《weakness》Friend or foe
Advertisement
🎭 دوست یا دشمن 🎭
صدای خسته و خواب الود تهیونگ که توی گوشی پیچید جیمین نفس راحتی کشید ، دیگه داشت از جواب گرفتنش نا امید میشد
+ الو
_ تهیونگا
+ جیمین ... تو خوبی ؟ لعنتیا به همین راحتی نمیذارن ملاقات بیای هربار میگم من از پدر و مادرش بهش نزدیک ترم انگار دارم با ...
_ تِه .. تهیونگ ، نفس بگیر من خوبم
لبخندی به سکوت و نفس گرفتنه دوستش زد و ادامه داد
_ تو حالت خوبه ؟
+ نگرانتم جیمین
_ همه چیز درست میشه ، فقط ..
+ اون جونگکوک حروم زاده هم اونجاست نه ؟ مطمئنم اونجا بودنت یه ربطی به اون داره
جیمین کلافه گوشی و جا به جا کرد و دستی تو موهاش کشید
_ گوش کن ته ، وقت این حرفا نیست ، ازت میخوام همه چیز و به جی هیون بگی و ازش بخوای بیاد ملاقاتم ، اگر میشه تا فردا نهایتن پس فردا اینجا باشه
صدای نگران تهیونگ تو گوشی پیچید
+ جیمینا .. توی دردسر افتادی ؟
_ اگر جی هیون زودتر خودش و برسونه اینجا فکر نکنم اسمش و بشه دردسر گذاشت
به حرف خودش پوزخند بی صدایی زد و بلافاصله ادامه داد
_ الانم وقتم تموم شده ، دوست دارم ته دلم خیلی برات تنگ شده
با صدای کوبیده شدن چیزی پشتش به سرعت چرخید و جونگ کوک و دید که با چشمای به خون نشسته صندلی اهنی و با صدای بلندی جا به جا کرده و مثل گرگ گرسنه بهش زل زده ، چطور متوجه ورودش نشده بود صدای تهیونگ و از پشت گوشی شنید
+من خیلی بیشتر دوست دارم احمق ، من عا..( صدای بوق )
گوشی و سر جاش گذاشت و بدون نگاه کردن به جونگ کوک از اتاق تلفن ها خارج شد چ راهی سلول شد.
جونگ کوک دسته صندلی و محکم تو دستش فشار داد و به فکر فرو رفت ، نمیتونست اینجوری ادامه بده ، باید زودتر همه چیز و درست میکرد .
وارد سلولش که شد چشماش چهارتا شد و زل زد به صحنه رو به روش یه پسر لاغر اندام کنار پای هوسوک زانو زده بود و مشغول بلوجاب دادن براش بود و هوسوک موهای پسر و بین انگشتاش فشار میداد و با نگاه خمارش به پسر زل زده بود
جیمین چند قدم به عقب برداشت و چرخید تا از اونجا دور بشه که بدنش محکم به بدن کسی خورد
+ یا ، آروم باش ، جن دیدی ؟
جیمین با شنیدن صدای یونگی ترسید ، تا جایی که میدونست هوسوک دوست پسر یونگی بود و حالا هوسوک داخل سلول ...
+ چه مرگته ؟ چرا اونجوری زل زدی بهم
جیمین چشمای درشت شدش و جمع کرد و آب دهنشو قورت داد
_ من ... باید ، مسواک نزدم باید برم مسواک بزنم
+ خب ؟ برو
یونگی با دست جیمین و کنار زد وازش گذشت ، جیمین نمیدونست چرا ولی بی اراده دست یونگی و چسبید و اولین دروغی که به ذهنش میومد و گفت
+ میترسم ، میترسم جونگ کوک اونجا باشه ، میتونی باهام بیای
یونگی سر تا پای جیمین و نگاه کرد و نفس عمیقی کشید ، تمام وجودش میخواست که برگرده به سلول و بخوابه اما لذت دیدن قیافه جونگ کوک وقتی به جیمین وارد میشد و نمیتونست از دست بده پس دستش و از دست جیمین خارج کرد و باهاش هم قدم شد.
+ بالاخره توام به من حق دادی نه ؟ تورو هم جذب خودش کرد ؟
جونگ کوک درحالی که ارنجش و بین جیمین و یونگی روی سنگ مشکی روشویی زندان گذاشته بود و بهش تکیه زده بود گفت ، جیمین چشماش و چرخوند و دهنش و خالی کرد ، یونگی چشمای سرد و بی حالتش و به چشمای دوسته قدیمیش دوخت و انگشتش و زیر چونش کشید و به سمتش خم شد
Advertisement
_ جذب ؟ آره میتونه جذبم کنه ، ولی من نمیخوامش ، میدونی این درست نیست ، من ؟ تو ؟
سمت جونگ کوک خم شد و بدون اینکه جیمین چیزی بشنوه زمزمه کرد
+ اون برای فقط با من یا تو بودن خیلی ناز و ظریفه ، میدونی چقدر میارزه ؟
جونگ کوک با یه حرکت گردن یونگی و چسبید و محکم به سوتون پشت سرش کوبید و زانوش و به شیکمش زد ، جیمین ناباور دستاشو روی دهنش و گذاشت و قفل کرده نگاهش و روی صورت یونگی که از مشت جونگ کوک قرمز شده بود نگه داشت ، جونگ کوک فریاد میزد و مشت هاش و به بدن و صورت یونگی میکوبید
+ جرئت داری همچین گوهی بخور ... مین یونگی قصم میخورم میکشمت
با ورود افسرای نگه بان و گرفتن جونگ کوک جیمین به خودش تکونی داد و سمت یونگی رفت با کمکش کرد تا از کنار ستون بلند شه جونگ کوک نگه ازرده ای به جیمین انداخت و با خوردن پشت اسلحه نگهبان به شیکمش ناله ای کرد و مجبور از اتاق خارج شد و به سمت انفرادی رفت .
جیمین ایستاده کنار یونگی هنوز نگاهش به جای خالی جونگ کوک بود ، نمیدونست چرا ولی با دیدن نگاه جونگ کوک و خوردن اسلحه به شیکمش قلبش مچاله شده بود و دلش میخواست به سمتش پرواز کنه و برای آروم کردنش و بغلش کنه اما ...
_ میخوای اینجا وایسی؟
جیمین با صدای یونگی به خودش اومد و همراهش از سلول خارج شد
+ من فقط به شوخی بهش گفتم اگه هوسوک نبود شاید باهات دوست میشدم ، دیدی که وحشی شد ...
جیمین با سری افتاده زمزمه کرد
_ پیونیت زخمه ، باید بری پیش دکتر
یونگی دستمالی از جیبش در اورد و روی زخمش گذاشت
+ نیاز نیست ، فقط میخوام زودتر بخوابم ...
با ورودشون به سلول جیمین بدون انداختن نگاهی به هوسوک روی تختش دراز کشید و اهمیتی نداد که هوسوک چطور نقش بازی میکرد و مثلا نگران یونگی شده بود .
***
نگهبان دستبندش و باز کرد و بغل گوشش چنان فریاد زد که باعث شد چهار متر بالا بپره
_ به هیچ عنوان لمس نمیکنید هم دیگه رو اجازه یک بغل هنگام ورود و یکی خروج اونم زیاد طولش نمیدی ، پنج دقیقه زمان ملاقاته تموم شد دو بار نگم وقت تمومه
+ باااشه ، فهمیدم داد نزن
با ذوق سمت برادرش جی هیون رفت و بغلش کرد و قبل در اومدن صدای نگهبان ازش جدا شد و رو به روش نشست
+ هیونگ حالت خوبه ؟ همه چیز و از تهیونگ شنیدم . نگران نباش یه وکیل خوب برات میگیرم
جیمین با مهربونی به برادر کوچیکترش نگاه کرد
_ جی هیونا ، من خوبم چیزی نیست ، همش یه سو تفاهمه ، به مامان و بابا که چیزی نگفتی ؟
+ نه ، خیالت راحت ، گفتم میام سئول پیش تهیونگ
_ خوبه ، هیون ، باید یه چیزی بهت بگم
+ چیشده هیونگ ؟ اتفاقی افتاده
جیمین دستاشو بالا اورد برای کاهش نگرانی برادرش کوتاه شونش و لمس کرد
_ هِی هِی ...
جیمین سریع دستش و برداشت و با اخم به نگهبان نگاه کرد
+ من به پول نیاز دارم ، مقدارش یکم زیاده ، تو پس اندازی داری ؟
جی هیون سرش و پایین انداخت و زمزمه غمگینش به گوش جیمین رسید
_ هیونگ ، پدر همین الانشم تو قرضه ، ما الانشم هیچی نداریم
جیمین نفسش برای لحظه ای قطع شد
+ قرض ؟ من تمام پولی که در میاوردم و برای قرضای خودم و آه ...
نتونست بیشتر ادامه بده ، همینطوریش هم قبل اومدنش به زندان کلی توی قرض بود به تهیونگ گفته بود گوشی و هر چیز قیمتی که داره بفروشه تا بتونه اونارو به جاش پرداخت کنه
Advertisement
_ نگران نباش هیونگ تا اخر هفته قرض میکنم
جیمین دستی توی موهاش برد و نا محسوس کشید
+ نمیخواد ، اونقدر واجب نیست ، قرض جدیدی درست نکن ، یه کاریش میکنم
بعد لبخندی زد تا نگرانی برادر کوچیک ترش و بیشتر نکنه
_ هیون تو باید بری سرکار ، تا کی میخوای از درامد من و بابا استفاده کنی
+ یااا هیونگ اینجا ام ول کن نیستی ؟
جیمین اخمی کرد و با دستش آروم پشت کله برادرش زد
_ رو حرف هیونگت حرف نزن و پول خرس و عروسک دوست دختراتو خودت در بیار
با اعلام تموم شدن وقت ملاقات جیمین ایستاد و برادرش و محکم بغل کرد
_ مراقب مامان و بابا باش خب ؟ نذار بفهمن من اینجام ، خیلی زود آزاد میشم
***
نگاهی به اطرافش انداخت این ساعت از روز حمام خلوت تر از همیشه بود ، نمیتونست بیشتر از این در مقابل حموم رفتن مقاومت کنه جیمین همیشه پسر تمیز و خوش بویی بود ، ولی خب زندانیا قطعا تحمل دیدن پوست براق و باسن خوش فرمش و نداشتن ، جیمین با دیدن اونهمه بدن ورزیده برای اولین بار از هیکل ظریفش متنفر شده بود ، در حالی که همیشه عاشق بدن خوش تراش خودش بود
لباساش از تنش خارج کرد و زیر دوش اب گرم ایستاد ، حس فوق العاده حموم رفتن و دوش اب گرم یکم ذهن بهم ریخته و داغونش و آروم تر کرد ولی زیاد پایدار نبود چون نگاه هایی روخودش احساس میکرد که اصلا دوسشون نداشت ، بدنش و سریع شست موهاش و بل شامپو حسابی چنگ زد تا نیاز نشه دوباره طی مدت کمی به حموم برگرده
کمی اب روی دستاش ریخت و شیر اب و بست و چشماشو شست و با باز کردنشون و دیدن یک نفر دقیقا چند میلی متری بدنش روح از تنش خارج شد
هوسوک یک قدم دیگه جلو رفت و به جیمین به قدری نزدیک شد که اگر حوله دور بدنش نبود قطعا عضوش به عضو جیمین مالیده میشد
جیمین با جلو اومدن هوسوک کامل به دیوار سرد پشتش چسبید و تمام حس خوب حموم کردنش با خاک یکسان شد هوسوک دستش کنار سر جیمین به دیوار زد و با دقت به صورت بی نقص جیمین چشم دوخت ، جیمین دستش و به سینه هوسوک زد و غرید
+ چرا اینجوری میکنی ؟ برو اونور
هوسوک دست جیمین محکم چسبید و زمزمه کرد
_ دیشب دیدمت که از سلول فرار کردی
جیمین چشماش و درشت کرد و ترسید ، مطمئن بود کوچیک ترین حرفی از چیزی که دیده به یونگی نگفته پس با تته پته جواب داد
+ باور کن .. من هیچی به یونگی نگفتم ، اصلا
_ میدونم ، میخوام بدونم چرا ؟
+ چون تو اون سری کمکم کردی
هوسوک چشماش و تنگ کرد و دستش و روی گردن جیمین گذاشت و نامحسوس فشار داد
_ گوش کن بچه ، اگر بخوای من و تهدید کنی یا هر چیز دیگه ای ، انقدر میکنمت تا جونت در بیاد
سرش و نزدیک لبای جیمین برد گذاشت کوتاه لمسشون کنه
_ تو هیچی ، هیچی ندیدی ، شیر فهم شد
جیمین چشماشو بست و با سر تایید کرد و با سرعت از زیر دست هوسوک فرار کرد چون به یه دلیل نا معلومی داشت تحریک میشد و این اصلا خوب نبود
سمت هولش رفت و دور خودش پیچیدش اما هرچقدر گشت از لباساش خبری نبود
چشماش و فشار داد و فاکی زیر لب گفت این حجم استرس و اعصاب خوردی و بیچارگی برای یک هفته زیادیش بود و از حد تحملش خارج شده بود روی نیمکت سیاه نشست و سرش و توی دستاش گرفت ،نمیتونست با این هوله از حموم خارج شه ، امکان نداشت
مدتی که گذاشت نشست کسی و کنار خودش احساس کرد ، سرش و بالا اورد و با دیدن رفیق صمیمی جونگ کوک خواست از جاش بلند شه که جین دستش و چسبید و نشوندش
+ به چی انقدر عمیق فکر میکنی عروسک ؟
_ دست از سرم بردار
+ دستم که رو سرت نیست
جیمین متعجب از لحن جدی پسر بهش زل زد و به این فکر کرد این چی میزنه ؟
_ منظورم اینه حوصلت و ندارم
+ لباسات و دزدیدن ؟
سرش به سرعت سمت جین چرخید
_ تو از کجا میدونی ؟ دیدیشون؟
+ رایج ترین اتفاق اینجاست پسر جون
بعد کت سمت جیمین گرفت
+ این و بپوش از یه مسیر دیگه که فقط واسه نگهباناس میریم واست لباس میگیریم
_ و اگه کمک تورو نخوام
+ آها جونگ کوک گفت که میتونی همینطوری اینجا بشینی تا اون بیاد بهت کمک کنه
جیمین به سرعت از جاش بلند شد و کت و قاپید
_ از کدوم ور باید بریم ؟
***
نگهبان با دستش جلوی جین و گرفت
+ تو نمیتونی وارد شی ، خودش میره ، برگرد
جین لباشو جلو داد و شونه بالا انداخت و راه اومدشو برگشت ، جیمین داخل رفت و با دین هان پشت سکوی رختکن خیالش راحت شد که مورد تمسخر قرار نمیگیره
+ هان یه لباس سایزش بده
هان لبخندشو جمع کرد و به صورت ناراحت و گرفته جیمین زل زد
_ لباس هاتو دزدیدن
+ آره، یه دست لباس بده چند روز اخر زندگیم لخت به فاک نرم
هان ابرو بالا انداخت
_ نتونستی پول کای جور کنی نه ؟
جیمین سرش و پایین انداخت و به طرفین تکون داد
_ بد شد که ، کای بر عکس قیافه جذابش دردناک سر به نیستِت میکنه
جیمین سرش و بالا اورد و نگاه حرصیشو به هان انداخت
+ واقعا بابت قوت قلبت ممنونم
لباس هاشو گرفتن همونجا شروع به پوشیدن کرد دستش و داخل جیبش گذاشت و با تعجب سمت هان برگشت
هان صداشو پایین اورد جوری زمزمه کرد که فقط خودشون بشنون
+ نگهش دار یک ساعت دیگه میام پیشت با این میتونیم پول و جور کنیم
نگهبان دستش و با در آهنی کوبید و داد زد
_ هِی ، چی بهش میگی ؟ زودتر بپوش گورتو گم کن
جیمین با ترس فاصله گرفت و با استرس از اتاق خارج شد دستشو داخل جیبش فشار داد و بدون توجه به جونگ کوکی که به دیوار راهرو تکیه داده منتظرش بود به سرعت از اونجا خارج شد و به سلولش رفت
جونگ کوک بدون اینکه نگاه خشک شده به انتهای راهروشو تکونی بده زمزمه کرد
+ دیدی چطوری نادیدم گرفت ؟
_ آره واقعا ، فکرشم نمیکردم بدون یه بغل و بوسه از کنارت به راحتی گذر کنه
جونگ کوک چپ چپ به رفیقه سر خوشش نگاه کرد و قر زد
+ هیونگ واقعا خیلی بیمزه ای
جین اما بدون توجه به جونگ کوک با خنده از کنارش رد شد و نذاشت عصبانیت جونگکوک تاثیری روی اوقات خوشش بذاره!
***
( هان جیسونگ از استری کیدز )
دستش و چسبید سمت دستشویی کشید
+ هان میخوای حرف بزنی یا نه ؟
_ وایسا و تماشا کن
بلافاصله کنار یکی از مرد های سالخورده نشست و در گوشش چیزی زمزمه کرد ، جیمین با گیجی بهشون نگاه میکرد و منتظر بود بفهمه چه اتفاقی میخواد بیوفته
پیر مرد نگاه مشتاقی به جیمین انداخت و بلند شد و سمت انتهای سرویس بهداشتی رفت
_ برو بریم
+ یا دیوونه شدی ؟ نمیفهمم چیکار میکنی
_ آه جیمینا خیلی خنگی
از کنارش گذر کرد و دست توی جیب جیمین انداخت و گوشی و برداشت توی دست پیرمرد گذاشت
+ دو دقیقه ، بیشتر نشه
پیر مرد سری تکون داد و پول لوله شده ای رو کف دست هان گذاشت ، مدتی نگذشته بود که صف زیادی از زندانیا منتظر بودن تا از تلفن همراه استفاده کنن پسر ریزه میزه پول رو به هان داد و داخل دستشویی رفت
+ هی پسر این خیلی کمه
پسر دستشو بالا اورد و چشماشو ریز کرد
_ خواهش میکنم ، خواهرم مریضه
+ نمیشه بیا ..
جیمین دستشو رو شونه هان گذاشت و چشماشو بست
_ بذار حرف بزنه
صدای پسر تو دستشویی پیچید
+ الو یون..
ناباور با گوشی زل زد
_ شارژش تموم شد
هان شونه بالا انداخت و گوشی و از دست پسر ریز اندام قاپید
+ گمشو بیرون
_ یا تو باید پولمو پس بدی ، حتی صداشم نشنیدم
هان بدون نگاه به پسر گوشی داخل جیبش گذاشت
+ اون که صدای تورو شنید , هوم ؟ گمشو
کنار هم روی سکوی دستشویی نشستن و جیمین داشت پول هارو میشمرد در اخر ناامیدانه سرش و پایین انداخت
_ آه ، پنجاه وون کمه
هان پشت سرش و خاروند
+ متاسفم پسر خودت که دیدی شارژش تموم شد
جیمین لبخند پهنی زد و دستاشو دور هان محکم حلقه کرد
_ نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم ، مرسی ، این لطفتو فراموش نمیکنم ، به زودی جبرانش میکنم
هان با چشمای درشت شده صرفه مصلحتی کرد و سعی کرد جیمین و از خودش دورکنه ، گی نبود اما همیشه تو سرش میچرخید میتونه با پارتنری مثل جیمین گی هم بشه
+ نیازی به جبران نیست برو زودتر پول کای بده ، احتمالا برای پنجاه تای بقیه بهت مهلت میده
جیمین پول هارو توی کش شلوارش گذاشت و لبخند زیبایی به صورت هان هدیه کرد
***
جیمین با خوشحالی داخل سلول رفت و کنار تخت هان ایستاد ، هان با دیدن جیمین کتابش و بست و لبخندی زد
+ چیشد
_ یه هفته بهم وقت داد
+ عالیه
جیمین قدردان نگاهش کرد دستش و روی صورتش گذاشت و آروم زمزمه کرد
_ تو یه فرشته ای تو جهنم
هان دست جیمین و پس زد و خندید
+ دستت و از روم بکش من نامزد دارم
جیمین با شگفتی نگاهش کرد
_ جدا ؟
+ بگیرید بکپید تا جفتتون و نوبتی نکردم
جیمین با لبخندشو بذور جمع کرد به یونگی زیر زیرکی نگاه کرد
صدای آروم و زمزمه وار هان و شنید
_ میخوای بیای بالا بخوابی ؟
جیمین با مکث سمتش چرخید و شیطون نگاهش کرد
+ میتونم ؟
_ یالا بیا
جیمین از نرده بالا رفت و کنار هان دراز کشید
هان دستشو زیر سرش گذاشت و خیلی آروم شروع کرد
+ اسمش یریِ ، امسال دانشگاهش تموم میشه و یه میکاپ ارتیست فوق العاده میشه
جیمین مثل هان با صدایی که فقط به گوش خود هان میرسی زمزمه کرد
_ چند ماه دیگه از حبست مونده
+ پنج ماه ، بعدش باهاش ازدواج میکنم
_ چقدر خوب که پات مونده
+ من بخاطر اون اینجام
جیمین نیمخیز شد ، کنجکاو شده بود هان که صورت کنجکاو جیمین و دید لبخندی زد و ادامه داد
_ یه پسر سمج توی کوچشون اذیتش کرد ، منم انقدر زدمش تا رفت کما
بعد نگاهش به چشمای جیمین داد
_ حق داشتم نه ؟
جیمین چشماشو به نشانه تایید بست و باز کرد
_ میدونم ،حالا بخواب
+ شب بخیر
هان چرخید و پشت به جیمین خوابید
صبح با زود با چشمای خواب الود و پف کرده با بدنی شل و ول سمت دستشویی رفت که با صحنه ای مواجه شد که بند دلش و پاره میکرد
جونگ کوک روی بدن پسری افتاده بود و انقدر مشت های محکمی نثار صورتش میکرد که پسر بیچاره چیزی تا بی هوشیش نمونده بود
جیمین چشماشو محکم مالید با تشخیص چهره پسر وحشت زده سمت جونگکوک دویید و هولش داد
+ داری چه غلطی میکنی گمشو اونور
جونگ کوک که انتظارش و نداشت تعادلش و از دست داد و از روی پسر کنار رفت
جیمین زانو زد و صورت خونآلود هان و تو بغلش گرفت
+ هان ، هی پسر حالت خوبه ؟ یکی دکتر و خبر کنه
جونگ کوک دست خونیشو کنار لبش کشید و نعره زد
+ دخالت نکن جیمین
_ خفه شو خب خفه شو جونگ کوک
با سر رسیدن دکتر و چند نگهبان جیمین دستاشو مشت کرد و خواست دنبال دو نفری که هان و بزور از اتاق خارج میکردن بره که مچ دستش کشیده شد و دست کسی دور کمرش پیچ خورد
جیمین چشمای به خون نشستش و بالا اورد از پایین نگاه پر نفرتشو به جونگ کوک دوخت
کوک دستش دیگشو هم پشت کمر جیمین انداخت سرش و پایین اورد تا نگاهش کنه و این بخاطر تفاوت قدیشون بود
+ هیچجا نمیری
جیمین لباشو فشرد و از لای دندوناش زمزمه کرد
_ ولم کن جونگ کوک دست کثیفتو بکش
مقاومتی نمیکرد ، انقدر توان نداشت که بخواد کمرش و ازاد کنه حالش خوب نبود با دیدن هان توی اون وضعیت واقعا دیوونه شده بود
+ تو دنبال اون عوضی نمیری جیمین
جیمین چشماش سیاهی میرفت ، استرس ، ضعف اول صبح و اتفاقی که افتاده بود کافی بود تا آروم آروم توانش تموم بشه و توی بغل جونگ کوک از حال بره...
_________3040
سلاااام
حرفی ندارم ، لذت ببرید و با نظراتتون خوشحالم کنید
ووت ؟ خودتون میدونید
💜💜
معرفی میکنم قاتل نویسندتون 👇🏻
Advertisement
The Tale Of Three Sisters
One day, Ivy, the eldest of the three sisters bid goodbye to her aunt and siblings. She's going to work in the mysterious castle at the top of the hills as a housekeeper, promising them that she'll come home for a visit once a month.
8 1159Champions and Hunters: Two Worlds Collide
Just before the fall of Beacon, a whimsical little girl decides to barge in and spread chaos everywhere. A League of Legends x RWBY fanfic.
8 198Summoned! To Grimworld (LitRPG, Base Building, 4x, Rimworld)
Planet Earth's greatest - but unrecognised - artist, Marcus Korol, is mind swapped into a crashing spacecraft. Ejected to the surface of Grimworld, a planet with a base-building system, Marcus has to master the system in order to survive and prosper. Even if he can cope with the monsters and environmental dangers, there are warlike tribes to consider, twenty of them, in a complex arrangements of alliances. Staying alive, let alone prospering, is a daunting challenge that even a battle-hardened general would find daunting. Yet Marcus treats the situation with relish. Marcus's one companion is another person summoned from Earth, a former princess, Duchess Sina Koskina: Sina is a young woman who has never done a serious day's work in her life. Having previously had servants for every task, Sina has no idea of her real abilities or talents, but she is keen to find out. Marcus and Sina must find a way to work together, build a settlement, and master the strange system of the planet. If they can do so, they might even find and solve the Ultima quest that Grimworld is reputed to be host to.
8 199Demonic Dragon Crest
Alzeth was praised by many as the world's best assassin, one who had never failed a single mission. Normally, he would never show any emotion or care for anyone else besides his only friend, Lucas. The one that he trusted the most, in the end, was the cause of his death. "Why..?" "Sorry, Alzeth. I had no choice, but to do this, so go and fulfill your task. We shall meet again in the future..."
8 121In My Head
A circle is inscribed upon stone, chants are repeated over and over, calling, calling out into the aether, calling for one to come. Who am I? Where am I? How did I get here? I don't understand, is that magic? What even is that? Please help me. Together we'll be taking a journey through the mind of... well, we'll have to find that out together. Chapters will be short and fast and reader interaction will be key. I'll be adjusting the tags as we get to new places.
8 148The Olympians' Secret
The Olympians' deadly secrets- secrets hidden for a millennia are finally coming out. Haven't you ever wondered why Apollo was so immature, why Poseidon got the earth and water as a domain and why he brought Medusa to Athena's temple, why Hera was so cold toward Zeus's children? Don't you want to find out?
8 88