به بکهیون بود من عین این نگارو وقتی ییشینگ مین زنده بود دیده بودم. همون شیفتگی، همون علاقه»
«هیچکس نمیتونه جای شینگ-مین رو برای ییشینگ بگیره»
سهون گفت تا درواقع چانیول رو آروم کنه اما حرفش درست مثل نفت روی آتیش خشم چانیول رو بیشتر کرد.
«چرا میتونه... بکهیون تونسته جاشو بگیره... اون به بکهیون طوری نگاه میکنه که به شینگ مین نگاه میکرد. سهون خودتم متوجهش شدی مطمئنم، پس سعی نکن با دروغ منو خام کنی. نمیتونم بیشتر از این صبر کنم باید بکهیون رو از اونجا بکشم بیرون. اون از من متنفره پس دیگه برام مهم نیست روشم چطوری باشه»
سهون حرف چان رو قبول داشت، باورش برای اونم سخت بود که ییشینگ بتونه کسی رو جای شینگ-مین بیاره، اما انگار بکهیون این کارو کرده بود. برای همینم خیلی خوب میتونست نگرانی چانیول رو درک کنه.
*
*
آروم تر شد، اما ذهنش همچنان دنبال راهی برای فهمیدن میگشت. بی اینکه متوجه باشه نگاهش روی عکسی از شینگ-مین خیره موند اما افکارش توی آسمون دیگه ای پر میکشیدن.
«یه روزی وقتی همه چیز به روال عادی برگرده، به تمام سوالای توی ذهنت جواب میدم. هرچی که الان و بعدا بهش فکر بکنی»
به ییشینگ نگاه کرد و از خودش میپرسید چقدر میتونه با ملاحظه باشه؟
با اینکه فکر میکنه بکهیون حافظش رو از دست داده، درک میکنه باید سوال های زیادی توی سرش باشن و با این همه، قول گفتن حقیقت رو بهش میده.
«اگه با فهمیدن حقیقت ازت متنفر بشم چی؟ بازم بهم میگی؟»
«این حق توعه که حقیقت رو بدونی. من بهت این فرصتو میدم تا خودت تصمیم بگیری، اگه من حقیقتی رو از تو پنهان کردم دلایل خودمو داشتم، پس من دلیلمو بهت میگم و تو با منطق و احساس خودت درباره همه چیز تصمیم میگیری. اگه در نهایت به این نتیجه رسیدی که از من متنفر باشی، این نشون میده دلیل من برای پنهان کردن حقیقت قانع کننده نبوده»
بی اینکه بفهمه، بلند شد و ییشینگ رو محکم توی بغل گرفت. راستش خود ییشینگ هم جا خورد ولی عمرا اگه این محبت رو بی جواب میگذاشت.
«این حرفت خیلی برام ارزش داشت، خیلی...»
آروم گفت و تا بغض بخواد صداشو بلرزونه، حرفشو تموم کرد. اما غم توی قلبش، بجای دهن از گوشه ی چشمش پایین ریخت. چرا هیچوقت اون چانیول عوضی این حرفا رو نزد؟ چرا انقدر خودخواه بود؟
ییشینگ متوجه شرایط شد و برای آروم کردن بکهیون اروم کمرش رو نوازش کرد:
«حالا بهتری؟»
«آره... ییشینگ»
«جان؟»
«بهم اجازه میدی فردا برم کتابخونه؟»
«کتابخونه؟! تو هرچی بخوای من اینجا دارم، اگه مورد خاصی هست فقط اسمشو بگو»
«رفتن به اونجا بهونست فقط دلم میخواد برم بیرون همین»
قبول داشت توی تمام این مدت، حتی یک بارهم اجازه بیرون رفتن به بکهیون رو نداده بود و حالا که این مرد عین یه بچه توی بغلش گریه میکرد و ازش چیزی میخواست عمرا میتونست بهش نه بگه...
«باشه ولی تنها نه»
«اشکالی نداره»
«بهشون میگم وارد کتابخونه نشن. همینطور دستور میدم لباس شخصی بپوشن، ولی هر لحظه باید بهم خبر بدی پس گوشیت همیشه همراهت باشه»
«باشه»
«پس فردا قراره تنهایی خوش بگذرونی؟»
«بخاطرش از تو ممنونم»
«این حرفو نزن»
و به دنبالش موهای بکهیون رو نوازش کرد.
*
*
بعد از اون روز، دیگه نتونست به زمان حال برگرده. انگار تمام فکر و روحش همون روز جاموند و دیگه دنبالش نیومد. برای همینم بجای اینکه با دیدن ایمیل دانشگاه و انتخاب پایان نامش به عنوان دریافت بورسیه مالی _عین دیوونه ها خوشحال باشه، مات و مبهوت بی هیچ احساسی فقط به صفحه ی لپتاپ نگاه میکرد. این اولین و بزرگترین قدم توی زندگیش محسوب میشد، با این حال هیچ احساسی برای خوشحالی نداشت. باید چیکار میکرد؟ سوالی بود که درست از لحظه ی فاش شدن راز توسط سونگین از خودش میپرسید. حالا که فهمید کی خانوادشو کشته باید چیکار میکرد؟ بعد از این چند سال مگه با دونستنش هم چیزی تغییر میکرد؟ باید چیکار میکرد؟ توی لوپ معیوب این سوال بی پایان گیر افتاده بود و عین عقب افتاده های ذهنی متن ایمیل مقابلش رو بارها میخوند اما چیزی ازش نمیفهمید.
(لطفا جهت دریافت بورسیه در تاریخ و ساعت... به دانشگاه، دفتر اصلی هیئت علمی واقع در ساختمان دانشکده فنی مهندسی مراجعه فرمایید باتشکر.)
Advertisement
The Birth of Fantasy
Fresh out of the academy, Zeal is on his first solo outing as an Abator. The anomaly he's sent to study prevents his death and transfers him to a new universe. Universe Six, as The System tells him, has vastly different fundamental laws. They include the governing of magic and the strange tattoos that ink themselves onto the body called Stigmata. Journey with Zeal as he makes friends, enemies, and bonds with an adorable Kobold named Luin. The Birth of Fantasy is a Gamelit, Litrpg with Cultivation progression instead of stats. The release schedule will be Monday through Friday.
8 120THE KINGLY LEADER
THE PLANET ARIA, WHERE THE LAW OF THE JUNGLE PREVAILS AS STRONG SURVIVES OVER WEAK IS WHERE OUR JOURNEY GOES WITH ZANE OUR MAIN CHARACTER . WHERE OUR MC IS REINCARNATED AND GIVEN A CHANCE FOR A LIFE AGAIN WHERE HE BRAVES CONTLESS TRIALS AND FIGHT HIS WAY UP AND MAKE HIS OWN MARK IN THIS FANTASY WORLD WHERE DANGER LURKS EVERYWHERE AS HE BRINGS HIS WRATH WHILE HE IS KIND AND RUTHLESS! THE IRONY REMAINS .....LET'S JOIN HIM AS HE BUILDS HIS OWN DOMAIN AND SEE WHAT BECOMES OF HIM...... I will be posting at my site a little earlier than here.so you can visit my sit at : https://noviceauthorblog.wordpress.com/
8 138The Year Before Eternity
A retelling of the classic tale, Beauty and the Beast. After 100 years, Kieran Pietre Erik, Crown Prince of Gaerin, has lost his chance to break the curse that befell his kingdom. Now, he lives for all eternity as the beast. The only people left alive in the abandoned castle to keep him at bay are a maid, her child, and the Prince's guard. Stuck in an endless cycle, they've lost all hope of freedom. Until someone resets the curse. Astrid Delacroix is beautiful and intelligent - and vain. She longs to be free of her boring life in her small hometown, where she has to put up with the small-minded. She toys with the people around her; she knows she doesn't belong in their world. The only things keeping her from running are her ill father and their crippling finances. When her father, in a desperate attempt to steal a rose made of solid gold from an abandoned castle, is held captive by a beast, Astrid switches one form of captivity for another. But her attempts to gain her freedom trap her into the curse that imprisons the castle's inhabitants. Now, with a new addition to the curse, they are given one, final year to free themselves from this neverending nightmare.
8 215Forsaken Warrior - A LitRPG Adventure
His name is Venturius - at least, that's what they tell him.But he can't remember who he is, or why he is here in Praeterius, an RPG that's so immersive, he can't seem to leave the game — at all.Nevertheless, he is forced to fightFor his own survival…For those who claim to be his friends…And for the chance to uncover the secrets of Praeterius and the mysteries of his past.So join Venturius as he slays monsters, navigates dungeons, and acquires treasures across a land that is as full of dangers as it is of enigmasJoin Venturius as he learns of the bloody feuds and histories of the denizens of PraeteriusJoin Venturius in Forsaken Warrior, today!
8 200The Vigilante's Heart
When Anna Richard's planet gets destroyed, new realities are revealed to her. Deep down she always believed in the existence of aliens but to be saved by them and to be given a second chance at life was unexpectedly surprising. But everything has a cost. The cost of her second chance at life is, a mission to prove herself so her little baby girl and her mother would be given a chance to continue their lives on a new planet. . Bruce Wayne had always had a mistrust towards aliens. His relationship with Kal-el was an exception but he wasn't looking forward to making any new ones. His world slowly starts to turn when an alien has nowhere to go but be his guest. How will things turn out to be when the billionaire, womanizer by day and vigilante by night, gets his heart stolen by an alien. ` Bruce Wayne / Batman Love Story. Fanfiction ONLY USING THE CHARACTERS, THE STORYLINE IS NOT CONSISTENT WITH DC MOVIES OR COMICS. I DO NOT OWN ANY JUSTICE LEAGUE CHARACTERS, THEY ARE PROPERTY OF DC. I ONLY OWN THE OCs AND PLOT.
8 80Zombies
This is one of three stories that I am offering as a test run. If you like it, then I'll choose to continue working on it. I have a whole plot line ready to explore! What can I say, I'm a sucker for rebirth, regression, and transmigration stories. This one is a regression story. The main character get's yeeted back in the past, to where the end began. Read on tortured souls as I do my best to break the weak, and sooth those who don't have a soul to break. I spent some time trying to make a story that explores all the gritty situations a resident of the apocalypse would encounter. Unfortunately, I do struggle with pace. I get just as impatient as you when I can't get to the next bloody encounter. But I despise OP characters, and I really wanna stop and explore the fascinating death of civilization. I write this in hopes of making a main character who get's to be the bad-ass I can't be, without, you know, skipping the good stuff.
8 171