《weakness》Revenge of min yoongi
Advertisement
🐱 انتقامه مین یونگی 🐱
با ورود جیمین به سالن جونگ کوک هم به سمتشون حرکت کرد
جیمین با نفرت نگاهی به جونگ کوک انداخت و ایستاد اما در کمال تعجب همونطور که دستاشو تو جیباش گذاشته بود از کنارش رد شد
جیمین سرشو پایین انداخت و سعی کرد نشون نده چقدر از این کار جونگکوک ناراحت شده بود داخل سلولی شد و نگاهی به اطرافش انداخت پسری با موهای مشکی و دستای تتو شدش روی طبقه پایین یکی از تختا دراز کشیده بود و خلال دندونی کنار لبش بود
+ برو داخل وسایلتو بذار و تا ده دیقه دیگه سالن غذا خوری باش
جیمین سری تکون داد و داخل رفت کمی برای پسر خم شد و سلام کرد ولی وقتی جوابی نشنید وسایلشو روی تخت گذاشت و روی صندلی وسط سلول نشست و دستاشو جلوی صورتش گرفت
_ تو پارک جیمینی ؟
جیمین متعجب به سمت پسر مومشکی چرخید و سرشو به معنای آره تکون داد
_ زبون نداری
+ ب.. بله
_ به جهنم خوش اومدی
گفت و با یه حرکت از سلول خارج شد جیمین گیج تر از همیشه سرشو روی میز گذاشت و سعی کرد بغضشو قورت بده و با خودش زمزمه کرد
_ من بی گناهم ، ثابت میکنم ،من بی گناهم
*
ظرف غذاشو با صدای وحشتناکی روی میز کوبید و باعث شد تیکه ای از سیب زمینی ازش بیرون بپره ، جونگ کوک تیکه بیرون پریده سیب زمینی و با دو انگشت برداشت و به سمت لباس مین یونگی پرت کرد
+ خوشحالی ؟
_ چی میگی ؟ حوصله دعوا ندارم
+تو تنها کسی بودی که جیمین و میشناختی
_ که چی ؟ الان کارت جبران شد
+ میدونی الان چه اتفاقی میوفته ؟ اون میمیره و اگر بمیره من دیگه دلیلی برای بیرون اومدن از این جهنم ندارم ، با هم خاکتون میکنم مین یونگی
از جاش بلند شد و ظرف غذاشو همراه خودش برداشت و قبل رفتن به میز دیگه توی غذای یونگی تف انداخت
یونگی نیش خندی زد و ظرف غذاشو هل داد و با زدن دستش زیر چونش نگاهشو به جونگ کوک دوخت
_جیمین کیه یونگی وقتش نیس بگی ؟
+تنها نقطه ضعف جئون جونگ کوک
_ اون اومده به سلول ما
یونگی با شگفتی به سمت دوست پسرش چرخید
+ چقدر خوب ، زجر کشیدنشو با چشمام میبینم
هوسوک دیگه چیزی نگفت ، از وقتی با یونگی دوست شده بود تنها چیزی که دخالتی توش نداشت روابطش با جونگکوک بود
*
جونگ کوک بعد سه ساعت تحمل بی اهمیت جلوه دادن توی دوربینای مختلف بلاخره طاقت نیاورد و همانطور که دستاشو توی جیبش گذاشته بود از حیاط خارج شد و سمت سالن سلول هاشون رفت
جین با دیدن جونگکوک به سمتش رفت و دستشو دور شونش گذاشت
+ کوک یه پسره تازه وارد اومده ، انقدر خشگله دوس دارم به فاکش بدم
جونگ کوک با شنیدن حرف جین ایستاد و با خشم توی چشماش زل زد
+ چته ؟
_ کدوم سلوله ؟
+ سلوله هوسوک و یونگی
جونگ کوک فاکی زیر لب گفت و از پله ها بالا رفت و با رسیدن به در سلول یکی از پسرا رو دید که دستای جیمین و گرفته و به دیوار چسبوندتش
+ تو مثل اینکه قانون اینجا رونمیدونی خشگله ، اینجا هر تازه واردی باید برای من ساک بزنه
جیمین چشماشو بست و نفسش و نگه داشت
_ ولم کن عوضی
+ انگار لبات برای دیکم افریده شده
جونگ کوک دستاشو مشت کرد و چشماشو بست ولی حرفی نزد جین که تعجب بهش اجازه حرف زدن نمیداد به نرده روبه روی سلول تکیه داد و تماشا کرد
جیمین اخمی کرد وقتی پسر خواست برای بوسیدن لباش بهش نزدیک بشه قبل اینکه جونگ کوک حرکتی کنه زانوشو بالا اورد و با تمام توانش به دیک پسر کوبید
Advertisement
پسر از درد فریادی زد و دستای جیمین و رها کرد
جیمین فرصت و غنیمت شمرد و به سرعت از سلولش فرار کرد و با بیرون اومدنش و دیدن جونگ کوک که همونطور بی حرکت بهش زل زده بود تنه ای محکم بهش زد و از کنارش رد شد قلب کوچولوش از شدت عصبانیت محکم میتپید و حس ضعف شدیدی داشت ، تمام چیزی که درک نمیکرد سکوت و بی اهمیتی جونگ کوک نسبت به خودش بود
خودش و به دستشویی رسوند و با بستن درش اشکاش سرازیر شد و زمزمه کرد
+ شاید واقعا به حرفم گوش کرده و فراموشم کرده ، اون یه قاتله ، یه قاچاقچی ، چه انتظاری داشتی جیمین ؟
جونگ کوک چنگی به موهای مشکیش زد و داخل سلول رفت ، یقه پسر و بالا کشید و تو صورتش نگاه کرد
+ اگر یک بار دیگه دستت بهش بخوره دیکتو میبرم به عنوان کادو میفرستم به زنت ، فهمیدی ؟
پسر یقشو از دستای جونگ کوک جدا کرد و غرید
_ اون عوضی داغونم کرد نمیتونم کارشو بی جواب بذارم
+ دخترت مدرسه هان میره ، درسته ؟
پسر با شنیدن این جمله دستاشو بالا اورد و عقب رفت
_ فراموشش کن ، اکی ؟ منم فراموش کردم
با خروج پسر از سلول جین داخل اومد و نگاهی به جونگ کوک انداخت
+ چرا به اون پسر اهمیت میدی
لباشو گاز گرفت و با اخم واضحی نگاه جین کرد
_ اهمیت نمیدم ، میخوام برده خودم بشه
جین که قانع نشده بود شونه ای بالا انداخت و زمزمه کرد
+ عین سگ دروغ میگی ولی به هر حال اکی
*
جیمین از دستشویی خارج شد و صورتشو شست و نگاهش به پسری که صبح متوجه شد هم سلولیشه گره خورد که دقیقا پشت سرش ایستاده بود
+ تو معشوقه جئونی ؟
برگشت و دستاشو با پشت شلوارش خشک کرد و نگاه سردشو مستقیم تو چشمای هوسوک دوخت
_ چرا باید به سوالات جواب بدم ؟
+ قلدری نکن بچه
جیمین اخم کیوتی کرد و خواست از کنارش رد بشه که موهاش از پشت کشیده شد اخمی کرد و اخ از حلقش خارج شد
_ تا اینجا اومدی نمیخوای به باسن خشگلت یه حالی بدم عروسک ؟
دومین قلدری که جیمین باهاش مواجه شد دستاشو روی دست پسر گذاشت و سعی کرد جداشون کنه
+ ولم کن حرومزاده
جونگ کوک وارد دستشویی شد و با دیدن جیمین تو دستای جه نو دستی که داخل جیبش گذاشته بود و مشت کرد
هوسوک روی سکوی مشکی رنگ نشسته بود و یا دیدن کوک خودش و برای تماشای یه بزن بزن توپ اماده کرد اما در کمال تعجب حتی وقتی پسر بزور بدن جیمین و از زیر لباس لمس میکرد و جونگ کوک بی اهمیت از آینه دستشویی نگاهشون میکرد و مشغول مسواک زدن بود
پسر جیمین و بزور داخل دستشویی برد و این چشمای هوسوک بود که هی گشاد تر میشد
جه نو جیمین و چرخوند و با گرفتن دو تا از دستاش سعی کرد شلوارشو از پاش خارج کنه
جیمین فریاد هاش تحلیل رفته بود و اشکاش پشت هم گونه هاشو خیس میکرد
+ لعنت بهت ولم کن
پسر بزرگتر شلوارشو پایین کشید و خریدارانه باسن سفید و خوش تراششو دست کشید و خواست شلوار خودش و پایین بکشه که یقش از پشت گرفته شد و به عقب پرت شد
هوسوک لگدی نثار پهلوی جه نو کرد و زمزمه کرد
+ چطور جرعت میکنی وقتی من اینجا نشستم سر و صدا راه بندازی
جه نو از جاش بلند شد و با عصبانیت تو چشمای هوسوک زل زد
_ حتما باید میریدی تو عشق و حالمون ؟
هوسوک لبخندی زد و شونه بالا انداخت
+ من رو مود خوبی نیستم پس تو ام حقنداری باشی ، هِری
Advertisement
با خروج جه نو سمت جیمین چرخید و دید که شلوارشو بالا کشیده و روی توالت فرنگی نشسته
از تکون خوردن بدنش میشد فهمید داره گریه میکنه ، چشماشو چرخوند و با حرص به کوک زل زد
جونگ کوک دهن پر خونشو توی سینک خالی کرد و مسواک خونیشو اب کشید ، تمام مدتی که حواسش به پشت سرش بود متوجه نشده بود کی به لثه هاش اسیب رسونده
با خروج هوسوک از دست شویی سمت دستشویی که جیمین درونش بود رفت و با دیدنش قلبش مچاله شد
دلش میخواست بغلش کنه و بهش بگه این کابوس تموم شده اما نمیتونست و درونش از این عذاب داشت متلاشی میشد.
هوسوک انگشتاشو نوازش وار روی بدن نیمه برهنه یونگی کشید و زمزمه کرد
+ کم مونده بود پارک جیمین به فاک بره
_ جام خالی بود پس
+ یونگیا ، میدونی دخالت نمیکنم اما ، چرا این کارو با جئون کردی ، تو هرچی باشی آدم فروش نیستی !
یونگی نیم خیز شد و با چشمای سرخ از عصبانیت به دوست پسرش زل زد
_ جئون جونگ کوک یه زندگی به من بدهکاره
+ این چه ربطی به جیمین داره ؟
یونگی به فکر رفت ، انگار که غرق خاطرات عذاب اوری شده باشه صورتش بی روح و غمگین شد زمزمهوار مثل قصه گو با صدای بم و خشکش شروع به حرف زدن کرد
_ من و اون خیلی صمیمی بودیم ، مثل دو تا برادر ، از اول دبیرستان با هم دوست شدیم و من همه جا باهاش بودم همه چیز خوب بود تا وقتی که پاش به خونمون باز شد .
لبش و گاز گرفت تا بغضش و فرو بده و چشمای سرخش و باز کرد و ادامه داد
_ یوری عاشقش شد ، خواهرم ، اولا نمیدونستم ولی اخرا بهم میگفت از کوک بخواه به من اهمیت بده میگفت عشق یک طرفش به جونگ کوک زندگیشو بهم ریخته . قبولش برام سخت بود ولی بخاطر یوری باهاش صحبت کردم ، گفت نمیدونسته و سعی میکنه جوری که ناراحت نشه ردش کنه ، دلیلشم این بود میخواد از کره بره ، نمیدونم اون عوضی بهش چی گفت که خواهرم همون شب خودکشی کرد و تو نامه ای برام نوشته بود اوپا تا وقتی پارک جیمین زندس من نمیتونم شانس نفس کشیدن کنار کوکیمو داشته باشم ، پس نمیخوام نفس بکشم !
هوسوک دستشو روی قطره اشک یونگی گذاشت و پاکش کرد ، نمیتونست خودش و جای یونگی بذاره و با لحن آرومی زمزمه کرد
+ متاسفم
_ اگر پارک جیمین نبود، اگر اون جئون عوضی به خودم میگفت گِی نمیذاشتم دل خواهرم بشکنه ، شاید الان زنده بود !
جیمین دستشو از روی دهنش برنداشت و با چشمایی که از اشک براق شده بود کنار دیوار سلول نشست
هان با دیدن جیمین که کنار دیوار چمباتمه زده خوابش برده بود خندشگرفت و کنارش روی زانو هاش نشست
+ هی پسر , چرا نمیای داخل سلول ؟
جیمین گیج و خواب الود به پسر نگاه کرد و از جاش بلند شد
_ نفهمیدم کی خوابم برد
هان بلند خندید و همونطور که باهم وارد سلول میشدند گفت
+ اولین زندانی هستی که شب اول حبس حتی زودتر از بقیه میخوابه چه برسه به بی خوابی
یونگی نگاه قضبناکی به جفتشون انداخت و با گفتن
_ خفه خونبگیرید
چشماشو بست و خوابید .
جیمین روی تخت دراز کشید به میله های اهنی مشکی تخت بالایی زل زد .
با صدای گوش خراش هشدار و باز شدن در سلول ها از خواب پریدن
جونگ کوک با صدای ضعیفی غر زد
+ چه خبره ، چه مرگشونه
جین بدون این که تکون بخوره بالشت و روی سرش گذاشت و سعی کرد دوباره بخوابه
_ همه زندانیا از سلول هاتون خارج بشید و داخل سالن جمع شید ،
+ گاییدمتون
یونگی گفت و از جاش بلند شد جیمین که بیدار بود روی تختش نشست و نگاه مظلومی به هوسوک که نگاهش میکرد انداخت ، هوسوک با بالا انداختن شونه هاش همراه یونگی از سلول خارج شد
هان با دیدن نگاه کنجکاو و مظلوم جیمین گفت
+ نمیدونم رفیق ، اولین باره همچین گوهی میخورن
با جمع شدن همه زندانیا توی سالن فرماندار داخل اومد و همراه افسر جکسون و تعداد زیادی سرباز زندانیارو روی زانوهاشون نشوندن با گرفتن اسلحه به سمتشون ساکتشون کردن
فرماندار کچل و رو عصاب نگاه کلی بهزندانیا انداخت و لبخند زد
+ حتما همتون سوال دارید چرا سه نصف شب این کارو کردم ؟
دستاشو بههم کوبید و خندید
+ راستش دلیل خاصی ندارم برای این کار ولی از امشب ، هر دو شب یکبار به صورت رندم پنج نفر از شما زندانیا رو تا دو روز میفرستم انفرادی
با صدای اعتراض زندانیا فریاد زد
+ اگررر ، اگر میخواید از این وضعیت خلاص شید ...
با دستش به جونگ کوک اشاره کرد و لبخند دیگه ای زد
+ از جئون جونگ کوک عزیز خواهش کنید جای کیم نامجون و بهمون بگه
_دهن فاکیتو باز کن و جای اون لاشی و بهشون بگو
کوک نگاه عاقل اندر سفیه به جین که فریاد زده بود انداخت و چشماش و تو کاسه چرخوند
خیلی دلش میخواست داد بزنه
+ تو که دوست پسرشی خودت بگو
ولی میدونست اگر هویت جین مشخص بشه نامجون فقط چند ثانیه زندش میذاره
فرماندار چرخید و بین جمعیت جیمین و کنار هان پیدا کرد
سمتش رفت و با گرفتن بازوش بلندش کرد
+ این افتخار و به تو میدم پارک جیمین پنج تا زندانی و انتخاب کن
جیمین ترسیده چشماش و درشت کرد و با لحن التماس گونه ای خواهش کرد
_ نه لطفا ، من نمیتونم
+ چرا میتونی ، تو معشوقه ی جئون جونگ کوکی کی از تو بهتر
با حرف فرماندار صدای همهمه از سر گرفته شد
زندانیای که به خون جونگ کوک تشنه بودن حالا مشتاق بودن و خواب از سرشون پریده بود
_ من هیچیه اون عوضی نیستم
فرماندار جیمین و سمت جونگ کوککشید و خندید
+ شوخیت گرفته ؟ حتی قاتل بی احساسی مثل یوتا هم میتونه تشخیص بده این نگاه به خون نشسته عاشقانه نگاهت میکنه
جیمین سرش و به معنای نه تکون داد و خواست حرفی بزنه که فرماندار هولش داد و فریاد زد
+ زود باش ما تمام شب وقت نداریم
جیمین ناچار سمت جونگکوک چرخید و نگاهش کرد ، جونگ کوک با سرش به خودش اشاره کرد و با چشماش از جیمین خواست انتخابش کنه ولی جیمین میترسید ، هنوز ته دلش امید داشت که امینت توی این زندان فقط با بودن جونگ کوک هست
دستشو به سمت پسر چاقی گرفت و چهار نفر ناشناس کنار اون و نشون داد
+ اونا
فرماندار دستشو روی شونه جیمین گذاشت و زمزمه کرد
_ هرچی شما بفرمایید جیمین شی
و با اشاره سر به سربازاش گفت زندانیارو به سمت انفرادی ببرن
بعد خروج فرماندار سربازا از سالن جین سمت جیمین رفت و با گرفتن صورتش بین دستاش لپاشو فشار داد
+ پسر من واقعا عاشقه توعه ؟ وای خدا چقدر شیرینی تو
جیمین با لبای باد کرده و چشمای نیمه گردش سعی کرد حرف بزنه
_ اینطور نیست ،ما از هم متنفریم
جونگ کوک نزدیکشون اومد و درحالی که دست جینو به سمت سلولشون میکشید با صدای نسبتا بلندی که به گوش چند نفر هم برسه گفت
+ درست میگه جین من ازش متنفرم ...
______ 2300
پارت دوم زود اپ شد چون میترسم تنبلی کنم و نسبت به داستان سست شم
امید وارم دوسش داشته باشید
love you 💜
Advertisement
- In Serial301 Chapters
Tales From the Terran Republic
We tried, you know… We really did. We tried so hard to be… better… We actually were better once. No, seriously. We were enlightened, generous, peaceful… Stop laughing! We were! We were peaceful, dammit! No, I’m not “tugging your winglets.” It’s true! Look, if you’re going to be like that, I’ll just push the launch button right now. See ya, don’t wanna be… Oh, you ARE interested after all? Ok. Hey, I just got word that your captain will be ok. We were able to get him into a med pod quick enough… Of course, we tried to save him. Just what sort of people do you think we are?... Now that was harsh… completely accurate, mind you… but harsh. Anyway, like I was saying, we were a prosperous, peaceful people, and war had been nothing but a distant memory for over five hundred years before it happened... Before Yellowstone happened! You don’t mean to tell me that you didn’t know about that… massive supervolcano? Blew the Hell out of our planet? Two years where nothing grew?… Anyway, that’s what started it, the Sol Wars… Oh, you have heard about those, huh? Well, needless to say, all that enlightened, generous, and peaceful didn’t exactly make it through the two years of complete famine and the wars that followed… Maybe it’s more accurate to say the enlightened, generous, and peaceful among us didn’t survive… (laughs)… You’re right. It does explain a lot, doesn’t it? Probably for the best, though. “Enlightened” and “peaceful” aren’t really all that useful out here in the galaxy at large, are they? That reminds me; thanks for the ship. You guys did a great job with this one. Oh, don’t be like that. At least it was us what got you and not one of the really messed groups like the Harlequin or the Black Angels. We’re just going to take your shit. It could be worse… trust me... Well, anyway, we loaded the life pods down with some good food, and you guys can drink alcohol, right? We put in a couple of fifths in there, too. It’s about forty percent ethanol, so be warned. Most species will want to dilute that. We’ll drop your wounded off somewhere safe once they are stable. Your fleet patrols this area fairly regularly, and we’ll drop the distress beacon right before we jump… Well, It’s been fun and no hard feelings, right?… Oh, you want to know some more? Sure. I got time to kill… Let me tell you about this one pirate and her crew. They’re Terran scum, but they are still… Why do we hate the Terrans? Hoo Boy… How much time you got? *** It’s the thirty-second century, and humanity is now part of a galactic civilization comprised of hundreds of worlds. Humanity has been savaged by natural disaster and war and has been fractured into several separate populations, all of which loathe each other (some things never change). This is a gritty drama-driven rambling tale that swings between action, drama, horror, and plenty of very, very dark comedy. Warning: contains adult situations, absolutely horrible language, bathroom humor, implied ultra-violence, actual ultra-violence, drugs, alcohol, pirates, mercs, xeno prostitutes, moral ambiguity, deranged AI's with identity issues, giant commie space slugs, and a poor little frog girl who just wants to sell coffee. Updates twice weekly on Tuesday and Friday. *** Note: This story can get rough. Those warning tags? They aren't for show. I recently received a review and as a result I want to make one thing clear. Portraying something is NOT endorsing it! Many "heavy" topics are touched upon and just because a character says or does something does not imply that the author feels the same way. I selected the "Anti-Hero Lead" and "Villainous Lead" tags for a reason. Rule number one of this story is "no good guys". A good description of the story is, "bad people doing bad things to worse people". There are a few good characters, here and there, but they are the exception to the rule. If you want a hard-hitting, exciting, gritty sci-fi story that doesn't pull any punches, or shies away from "difficult" concepts, welcome! If you are set on a pure and noble knight that runs around and slays conveniently evil monsters and rescues totally innocent princesses... or your sensibilities are easily offended... You're not going to be happy with this one.
8 682 - In Serial37 Chapters
Vaewolf System
[participant in the Royal Road Writathon challenge] Textbook Definition of a Vaewolf; Hybrid, of Vampire and Werewolf. When the FAE, creatures of fantasy and long-lost history, rushed out of the depths of the earth, sick of how humanity had destroyed the world, no one had expected it. Unable to contend against their magic and advanced technology, Humanity was soon on the verge of extinction. Until, one ambitious man, invented the Fae Serums. And thus, a new world of Fae Humans was born. Miles Lykaon was meant to live a life of absolute comfort and power, as the next heir to Lykaon Industries. But when he was still a child, his parents passed away. Even with his Butler/Guardian watching over him, in order to protect what his parents had left, he was forced to grow older beyond his age. But he failed, and his inheritance fell into other hands. Until one fateful night, when two mysterious strangers, monsters, crashed into his home. He was meant to die, but a ghost saved his life, sacrificing the two monsters in his place. When Miles woke up, he had been granted a mysterious system, with a strange feature called forms. And so begins the Legend of the Vaewolf, the Lord of Blood and Shadow, the Huntsman of the Wild. Discord Server: https://discord.gg/sPEJKm9Cover Art: Drawn and Designed by me. So expect more art. Updates: I will do my best to update daily. This story is inspired by the glitch in Skyrim, and the general coolness of the idea. --------------------------------------------------------------- Just in case you're looking for something a bit more serious, a bit more real, with longer chapters, perhaps you'd like to check my twin brother's book? It is Project Vaewolf by SomethingStinks. He only updates once or twice a month, but I really like it. Plus, we built the world together. :)
8 314 - In Serial37 Chapters
Unstable Power in You
Avocado High is a school for special children (by special I mean children who have powers)Manaka Laala is a 11th grader who just transferred to Avocado HighLaala doesn't really showed up her power and always wear gloves even at indoor Everyday was just a normal days for her but that changed until she met Yumekawa Shougo who is famous for his Telekinesis power in Avocado High.
8 98 - In Serial18 Chapters
The Last Boss
First, English isn't my first language Second, this story isn't edited or passed by a proofreader, yet. Third, Don't worry that I will finish the story arc, even if there is 1 person reading. Furthermore, I plan the Average Release of each chapter taking from 1 to 2 days. Finally, if you are kind you can comment on the mistake and as soon as I can I will correct. ------ https://imgur.com/a/F4mSA (for whom it may have trouble with the shadows) ----
8 71 - In Serial15 Chapters
Slaughtering God's Legacy Inheritor
Reborn by the blood of a Slaughtering God. Cultivating as an unforgiven. Mixing the laws of light and dark.The boy changes the flow of his own destiny as he embarks on a journey to reclaim the land that was theirs.
8 168 - In Serial20 Chapters
The Vampires Little
Jackson Malik, the bad boy, the risk taker expects to be a Dom only to find out he is a little but not just that he has a phobia which is very rare.The Vampire Demetri twins Ashton and Zoe take on a certain liking to Jackson when that are asked to pick him up from the classification centre. Follow Jackson with his story and find out what happens.
8 211

