《weakness》I have nothing to lose
Advertisement
🌞چیزی برای از دست دادن ندارم 🌞
هوا جنگل گرگ و میش بود و سکوت سنگینی توی ماشین برقرار بود
تهیونگ دنده ماشین و عوض کرد و کلافه زمزمه کرد
+ جیهیون ، میشه انقدر پات و تکون ندی ؟
جیهیون پاشو با دستش نگه داشت و جوابی نداد تهیونگ دلش نمیخواست به پسری که توی یک هفته هم مادر و هم پدرش و کشته بودن سخت بگیره اما خودش به اندازه کافی استرس داشت ، به این فکر میکرد که اگر جیهیون وسط راه از پدرش نمیخواست نگه داره تا کمی پیاده روی کنه چه اتفاقی میوفتاد ؟
جیمین قطعا تحمل نمیکرد ، شاید همین الانشم حال خوشی نداشته باشی ... کسی چه میدونست از دست دادنه یهویی مهم ترین افراد زندگی چه حسی داره ؟
شاید خیلیا قدرت درک این مسئله رو نداشته باشن و خب خوش به حال اونا ...
مدتی بعد با دقت بیشتری اطراف و نگاه کرد
چیزی که دنبالش بود دو تا تخته سنگ بزرگ با نهال نو جوانی کنارشون بود
+ هیونگ اوناهاش
با اشاره دست جیهیون به سمتش چرخید و با دیدن تخته سنگ ها ضربان قلبش شدت گرفت ، وقتش رسیده بود که وارد چالش بزرگی از زندگیش بخاطر پارک جیمین بشه
***
این چه صدای کوفتی بود که میومد ؟ جیمین با سر درد و اخم یکی از چشماش و باز کرد و اطرافش و نگاه کرد با دیدن کای و کبوتر سفید رنگی توی دستش دندوناش و رو هم فشار داد ، از این پسر مضخرف تر وجود داشت ؟
بلافاصله جواب خودش و داد ، نامجون ...
جیمین جدیدا یه هدف تو زندگیش داشت ، یه برنامه مهیج به اسم کِی و چطوری نامجون و بکشم ؟
هر لحظه و هر ثانیه توی سرش به همین موضوع فکر میکرد و شاید همین هدف بود که باعث میشد بعد مرگ یهویی پدر و مادر ، قاتل شدنه اگاهانش احساس افسردگی نداشته باشه و فعلا حرفی از خودکشی نزنه
+ اون چه کوفتیه ؟
با تشر به کای گفت و اخمش غلیظ شد
_ این ؟ پرنده
+ اوه جدا ؟ من فکر کردم خوکه احمق
کای چپ چپ نگاهش کرد و نزدیکش شد
_ هوس کیر کردی ؟ هرچقد از هر راهی بهت تجاوز میکنن ادم نمیشی کونی ؟
جیمین پوزخند زد و از جاش بلند شد
+ بهتره حواست به حرف زدنت باشه...
کای پرنده رو نوازش کرد و از لای میله های پنجره کوچیک سلول رهاش کرد
_ یروز خشک خشک میگامت ..
جیمین زبونش و توی لپش چرخوند و از سلول بیرون زد تنها چیزی که فعلا حوصلش و نداشت یه دعوای فیزیکی یا لفظی با کسی بود باید یه نقشه ای واسه خفه کردنه کای میکشید ...
***
صدای ضربه زدن مداوم خودکار تو اتاق پیچیده بود
+ این کمکی ام میکنه ؟
_ گم میشی از اتاق من بیرون یا نه ؟
چونگ هی به مرد جوانی که پنج دقیقه پیش وارد اتاقش شده بود و حکم تفتیشش و توی صورتش کوبیده بود گفت
+ نه ، متاسفم قربان اما من مجبورم
_ چرا ؟
مرد جوان از گشتن دست برداشت و سمتش چرخید و طوطی وار شروع به حرف زدن کرد
+ سه روز پیش افراد نزدیک شما اطراف خونه پارک دیده شدن و دقیقا در همان روز بیون سو پارک به قتل رسید درحالی که مضنون های این پرونده یعنی کیم نامجون اون روز طبق گفته نفوظی ما به گروهشون درحال انجام عملیات دیگه ای بودن ..
رئیس بنده بر این باوره که شما بخاطر حساس شدن روی پرونده کیم نامجون و جئون جانگ ..
_ باور رئیس کونیت و دلیل های تخمیت به یه ورمم نیست از اتاق من گمشو بیرون
+ اگر مقاومت کنید مجبور میشم...
چونگ هی در حالی که صورتش از عصبانیت سرخ شده بود سمت پسر جوان حجوم برد و با چسبیدن یقش اونو به دیوار شیشه ای اتاقش کوبوند
Advertisement
_ همین الان گورتو از اینجا گم میکنی و به رئیست میگی چونگ هی سلام رسوند گفت سریع بعدی خودش برای ساک زدن دیکم بیاد ، فهمیدی ؟
گفت و با کشیدن یقه پسر به سمت در خروجی پرتش کرد
پلیس نوجوان پیراهنش و با دستش تکوند و گلوشو ساف کرد
+ من برمیگردم چونگ هی شی ...
***
عقب تر از جمعیت زیاد داخل حمام ایستاده بود و به شویی که کای راه انداخته بود نگاه میکرد
کای دستش و روی بدن خوش تراش و لرزونه تازه وارد کشید و بازارگرمی کرد
+ میدونید که برده هایه فروشی من بهترینن ؟
من برای این یکی یه پیشنهاد فوق العاده میخوام ، دلم میخواد نشونم بدید چقدر خریداره این هرزه کوچولوی خوشگلین ...
صدای یکی از بین جمعیت شنیده شد
+ من پنجاه تا بابتش میدم
چشمای لرزون و پر اشک پسر روی مرد چرخید و بلافاصله پسری با بدن پر از تتو دستش و بلند کرد
_ هزار تا ، بدش به من
کای ابرو بالا انداخت و منتظر به جمعیت چشمدوخت ؟
+ هزار تا ؟ واقعا ... یاااا ولی اون ...
پسر و چرخوند و دستش و روی باسن برآمدش کشید
_ خیلی بیشتر از این حرفا می ارزه
آب دهن بیشتر زندانیای که از جق زدن زیاد به یه مریض جنسی تبدیل شده بودن راه افتاد
+ هزار و دیویست
_ هزار و سی صد
اشک های پسر راه خودشونو پیدا کردن ، باورش نمیشد همین الان قیمت های مختلفی روش گذاشته شده
+ هزار و سی صد ؟ اخریش بود ؟
دست های جیمین محکم تر از قبل مشت شد
+ اکی ... هزار سی صد فروخته ..
_ دو هزار تا ...
همه با دهن باز و تعجب سمت صدای عصبی کسی که قیمت خیلی بالایی گفته بود چرخیدن ، کای ابرو بالا انداخت و پوزخند زد
+ اوه ، دو هزارتا ؟ واقعا جیمین ؟
جیمین خواست از بین جمعیت جلوتر بره که دستش کشیده شد
_ داری چه غلطی میکنی ؟
جیمین سمت جونگ کوک چرخید و مثل خودش آروم زمزمه کرد
+ سرت تو کون خودت باشه جئون
دستش و تکوند تا بازوش از بین انگشتای جونگ کوک خارج بشه و با صورت جدی از بین جمعیت که براش راه باز کرده بودن جلو رفت
_ من بالا ترین قیمت و گفتم ، مال منه
کای به چشمای برزخی جیمین خیره شد و صداش و بالا برد
+ پیشنهاد بالا تر ...
هیچکس حرفی نزد ، کسی قدرت پرداخت اون پول و به کای نداشت و این واضح بود که پرداخت نکردنه بدهکاری به کای چه عواقب وحشتناکی داره
+ برده کوچولوت مبارکت باشه پارک جیمین ، هرچند خودت به قیمت خیلی خوبی فروش میری
جیمین پوزخند زد و دست پسری که کای سمتش هول داده بود و گرفت و پشت خودش پنهانش کرد
_ پس چرا امتحان نمیکنی و سعی نمیکنی منو بفروشی ؟
از قلدر بازی ها و قد بازی های جیمین اصلا خوشش نیومده بود ، فکش و سفت کرد و از بین لب و دندونش غرید
+ بهتره دو هزار تارو به موقع پرداخت کنی ، وگرنه ...
تنه ای به جیمین زد و از کنارش رد شد ، جمعیت متفرق شده بود و فقط جونگ کوک و تمین شاهد ماجرا بودن
جیمین بعد خروج کای و بقیه سمت پسر لخت و لرزون چرخید و توی صورتش زل زد
+ حالت خوبه ؟
بکهیون سرش و تکون داد و لبش و گاز گرفت تا اشکش بیشتر از این روی صورتش نریزه
جیمین که خیالش راحت شده بود چرخید تا از حموم خارج بشه که دستای پسر دور شونه هاش پیچیده شد و محکم بغلش کرد
_ ممنونم ، جبران میکنم .. قسم میخورم جبران میکنم
جیمین دستش و روی کمر بکهیون گذاشت و با سر انگشتاش آروم نوازشش کرد
Advertisement
_ برو یه چیزی بپوش و آروم باش
گفت و بدون توجه به دو جفت چشم برزخی از حمام خارج شد
داخل سالن غذاخوری نشسته بود و سر پایین مشغول رسوندن پروتئین به بدنش بود ، تخم مرغی که بکهیون از غذای خودش توی سینیش گذاشته بود و برداشت و نگاهی بهش انداخت و بدون اینکه نگاهی به پسر بغل دستش بندازه تخم مرغ و جلوی صورتش گرفت
+ برای جبران از غذات مایه نذار ، به وقتش جبران میکنی
_ اما ، من واقعا تخم مرغ دوست ندارم
جیمین نیم نگاهی به بکهیون انداخت ، نمیدونست چرا ولی چهره جیهیون که خبری هم ازش نداشت جلوی چشمش ظاهر میشد
+ منم زندان بودن و دوست ندارم اما مثل اینکه جفتمون مجبوریم پس بخور
گفت و تخم مرغ و درون دهن نیمه بازه بکهیون چپوند
چند ثانیه از دلسوزیش نگذشته بود که با کوبیده شدنه سینی غذایی رو به روی سینی خودش لعنتی فرستاد اما برعکس انتظارش جونگ کوک یا تمین نبودن که اونجوری غرش میکرد
+ اذیتش نکن
بدون اینکه سرش و بالا بیاره با لحن آرومی جواب داد
_ گوه نخور
پسر که به نظر اصلا شوخی نمیکرد موهای جیمین و توی مشتش گرفت و بدون فشار آوردن بهش بالا کشید
+ بهتره تا مثل سگ نزدمت اونو بدیش به من
جیمین توی صورت پسر پلک زد و زمزمه کرد
_ دستت و بکش
+ اون پسر مال منه
جیمین دست پسر و با پشت دستش کنار زد و نگاهی به بکهیون انداخت
_ ولی من بابتش دو هزارتا پرداخت کردم
پسر که عصبانی به نظر میومد با کف دستش جیمین و کمی هل داد ، نه انقدری که جیمین تکون شدیدی بخوره ، فقط کمی
+ هیچ اهمیت فاکی به این برده و برده داری مسخرت نمیدم ...
صبر جیمین در حال تموم شدن بود و میخواست از مشتایی که جدیدا به شدت خوب روی صورت بقیه مینشست استفاده کنه که صدای غمگین و ضعیف شده بکهیون به گوشش رسید
_ چانیول تمومش کن ...
جیمین با ابرو های بالا پریده سمتش چرخید
+ چانیول ؟ میشناسیش ؟
_ پارک جیمین یا هر خری که هستی ، اون با من میاد ، نمیذارم اذیتش کنی
جیمین چشمش روی پسری که دورش زد و دست بکهیون و گرفت و کشید موند و در اخر نگاهی به دست قفل شدشون انداخت لباش و تر کرد .
چرخید و روی صندلیش نشست ، هیچ اهمیتی به اون پسر کوچولو و حامی جدیدش نمیداد ، به هر حال اگر بکهیون نمیخواست که باهاش بره ، نمیرفت ...
لوبیا رو داخل دهنش گذاشت و با آرامش مشغول جوییدنش شد
+ دیگه اطرافش نبینمت
_ هوم ...
گفت و سینی بکهیون و با دستش بلند کرد و سمت پسری که به ظاهر اسمش چانیول بود گرفت
+ بگیر ... باید غذاشو کامل بخوره قهرمان
چانیول بدون حرف غذارو گرفت و خواست بکشه که جیمین محکم تر سینی رو نگه داشت
_ چیه ؟
+ در عوض یه چیزی میخوام .
+ چی ؟
_ چسب پهن ، یکم هم طناب ...
***
_ خدای من ...
جیهیون گفت و از چاله فاصله گرفت ، تهیونگ ناباور به دو مشمای مشکی رنگ و پر از پول زل زد دستی به صورت خیسه عرقش کشید
_ هیونگ اونا واقعی ان ؟
تهیونگ کلافه چشم غره ای به پسر بچه ای که با خودش همراه کرده بود رفت
+ چرا کسی باید اینهمه پوله تقلبی و زیر خاک پنهان کنه هیون ؟
_ باید با اینا چیکار کنیم ؟
+ باید صبر کنیم تا اون خبر بده
_ اون ؟
تهیونگ به سختی مشمای مشکی رنگ و بلند کرد و کنار پاش گذاشت
+ کمک کن اینارو بذاریم تو ماشین ...
از جنگل خارج شدن و تهیونگ بدون حرف سمت خونه جیمین روند
+ کجا میریم هیونگ ؟
تهیونگ جدی لب زد
_ جایی نمیریم ، میری ... نباید به هیچکس حرفی بزنی جیهیون فهمیدی ؟ برادرت در خطره پس زیپ دهنت و میکشی !
+ اما هیونگ ...
_ اما نداره ، تو میری خونه ، منم ...
تهیونگ مکث کرد ، نمیتونست ریسک کنه ،جیهیون یه نوجوان خام بود پس ساکت شد و در بطری آب و با یه دستش باز کرد و بعد نوشیدنش و کمی فکر کردن دروغ گفت
_ منم میرم خونه خودمون و این کوفتیارو یه جا پنهان میکنم
***
روی تخت طبقه بالا نشسته بود و به رو به روش نگاه میکرد ، بدون اینکه حتی صورتش کوچیک ترین تغییر خاصی کنه چرخید و به پسری که آروم آروم در حال چشم باز کردن بود چشم دوخت
پسری که خوابیده بود چند ثانیه سرش به چپ و راست چرخوند و بعد اینکه متوجه شد تو چه وضعیتی گیر افتاده شروع کرد به دست و پا زدن که البته نتیجه ای هم نداشت
دهنش ، دستش و حتی پاهاش بسته شده بود
+ هییییس ...
چند ثانیه به اخم وحشتناک کای زل زد
+ صبح بخیر ...
+ کای ...
مکث کرد و نفس عمیقی کشید
+ من تموم شب و بیدار بودم ، به تو فکر می کردم و البته خودم ...
دستش و نوازش وار روی قفسه سینه کای کشید و ادامه داد
+ اتفاقات زیادی و از سر گذروندم .. خیلی زیاد
و از روز اولی که اومدم اینجا ...
مسواک و از بغل دستش برداشت و ته تیزش و روی ساعد کای گذاشت و کشید
+ معصوم اومدم .. و حالا پرونده هام بیشتر و بیشتر شدن ... حمل مواد ، فرار ، دزدی ، قتل شبه عمد و قتل عمد ...
دست از کارش کشید و به پنجره کوچیک زل زد
_ جیمین ؟
نیم نگاهی به کای که وحشت زده صداش میکرد انداخت و ادامه داد
+ اینطوری که من حساب کردم قراره بیست و پنج سال اینجا باشم و صادقانه بگم با چنین محکومیتی فرقی بین بیست و پنج و سی نمیبینم
مسواک و دوباره روی دستش کشید و پوزخند زد و به ناله های دردمند کای توجه نکرد
+ میدونی توی این خراب شده فرق زیادی هم به حالم نمیکنه ...
حالا اسم جیمین کامل روی ساعت کای خودنمایی میکرد و خون تیره رنگی ازش سرازیر شده بود
+ پس ، دو تا گزینه داری
گزینه اول : به ساعدت نگاه کنی و اسم من و ببینی تا یادت بندازه من هیچی واسه از دست دادن ندارم
گزینه دوم : برای جنگ آماده بشی !
شونه ای بالا انداخت
+ تصمیم با خودته ...
از تخت پایین پرید و با شکوندن مسواک توی دستش لبخندی به تمینزد و از سلول خارج شد
***
مدتی میشد که بعد از پیاده کردنه جیهیون توی راه بود و احساس خستگی سر تا پاشو گرفته بود دستی به سرشونش کشید و لباش و روی هم فشار داد
+ آه جیمینا ...
صدای زنگ تلفنش و شنید و دست از فکر کردن به جیمین برداشت هول شده کنار کشید ، با دیدن همون شماره غریبه به سرعت تماس و وصل کرد
+ الو
_ کاری که گفتم و کردی ، آره یا نه همین ؟
تهیونگ متوجه شد که نباید بیشتر حرف بزنه
+ آره
_ خوبه ، خوب مراقب دخترام باش ...
+ وایسا ، قطع نکن ...
_ چیه ؟
+ فقط بهم بگو تو کی هستی ؟
_ من ؟ ... میتونی مین یونگی صدام کنی...
_____ 2244
سلام فندق پسته های من
میبینید جیمین چقد خشن شده ؟
اگر یکم قضیه براتون گنگ شده اشکال نداره پارت بعد همه چیز بهتر مشخص میشه
love you 💜
Advertisement
A Job for a Wendigo
Long ago Wendigos settled in the cold north away from most other Beings. Their almost secretive nature often gives Beings the impression of deep spirituality. And then there is Yrsa. Flighty at best she lives in her deceased grandparent's RV in the middle of the desert. Taking up the job of a mail carrier she earns enough money to keep her lights on and not much else. When a fairy on her route causes her to crash it triggers a chain reaction leading up to her finding a purpose.
8 200Signing Into Immortal Martial World
Kingdoms wage war against each other in the mortal world. Immortal gods look down from the nine heavens in condescension. Waking up from his dreams, Zhao Mu turned into a prince of the Zhou Kingdom. After spending 12 lonesome years in the cold palace, his hack finally activates. ‘You’ve arrived at the elixir refining chamber. Acquired Blood Bodhi.’ ‘You’ve arrived at the library. Acquired Divine Sun and Moon Scriptures’ ‘You’ve arrived at the sacrificial altar. Acquired Emperor’s Divination Technique.’ ‘You’ve arrived at the ancient city of the Rong tribe. Acquired Sacred Demon Corrosion.’ Kunlun Mountain, Void Seas, Nether City Fengdu… Zhao Mu planted his kingdom’s flag while traveling through a myriad of worlds!
8 465The Complete Alchemyst book 1
You've heard of superheroes, seen them flying across the sky, destroying great swaths of cities and ending countless innocent lives in order to defeat great evils and world-spanning threats and sell lots of sponsorships and merchandising opportunities. This is a story about the guy that is not those heroes. A supervillain in a world where making the right friends and political contacts is what separates the good guys from the bad. The Alchemyst is a story about a normal guy in a crazy world that spends his time trying to follow his dreams and conscience, working on new potions, thinking about girls, and lifting heavy shit, while trying to stay under the radar of the superheroes, supervillains, and governments that want what he can do. And occasionally turning them into makeshift melee weapons. If you enjoy The Boys, the Aberrant roleplaying game, Mystery Men, Trashy romances, Arnold Schwarzenegger movies, or SAW you may enjoy this book. Please note that this book has extremely graphic and sometimes gross fight scenes, heroes as villains, villains as heroes, opinionated and often politically incorrect characters, some graphic sex scenes, dad jokes, dirty jokes, realistic depictions of romance and flirting, bondage and dominance themes, and more than a few cuss words when they are really appropriate. This is NOT a superhero genre deconstruction. Many heroes truly are heroes, and they don't all need to be destroyed to make a good story, but it does look into the dark side of superpowers and the unreasonable and often contradictory demands placed on exceptional people.
8 205Noble Evil
The world government, represented and lead by the King of All, rules over almost every territory in the world. Anyone who does not abide by the rules imposed by the world government are known as "Evil." Tero Tazakani, the King's grandson, experiences the world changing around him as the forces of good and evil clash and his family is torn apart. He must venture out to save his friends, legacy, and most importantly, himself.
8 146The White Horde (Revised)
The rewritten version of the same ongoing story, recast into Past Tense and lightly edited. Inspired by the intrigue, drama, and destruction whispered to us by ancient history, this story is set in a world where magic is slowly dying, and decadent empires struggle against each other as well as against the barbarian hordes pushing ever westward. The story is told from the viewpoints of three people whose actions will change the fate of nations and empires alike: Amazonia. More than just a female gladiator but a champion of the arena, she will win her freedom at a price: to become a Reaver Knight not seen since the days of ancient Babylonia, with a mission to save the empire that enslaved her from destruction at the hands of a rival empire, the Sasnayams. Wysper. A Celtic priestess stolen away from her homeland by Muzen, high priest of the Sasnayam deity Yun-Kax, she possesses a mana node like a second heart inside her body which Muzen rips out each time he 'sacrifices' her to their god to appease the masses. Despite her strong will, everyone has a limit, and Muzen's actions have driven Wysper close to the edge of suicide. Greywolf. Son of the infamous Shadow-walker, Ghostdog, and the Celestial Asena, who was once revered as the Wolf-mother goddess, but now guards caravans for drinking money. His boring life will change when his impulsive act puts Wysper's life in danger, yet saving her risks his death, or enslavement at Muzen's hands. And all the while, the White Horde sits on the edge of empires, biding its time...
8 98A Mighty Conqueror
"I found out, the greatest ones. The best. The most prolific ones, were all momma's boys. Yea, afraid of their mother. Napoleon, Alexander, Genghis Khan." Mike Tyson on the Greatest Conquerors. Well, this is a cultivation story about a momma's boy. Will he conquer the known world? Maybe, just maybe. Atuel had heard many stories. All had said that the worst days were accompanied by rain, thunder, and dark clouds lead by powerful winds. Yet, he had found it to be the exact opposite in reality. On the brightest, most peaceful day, did his father disown him and throw his mother out of their home. It was on a sunny afternoon that he went from the honored son of the City Lord, to the untouchable son of the witch. Said witch was his mother, the kindest soul he had ever seen. Instead, it was the Saintess that had schemed for his mother's demise that was filled with a black heart, enchanting the people with a nice smile and kind words. All to take his mother's position as Head Wife. Now, he and his mother must struggle to live and rise from the ashes of their societal death. New and powerful must they be, or death will only meet them with extreme prejudice. I suck at synopsises... No harem. No spitting blood. And certainly no jade beauties... maybe a few jade beauties... Okay okay! There will be jade beauties! But no spitting blood! I will not negotiate!
8 178