《weakness》Chinese
Advertisement
💀 چینی ها 💀
سینی صبحانش و جلوی پسر ریزه میزه پشت غذاخوری گرفت و توجهش به بغل دستش جلب شد ، ظرف غذای خودش با مرد میانسال چینی قابل مقایسه نبود
ابرویی بالا انداخت و سمت میز خودشون رفت
( به زندانیا یاداوری میشه که بدون تموم کردن جیره شون و برداشتن سینی حق بیرون رفتن از سالن غذاخوری رو ندارن )
سینی شو روی میز گذاشت و کنار تمین و رو به روی مین یونگی نشست
_ چینی ها توی اشپزخونه ، توی پذیرش ، توی رخت شویی ، همین الانشم میدونیم اینجا دست کیه
تمین لبخندی زد و قاشق برنجش و پر کرد
+ جای تعجب ام نیست ، یه میلیون چینی اینجا هست
جونگ کوک کلافه ظرف غذاشو به جلو هول داد ، زندان قبلی اون بود که غذای خوب دریافت میکرد اما حالا
_ چرا به چینی ها غزل آلا میدن ولی ما باید غذای اشغال بخوریم ؟
+ نترس جئون ، همین گه و بخور
جونگ کوک چشم غره ای به یونگی رفت و سر تکون داد
_ تو و چینی ها با هم بیاین دیکمو بخورین
صدای کوبیده شدن سینی همشونو از جا پروند
هوسوک کنار جیمین نشست و شونش و عقب کشید
+ چه غلطی داری میکنی مادر سگ ؟ برات خیلی خنده دار بود ؟
جیمین شونش و از دست هوسوک ازاد کرد و سمت بقیه چرخید
_ عجب زندان اشغالی ، سعی میکنی یه تیغ تو جیبت بیاری تو ! بعد یه شب انفرادی میدن
+ فکر کردی نفهمیدم کار توئه حروم زاده بود ؟ دلت دیکمو میخواد ؟
جیمین پوزخندی زد و با چاپستیکش به یونگی اشاره کرد
_ فکر میکردم زیر خواب مین باشی ، توانایی شو داری ؟
هوسوک کفری شد و نیم خیز شد
+ میخوای نشونت ...
_ بشین
صدای جیمین تحکم داشت و در کمال تعجب جانگ هوسوک با چشمای برزخی حرفش و گوش کرد و نشست ، جونگ کوک با چشمای گرد شده سقلمه ای به یونگی که دست کمی ازش نذاشت زد تا توجهش و جلب کنه و زمزمه کرد
+ حال کردی ؟!
_ دهنتو ببند
+ شنیدم میخوای یکاری برام بکنی هوسوک
_ کاری نمیکنم
+ چرا میکنی ، میری دستشویی بند سوم
جونگ کوک نفس عمیقی کشید ، چه اتفاق فاکی داشت میوفتاد که هوسوک دهنه جیمین و اسفالت نمیکرد
+ جیمین
_ تو دخالت نکن
جیمین بدون نگاه کردن به جونگ کوک گفت و ادامه داد
_ میری اونجا دستشویی یکی مونده به اخر سطل اشغال و میگردی
هوسوک از لای لب و دندوناش زمزمه کرد
+ گفتم هیچکاری نمیکنم حروم زاده
_ میکنی ! اونجا موبایل هست ، ازش استفاده کن
( جی وو ، بعدا توضیح میدم اما به دلایلی من ازاد نشدم ، خوب گوش کن ببین چی میگم ، برو جاده ی ... یدونه پمپ بنزین هست ، پشت دستشویی اونجا یه خرابه هست که توش چندتا بشکه انداختن ، زیر بشکه زرد رنگ و بکن و پولی که توش مخفی شده رو در بیار و خرج عمل مادر و بده ، خب !؟ سوال نکن وقت نداریم ، بقیش و یه جا توی خونه مخفی کن ... جی وو لطفا گند نزن )
صدای جانگ هوسوک توی یکی از دستشویی های زندان شب قبل منتقل شدنشون به زندانه فعلی تو گوش جیمین پخش شد و ادامه داد
Advertisement
_ چرا مثل خنگا زل زدی به من ؟ زنگ بزن به مادرت ... طول میکشه تا بذارن از تلفن اینجا استفاده کنی
هوسوک چشماش برق زد ، درسته این حقیقت تلخ و که جیمین حالا رازشو میدونست فهمیده بود اما در عوض میتونست حال مادرش و بپرسه ، نمیدونست خوشحال باشه یا ناراحت ، حالا جیمین علاوه بر اینکه میتونست ازش استفاده کنه
این رو هم میدونست که جانگ هوسوک دور از چشم مین یونگی پولی رو جایی مخفی کرده !
حرف زدن با مادرش به نظر حالش و بهتر کرده بود
از دستشویی خارج شد و کنار رو شویی خم شد
آب و باز کرد و چند باری مشت های پر ابشو به صورتش پاچید و دستش و روی چشماش فشار داد تا خستگی چشماش رفع بشه
با بستن اب ، به طرز عجیبی سر صدای داخل دستشویی ام قطع شد
هوسوک متعجب سر بلند کرد و با دیدن مرد تپل چینی هینی کشید و دستش و روی قلبش گذاشت
+ ترسوندیم مرتیکه خر
مرد چینی بدون گفتن کلمه ای دستش و جلوی هوسوک دراز کرد و با چشمای منتظرش به چشمای پسر رو به روش زل زد
+ چیه ... چه مرگته ؟ ... دست بدم ؟ ...لالی ؟
اطرافش چشم چرخوند با دیدن پنج شیش تا مرد جوون تر چینی دیگه بدون حرف اضافه دیگه ای دستش و روی دست دراز شدش گذاشت
+ مشکلت چیه ؟
دستش بلافاصله بعد از لمس دست مرد بزرگتر قفل شد و گردنش بین بازو سینه کسی اسیر شد
دست و پا زدن و فریاد فایده ای نداشت ، پسر جوون تر دیگه ای در سکوت سیم مفتولی روی کف دست باز شده هوسوک گذاشت
+ چه گوهی میخور .. فاک
دستش توسط مرد سنگین وزن مشت شد و چند ثانیه بعد سوزش عمیقی و کف دستش حس کرد و فریادی از درد کشید
هوسوک به کف دست خونیش و سپس به چند مردی که در سکوت از دستشویی خارج میشدن نگاه کرد ، چرخید و با اخم غلیظی دست خونیش و زیر اب گرفت
+ چه اتفاقی افتاده ، هوسوکا ...
صدای نگرانی توی دستشویی پخش شد و یونگی به سرعت خودش و به هوسوک رسوند و دست زخمی شدش و توی دستاش گرفت
_ چیشده ، کار کی بود ، لعنت بهش ...
یونگی با اخم و نگرانی مشهودی زیر و روی دست هوسوک و نگاه میکرد و خودش و لعنت میفرستاد که کنار دوست پسرش نبوده
+ یونگ ...
_ میگم کار کی بود ...
هوسوک لباش کش اومد و لبخند زد
+ داشت یادم میرفت چقدر عاشقمی
یونگی به شدت سرش و بالا اورد و نگاهش روی لبخند کش اومده هوسوک خشک شد ، خودش هم داشت فراموش میکرد قلبش چطوری واسه پسر رو به روش میتپه ... انگار خیلی وقت بود خیالش راحت شده بود جانگ هوسوک سال های زیادی و قراره توی زندان کنارش بمونه و حالا که جایی افتادن که از اطرافشون مطمئن نبود و خطراتی تهدیدشون میکرد ترسیده بود
ترسیده بود که نکنه دور از چشمش بلایی سر اون پسر خوش خنده و پر انرژی بیاد که خیلی وقت بود تو زندان دیگه اونجوری دیوونه بازی در نمیاورد
دست زخمی هوسوک و بوسه نرمی زد و زمزمه کرد
_ حق نداری فراموش کنی چقدر میخوامت ...
Advertisement
مدتی میشد که به پسر بلند قد تر زل زده بود و دستی که داخل جیبش بود سر پیچ گوشتی و مثل دیکش مالش میداد و تمام پوزیشنای مورد علاقش و برای به فاک دادن کیم نامجون با اون پیچ گوشتی تصور میکرد
کمی اونطرف تر نامجون ایستاده در حالی که انگشتش و کنار لبش گذاشته بود و پوست بغلش میجویید برنامه ریزی میکرد
جیمین مثل کسایی که هیپنوتیزم شدن شروع کرد به آروم آروم قدم زدن به سمت نامجون و جایی رو جز صورت متفکر پسر نگاه نمیکرد
با چشمای وحشیش به چشمای بی حالت نامجون که حالا متوجه جیمین بودن زل زد
+ بلند تر از قبل شدی
نامجون لبخند زد
_ رشد کردم
بعد کمی خم شد و لبخندش به پوزخند تبدیل شد
_ ولی تو هنوز اون پایینی
فشار انگشتای جیمین دور پیچ گوشتی بیشتر شد
_ ولی میدونی چیه تحسینت میکنم از یه پسر کوچولو تبدیل شدی به یه هرزه درست حسابی
+ به لطف تو
نامجون سر تکون داد
_ نه ، این توی وجود توئه
بهش نزدیک تر شد صورتش جلو برد چند سانتی صورت جیمین نگه داشت
_ بهت گفته بودم دعا کن هیچوقت نبینمت
نشنیدی نه ؟ فکر کنم درگیر جنازه دوستت بودی
جیمین دستش دور پیچ گوشتی مشت شد
+ حروم ...
_ کاش میشنیدی و دعا میکردی ، من بازم دیدمت
نامجون غیر طبیعی خندید و وقتی که جیمین پیچ گوشتی و توی استینش بیرون اورد
سرش و نزدیک گوشش کرد
_ منتظر انتقام باش ، بیخودی دست نگه نداشتم ...
جیمین خشکش زد ، نامجون جیمین و دور زد و ازش دور شد ، جمله اخر نامجون در حالی توی سرش اکو میشد که جونگ کوک با نیشخند سمت جین میرفت
+ شوخی میکنی..!
جونگ کوک با حیرت گفت و به مچ دست جین چشم دوخت که روش حرف jk تتو شده بود
جین شونه بالا انداخت و با لبخندش سعی کرد نشون نده چقدر دلش برای پسر احمقه رو به روش تنگ شده
جلو تر رفت و جونگ کوک بین بازوهاش گرفت و سرش و روی شونش گذاشت ، به راحتی میتونست اتیش هایی که از چشمای جیمین به سمتشون پرتاپ میشد و ببینه
عقب کشید و با دقت به جونگ کوک خیره شد
جونگ کوک نیشخند زد
+ خوشگل شدی
_ شاید از نامی حامله ام
جونگ کوک با خنده دستش و دور شونه جین انداخت و به سمت حیاط قدم برداشت
+ بد نمکی هیونگ
جیمین با مهو شدن جین و جونگ کوک از رادار نگاهش چرخید و سرش و بالا گرفت که با مرد جوونه چینی چشم تو چشم شد
اونا مثل قبیله چند قدمی جیمین ایستاده بودن و به دستی که پیچ گوشتی توی استینش مخفی بود نگاه میکرد جیمین شونه ای بالا انداخت و با نشون دادن فاکش به اونا راهشو به سمت سلول کج کرد
رو به روی فنسی که پر از اشغال و نوشته مختلف بود ایستاده بود و بهشون نگاه میکرد که صدایی از پشت سرش توجه شو جلب کرد
+ چیه ؟ به پیکاسو فکر میکنی ؟
هان خندید و چیزی نگفت که پسر کنارش ایستاد و ادامه داد
+ من لی مینهو از بند یک ، میتونی لی نو صدام کنی
هان لبخندی زد و سرش و به سمت پسر چرخوند
_ من هان جیسونگ ، تازه منتقل شدم
لینو سرش و به گوش هان نزدیک تر کرد
+ برای اینه زندانیایی که حبس میکشن ، وقتی ازاد میشن از اینجا میرن یه خاطره به جا بذارن ...
سرش عقب برد و ادامه داد
+ بهش میگیم دیوار خداحافظی
هان خندید و چشم گردوند
_ خب یکی شرتشو گذاشته...
دو پسر شروع کردن به خندیدن که با صدای جیمین ساکت شدن
_ خیلی خب خنده بسه ، بزن به چاک !
لینو یه تای ابروشو بالا میده و بدون گفتن حرفی از اونجا دور میشه ، هان با چشماش پسر و از پشت دنبال کرد
+ چه مرگته جیم ؟
جیمین سیگاری روشن میکنه که ابروهای هان بالا میپره
_ چه خبرا هان ؟ تو فکر اینی شکست عشقیتو اینجوری حل کنی؟
هان دهنشو باز کرد تا حرفی بزنه که جیمین کام سیگارشو تو صورتش فوت کرد نذاشت چیزی بگه و ادامه داد
_ به هر حال مهم نیست ، کسی و اون بیرون داری ؟
+ آره دوست دختر قبلیمو شوهرش
جیمین خندید و سر تکون داد
_ فهمیدم
خواست ازش فاصله بگیره که با صدای هان متوقف شد
+ راسی جیمی ؟
_ هوم ؟
+ دادن چه حسی داره !؟
جیمین به هان نزدیک شد و دستش و روی شونش گذاشت و اونو سمت خودش کشید
_ توصیفش یکم سخته .. چطوره عملی نشونت بدم ؟
به صف وارد کارگاه قدیمی شدن که از صد متریش بوی گند مرغ میومد ، جیمین چشماشو چرخوند و دماغشو جمع کرد
_ توی زندان شیان نورس کارگاهتون مرغدونیه و هرکدوم از شما یه مرغ دارین ، اسم هر کدوم از شما روی قفسه خودش نوشته شده
صداهای مختلفی بلند شد
+ وای این ...
_ چه نازه پسر ...
+ اونا جوجه ان
_ چندشه اه
تمین در قفسشو باز کرد و خندید
+ تو اسمت چویی مینهوعه نه ؟
هان خندید و در قفس خودش باز کرد
_ بذار کای ، اصن اسم مرغ خودمو میذارم کای
تمین تنه ای به پسر خوش خنده کنارش زد
+ بزار یری ، حداقل میدونی مادس
هان چپ چپ نگاهش کرد ، در واقع از این اسم خوشش اومده بود اما به روی خودش نیاورد و قر زد
_ چرا تو باید همسایه مرغ من باشی
تمین بی توجه به قر قر هان به پهلوش ضربه زد و به جیمین اشاره کرد
جیمین به شخص بلند قدی که پشت بهش مشغول بازدید از مرغش بود زل زده بود و سعی میکرد بدون جلب توجه بهش نزدیک بشه
پیچ گوشتی و توی دستش جا به جا کرد و نگاهی به اطرافش انداخت ، جلو تر رفت ...
لحظه ای که کاملا به کیم نامجون نزدیک شده بود
کسی تنه محکمی بهش زد و طی چند ثانیه فهمید دستش خالی شده
چرخید و با اخم به پشتش نگاه کرد
مرد چینی وسط جمعیت ایستاده بود و نگاهش میکرد
جیمین پلک زد و نفس عمیقی کشید
_ این سری دومه که نتونستی ، سری بعدی اخرین فرصتته پارک جیمین
______1960
سلام عشقای من
چقدر خوش انرژی هستین اخه
پارت قبلی با کامنت هاتون انرژیم صد برابر شد
دوستون دارم
💜💜💜💜
love you
Advertisement
Tales of Regventus Book Four: The Ring
**Book Four of Tales of Regventus Series. Read Books 1-3 found under my profile first." Griffa and Max are being held captive in the palace of Aurumist. As they face torture, pain, and fear, Griffa also has to face the fact she is the true queen of Regventus. Max and Griffa rely on each other to keep alive. Ansel works with Talon and Kedan to find a way to rescue both Max and Griffa before it is too late. Intrigues grow as Griffa realizes she cannot trust her own Ring in her quest to save the kingdom. As it becomes clear only Griffa can save the kingdom, the powers in Aurumist will stop at nothing to destroy her.
8 162Reincarnated as a Demonic Entity
I was roused to my senses by the smell of rancid meat, and met with an endless nothingness. The only thing I could use to know I was conscious was the smell, and the strong desire to instill fear unto others. ---------------------- I've always thought I was haunted. Ever since I turned six, things began to move around on their own, but this usually only happened when I was alone. However, when I turned eighteen, whatever it was got violent. It threw things at me, rather than around me, and it began to whisper to me when my loved ones would die. It never told me to end my own life, it just kept forcing me to live in fear, threatening to kill my family, until one day it must've been satisfied with its fill of fear. I died, only to be given a rude awakening. I had no stairway to salvation, only a highway to damnation.
8 61The Mathematics of Dynamism
What do you do when every institution in your world is corrupt, and you aren't willing to accept that? Do you work within the system to change it or try to bring it all down and replace it with something better? Julius Paine, who sometimes calls himself the Tripping Prophet, chose to fight. He lost. He kept fighting. He lost some more. Then he got smart and got some help. Of course, winning isn't easy. Sometime having wealth, power, or weapons isn't enough: because, of course, the enemy does as well. Updates at least thrice weekly.
8 187T.B.O.K.K.J.
The author is too lazy and hasn't written a summary. Proceed at your own risk. lol
8 82♡Let The Poems twinkle..♡
The world of poem is so tranquil with its magical word!! Poem is something through which we can express our thoughts in a rhythmic way. Maybe sadness or happiness anything can be shared throught the poems. So let's get into this land of beauty by reading the poems!This book consists of various poems.◉ Ranked #3 on #Poetry
8 64The Spark of Balance: The Realm of Mianite (Book 1)
Captain Sparkles huh?The land of Mianite isn't a real place, but what if it was? Claire was just a normal college girl with a normal life, until one day she became a part of a crazy world, due to a science experiment gone wrong. She ends up in another land called Mianite with people she assumed were only characters, and for some reason they think she is Captain Sparkles.She has to find her way back home, but there are many obstacles she will face in this world. Jordan (aka Claire) will have to deal with all kinds of mobs that only exist in nightmares in her world, and learn how to fight them and her new friends. Enemies such as the shadows, Furia, Dianite, the Modesteps, Nade, and many others will make life impossible. Not only that, but she has to choose a god, and get used to the new lifestyle until she can carry out her plan to get home.Aside from the fighting, she will have to deal with all kinds of love problems from Ianite, Tom , Captain Capsize ( who is apparently a guy in this realm), as well as some new faces she didn't know about.She knows how the story is supposed to play out, so this should be easy, but what happens when things don't go as they did and when there are lives she wants to save. How will new information she finds along the way change the way she looks at this world.(This story is based on the Minecraft game play Mianite, it will cover things from season 1 following the outline of the streams plus some new stuff. I don't own the Mianite characters. I don't own the music and gifs used.)Season 1 🔳Season 2 ⬜️ (Second book is already out)
8 220