《weakness》Im with you
Advertisement
❤️ من هواتو دارم ❤️
چمدون مشکی رنگشو کنار صندلی پلاستیکی گذاشت و نگاهی به ساعت مچیش انداخت از وقت قرارشون ده دقیقه گذشته بود ولی خبری از دخترا نبود.
گوشیشو از جیبش خارج کرد و تماس و وصل کرد
+ کجان ؟
_ به ترافیک خوردن تا یک ربع دیگه اونجان
+ ترافیک؟ وات ده... فک کردی من...
دستی به پشت شونش برخورد کرد
_ اقا ببخشید
همونطور که سر بکهیون غر میزد چرخید سمت صدا و با دیدن فردی که جلوش ایستاده بود تنش لرزید ، باور انسان بودن شخص رو به روش یکم براش سخت بود
_ میتونید از من و دوستم عکس بندازید ؟
جونگ کوک گیج به پسر نگاه کرد و اخم کمرنگی رو پیشونیش جا خوش کرد اولین بار بود درمقابل کسی انقدر گیج و بی دست و پا میشد و این مستقیم رو اعصابش تاثیر گذاشته بود
صدای بکهیون و میشنید که از پشت گوشی میگفت باید قطع کنه ولی نه حرفی میزد نه تلاشی برای قطع تماس میکرد ، پسر مو بلُند که از رفتار پسر رو به روش متعجب شده بود و همینطور به خاطر سکوتش در مقابل درخواستش کمی معذب بود لبخندی زد و سر تکون داد
_ اشکال نداره اگر نمیتونید از کس دیگه در خواست میکنم
جونگ کوک با شنیدن حرف پسر ریز جسه و همینطور صدای بوق ممتد پشت ایپدش با دستش به گوشش اشاره کرد و لب زد
+ داشتم با تلفن صحبت میکردم
جیمین متاسف از قضاوت زود هنگامش لبخند خجالت زده ای زد و کمی خم شد
_ اوه متاسفم
+ بده من
جونگ کوک با بالا اوردن دستش گوشی و از جیمین گرفت و منتظر شد تا پسر جوری که میخواد بایسته !
جیمین به اطرافش نگاهی انداخت و با دیدن تهیونگ کمی اونطرف تر صداش زد
_ ته بیا دیگه زود باش
تهیونگ با کلافگی سمت دوستش اومد و مثل همیشه نق زد
+ حتما باید از تمام مراحل یه سفر یک روزه عکس بگیری ؟
_ آه تهیونگ محض رضای خدا غر غر نکن این فقط یه عکسه
بعد همونطور که دستشو به بند کوله پشتیش میگرفت، لبخندی به گوشی که جونگ کوک بالا اورده بود زد ، تهیونگ هم با بدخلقی و چهره جدیش دستشو به نرده کنارشون تکیه داد و به دوربین خیره شد
جونگ کوک خیره به لبخند پسر توی دوربین چند لحظه بدون حرکت موند ، نمیتونست این حجم گیج شدنش فقط با دیدن چهره یه نفر و درک کنه ، بیش از اندازه هیجان بهش وارد شده بود انگار که قرار اولش توی دبیرستان باشه درک نمیکرد چرا باید اینطور محو دوربین بشه
+ ببخشید ، انداختی ؟
_ ها؟
جیمین لبخندش جمع شد و کمی به سمت جونگ کوکی اومد که دوربین به دست خشک شده بود
+ میگم انداختید ؟
جونگ کوک سرش و تکونی داد تا شاید مغزش دست از مسخره بازی و مسخ شدن در مقابل پسر برداره و لب زد
_ متاسفم ، یکم فکرم درگیره
جیمین لبخند بزرگی زد و به ژست قبلیش برگشت
+ اوه اشکالی نداره
جونگ کوک بی معطلی دستشو روی دکمه زد و گوشی و سمت جیمین گرفت
_ بیا ، گرفتم
جیمین بازهم ادای احترام کرد و خم شد
+ ممنونم
_ جئون
جونگ کوک با شنیدن صدای سویون به سرعت سر چرخوند تا بیشتر از این توی باتلاق تفکراتش راجب لبخند پسر فرو نره و اخمیکرد
+ معلوم هست کدوم گوری ؟
_ پاچه نگیر ، چمدون کو ؟
با دست به صندلی اشاره کرد و از کنار سویون رد شد
+ مطمئن شو میرسونیش
اما تمام حواسش پی پسری بود که اصرار داشت خیلی خوب افتادن و باید عکس و چاپ کنن و دوستش که مخالفت میکرد و از نظرش این ایده خوبی نبود .
Advertisement
**
درسته این اولین دیدار، اولین حس ، اولین برخورد جئون جونگ کوک با پارک جیمین بود
عکسی که نه فقط توی گوشی بلکه توی ذهن جونگ کوک ثبت شد و تا مدت ها اون لبخند حتی یک ثانیه از جلوی چشماش دور نمیشد
با حس دستی دور گردنش از افکارش خارج شد و نگاه گذرایی انداخت جین مثل جاسوسای مخفی به اطرافش نگاهی کرد و با صدای اهسته گفت
+ جیمین تو دردسر افتاده
_ خب ؟
+ خب و درد ، از کای کارت تلفن خواسته ، حالا به جای جبرانش ازش میخواد براش مواد جا به جا کنه
_ به من چه ؟
+ کس شعر نگو میگیرنش
جونگ کوک کلافه با بالا انداختن شونش دست جین و پس زد و زمزمه کرد
_ اهمیتی نمیدم ، درضمن بهتره براش که بگیرنش ، حداقل تو انفرادی کسی نقشه گایدنشو نمیکشه
جین ناامیدانه و البته با قبوله منطق جونگ کوک از جاش بلند شد و برای سرگرم کردن خودش رفت سراغ بقیه زندانیا !
جیمین ناباور دستی روی صورتش کشید و یکبار دیگه شانسشو امتحان کرد
+ چرا فقط یک روز دیگه بهم فرصت نمیدی ؟
کای بدون بالا اوردن سرش همینطور که پولاشو میشمرد دستشو اورد بالا و عدد سه رو باهاش نشون داد
_ یک روز دیگه میشه سیصد تا
جیمین فاکی زیر لب گفت و ناخوناشو تو پوستش فرو کرد با تکون دادن سرش از سلول خارج شد و به سمت سلول خودشون پا تند کرد
+ هان ، بیا
دست هان و چسبید گوشه سلول قفلش کرد
_ هی پسر من گی نیستم اما دارم شک میکنم
+ خفه شو ، صد و پنجاه وون لازم دارم
_ شرمنده رفیق من همچین مبلغی ندارم
+ برات بهتره کاری که کای میخواد و انجام بدی
_ از کی تا حالا خوبیه منو میخوای ؟
یونگی با ابروهایی که از تعجب بالا پریده بود و صدای ناباورش زمزمه کرد
+ بلبل زبونی میکنی ؟ تو ؟ واسه من
همینطور که میگفت از روی تخت بلند شد و سمت جیمین رفت
_ من ازت نمیترسم مین یونگی
+ ولی باید بترسی
جیمین طاقت نیاورد و سینه سپر کرد و صداشو کمی بالا برد
_ چرااا ؟ مگه من چیکار کردم ؟ من اخرین خواستم اینه جئون جونگ کوک بهم حسی داشته باشه ، چرا تاوان احساس نداشته اونو من باید پس بدم؟
اخمای یونگی آروم آروم باز شد و با اتمام جمله جیمین نتونست لبخندش و جمع کنه ، ای کاش فقط همون بود ، نمیتونست خنده بلندش و کنترل کنه
+ یا ... اعتراف میکنم ، جئون حق داره ، تو حتی توی اوج عصبانیت زیادی کیوتی
جیمین نفس پر حرصی کشید و دستاش مشت کرد ، کیوت بودنش مگه دست خودش بود ؟ لباش و جمع کرد و اخمش و پر رنگ تر کرد
_ مسخره
+ پارک جیمین ، دنبالم بیا
با شنیدن اسمش با تعجب و چشمای نیمه گرد سمت نگهبان چرخید و انگشتش و سمت خودش گرفت
_ من ؟
+ مگه اسم تو پارک جیمین نیست ؟ بجنب!
***
از بالکن بزرگ و حلال مانند عمارت نگاهی به حیاط بزرگشون انداخت ماشین نامجون و اسکورتش داشت از حیاط خارج میشد و بقیه ماشین ها روشن شده با دری باز منتظر مونده بودن
جین تماس و بر قرار کرد و ایپدشو روی گوشش گذاشت
+ دور دور خوش میگذره جئون ؟
_ چیشده؟
+ نامجون رفت ، منم بیشتر از این نمیتونم بمونم !
_ اگه من تا بیست دقیقه دیگه نیومدم برو
+ دیدن اون انقدر واجبه؟
جونگ کوک نگاهی به سر کوچه انداخت با مطمئن شدن از خروج جیمین زمزمه کرد
_ بیست دقیقه ، نیومدم برو
جین سری از تاسف تکون داد و داخل محوطه عمارت برگشت افرادشون با سرعت وسایل و جا به جا میکردن و هر کس به کاری مشغول بود ، داخل دستشویی شد و گوشیش و داخل سینک توالت انداخت و سیفون کشید ، دستی به موهای مشکی خوش حالتش کشید و تو آینه به خودش بوس فرستاد و همونطور که اهنگ مورد علاقش و زمزمه میکرد به سمت حیاط قدم برداشت .
Advertisement
ساعت مچیشو نگاه کرد . چهار بد از ظهر بود هواپیمای شخصی نامجون تا یک ربع دیگه بلند میشد و پشت سرش هواپیمای اون ها میرسید
دلش راضی نمیشد جونگ کوک جا بذاره اما میدونست اگر راه نیوفته همه چی بهم میریزه
داخل ون مشکی نشست و نگاه گذرایی به سویون انداخت
+ حرکت میکنیم
_ جونگکوک ؟
+ اون خودش ...
با صدای تیر اندازی که شنید حرفش نصفه موند و بند دلش پاره شد ، نصف افراد با نامجون رفته بودن
نگاهی به سویون انداخت
_ گندش بزنن ...
از ون پیاده شد و همراه سویون و محافظاش به سمت پشت ساختمون حرکت کرد
+ پلیس ، کل ساختمون به محاصره ما در اومد ، هشدار
لطفا دستتون پشت سرتون بذارید و تسلیم بشید
جین لباش و خیس کرد و کنار درختی نشست
_ مقاومت فایده نداره
+ چرت نگو ، به نامجون زنگ بزن باید برگرده
_ یا ، تو فکر کردی چوسان قدیمه و مام سربازای شاه؟
درگیری الکی چه فایده ای داره؟
سویون اخمش پر رنگ تر شد ، جین تنها کسی بود که به هیچ عنوان حتی توی بدترین شرایط دلش نمیخواست محتاج کسی بشه
_ درضمن تا الان نامجون سوار هواپیما شده
پسری با سرعت کنارشون اومد و روی زانو هاش نشست ،
+ تعدادشون بالاست ، چیکار کنیم ؟
جین نفس عمیقی کشید و به آسمون نگاه کرد ، نیمه تاریک و نیلی رنگ ، زیپ کاپشن مشکیشو بالا کشید و بلند شد
_ تسلیم میشیم !
***
جیمین نگاهی به زن سیاه پوست انداخت دوباره با کلافگی نگاهشو سمت بسته گرد هرویین چرخوند
+ الان من اینو بکنم داخلم ؟
زن که زبونشو نمیفهمید دوباره دست و پا شکسته زمزمه کرد
_ این و به کای بده
و دستش با پشتش اشاره کرد ، جیمین چشماشو چرخوند و پوفی کرد و دست بکار شد به هر حال نمیتونست کاری دیگه ای انجام بده ...
از اتاق ملاقات نکاحی ( اتاقی برای سکس زندانیا که هر ماه یک بار اجازه استفاده ازش و دارن ) خارج شد و سعی کرد به شی داخل باسنش توجه نکنه ، اولین بارش نبود که چیزی داخلش میرفت ، به لطف جونگکوک همه اولین هارو تجربه کرده بود ، بازرس بعد بازرسی بدنی ازش خواست که لباساشو بپوشه اما لحظه اخر صدای فرماندار باعث شد جیمین به خودش و کای لعنت بفرسته
+ تفتیش داخلی انجام بده
میدونست میره انفرادی اما مهم نبود ، به هر حال شنیده بود دشمن کای شدن مساویه با از دست دادن تمام اعضای بدن به مرور زمان پس حرفی نزد و ساکت موند
***
جونگ کوک از داخل تاکسی نگاهی به کوچه انداخت ، با دیدن ماشینای پلیس سرش و پایین اورد و از راننده خواست دوربزنه و دوکوچه پایین تر بایسته نمیدونست خبر گیر افتادن جین و چطوری باید به نامجون میداد ، مطمئن بود اگر بشنوه که بخاطر تاخیر جونگ کوک گیر افتادن میکشتش نفس عمیقی کشید و پیاده شد داخل یکی از ساختمون های متروکه شد و تا اخرین طبقه بالا رفت ، از روی پشت بوم به راحتی میتونست عمارت و جین و ببینه . چند دقیقه که گذشت جین به همراه سویون و افراد از عمارت خارج شد و تسلیم شدن
جونگ کوک دستی به صورتش کشید و روی زمین نشست ، نمیدونست با گیر افتادن جین باید چیکار کنه ، عصبی بود و سر درد شدیدی داشت
به هر حال هواپیما تا الان از روی زمین بلند شده بود
گوشیش و برداشت و شماره نامجون و گرفت
+ چیشده
_ جین هیونگ .. گیر افتاد
نامجون از پشت گوشی خنده مردونه ای تحویل جونگ کوک داد
+ واقعا ؟ تو چرا میتونی باهام صحبت کنی ؟
_ هی نامجون من بادیگارد دوست پسرت نیستم
+ بادیگارد ؟ ... شوخی میکنی ؟
_ نه ، میگم محاصره شدن ، نمیتونست کاری کنه ، من از سر کوچه برگشتم
مدتی سکوت پشت گوشی برقرار شد
+ پس تو ام دستگیر شو
_ منظورت چیه ؟
+ منظورم اینه که دستگیر شو
جونگ کوک اخمی کرد و خواست دربرابر نامجون مخالفت کنه اما با دیدن صحنه رو به روش خشکش زد ، جیمین اونجا چیکار میکرد ...
***
دقیق نمیدونست اما با حدسایی که زده بود چهار روز میشد که داخل این اتاق نیمه تاریک و سرد تنهای تنها مونده بود ، عادت کردن به این اتاق چیزی بود که از نظرش غیر ممکن بود حتی اگر طول میکشید .
کلافه از جاش بلند شد سعی کرد برای خسته کردن خودش یکم فعالیت کنه ، خودش و با پرش هاش گرم میکرد و اعضای بدنش و کش میداد تا انعطافش و از دست نده ، از زمانی که به یاد داشت کلاس ژیمناستیک میرفت و حتی وقتی برای دانشگاه به سئول اومد سعی کرد توی خونه بدنشو نرم نگه داره تنها چیزی که واقعا دوست نداشت بزرگ شدن بدنش و عضله ای شدنش بود
یاد تهیونگ افتاد که هر بار صد و هشتاد زدنش و تماشا میکرد به شوخی دهنش و چشماش و نیمه باز و خمار میکرد و با لحن شهوانی زمزمه میکرد
+ جیمینا من و دیوونه نکن
با یاد اوری تهیونگ عمق دلتنگیش و حسکرد ، امید واربود ازپس سوال های مادرش که میپرسید جیمین چرا از طرف دانشگاه اردویی رفته که گوشی بردن ممنوعه بربیاد . لبخند پر بغضی زد و قیافه تهیونگ هنگام جواب پس دادن تصور کرد
از تصورات ذهنش نتونست جلوی خندش و بگیره و بلند زیر خنده زد ولی صدای باز شدن در سلول از دنیاش خارجش کرد و به عمق داغون بودن قضیه مکان و زمان پی پرد
_بیا بیرون
جیمین خوشحال از انفرادی خارج شد و همراه افسر نگهبان به سمت سلول ها رفت
_ اخرین بارت باشه از این گوها میخوری
جیمین سر تکون و سعی کرد به چشمای افسر به ظاهر ترسناک با اون اندام گندش نگاه نکنه
برای عوض کردن حال و هوای خودش راهشو سمت حیاط کج کرد و بیرون رفت ، با خوردن سوز به صورتش
چشماشو جمع کرد و لعنتی به زمستون فرستاد
زیپ سویشرتشو بالا کشید و دستاشو داخل جیبش کرد و سمت یکی از سکو ها رفت و گوشه ای در از جمعیت و برای نشستن انتخاب کرد
کای با دیدنش سمتش رفت و کنارش نشست ، جیمین ناله ای عمیق درون ذهنش کرد و قیافش درمونده شد
+ حالا چی میشه
_ خب ، چون پسر خوبی بودی و چیزی به اونا راجب من نگفتی
جیمین لباش کشاومد و سرش و سمت کای چرخوند
_ من از دست دادن امانیتی و میبخشم
جیمین لبخندش دندون نما شد و با ذوقی درون صداش زمزمه کرد
+ ممنون قول میدم بدهیتو سریع بدم
کای لبخندش و جواب داد و دستشو روی شونش گذاشت
_ مطمئنم این کارو میکنی جیمین تو چهارصد وون من و سریع میدی نه ؟
جیمین لبخندش جمع شد و چشماش درشت شد
+ چی ؟ چهارصد وون ؟
_ چیه پسر ؟ نکنه فکر کردی من برای اونا کون داده بودم ؟ تو پولمو دست پلیسا انداختی پس بهم بدهکاری
جیمین با بدبختی به کای و دار و دستش که ازش دور میشدن زل زد و سرش و پایین انداخت ، معدش بهم ریخته بود و حالت تهوع داشت ، مطمئن بود اگر به پدر و مادرش چیزی نگه نمیتونه همچین مبلغی و از کسه دیگه ای بخواد
معطل نکرد با نشستن و غصه خوردن معجزه نمیشد
از جاش بلند شد و سمت جایی رفت و که زندانیا درخواست تلفن کردن میدادن
+ باید تماس بگیرم
_ با خانوادت یا دوستات
+ دوستم ، کیم تهیونگ
افسر سر تکون داد و نگاهی به ورقه جلوش انداخت
_ قبل شام بیا کارت و تحویل بگیر
جیمین سر تکون و تشکر کرد از اونجا خارج شد و سمت سلول خودش رفت
توی افکارش غرق شده بود که یکی از پشت دستشو روی دهنش گذاشت و کشیدش داخل سلول ، تقلا کرد خواست خودش و خلاص کنه که با چرخیدن و دیدن قیافه اشنای سارقش اخم بزرگی کرد و دست از تقلا برداشت
جونگ کوک اطرافش نگاه کرد و زمزمه کرد
+ کای چی بهت میگفت ؟ چرا اونقدر راضی بود
جیمین دندوناشو روی هم سابید و اخم کرد تمام بلاهایی که سرش اومده بود تقصیر پسر رو به روش بود در حالی که هیچ تلاشی برای راحتیش نمیکرد ، کمکش نمیکرد ،اهمیت نمیداد و از همه بدتر حالا ازش میخواست جواب پس بده
_ به تو چه ربطی داره ؟
+ اون روی سگم و بالا نیار بگو چقدر میخواد ازت
_ ازم خواست باهاش بخوابم
جونگ کوک خشکش زد ، حتی تصور این که اونلبخند های جیمین و کای برای رد بدل شدن همچین صحبت هایی باشه هم دیوونش میکرد ناباور زمزمه کرد
+ دروغ میگی ؟
جیمین چشماشو توی کاسه چرخوند و لب زد
_ دروغ نمیگم حالا گمشو اونور
با دستش به تخته سینه جونگ کوک کوبید و خواست از کنارش رد بشه که موهاش از پشت کشیده شد و دستی روی گردنش قرار گرفت
+ هنوز یکماه از اومدنت نگذشته که عین هرزه های اینجا رفتار میکنی پارک جیمین ، من و دیوونه نکن
جیمین ترسیده بود ، نه از فشاری که به گردن یا موهاش وارد میشد و دردش میگرفت .
لحن و صدای جدی جونگکوک چیزی نبود که کسی بشنوه و نترسه ، جیمین اخم کرد و سعی کرد محکمباشه
+ دیوونه شو ، اهمیتی نداره
_ خواهیم دید
جونگ کوک جیمین و هول داد و موهاش و ول کرد ، جیمین به سرعت از سلول خارج شد و شروع به صرفه کردن کرد .
یونگی که از دور شاهد این اتفاق بود نزدیک اومد و بطری ابشو سمت جیمین گرفت
جیمین ناباور به قیافه یونگی نگاه کرد و بطری و به ارومی ازش گرفت و کمی ازش نوشید ، از نظرش یونگی آدم خوبی بود ، فقط جونگ کوک و مقصر مرگ خواهرش میدید و حالا که متوجه شده بود اون علاقه ای به کوک نداره دیگه اونو مقصر نمیدونست .
یونگی کنار جیمین راه افتاد در جواب جیمین که ازش تشکر میکرد دستشو دور گردنش انداخت و زمزمه کرد
+ از اون عوضی نترس پسر ، من هواتو دارم ...
_________2744
سلام جینگول
وانشات این بوک و توی BTS One shot خوندید؟
چطور بود ؟
ووت میدید ؟اگر لذت میبرید بدید ...
نه اینکه زیاد مهم باشه فقط میخوام دیده بشه تا همه مثل شما لذت ببرن
love you guys 💜
Advertisement
- In Serial289 Chapters
Blood Warlock: Succubus Partner in the Apocalypse
The legendary mana finally reached planet Earth, causing all living things to officially enter the path of evolution.Animals turned into terrifying beasts, some plants gained self-awareness, and humans who managed to withstand the wave of mana awakened the ability to acquire skills by defeating powerful enemies.The entire planet entered a new era where the old laws fell. The only law was the law of the jungle where the strongest devoured the weakest.Bai Zemin, an apparently normal college student, turned out to be an unparalleled genius in the path of magic. This caught the attention of a beautiful demoness who would become his partner in this journey to the absolute top.
8 5867 - In Serial120 Chapters
The Last Science
[This story is on a temporary hiatus due to the ongoing COVID-19 pandemic. I work in healthcare and unfortunately no longer have the freetime to continue posting on a regular basis. As soon as our workload decreases, I will return. Thanks for reading! 💙] No one ever knows the whole story. Nestled deep in the forests of the Pacific Northwest, something is emerging. Kept in absolute secrecy, it seeps into a fading town, quietly shared from person to person. For Alden Bensen, a directionless high school graduate, this discovery could mean an escape from his empty existence. To Rachel DuValle, perpetually underestimated and dismissed by the world, magic represents a chance to become something much greater than herself. In the face of an unsuspecting world, their decisions shape the growth of a budding society discovering untold power. This potent force offers anyone the power to change humanity forever—or send it cascading into swift and total annihilation. Want this story in smaller bites? Click here! The Last Science is an ongoing science-fiction / low-fantasy web novel series, focused on the modern world with a twist. New societies bud and grow, but the people who make them up are imperfect and flawed. The story includes elements of mystery, action, crime, interpersonal drama, relationships, philosophy, sociology, politics, and much more, all centered on the perspective characters driving the tale. Each chapter is pretty long (average ~8000 words), so find somewhere comfy to read. Content Warning (by request): This series delves into some topics and situations which may be upsetting for some readers. In American rating parlance, the narrative would be rated PG-13 (except for language), but some have noted the story can get pretty dark on occasion. Please use your best judgment, and don't be afraid to take breaks and come back later. I'll still be here! This story will also be published weekly at my website (https://etzo.li). There will be no differences in content, but slight differences in formatting. Feel free to read at whichever site or app you prefer. If you're enjoying the story, consider dropping me a vote over on Top Web Fiction, or come say hi on Discord. Thanks! Need more to read? Check out my other story, Epilogue — a post-fantasy psychodrama. Now complete! This story is a participant in the Write til the End pledge. It will be completed, no matter the cost.
8 204 - In Serial6 Chapters
Revived as an Emperor with Three Wives
Nio Tzuya, the current 18th Emperor to the throne of the Tzuya empire, or Kazuo in his previous life, couldn’t have asked for a better new life. Not only is he the Emperor of an entire empire, he also has 3 breathtakingly beautiful and genius-level intellect wives hailing from the races of demon, vampire, and angel respectively. Or so he thought he couldn’t ask for a better life. Turns out that his wives are trying to kill one another, his empire is in famine and chaos, and invading empires are trying to take over. How is he going to tackle all these problems at the same time?! ~rewrite~
8 185 - In Serial150 Chapters
Glavas, my pleasure!
Why does one become a hunter of monsters and magical creatures? Money? Fame? Power? To prove something? Yes, those are all valid answers. Except the best hunter does not do it for any of those. Glavas is a vagrant. He cares not for publicity or riches. Instead, the thing that makes him tick is the simplest of them all - food. He became a hunter to travel the world, make money on the go and then buy and taste every dish the world of Ezma could offer him. And for many years in his long, elven lifespan, he's been doing precisely that. But fate often has a sick sense of humor. So what happens to the lone hunter, when he finds companions in a deaf dragon youngling and a soulless human girl?
8 209 - In Serial26 Chapters
Reincarnation into (RE;IN)
Year 2100, a phenomenon called the [Great catastrophe] , resulting in the in large structures invading earth A group artificial humans was created in order to find a way to protect humanity from the imminent danger that poses its threat. Now a boy who got reincarnation chosen to be the one who would bring salvation strives to overcome the challenges as he journeys through the world
8 172 - In Serial47 Chapters
Adversary
What makes a Hero? Is it the drive to do right? The need to stand up for those who cannot do so themselves? The wish and ability to make a change? Or is it merely the person who stands victorious? History is written by the victor, after all. The concept of 'Heroism' has changed countless times throughout human history. One man's 'Hero' is someone else's 'Villain.' Who says the 'Villain' can't save the day? Who says the 'Villain' can't be the 'Hero'?
8 222

