《weakness》hello kim teahyung
Advertisement
✋🏻سلام کیم تهیونگ✋🏻
هیاهو داخل فروشگاه خرید بیشتر از چند ساعت قبل شده بود احتمالا چون اون بیرون بارون خیلی یهویی شروع به باریدن کرده بود و تعداد زیادی از آدما دنبال یه سقف میگشتن تا بیشتر از اون خیس نشن
+ نقد پرداخت میکنید یا با کارت اعتباری ؟
_ کارت
کیف پولشو از او جیب کتش خارج کرد و کارتشو ازش بیرون کشید و سمت دختر پشت صندوق گرفت
+ احتمالا شما تنها کسی هستید که پیش بینی بارون و کرده بودید !
تهیونگ لبخندی زد و همونطور که کارتشو پس میگرفت جواب دختر و داد
_ احتمالا من تنها کسی ام که اخبار آب و هوا رو نگاه میکنه
+ بله درسته
از لا به لای جمعیت رد شد و از اونجا خارج شد چترشو بالای سرش گرفت و قدم هاشو به سمت خیابون برداشت درسته چتر همراهش بود اما این دلیل نمیشد بخواد مسیر طولانی تا خونشون و پیاده طی کنه
چند دقیقه بعد تاکسی نقره ای رنگ جلوی پاش ترمز کرد تهیونگ چترشو بست و به سرعت سوار شد .
از پنجره تاکسی بیرون و تماشا کرد و نفس عمیق و لرزونی کشید ، جیمین عاشقه بارون بود ، امکان نداشت بارون میبارید و جیمین اونو مجبور نمیکرد باهم قدم بزنند
+ باید خیلی ناراحت باشید
_ بله ؟
مرد از آینه بهش نگاه کرد و با دستش به صورتش اشاره کرد
+ کم مونده گریه کنید
تهیونگ اخم کرد نمیدونست به راننده تاکسی فضول چه جوابی بده که توی این هوای بارونی پیادش نکنه خواست جوابی محترمانه پیدا کنه ولی با چیزی که شنید چشماش به دو تا کاسه گرد تبدیل شد
+ حتما دوری پارک جیمین برات خیلی سخته
_ تو کی هستی ؟ من و میشناسی
+ لطفا ریاکشن بدی نشون نده ، من بازرس چونگ هی هستم ، کسی که پارک جیمین و دستگیر کرد
تهیونگ اخمش عمیق تر شد و منتظر شد تا شاید راننده تاکسی یا همون بازرس چونگ هی عجیب غریب بیشتر براش توضیح بده
+ دلیل اینکه اومدن سراغت اینه ، من میدونم پارک جیمین بی گناهه
_ پس آزادش ک...
+ لطفا صبر کن تا حرفم تموم بشه
_ میدونم و نمیتونم ثابت کنم مگر اینکه تو به ما کمک کنی و ..
+ من هرکاری لازم باشه برای جیمین میکنم
چونگ هی اخمی از تو آینه به تهیونگ عجول انداخت و از کنار دنده ماشین بهش بطری آبی داد تا بتونه آرامش خودش و حفظ کنه
_ داشتم میگفتم ، تو باید با پارک جیمین حرف بزنی و ...
***
صدای بالگرد های هلیکپوتر ، صدای دوییدن چند نفر ، صدای پارس سگ ، جیمین فریاد زد
_ تهیونگا این کار و نکن خواهش میکنم
صدای فریاد و صدای تیر اندازی و جیمین خواست فریاد بزنه اما صداش در نمیومد بدنش عرق کرد با وحشت از جاش بلند شد ، خواب وحشتناکی که دیده بود اونقدر تپش قلبش و بالا برد که دستش و روی سینش گذاشت و برای آروم شدنش تند تند نفس میکشید
دکتر بالافاصله بالا سرش اومد سعی کرد با دستش دوباره روی تخت هدایتش کنه
+ چیشده ؟
_ بیهوش شدی ، بخاطر ضعف و استرس
جیمین با یادآوردی اتفاقاتی که افتاده بود اخمی کرد با صدای گرفته ای پرسید
+ هان جیسونگ حالش خوبه ؟
_ آره اون خوبه ، دوست پسرت هم افتاد انفرادی
جیمین چشماشو برگردوند و با حرص زمزمه کرد
+ اون اشغال دوست پسر من نیست
دکتر شونه ای بالا انداخت و برگه ای که از تخته شاسیش کنده بود و مچاله کرد
_ هرچی ... اگر سرگیجه نداری برو ... تخت اشغال نکن
جیمین با چشماش که ازش اتیش میریخت رفتن دکتر و تماشا کرد و آروم از جاش بلند شد و اطراف اتاق و نگاه کرد ، تقریبا نصف بیشتره تخت ها خالی بود و خبری از هان اون دور و اطراف نبود
Advertisement
همینطور محوطه اصلی خالی به نظر میومد ، ناچار از یونگی پرسید
+ هی ..
_ چیه ؟
+ احیانا هان و ندیدی ؟
_ انفرادی
جیمین چشماش گشاد شد و ناباور زمزمه کرد
+ اما اون که کاری نکرده بود
_ اوه ، اینطور فکر میکنی ؟ پس احتمالا اون گوشی و تو خودت پیدا کردی
جیمین کمی عقب رفت و عصبی دستشو لای موهاش کشید ، اول کتک خوردنش ، حالا هم انفرادی ، از اونجایی که تا الان اون بیرون بود پس احتمالا هان هیچوقت قصد نداشت اسمی از جیمین بیاره ، مثل اینکه جیمین خیلی زیاد بهش بدهکار شده بود
به هرحال کاری هم از دستش بر نمیومد پس تصمیم گرفت همونجا روی سکو توی سرما بشینه بلکه ذهنش فریز بشه دست از فکر کردن برداره
دست به سینه نشسته بود که
+ هی معشوقه ی جئون ؟
سرش و با عصبانیت بالا اورد که مساوی شد با برخورد شی محکمی به صورتش ، خب ! توپ بسکتبال صاف خورد تو پیشونی جیمین و همین ضربه به شدت محکم بس بود تا پیشونی جیمین زخم بشه
یونگی سیگارش و روشن کرد و نگاه بی تفاوتی به پسر سیاه پوست انداخت
+ همین ؟ اینجوری میخوای از جونگ کوک انتقام بگیری ترسو ؟ وقتی اون انفرادیه ؟
_ سرت تو کار خودت باشه
جیمین شل شدن بدنش و بخاطر خون ریزی پیشونیش احساس میکرد ، نمیخواست برای بار دوم قش کنه پس با کمک دیوار خواست خودش و به بهداری برسونه که کسی زیر بغلش و چسبید ،سرش و بالا اورد و با یک چشم بازش که خونی نشده بود به شخص نگاه کرد و متعجب زمزمه کرد
+ کای ؟
_ هوم ؟ من و تو رفیقیم پسر هوم ؟
جیمین کمی مکث کرد ولی بخاطر سرگیجه و ضعف دوباره ، بدون گفتن حرفی با کمک کای به بهداری رفتن و سرش و باند پیچی کرد
+ شب ساعت چند قراره اینجا ببینمت پارک جیمین ؟
جیمین به شوخی بیمزه دکتر لبخندی زد و با صدای تحلیل رفته ای گفت
_ اگر یکم دیگه بدون اب و غذا بمونم احتمالا رفتنم از اینجا فایده نکنه
دکتر اوه متعجبی گفت و رو به یکی از زندانیای اونجا کرد
+ برو یکم براش غذا بیار
همون لحظه نگهبان داخل شد و با حرفی که زد سر جیمین تقریبا ۹۰ درجه به سمتش چرخید
_ پارک جیمین ملاقاتی داری
تهیونگ با پاهاش روی زمین ضرب گرفته بود و از استرس ناخون انگشت اشارشو تقریبا به گوشت رسونده بود ، صدای در اهنی توی گوشش پیچید و پشت سرش جیمین و با سر باند پیچی شده که دید
ناخوداگاه از جاش بلند شد و دستش و روی شیشه بینشون تقریبا کوبید
+ جیمینا چیشده
برعکس تهیونگ اما جیمین با دیدن تهیونگ خوشحال شد دستشو بالا اورد و علامت داد که آروم باشه و گوشی تلفن و روی گوشش بزاره
+ جیمین
_ ته ته من خوبم
+ چه اتفاقی افتاده ؟
_ نگران نباش دیشب از تخت افتادم پایین و سرم زخمی شد
تهیونگ مشکوک نگاهش کرد ، رنگ پریدش و چشمای گود رفتش نشون میداد اصلا اوضاعش خوب نیست
_ میخوای همینطوری بهم زل بزنی ؟ چیشد که گذاشتن بیای اینجا ؟
تهیونگ سعی کرد عصبانیتش و برای چند دقیقه کنار بزاره و سعی کنه لبخند رو لبای جیمینیش بیاره پاشو رو پاش انداخت و حالت قیافش و مغرور کرد
+ من و دست کم گرفتی ؟ گفتم یا میذارین من جیمین و ببینم ، یا اینجا رو اتیش میزنم
جیمین دستش و روی دهنش گذاشت و شروع کرد به خندیدن
_ یااا ، کیم تهیونگ کم دروغ بگو
تهیونگ خودش و نزدیک شیشه کشید و گوشی و به لباش چسبوند
+ جدی میگم باور نمیکنی ؟ ببین
Advertisement
فندکی از جیبش بیرون اورد و جلوی چشمای جیمین با صدای تقی روشنش کرد
+ حتی وسیله اتش زا هم با خودم اوردم
جیمین لباش و گرد کرد و سرش و تکون داد
_ واااو تهیونگا خطرناک شدی
تهیونگ خنده مستطیلی به سمت جیمین پرتاپ کرد و لحظه ای بعد جدی شد
+ جیمین واقعا اینجا راحتی ؟
_ نگران نباش ته ، اونقدرا ام سخت نیست
+ من دیگه نمیتونم تحمل کنم ، باید یه قدمی واسه ازادیت برداری جیمین
_ تو میدونی من پول وکیل ندارم
+ اما شاید تنها راهش اون نباشه ...
زل زد به قیافه درهم جیمین و انگشتای کشیدش و سمت شیشه برد
+ جیمینا .. وقت داره تموم میشه
جیمین سرش و بالا اورد و به چهره دوستش زل زد انقدر فکرش با حرفای تهیونگ درگیر شده بود که نمیدونست کی همونطور خیره به دکمه های پیراهن پسر رو به روش در حال فکر کردنه
+ دوست دارم
دستش و روی شیشه گذاشت و نگاه پر عشقش و به جیمین داد ، دست جیمین هم روی دست تهیونگ نشست و لبخند خسته ای زد
_ منم همینطور ته ته
تهیونگ لعنتی به شیشه بین دست هاشون فرستاد و تلفن و سر جاش گذاشت چرخید تا بره که با صدای دست محکمی به شیشه خورد برگشت و سریع تلفن و برداشت
+ چیشده ؟
_ هی تو ... سیگار نکش
تهیونگ گیج نگاهش کرد و با یاداوری فندکی که توی جیبش بود لبخندش پر رنگ شد
جیمین با انگشتاش قلبی درست کرد و بوس واسه دوست خندونش فرستاد و اونجا رو ترک کرد .
***
این پا و اون پا کرد ولی بالاخره داخل سلول رفت و سعی کرد خوب فکر کنه ، جونگ کوک قطعا انقدری زرنگ بود که سرنخ هاش و جاهایی مثل زیر تشک و بالش یا لای کتاب مخفی نکنه
سمت کیف حوله و شامپو هاش رفت و داخلشونو گشت ، پشت تمام عکسایی که از عقرب و مار روی دیوار چسبونده بود و بررسی کرد و در اخر کتاب بزرگ کنار تختشو برداشت
ورقه هاش و باز کرد سعی کرد با دقت نگاه کنه که عکسی از داخلش روی زمین افتاد
(هر کس که وانشات و ضعف و نخونده ، چیزی راجب داستان این عکس نمیدونه ، برای خوندنش به بوک وانشات مراجعه فرمایید 😁)
ب
رش داشت و نگاهش کرد ، با دیدن عکس خودش کتاب و روی زمین گذاشت و روی تخت پایین نشست
حتی نمیدونست این عکس با قاب عکسش از خونش ناپدید شده ، سر تکون داد و ناخوداگاه لبخنده شیرینی روی لباش نشست اما خیلی سریع ناپدید شد
آه کشید و زمزمه کرد
_ جئون جونگ کوک میمردی یه شیرینی فروش معمولی یا مثلا راننده تاکسی چیزی بودی ؟
سر تکون داد و جمله خودش و اصلاح کرد
+ بخاطر خودت میگم جوونی حیفه تو زندانی
عکس و لای کتاب گذاشت و شونه بالا انداخت
+ نه که مثلا خودت نیستی پارک جیمین
کتاب و سر جاش برگردوند و برگشت
_با خودت حرف میزنی ؟
جیمین مثل کسی که روح از تنش جدا شده به پسر مومشکی رو به روش زل زد
+ از ، از کی اینجایی
_ از اونجایی که آرزو میکردی جونگ کوک شیرینی فروش شه
جیمین اخم و لباش و جلو داد
+ آرزو نمیکردم
جین قدم سمتش تند کرد لپش و محکم کشید
_ یااا کیوووت
جیمین صورتش و خلاص کرد و لپش و فشار داد از کنار جین رد شد و غر زد
+ دست نزن بهم
_ اوه ، راستی اینجا چیکار میکردی
جیمین چرخید و دستپاچه هرچی به ذهنش میومد ردیف کرد
+ اومدم جونگ کوک و ببینم ، یعنی اومدم باهاش دعوا کنم
_ هنوز سه روز تا تموم شدنه یک هفته انفرادیش مونده
+ آها ، پس اونموقع میام
جین بیخیال سر تکون داد و از بالای تختش ظرف کرم صورتش و برداشت و درش باز کرد
ولی ندید که جیمین هنوز ایستاده و چیزی رو میبینه که نباید ببینه ...
***
_ فکر میکنی این کار جواب میده ؟
بازرس نگاهش و از سالن و جیمین گرفت و به فرماندار دوخت
+ اگر جواب نداد ، خب . نقشه اول و انجام میدیم
_ چرا نخواستی همون اولش انجامش بدیم ؟
+ نمیشد به حرفای یونگی اعتماد کرد ، میشد ؟
باید مطمئن میشدم پارک جیمین واقعا معشوقه جئونه
+ الان مطمئنی
_ من اون عصبانیت و میشناسم ، وقتی بهش گفتم جیمین کل دیشب و زیر هان گذرونده دیدم تمام عضلات بدنش چطوری میلرزید ، دیدم که چطور بهش حمله عصبی دست داد و به سمت هان حمله کرد و دماغش و شکست
+ این یعنی نقشه اولمون بی چون و چرا میگیره !
_ دقیقا مگر اینکه جیمین چیز بدردبخوری برامون بیاره
فرماندار سرتکون داد و بلند شد
+ من میرم خونه
چونگ هی ادای احترام کرد و دوباره پشت مانیتور زندان جاخوشکرد .
***
دستاشو بالا اورد و عضلاتش و کش داد ، یک هفته انفرادی ، به هر حال با ورزش و فکر کردن به گذشته کمتر حوصلش سر رفته بود
دستاشو تو جیب شلوارش کرد و سمت سلولشون رفت تا یخورده کنجکاوی نبودنش و بکنه که وسط راه نگاهش گره خورد به سر باند پیچی شده کسی که با دیدنش بند دلش پاره میشد و چند ثانیه مکث کرد و به راهش ادامه داد
جیمین با دیدن جونگ کوک دستاش و مشت کرد و سد راهش شد
+ وایسا
جونگ کوک بی اهمیت جیمین و دور زود به سلولش رسید
+ یا نمیشنوی صدامو نه ؟
جونگ کوک داخل سلولش رفت و ابرو بالا انداخت و انگشت اشارش و سمت تیونگ گرفت
_ تموم ؟
تیونگ لبخندی زد و انگشت اشارش و مثل جونگ کوک به سمتش گرفت
+ تموم
_ یا جئون جونگ کوک
جونگ کوک سمت صدای مورد علاقش که حالا اسمش و صدا زده بود چرخید و دیدش که دستاش و مشت کرد و از عصبانیت قرمز شده
+ بیا داخل سلول حرف بزنیم
جیمین چند قدم عقب رفت و سرش و به معنای نه به چپ و راست تکونداد
جونگ کوک ضعف کرد ، ضعف کرد اما ضعف نشون نداد و بیخیال سمت تختش چرخید و روش نشست
_ حالا که داری آزاد میشی شامپو و حولتو بده من
تیونگ بسته حمومش و سمت کوک پرت کرد و لبخند زد
+ من بیشتر از حوله باید برات جبران کنم ، اگر تو نبودی اینجا به فاک میرفتم
_ نگران نباش ، اگر نیاز باشه ، میکنی
تیونگ لبخند عمیق تری زد و دستاش و باز کرد و سمت جونگ کوک رفت
+ نمیخوای که بغلم کنی ؟
تیونگ شونه بالا انداخت وخودش و جمع کرد وسایلش برداشت و سمت خروجی سلول رفت
_ خدافظ جئون
جونگ کوک دستش و براش تکون داد و دراز کشید با این که تمام مدت انفرادی و به خواب گذرونده بود اما انگار گرمای این تخت و بیشتر دوست داشت
+ چرا هان و کتک زدی
چشماش و باز کرد و موجود دوست داشتنیشو کنار تختش دید از جاش بلند شد و جلوش ایستاد تا نزدیکش باشه
+ دلم خاص ، چیه ؟ نگران دوست پسر جدیدت شدی ؟
جیمین قدمی نزدیکش شد با عصبانیت یقش و چسبید ،
جونگ کوک با عشق به دستا و بعد صورت عصبانی و خوشگله جیمین نگاه کرد و نیمچه لبخندی زد
_ اون دوست پسر من نیست خب ، خودش نامزد داره و تمام شبی که فرداش تو مثل وحشیا بهش حمله کردی داشت راجب اون حرف میزد ، اخرین بارت باشه بهش دست میزنی فهمیدی جئون جونگکوک ؟
جونگ کوک اخمی کرد
+ یعنی چی ؟ باهاش نخوابیدی
چشمای جیمین از این گشاد تر نمیشد اولش تعجب کرد ولی بعدش ترش کرد
_ تو احمقی ؟ نمیتونی از روی توهماتت کسیو لت و پار کنی ، چرا داستان میبافی
+ جیمین ، تو باهاش نخوابیدی ؟
جیمین کلافه چشماش و چرخوند از جواب پس دادن به جونگ کوک اصلا خوشش نمیومد اما انگار نیرویی بود که باعث میشد این کارو بکنه کنار کشید و زمزمه کرد
_ نه ، نخوابیدم ، فقط کنارش دراز کشی...
حرفش تموم نشده بود که دستش بی هوا کشیده شد و توی بغل ضکوک افتاد ترسیده خواست هین بکشه که لبای کوک متوقفش کرد
لابه لای بوسهش کوتاهش زمزمه کرد
+ میدونستم ..
کمرش و از بین دستای کوک ازاد کرد و دستش و روی لباش کشید
_ ازت متنفرم جونگکوک
***
از در پشتی رستوران خارج شد و دستاش و داخل کاپشنش کرد تا از سرمایی زیادی که بهش حجوم اورد در امان باشه
نزدیک خیابون شد تا به اتوبوس برسه ولی هنوز به ابتداش نرسیده بود که دستمالی روی بینیش نگه داشته شد و تقلاش بدون داشتن فایده ای بعد یک دقیقه ساکت و خاموش شد
چشماش و با ضربه ای که به سرش خورد باز کرد ، امکان نداشت اون توی صندوق عقب یه ماشین بود و دست و پاهاش از قراره معلوم بسته بود وحشت زده سعی کرد دستمال دور دهنش و کنار بزنه و ناله کرد
+ کمممممک
با پاهای بستش به اطرافش کوبید و خودش و تکون داد
یک ربع بعد ماشین از حرکت ایستاد ، ترسیده به در خروجش زل زد و منتظر شد چند دقیقه بعد در ماشین باز شد و دو مرد تقریبا بیگ سایز بدون دادن زحمت به خودشون از صندوق خارجش کردن و به تقلاهاش اهمیت ندادن ، کمی اونور تر داخل یه ساختمون روی زمین انداختنش و چند تا لگد حسابی نثار شیکم و پهلو کمرش کردن
از درد ناله کرد و چشماش و بست دلیل کتک خوردن و همینطور دزدیده شدنش و نمیدونست اما توی دلش تنها کسی و که به فوش بسته بود شخصه جئون جونگ کوک بود
+ سلام کیم تهیونگ
صدای کلفت و مردونه ای اسمش و صدا میزد و تشخیص کی بودنش برای تهیونگ تقریبا غیر ممکن بود
سعی کرد بلند شه که به کمک همون نره قول ها تونست و روی زمین نشست و به پسر رو به روش چشم دوخت ، چیزی یادش نمیومد برای همین دهنش و باز کرد و فریادش داخل ساختمون متروکه پیچید
+ تو کی هستی ؟ مشکلت چیه ؟
_ من ؟
پسر بزرگتر جلو اومد فکش و توی دستاش گرفت
_ من کیم نامجونم تهیونگا ، مشکلمم جوجه فضولایی مثل تو ان که مثل بچه ها با پلیسا بازی میکنن .
تهیونگ نفس عمیقی کشید و لعنتی دوباره به جونگ کوک فرستاد ، بچه نبود ، میدونست با انکار کردن نمیتونه کسی مثل نامجون و گول بزنه ، پس آروم زمزمه کرد
+ میخوای من و بکشی؟
نامجون چند دقیقه با تعجب نگاهش کرد و بعد بلند خندید و تهیونگ به این فکر کرد ، چقدر شیطانی میخنده
_ بکشمت ؟ آه نه تهیونگا من به بچه ها اسیب نمیزنم
بعد از جاش بلند شد و نگاه سر سری و متفکر به سر تا پای تهیونگ انداخت
_ خب ... مثل اینکه با یکم اسیب مشکلی ندارم ...
_____2810
سلام جینگولیام
چه خبرا ؟ گیج که نشدین هوم ؟ فکر نکنم
لذت ببرید 😍
یه وانشات استریت از پارک جیمین فردا آپ میشه اگر از این پارت استقبال بشه 😁
love you 💜
Advertisement
A Mere Fate of Mine
Being summoned into Abyss, Lucien Santosa was full of despair. This world was filled with 2nd class beings where he was only level 0 and couldn’t level up. Taking on endless ‘Paths’ was the only way for him to survive, being wanted by a dark organization. Through uncountable sufferings and tortures, he finally managed to come back to Earth. The system was gone and everything was like a dream to him. However, before Lucien could live a peaceful life, the river of fate began to do its job. “What!? Many high school kids are being summoned to another world?” “Wuxia cultivators started to appear out of nowhere around China!?” “Woah! This time it's the magicians in the western countries!?” Right when he was about to ask what’s wrong with Earth- [Congratulations! Your world, Earth, has connected to Legas! You are given a chance to grow stronger by the system. Now, it’s time to pave your own path!] A familiar message similar to one he received before greeted his eyes. “Fuuuu” -------------------------------------------------- This is my first time writing a novel. Feel free to criticize! Not too much though. I've got a fragile heart here lol! Note: The system here is from The Legend of Randidly Ghosthound, the best system ever! Schedule: At least 3-4 chapters a week, depending on how much time I have
8 995Abominable Standards
What would you do if you discovered you suddenly had a superpower? Be a hero? A villain? What if the world you lived in didn’t allow for this? Alex doesn’t know the answers to these questions. Actually, until he discovered his disturbingly gruesome power, his main preoccupation was dealing with his poor mental health. Now, that doesn’t matter much. Because Alex got dragged into a criminal underworld by a crazy woman with little regard for human life.
8 54To Sleep, Perchance to Dream
Dying was unpleasant, but coming back to life? How was that even possible? And what are these words that keep appearing before me? This...isn't how life works. Maybe I'm insane. I guess it's time to find out. If I die, will I come back again? Thanks for reading! Please leave a rating or a review! Knowing people are enjoying the story really encourages me to write more. Also, I apologize for the typos. When I get the time, I'll go back and fix them, but they may linger at times. I don't have lots of time for writing, so I'm not always able to do much editing before posting.
8 158Another Death
"Despair, paranoia, sadness, life has no meaning anymore" are the words of a boy named Andrej who lost all in life and commited suicide, but instead of passing on he awakens in a new world full of wonder, magic, mysteries and adventure. Follow Andrej on his journey as he uses his second chance at life to go on adventures with his friends in a quest to regain his lost happiness and find meaning in life again
8 198The Dragons Realm: A House Targaryen Story (ASOIAF)
A House Targaryen story set immediately after the Targaryen wars of conquest, focusing on the lives, struggles and accomplishments of Aegon Targaryen and his descendants. This story will take place over several generations and through the viewpoints of a wide variety of characters from Kings and Queens, Kingsguard, and rebels, and everyone in between. The story, while primarily focusing on Westeros, will take place over a large area ranging from the frozen wastes of the North, the deserts of Dorne, the pirate hideouts of the Stepstones to the Free City of Norvos and beyond.
8 189Below Water | Kisame Hoshigaki (Kisame Love Story)
Kisame love story ❤️What would you do if you're asked to do something for an old friend?Would you reject? Or accept?When Sana is asked she's not so sure. She knows declining would bad but what she doesn't know is that accepting is equally terrible.After all, if she accepts she'll have to meet a monster... a demon...a shark.
8 132