《weakness》I'm getting crazy
Advertisement
❤️ من دارم دیوونه میشم ❤️
_وضعیت بیمار ؟
(پارک جیمین 26 ساله ، فشار خون ۱۱۰ روی ۶۰ ضربان قلب ۱۹۲, سرش ضربه خورده و ستون فقراتش اسیب دیده ، ترقوه شکسته و ریه هاش ورم داره ...)
_ اتاق عمل رو آماده کنید ، سر پرست بخش قلبی و عصب شناسی رو خبر کنید و هر مقدار که میتونین خون با گروه o+ پیدا کنید ...
فلش بک *
جسم بی جون و خیس جیمین با کوفتگی های روی صورتش زمین بود و اطرافش و کف و آب پر کرده بود
نامجون از وقتی با ترس دکمه خاموش لباسشویی زد و درش و باز کرد روی زمین نشسته بود و تمام تلاشش و میکرد تا جیمین چشماش و باز کنه ، دستش و روی سینش گذاشت و فشار اورد ، لباش و به دهن جیمین رسوند و نفسش و داخلش فوت کرد اما بی فایده بود
از جاش به سختی بلند شد و جسم سنگین شده جیمین و روی دستاش بلند کرد از خشک شویی خارج شد ، میترسید
از واکنش جونگ کوک خیلی میترسید ...
نفس جیمین زیادی سنگین بود و اینجوری زیاد دووم نمیاورد
نامجون فریادی از درموندگی کشید و طولی نکشید که تمام زندانیا خیس اب کشیده داخل اومدن و پس از چند ثانیه این جونگ کوک بود که با چشمای از حدقه بیرون زده روی زانو هاش افتاد و خیره به نامجون و جسم بی جون جیمین دهنش بی صدا و مثل ماهی تکون میخورد
صدای ترمز لاستیک ماشین پلیس سبب شد هیونجین سرش به سمت در بزرگ و مشکی رنگ زندان بچرخه و خشم وجودش و بگیره
کی اونارو خبر کرده بود ؟
دقیقه ای بعد صدای شلیک گلوله های پی در پی چونگ هی پشت در ورودی به گوش رسید و هیونجین با اشاره به زندانبان ازش خواست متوقف شه و زندانی رو که سرش داخل بشکه بود به حال خودش رها کنه
+ داری چه غلطی میکنی هوانگ ؟
چرخید ، این مرد جرئت زیادی داشت که اونطور خیره خیره و بدون کوچیک ترین تغییری توی قیافش به چونگ هی زل زده بود
زندان بانی که از بالا به مافوقش نگاه میکرد غرید
_ کاری و میکنم که شما نتونستید انجام بدین
+ با این روش ؟ ...
چرخید سمت زندانیا و فریاد زد
+ برید داخل همین الان ...
چند قدم عقب رفت و انگشت اشارشو تهدید وار جلوی هیونجین تکون داد
+ منتظر عواقت کارای سر خودت باش ...
چرخید و از در ورودی داخل سالن سلول ها شد
جمعیت زیادی داخل سلول گرد تا گرد ایستاده بودن و همهمه بود
اسلحش و بالا گرفت و شلیک کرد
+ چه خبره ؟
با دیدن جسم بی جون پسری جلو تر رفت و با تشخیص اینکه اون فرد جیمین و عصبانی و هول شده فریاد زد
_ چرا معطلی یه خری زنگ بزنه امبولانس ...
+ این زندان و ...
پسر مو مشکی که روی زمین افتاده بود نفس عمیق کشید و قدرتش و تو صداش ریخت
+ این زندان و رو سرتون خراب میکنم لعنتیا ...
Advertisement
***
صدای شر شر آب توی فضای حموم پیچیده بود ، هوا دیگه داشت به روشنی میزد و نامجون فکر میکرد تنها کسیه که این موقع صبح بیداره ، تا وقتی که سردی فلز و کنار پهلوش احساس کرد
_ لعنتی ...
زمزمه کرد و چرخید ، اب دهنش و قورت داد و بدون کوچیک ترین حرکتی روی زانوهاش جلوی اکامه نشست
_میشه قبل اینکه با پیچ گوشتی پهلوم و سوراخ کنی توضیح بدم ؟ اکامه ؟
دستاشو جلوی دیکش گرفت و سرش و پایین انداخت و از سکوت اکامه استفاده کرد تا شاید بتونه با چرت و پرت جون خودش و نجات بده و توسط شیش تا چینی رو به روش سلاخی نشه
_ معذرت میخوام ، که جون جیمین و نجات دادم ، ممکنه برات عجیب باشه اما من و جیمین در حال حاضر دو قلو هستیم هوم ؟
سرش و کمی مایل کرد بعد چند ثانیه فکر کردن ادامه داد
_ یین و یانگ
( شکل معروف در افسانه های چین که به شکل سیاه و سفید و به معنی یگانگی متضاد هاست )
_منظورم اینه که اگر بلایی سر اون بیاد سر منم میومد پس ...
( اشاره به تهدید هیونجین )
_ مجبور شدم نجاتش بدم ، حالا من در اختیارتم میتونی هر کار خواستی بکنی ...
با صدای در هردو به سمتش چرخیدن و متوجه قامت هیونجین و صورت کاملا عصبانیش شدن
+ اینجا چه خبره ؟
_ هیچ ...گفت و گوی بین دو دوست
از جاش بلند شد و سعی کرد با دستاش تا جایی که میتونه ابروش و حفظ کنه و همچنین توضیحی برای وضعیتشون بده
+ ما داشتیم ..
نامجون حرف اکامه رو قطع کرد سعی کرد خودش توضیح بده
_ در مورد سیاست چین حرف میزنیم ، اره ما داشتیم میگفتیم این که سیاستشون میگه فقط میتونی یه بچه داشته باشی مسخرس ، و جالب اینجاس اونا پسر و ترجیح میدن و وقتی بفهمن دختره سقطش میکنن ...
هیونجین چشماش و تو کاسه چرخوند و دستگیره در و محکم تر توی دستش گرفت
آکامه اخم شدیدی داشت پس نامجون کمی بیشتر فکر کرد و چال لپش و به نمایش گذاشت
_ بخاطر همینه چینی ها قوی بار میان ، تو اینطور فکر نمیکنی ؟
نامجون پرسشی سمت هیونجین چرخید
+ خیلی جالب بود کیم نامجون حالا که اینهمه به علممون اضافه کردی کونت و تکون بده و برو لباس بپوش
هیونجین سرشو تکون داد و متاسف از دلقک بودن بزرگترین خلاف کار های کره به سمت کمدش رفت تا شاید بتونه دوش سر سری بگیره و بدنش آروم شه که همکارش و رو به روی کمد وسایل سونگمین دید ..
+ داری چیکار میکنی ؟
_ باید وسایل سونگمین و به خانوادش بدم ، اما فکر میکنم این متعلق به تو باشه
دستبند نقره ای رنگ و جلوی چشمای هیونجین تکون داد و خبر نداشت چه اتیشی با این کارش به پا میکنه
+ این ... مال من نیست !
مچ دستش و بالا اورد و کپی همون دستبند نمایان شد ، زندان بان چشماش و رو هم فشار داد
Advertisement
_ هیون ...
+ سونگمین کونه کی میذاشت اونای ؟
_ من ... من خبر ندارم شاید فقط ...
+ شاید فقط چی ؟ شاید فقط اتفاقی لنگه دستبندی که بعد سکسمون بهم داد و گفت تو بهترین سکس دنیا رو داری پس لایق این دستبندی که لنگه نداره توکمدش پیدا شده هوم ؟
دست مافوقش و چسبید
_ خواهش میکنم بیخیال شو اون دیگه نیست ...
+ بیخیال شم ؟ من عاشقش بودم و حالا میبینم واسش فقط یه وسیله سکسی بودم اونای میفهمی چی میگی ؟ من باید اون کونی و پیدا کنم ...
گفت و از اتاق بیرون زد ...
***
سیگارش و روشن کرد و به پسرایی که با حال خرابی کنار دیوار خدافظی نشسته بود نگاه کرد
+ پرنس عزیزمون حالش چطوره ؟
صدای ضعیف جونگ کوک به سختی به گوشش رسید
_ توی راه بیمارستان دوبار ایست قلبی داشته
یونگی گیج پرسید
+ این یعنی چی ؟
نامجون دود غلیظ سیگارشو بیرون داد
_ یعنی اگر زنده بمونه باید پوشک پاش کنه...و یه لوله غذایی بهش وصل میکنن فکر کنم برای بلند شدنش از تخت باید جرثقیلی چیزی ...
+ هی بس کن چه مرگته ؟ فکر میکنی خنده داره ؟
نامجون به صورت عصبی جین چشم دوخت
_ نه ، ولی تحمل افسردگی و جملات ماندگار پائولو کوئیلو رو ندارم
( نویسنده معروف برزیلی )
یه تای ابروشو بالا انداخت و فکش و سفت کرد
_ اونم وقتی هیچ کس جرئت مقابله با چینی هارو نداره !
جونگ کوک تمام این مدت ساکت به دیوار خداحافظی تکیه داده بود و به اکامه و دار و دستش نگاه میکرد ، از جاش پرید و با چشمایی که ترسناک تر از هر لحظه ای شده بود به سمتشون حمله کرد
_ نه نه نه ... وایسا
کمرش و چسبید و با تمام قدرتش عقب کشید
_ اینطوری نه ...
جونگ کوک چرخید و به یونگی که مانعش شده بود نگاه کرد ، یونگی میتونست قسم بخوره چشماش حتی تیکه ای سفیدی توش پیدا نمیشد ، تمامش پوشیده از خون بود
نامجون سیگارش و گوشه ای پرت کرد و با همون انگشت به پسرایی که دور تا دورش ایستاده بودن اشاره کرد
+ یک به یکمون رو شکار میکنن و سوال اینجاست نفر بعدی کیه ؟
***
زیپ ساک مشکی رنگش و بست و نفس عمیقی کشید که با صدایی از پشت سرش همون نفس هم حبس شد
+ جانگ هوسوک ؟ بالاخره ازاد شدی ، قرارمون یادت باشه هوم ؟
چرخید و با نفرت نگاهی به اکامه و سگایی که همیشه دورش و گرفته بودن کرد
_ یادم نمیره ..
+ تو ، حروم ...
هوسوک دستش و جلوی دهن یونگی گرفت و با خشم به اکامه زل زد
_ گفتم یادم نمیره دیگه منتظر چی ؟ برو
اکامه شونه ای بالا انداخت و همراه نوچه هاش از سلول هوسوک خارج شدن
+ تو چته ؟
یونگی پیراهن زرد رنگ هوسوک گرفت و با حرص خاصی به خودش نزدیک کرد
_ میفهمی دارم دیوونه میشم ؟ برای تو نباید سخت باشه هوم ؟
هوسوک چشماش و بست تا نم اشکی که داخلش و پر کرد دیده نشه و اب دهنش و قورت داد تا بغضش و بخوره
+ چرت و پرت نگو
خیسی لبش و که حس کرد گذاشت قطره اشک سمج توی چشماش خالی شه ، چی میشد اگر یکبارم اون ضعف نشون میداد برای عشق گریه میکرد ؟
یونگی بدون تکون دادن لباش آروم و عمیق هوسوک و بوسید و کنار کشید
_ بهم قول بده مراقب خودت هستی ؟
هوسوک سرش و تو گردن یونگی قایم کرد و با نفس عمیقی بوی نعنا رو داخل ریه هاش کشید
+ قول میدم ... قول
گوشی و برداشت و کارت و داخلش گذاشت
+ الو ؟
_ بازپرس کیم ؟
+ بله خودم هستم
_ دنبال شاهد برای مرگ یه افسر بودین درسته ؟
+بله
_ خیله خب الان یه شاهد دارین ، من حاضرم بر علیه قاتل شهادت بدم
+ تا ۲۰ دقیقه دیگه میام تا اظهاراتت رو بشنوم
گوشی و داخل دستش جا به جا کرد
_ نه نه ، یه لحظه صبر کن ، اگر من اینجا بمونم میکشنم ، پس من و ببرین دادگاه تا بتونم جلوی قاضی شهادت بدم و همچنین میخوام به صورت ناشناس بمونم باشه ...؟
ماشین زرد رنگ خالی وسط جاده ایستاده بود و حرکت نمیکرد
+ زندانی فرار کرد ، تکرار میکنم زندانی فرار کرد ، یه افسر اینجا زخمیه
فرماندار کچل دستش و روی میز کوبید و انگشت اشارش و سمت زیر دستش گرفت
_ این تقصیر توعه ، فهمیدی ؟ من گفتم هیچ زندانی با همچین سابقه ای حاضر به شهادت نمیشه
چونگ هی که تا اونموقع دستاشو زیر بغلش نگه داشته بود و غرق افکار خودش بود سرش و بالا اورد و با صدای آرومی فرمانده رو به ارامش دعوت کرد
+ داد و هوار لازم نیست ، من میدونم اون زندانی کجا رفته ...
_ از کجا میدونی ...
+ من مطمئنم قربان ، جئون جونگ کوک بیمارستانه ...
***
جونگ کوک انگشتاشو رو شیشه کشید و با کلاه کاسکتی که همچنان روی سرش بود به پنجره بینشون تکیه داد
قطره های اشکش پشت هم ریخت و نفس تنگیش چند برابر شد
+ جیمینم ...
کلاه و از سرش خارج کرد و دستش و به صورت خیسش کشید
+ اگر بلایی سرت بیاد من میمیرم ... میشه زودتر چشمای خشگلت باز کنی
چشماش و بست و توانش و برای روی پاهاش ایستادن از دست داد و روی زمین افتاد
_ دارم دیوونه میشم پارک جیمین
کسی جلوی پاش زانو زد و جونگ کوک چشماش و باز کرد
+ میخوای بری پیشش ؟
_ میشه ؟
+ فقط امشب ، فردا صبح برمیگردی انفرادی تا یک هفته
جونگ کوک سرش و مظلومانه تکون داد به چشمای چونگ هی نگاه کرد
+ باشه ، فقط بذارید برم پیشش ...
________1810
خواستین زود اپ کنم پس کم اپ کردم ، اگر بد شده ببخشید چون امیکرون گرفتم فکرکنم رو مغزم تاثیر گذاشته 😆
این پارت کلا غمناک بود 🥺
love you 💜
Advertisement
- In Serial102 Chapters
Acacia Chronicle
Elena de L'Enfer is a Lich, an eternal, ancient and bloodless fiend. Once an elven teenager, she is an immortal sorcerer ascended from the invocation of dark magics from another era, by the blessing of gods long dead to the world. She is now, like many before her, a Vizier of the Eye in service to her enigmatic (and sometimes very whimsical) mistress, Nhaka Mezalune. It is the duty of a Vizier of the Eye to do battle against the enemies of the Empire, be they humans, elves, or eldritch horrors far beyond even the darkest fathoms of the gods. That by her hand, the world of Melodia and the Empire of Arcadia might endure.
8 227 - In Serial8 Chapters
Sirius: Evolution of A Star
A blue bright star shone graciously across the infinite skies. Yes, numerous stars spread their bright light across the universe, but this star was special. And why was it special? It was conscious. The star possessed the virtues of a living being. But as rational and sane as it was, it also was incredibly careless. Careless in terms of unintentionally destroying planets and other worlds. So, god asked him to reincarnate and make his own world. Thus, began the story of Sirius. Participant in the Royal Road Writathon challenge
8 83 - In Serial12 Chapters
Inalienable Rights: The After-Hours Molar Message
Even aliens have legal troubles. Whenever an intergalactic being runs into trouble on earth, Lord Farkvold, the High Councilman of the Planets of Slatt, contacts Earth attorneys Marsh and Henry to help extra-terrestrials avoid unwanted attention and jail.
8 197 - In Serial23 Chapters
Delvers
Meet the Delvers, a small community of humans that have been selected for entry in the dungeons that lay beneath the surface of our world. By clearing objectives they can gain money and power, but should they fail all will be revoked. This story follows these Delvers as it switches between various POVs and their adventures both inside and outside the dungeons. So grab some food and gear and enter, there's plenty to gain. Provided for your viewing pleasure by Delvers Inc. Disclaimer: I am writing this series as a hobby. It is something that has been inside my head for a while and have wanted to do this for a while. I hope you enjoy, commentary is always welcome. I hope to be updating this series semi-regularly as I continue.
8 92 - In Serial9 Chapters
The Wind’s Bestowed
A butcher, a village beauty, a coroner, and a wanderer walk into a tavern… In the world there are six elements. Five are seen and shattered. One is hidden and whole. It is said that the Kingdom of Ashmore holds that hidden element in its vast lands. In order to obtain it, a man plunged the Kingdom into chaos, starting many quests to end his reign. From a quiet village, four individuals took on the call to fill a quota. [Updates weekly. Every Friday.]
8 175 - In Serial24 Chapters
My first love - jimin
; first love , It's my first love . "Let's just cancel the wedding" y/n said and walk away......Started : 16-10-2019Finished : 25-11-2019
8 56

