《weakness》Charming but... scary
Advertisement
جذاب ولی ترسناک
صورتش و جلوی روشویی شست و بی حرف به همکاره پیرش زل زد
+ اونای ! اونشب کی شیفتش و با سونگمین عوض کرد ؟!
مرد پیر دستمالی از کنارش کند و بدون نگاه به هیونجین پاسخ داد
_ خبر ندارم برنامه از بالا میاد
خواست از کنارش رد بشه که جلوش و گرفت
+ با تیزی یا چاقو نکشتن ، با کابل فولادی این کارو کردن ، خودت میدونی یهو پیدا نمیشه ! یه نفر شیفتش و عوض کرده و تا جایی که میدونم زندانیا اینطوری آدم نمیکشن نه ؟
اونای کلافه نگاهی به هیونجین کرد و با عصبانیت پاسخ داد
_ بس کن ، اون دوست پسر کونیت که به جز تو تک تک زندانیارو گاییده بود الان مرده ، نمیفهمم چرا بیخیال نمیشی ؟
چرخید و پسری که با تعجب و خشم بهش زل زده بود و کنار زد
_ من کار دارم ، برای خودت سرگرمی بهتری پیدا کن هوانگ هیونجین
***
از پشت شیشه اتاقک زل زد به دختری که با شیکم جلو اومده بهش نگاه میکرد و اشاره میکرد تا تلفن کنار دستش و برداره ، چشماشو بست
تمام چیزی که بهش باور داشت یهو فرو ریخت ، مثل آدمی که سی سال از عمرش و بزاره پای یه کار و در اخر همه چیزش و از دست بده ، شیکم جلو اومده یری هم ورشکستگی قلب هان بود ، نه فکرش کار میکرد نه قلبش حرف میزد ، هیچ فرمانی براش صادر نشد
گوشی و دم گوشش گذاشت
+ هان ، اوضاع خوبه ؟
_ حامله ای ؟
دختر لبخندی زد و دستش و رو شیکمش گذاشت
+ درسته ، و اومدم ازت بخوام من و ببخشی ! لاقل بخاطر دخترم ... نمیخوام تو زندگیمون بد بیاری بیاد ، درک میکنی
هان سرش و تکون داد ، در واقع درک که هیچ ! چیزی از اطرافش دیگه براش واقعی نبود ، تمام درد و رنجی که تمام این سال ها داخل زندان کشیده بود برمیگشت به دختری که با شکم جلو اومده ازش طلب بخشش میکرد
مثل اینکه ازش میخواست عوضه تمام زندگی که از دست داده یه جمله تحویلش بده
_ بخشیدمت
تموم شد ! حالا شاید یری تصور میکرد هان جایی دور از زندگی اون و خانوادش قراره ادامه بده ...
از جلوی شیشه بلند شد و نگاه پر حسرتی به یری انداخت . راهش و به سمت دستشویی کج کرد و داخل شد
***
نگاه کجی به قفس مرغا انداخت و به اسمی که روی درش نوشته بودن زل زد
+ اکامه
دماغش و بالا کشید و در قفس و باز کرد
+ بزا ببینم اینجا چی داری ...
دستش و داخل لونه مرغ کرد و پس گردنی به مرغ بیچاره زد که صدای قد قدش مرغداری و از سکوت خارج کرد
دستش و بالا سقف قفس چرخوند و با برخورد دستش به پارچه حاوی شیئ لبخند زد
Advertisement
+ بینگو ...
پارچه سفید و خارج کرد و لمسش کرد ، به راحتی میشد کابل فولادی که پیچیده شده بود و تشخیص داد
_ چه غلطی میکنی
جونگ کوک نفسی که گرفته بود و ول کرد و بدون اینکه بچرخه جواب داد
+ دارم با مرغا درد و دل میکنم
_ ساعتایی که باید کارگاه باشی هر غلطی خواستی بکن الان گمشو بیرون
جونگ کوک سیم و زیر شلوارش پنهان کرد و چرخید و تو چشمای هیونجین زل زد
+ چشم خوشگله ، ولی اینو یادت باشه ...
جلو تر رفت و رو به روی هیونجین قرار گرفت
+ من میتونم تو چشمای آدما نگاه کنم و سرگذشتشون و بخونم ...
لبخند زیبایی تحویل پسری که با عصبانیت نگاهش میکرد و داد از مرغداری خارج شد
با خروجش از مرغداری متوجه همهمه ای که جلوی در سالن بود شد
جلو تر رفت و کنار جین ایستاد
+ چه خبره
_ یکی اور دوز کرده
جونگ کوک پسر قد کوتاهی و کنار زد و جلو تر رفت
+ خب به تخمم ، مرده ؟
_ مثل اینکه ...
از لا به لای جمعیت رد شدن و با دیدن صحنه رو به روشون خشک شده سرجاشون ایستادن ، جونگ کوک آدم احساساتی نبود ، حتی دل خوشی ام از پسری که روی زمین افتاده بود نداشت اما ...
انتظار اینکه هان جیسونگ ...
امروز و اینجوری از بینشون بره رو نداشت ...
هان جیسونگ مرده بود ...
لینو پسری که دلش مدتی بود برای هان میلرزید ، روی زانو هاش نشسته بود و سر پایین بدون اینکه حرکتی کنه به جسدش زل زده بود !
تمین شاید تنها کسی بود که با اشکایی روون لبش و به دندون گرفته بود و بقیه از جمله اکامه و دار و دستش به صحنه غمناک رو به روشون نگاه میکردن که چطور روی جسم بی جون پسر لاغر اندام پارچه سفید انداخته میشد
+ جیمین وقتی بهوش بیاد خیلی ناراحت میشه
جونگ کوک نگاه یخ زدش و به جین داد و بدون حرف از بین جمعیت خارج شد و داخل سلولش رفت
بغض تمام وجودش و پر کرده بود ...
دلش لک زده بود برای بغل کردنه پسر خوش بوش ...
برای بوسیدن لبای نرمش ...
برای اخمای کیوتش یا وقتی با شیطنت دهن کسی و سرویس میکرد ...
دستش و مشت کرد و به دیوار سیمانی کوبید
+ جیمینا .. دلم برات تنگ شده ...
***
بستنی شکلاتی رو از مرد پیر گرفت و دست توی جیبش گرفت
+ بفرمایید اجوشی
لبخند درخشانی به مرد زد و سمت خواهرش که روی صندلی نشسته بود قدم برداشت
_ اینم تقدیم اونی خوشگلم
جی وو لبخندی و زد و بستنی و از دست هوسوک گرفت
+ ممنونم هوسوکی ، اوه راستی
هوسوک با علاقه چشم به خواهرش دوخت ، جی وو سرش و پایین انداخت و زمزمه کرد
+ با یه پسری اشنا شدم ...
هوسوک خندش و جمع کرد سعی کرد خواهرش و اذیت کنه
Advertisement
_ غلط کردی
+ یااا اوپااا
هوسوک لبخند زد و موهای خواهرش و پشت گوشش داد تا موقع بستنی خوردن اذیتش نکنه
_ شوخی کردم ، کی هست این مرد بدبخت
جی وو لبخند کوچولی زد و زمزمه کرد
+ اسمش لی شیانه ، توی محل کارم تازه استخدام شده
هوسوک اخم نامحسوسی کرد و به اطلاعات بیشتری نیاز داشت
_ اسمش یکم ..
+ اهل چینه اوپا ... خیلی مهربونه ، فکر میکنم قصدش جدی...
هوسوک دیگه چیزی نمی شنید ، دستش خشک روی هوا موند و به نقطه ای پشت سر جی وو زل زد ، نقطه ای که خواهر اکامه با عینک دودی و کاغذی توی دستش ایستاده بود و نگاهش میکرد ، یه پسره چینی ؟ ...
_ جی وو همینجا باش ...
از جاش بلند شد با دستش به خواهرش اشاره کرد و به سمت خواهر اکامه قدم برداشت ، دختر لاغر اندام عینک دودیش و پایین اورد و کاغذ سفید رنگی داخل پاکت نامه سمت هوسوک گرفت
_ این شماره سریال کانتینره ، همون چیزی که برادرم اکامه میخواد ! اون تو رو فرستاده درسته ؟
هوسوک مضطرب پاکت و گرفت و لباش و خیس کرد
_ در مورد جای کانتینر و زمان حرکت محموله بهت میگم ، در واقع همه چیز و بهت میگم ولی نمیخوام یه وقت بویی ببره که من از نقشه خبر دارم
+ من چیزی بهش نمیگم
سرش و بالا اورد و متوجه شد جی وو روی صندلی نیست !
دلهره گرفت و گوشیش و از جیبش خارج کرد و در همون حال توضیح داد
+ میرم بهش میگم که با تو حرف نزدم یا تو به حرفام گوش نمیکنی ؛ نمیدونم
دختر نگاه ترسناکی به پسری که با دستپاچگی با تلفن ور میرفت کرد و گوشی و از دستش گرفت
_ البته که بهش میگی ، تا دو هفته دیگه تو باهاش فرار میکنی و اونو میرسونی به محموله پر از پول ، میدونی ...
چونه هوسوک که دائم در حال گردش بود و چسبید و ادامه داد
_ من هر چی برادرم بخواد بهش میدم ! ازادی پول ، برگشتن به چین . اونم توی همون کانتینر انقدر پیش پول ها و پشت در بسته میمونه تا ...
چونه هوسوک و ول کرد و گوشیش و سمتش گرفت
_ بمیره ! خواهرتم پشت سرته نترس...
هوسوک چرخید و خواهرش و دید که در حال تمیز کردن لباس اغشته به بستنیشه ...
***
با یه دستش ترالی پزشکی رو هول میداد با دست دیگش سعی داشت هنذفری و از توی جیباش پیدا کنه
داخل اتاق شد و ترالی و کنار تخت نگه داشت ، هنذفری و داخل گوشی کرد و شماره مورد نظرش و گرفت ،گوشی و داخل پیراهن سفید پرستاریش کرد و کنترل تخت و توی دستش گرفت
تخت و بالا اورد و دستکش هاش و دستش کرد
_ هییی من سرکارم حرومی
الکل و روی دستمال ریخت و دست جیمین و توی دستاش گرفت
_ کجایی ؟ با کی هستی ؟
دستاش و پاک کرد و سراغ بدنش رفت ، از گردنش شروع کرد و در اخر پیراهن سفیدشو بالا داد
_ کارم تقریبا تمومه ، فقط مونده کون یه زیبای خفته رو پاک کنم !
جیمین و چرخوند و از اونجایی که لباس زیر تنش نبود دسترسی به پایین تنه بلوریش راحت بود پس لای باسنش و پاک کرد
_ نه بابا زیبای خفته بیهوشه ، جذابه و خوفناک
جیمین و سر جاش برگردوند و دهنش و باز کرد و ردیف دندونای زرد و خرابش و به نمایش گذاشت
_ میدونی من بهش چی میگم ؟ جسد مو طلایی ، ها .. اره پسر
وسایلش و داخل میز گذاشت و چرخید
_ نه بابا کسخل نمرده ، حدود سه ماهه تو کماس
چند ثانیه نگاه هیزی به جیمین انداخت و زمزمه کرد
_ یه لحظه صبر کن تا یه هدیه برات بفرستم
گوشی و پایین اورد و جیمین و چرخوند ، لباس سفید رنگش و بالا داد و دوربین گوشیش و روی باسن جیمین تنظیم کرد و در اخر صدای چیک عکسی که انداخته بود شنیده شد
لبخند چندشی زد و همونطور پشت به جیمین به تخت تکیه داد و پیدا کردن شماره دوستش شد تا عکس و ارسال کنه
لای چشماش و باز کرد ، شیلنگ نازک سرم و از توی دستش و کاور سرم خارج کرد و یک طرفش و دور دستش پیچید ، از جاش بلند شد
طرف دیگه شیلنگ گرفت و لحظه ای بعد اونو دور گردنه پسر انداخت و کشید
+ خب خب اقای عکاس ...
زمزمه کرد از تخت بلند شد و پسر و روی زمین انداخت و شیلنگ و بیشتر کشید ، پرستار پاهاشو روی زمین میکشید و سعی میکرد با دستاش از شر شیلنگی که داشت خفش میکرد خلاص شه ، جیمین لباش و به گوش پسر چسبوند و زمزمه کرد
_ اولا اینکه آدم با بدن یه انسان باید با احترام رفتار کنه
با پاهاش بدن در حال تشنج پسر و کنترل کرد
_ دوما از بدن یه انسان لخت بدون اجازه عکس نمیگیرن !
دستش و ول کرد و پسر بی جون روی زمین افتاد ، پاشد ایستاد
_ سوما هیچوقت یهو بلند نشو سرت گیج میره آع اااع ....
دستش روی پیشونیش گذاشت و سعی کرد تعادلش و نگه داره
گوشی و از روی زمین برداشت و عکسی که از باسنش بود و نگاه کرد ، روی پاهاش کنار پسر بی هوش نشست و گوشی و تکون داد
_ چهارم ، باسن قشنگی دارم و با اجازت ، الان اینو میچپونم تو کونت ...
____1740
سلام
طبق معمول معذرت میخوام ..
هان جیسونگ از بینمون رفت و جیمین برگشت ...
راستی ...
یجورایی بابت کامنت های پست قبل ازتون دلخور بودم اما این تقصیر منه که دیر به دیر اپ میکنم
پس ممنون که همراهین حتی اگر نظری ندید
سارانگهه 💜
Advertisement
- In Serial117 Chapters
A (Not So) Simple Fetch Quest
Oh great hero! The evil Demon Lord has once again arisen to terrorise our lands, and we have summoned you to save our people! No, we don't want you to fight the demon lord! Of course not; we're the good guys! What sort of good guys kidnap people from other worlds and force them to take part in wars that have nothing to do with them? That would just be plain evil! We'd be no better than the demons! Katie, after her summoning by an excessively loud mage suddenly takes an unexpected twist, is sent off on a simple fetch quest, with a promise that she'll be back home in five minutes at most. She doesn't even need to leave the building. Alas, when a goddess' blessing causes her wish for an actual adventure to be taken rather more literally than she expected, she finds herself lost in a dark cave, far away from the sword she was supposed to acquire and far too close to a population of giant bugs. Still, at least she wished her life wasn't in any danger. Among other things. Be careful what you wish for. You might just get it. This is a dark litRPG adventure, both in terms of Katie accidentally wishing all the lights out, and also in that she loses as often as she wins, often with horrific and disturbing consequences. Luckily, Katie isn’t the sort of person to let a mere grizzly death or two get her down, and is prepared to try, try and try again to get her hands on the holy sword and finally complete her ‘simple’ fetch quest. Or perhaps—with a few resistance skills under her nightie—she might even come to enjoy losing. Not that she’d ever consider forgoing revenge, even if she did. I’ve ticked all the content warning checkboxes for this one. There’s no explicit sexual content, but there are enough references to justify the warning. Profanity happens rarely, but Katie isn’t averse to swearing when she gets particularly angry. As for gore/trauma, it doesn’t get much worse than the first few chapters, but there will be occasional chapters that have extra content warnings.
8 177 - In Serial21 Chapters
One Piece's Messenger of the Sea
When Adam Bailley gets recommended to read One Piece by one of his customers, he enjoyed it's absurdity more than he thought he would. Unfortunately God seems to have played a prank on him as before he could finish it he woke up in the body of a young fishman in East Blue. What's a guy to do in this situation? OC + Strawhat fic. No devil fruit or plans for shipping with Nami or Robin, sorry. I want to keep the spirit of the original.
8 125 - In Serial32 Chapters
A BEND IN TIME
Before there ever was a boy that ever lived in a cupboard on Four Privet Drive, there was a similar boy in a far worse home that lived on Spinner’s End. We all know the tale of that abused boy who grew up to become a bitter spy. But not all tales end the same for in the many parallel worlds that exist in the universe there are far better endings, and equally as many worse ones. This is a tale of one such condemned universe that for better or for worse choose to change its own fate. (All rights to the Harry Potter world and characters belong solely to J. K. Rowling. However, I do claim creative fanfiction rights. Please do not post my fanfiction elsewhere without my express permission.) (Please note only first few chapters will be posted on this site the rest and future chapters are hosted at, https://www.webnovel.com/book/14576125306898605/A-Bend-in-Time)
8 174 - In Serial25 Chapters
Legend of the summoner class
It follows the main character, Ender Yamashita in another world, where he was the legendary summoner class, he is joined by the other two legendary class heroes, Akira and Rudolf, and Ender's goal to find his friends and regain his hold as a strong hero despite his mana problem.
8 155 - In Serial35 Chapters
Family Issues
6 older overprotective brothers. No parents.First year of high school that more than half her brothers go to.What can go wrong?Especially when she finds out a lil something bout her brothers and her parents death..✨This book is absolutely amazing. It has become my new favourite book on wattpad. The story is amazing and flows perfectly. There is no point where I was like what's going on or who is this unless you wanted it to be that way. I truly love this book - @savagereader67Your book was amazing. I love how it is drama, but not too much. Like if you read a book that is based on drama you get tired REAL soon - @BeateHonningsvaag02This is my favourite book and I am sad that it has to end but I think you did an amazing job on writing it - @witch_passion This book is amazingPlease keep writing more....Love it - @AditiChakravarthyTHIS BOOK IS AMAZING. WOW....Liked?! Girl I'll marry this book - @WINKYFAIRYX11 🤣A/n it's cringe af and like weird at the start but I promise you it gets better :)
8 176 - In Serial7 Chapters
The Maid (Lady Beneviento x Fem reader)
Y/N, a maiden working for the castle Dimetrescu. Arrived at the House Beneviento to work under the Lord who is a dollmaker. Will this maid attract the attention of the pair Beneviento.×××WARNING××וslow updates. I update slowly because of in real life problem.•Bad writing. Yeh I'm bad okay.•Author is not Active
8 173

