《Paranoia》«دنیاهامون ادامه داره»
Advertisement
اوه من چی گفتم؟ تهیونگ؟
همیشه دلم میخواست اون رو توی موقعیت آرزوی بچگیش که خواننده شدن بود ببینم و الان که اون بالاست، بالاتر از من و همه ی مردم این شهر فکر کنم منم دارم به آرزوم میرسم.
یه تی شرت ساده ی مشکی پوشیده و یه کلاه هم سرشه. این کلاه رو من براش بدون مناسبت خریده بودم و گفته بودم که هروقت کاملا احساس خوشحالی داشت ازش استفاده کنه و حالا که اون کلاه روی موهای ابریشمی تهیونگ جا خوش کرده یعنی حالش خوبه.
این هم باعث خوشحالی من میشه و هم ناراحتی....بذار اعتراف کنم که وقتی میبینم بدون من هم خوشبخته دلم میشکنه...اما من خوبم که اون خوبه و میخنده.
خدای من...محو زیبایی و لبخند مستطیلی اون شدم! اگرچه تصویری که ازش دارم بخاطر این اشکای لعنتی تاره اما هنوز میتونم قسم بخورم که هیچکس امشب به درخشندگی تهیونگ نیست.
من خیره به تهیونگ بهش اشاره کردم و بعد رو به جیمین لب زدم.
"اون داره جادو میکنه...میبینی؟"
جیمین دنباله ی انگشت منو گرفت و با گیجی به رو به رومون زل زد.
"کیو میگی؟"
"تهیونگ...اونجا..."
جیمین و نامجون همزمان بهم نگاه کردن و نامجون سرش رو به طرفین تکون داد و صندلیش رو نزدیک من آورد و از شونه هام گرفت.
"جونگکوک تو مستی...اون تهیونگ نیست...از خیالاتت بیا بیرون!"
من به نامجون نگاه کردم. به هر دو نامجونی که رو به رومن. اون چهارتا چشم غضب آلود من رو هدف قرار داده بودن.
نامجون با چهارتا دستش منو تکون میده و حالت تهوعم هر لحظه داره بیشتر میشه.
من خندیدم و دوباره به سن نگاه کردم.
"نه چرند نگو هیونگ...عینک لعنتیتو بزن به صورتت و ببینش...اوناهاش-"
حرفم نیمه تموم موند و با چشمام دنبال تهیونگ روی اون سکو گشتم اما جز پسری که حتی شبیه به تهیونگ هم نبود، چیز دیگه ای ندیدم.
"دیدی؟اونجا نیست. توی راه به من قول دادی امشب واقعا خوش بگذرونی...بیخیالش پسر!"
"تهیونگ رو از ذهنت بیرون بنداز و حداقل یه امشب رو با ما باش."
جیمین اضافه کرد و با اینکه لبخند داشت اما من ناراحتی رو توی صورتش میدیدم.
ما همه مون یه مشت انسان غمگینیم که فقط داریم به زور لبخند تصنعی میزنیم و وانمود میکنیم که همه چیز داره خوب پیش میره.
حتی همین جیمین...من میدونم که اینجا توی فکر شوگاست و حتما شوگا هم اون سر دنیا هنوز داره به جیمین فکر میکنه....پس تنها کاری که لازمه بکنه اینه که اون لبخند فیک رو از روی لبش پاک کنه و بذاره دلتنگی از گوشه ی چشمهاش پایین بریزن...درست مثل من.
این دلتنگی های اصیل شرف دارن به همه ی خنده های زورکی.
آب دهنم رو قورت دادم و سوزش گلوم من رو از فکر بیرون آورد. به دستشویی رفتم و پیشنهاد بقیه برای همراهیم رو رد کردم.
با بی رحمی تمام، دلم میخواد تک تک اعضای بدنم نابود شن و از نو دوباره ساخته بشن...تا یه پوستِ لعنتیِ جدید داشته باشم که هیچوقت حافظه ای از لمس های تهیونگ نداشته باشه....تا دست های جدیدی داشته باشم که هرگز انگشتاش قفل انگشتای اون نشده باشن...تا لبی داشته باشم که تهیونگ رو نبوسیده و چشمهایی که نگاهش هرگز با نگاه پسری به نام کیم تهیونگ گره نخورده باشه.....
صورتم رو چندبار آب زدم و چند دقیقه همونجا موندم تا سرگیجه م برطرف شه.
من امشب برای بار هزارم به خودم قول دادم که دیگه اسم تهیونگ رو نیارم و بعد بیرون رفتم و بجای اینکه کنار آشناها برم ، سرپا کنار میز بار ایستادم و شروع کردم به تماشا کردن بقیه.
چند لحظه بعد الکس با یه لبخند گشاد و چشمهایی که برق میزد نزدیکم شد و کنارم ایستاد.
Advertisement
"خب نظرت درمورد اینجا چیه؟"
من سرم رو تکون دادم.
"خوبه...بزرگتر و....قشنگتر از قبلیه."
اون خندید.
"هنوزم وقتی مست میکنی کیوت میشی."
"مرسی."
من عادت ندارم در مقابل تعریف بقیه از خودم عکس العمل خوبی نشون بدم، مخصوصا وقتی که مست باشم و سرم پر باشه از توهم های رنگارنگ.
"اون جای قبلیو که از من گرفتی رو چیکار کردی؟ برنامه ای ریختی براش؟"
من سرم رو با آهنگ تکون میدم و مجبورم بخاطر صدای بلند آهنگ تقریبا جیغ بزنم...اما میترسم که این آهنگ فقط صدای توی ذهنم باشه و من اگر داد بزنم یه احمق به نظر برسم.
"من...خب...درواقع هیچی...من اصلا نمیدونم اونجارو برای چی ازت خریدم."
خندیدم و حس کردم که ممکنه هر لحظه از دهنم در بره که من دوسال لعنتی از زندگیم رو گم کردم و هیچ نمیدونم چه فکری برای اون بار داشتم.
"یعنی میخوای کار دیگه ای باهاش کنی؟ خودت بهم گفتی اونجا رو خریدی تا تبدیلش کنی به یه بار خصوصی که تهیونگ بعضی شبا اونجا بخونه...خدای من هیچوقت برق چشمات وقتی این رو برام تعریف میکردی یادم نمیره...اون همه ذوقت کجا رفت پس؟"
چند دور الکس و همه ی آدم ها و وسایل اونجا دور سرم چرخیدن و وقتی دوباره سرجاشون قرار گرفتن یادم افتاد که نفس بکشم.
پس من همچین چیزی توی سرم بوده؟ من میخواستم یه جورایی آرزوی تهیونگ رو که خوندن بود رو برآورده کنم؟ منی که الان چندهزار بار قسم خوردم که فراموشش کنم؟
"ساعت چنده؟ اوه دیگه الاناست که تهیونگ هم برسه."
من زمزمه وار مثل یه ماشین تکرار کردم.
"اره الاناست که اون برسه. چی؟!"
الکس با بیخیالی تکرار کرد.
"تهیونگ قراره بیاد.مگه نمیدونستی؟"
"اوه...من...من سرم خیلی گیج میره، میرم بشینم."
من عصبانی ام و یک نفر شبیه الکس کافی بود تا حال امشبم رو از اینی که هست خرابتر کنه.
حالا من باید چیکار کنم؟یعنی انقدر احمق بودم که حتی حدس هم نزده بودم که ممکنه امشب تهیونگ هم اینجا باشه؟
اون بزودی از در میاد تو و ما همدیگر رو بعد از چند روز طاقت فرسا میبینیم و من نمیدونم عکس العملم چی باید باشه و متقابلا هیچ فکری درمورد عکس العمل اون هم ندارم.
باید برم خودم رو گم و گور کنم تا هیچوقت باهاش چشم تو چشم نشم؟ یا اینکه جوری رفتار کنم که انگار اونم برام یه آدم عادیه مثل همه ی آدم های عادی دیگه ای که دور و برمن!
من میدونم اون هنوزم دوستم داره. اگر نداشت بعد از اینکه دید مگی من رو میبوسه اخم نمیکرد. اگه نداشت هیچوقت کلید خونه رو به نامجون نمیداد تا هر از گاهی بهم سر بزنه. اگه نداشت پیراهنش رو از قصد توی کشو جا نمیذاشت. اوه پاک یادم رفته بود! پیراهنش!
این خیلی افتضاحه که اون من رو توی لباس خودش ببینه. من حتما توی نگاهش یه بدبخت به نظر میام و بااینکه هستم اما نمیخوام اون اینجوری ببینتم.
من چند دقیقه ست که اینجا تنها نشستم و حتی یک ثانیه نگاهم رو از در نگرفتم و استرس داره مثل خوره همه ی جونم رو میخوره. این اضطراب به اوج خودش رسید وقتی این سری که در باز شد تهیونگ و یه نفر دیگه که اصلا دلم نمیخواست با اون ببینمش داخل اومدن. من خوشحال شدم حداقل دستشون توی دست هم نیست.
تهیونگ اول نگاه سرسری ای به کل بار انداخت و وقتی نامجون از اون طرف سالن براش دست بلند کرد تهیونگ هم براش سر تکون داد و جیمین روش رو برگردوند.
تهیونگ لبخند زنان سمت الکس که پشت صندلی من بود حرکت کرد و این یعنی بزودی من رو که تنها این گوشه نشستم رو خواهد دید.
Advertisement
آب دهنم رو قورت دادم و لعنتی!
من نمیتونم چشمام رو قانع کنم تا اون رو دنبال نکنن.
اون هنوز به الکس نگاه میکرد اما یکم جلو تر از میز من ایستاد و اول با گوشه ی چشمش و بعد سرش رو کامل چرخوند و نگاهم کرد.
من هیچ چیزی رو نمیتونم از صورتش بخونم. اگر اون بهم اخم میکرد حتما خیلی بهتر از این حالت خنثی ش بود.
تهیونگ دیگه اون حالت خاص خودش نگاهم نمیکنه. حتی از اولین باری که دیدمش هم بی احساس تر به نظر میرسه.
جیهوپ یه ضربه به پشت تهیونگ زد و اون سرش رو جوری که انگار از خیالاتش بیرون اومده باشه تکون داد و از من رد شد و مشغول احوال پرسی با الکس شد.
اون منو دید ولی نادیده م گرفت و خوشحالم که صدای موزیک انقدر بلند هست که صدای خرد شدنم توش گم بشه.
سرم رو روی میز گذاشتم و چشمهام رو بستم و این فرصت رو به مغزم دادم تا اگر این بار هم توهم زدم زودتر از بین بره و به واقعیت برگردم. واقعیتی که من اینجا نیستم و تنها دغدغه م بوی نم خونه ی جدیدم توی دنیای قبلی بود و اصلا از وجود تهیونگ توی جهان خبر نداشتم.
اما وقتی سرم رو بلند کردم و اون طرف سالن رو دیدم فهمیدم که این بار دیگه تهیونگ خیال نیست چون اون درست وسط سن رقص داره تکون میخوره و خدای من...اون عوضی ای که داره باهاش میرقصه باعث میشه از عصبانیت بخوام لبم رو با دندون بکنم.
نه جونگکوک...آروم باش...اون فقط داره میرقصه و کاری به تهیونگ نداره.
اما من حالم داره بهم میخوره که میبینم اون پسر هیکلی و بی ریخت توی شلوغی داره سعی میکنه هی خودش رو بیشتر به تهیونگ من بچسبونه و به کمر و باسنش دست بزنه. من واقعا نمیتونم اینجا بشینم و به این منظره ی رقت انگیز نگاه کنم.
دور و برم رو فقط رنگ قرمز گرفت و تنها چیزی که واضح بود تهیونگ و اون پسر بودن....
دستم رو مشت کردم و با قدم های محکم سمت پیست رقص رفتم و خیالم راحت شد وقتی یک مشت درست توی دهن زشت پسر زدم و اون روی زمین افتاد و من روش رفتم و شروع کردم به زدنش.
این خیلی حس خوبی داره...باید زودتر این کار رو میکردم و بیشتر رنج دیدن تهیونگم با یه نفر دیگه رو تحمل نمیکردم.
تمام مدتی که مشت میخوابوندم زیر گوش اون عوضی،حس میکردم تهیونگ با تعجب داره به ما نگاه میکنه و بعد صداهای نامجون و الکس و جیمین رو شنیدم که منو صدا میزدن و سعی میکردن من رو از روی اون بلند کنن.
اون ها بلاخره موفق شدن ما رو جدا کنن و من از اینکه میشنوم آهنگ نحسی که اون دوتا باهاش میرقصیدن دیگه پخش نمیشه خوشحالم.
حالا میتونم اون کثافت رو به فحش بکشم تا آرامش بیشتری حس کنم.
"یکبار دیگه جرأت کن و حتی توی هوای تهیونگ نفس بکش...اون وقت ببین که چجوری با همین دستای خودم میکشمت."
"جونگکوک! تمومش کن!"
نامجون داد زد و من پریدم و تازه به دور و برم خوب نگاه کردم.
همه دور ما حلقه زده بودن و داخل این حلقه من، تهیونگ، نامجون، جیمین ،جیهوپ و الکس و اون زباله بودیم.
صدای پچ پچ میومد و جمعیت مثل سینما درحال تماشا کردن ما بودن.
من برگشتم تا دوباره تهیونگ رو ببینم مطمئن شم که شنیده اون مزاحم رو تهدید کردم.
اول فکر کردم اون داره به من نگاه میکنه ولی وقتی دقت کردم متوجه شدم که زل زده به پیراهنی که تنمه...انگار که تازه متوجه اون شده باشه.
من ناراحتم که یه قطره خون از گوشه ی لبم روی اون افتاد و کاش تهیونگ بخاطر این یه قطره خون از همه چیز بگذره و برگرده...
اما خود من وقتی تهیونگ لباسش غرق دریای خون بود تنهاش گذاشتم و رفتم، پس چجوری توقع دارم اون بخاطر فقط یه لکه خون برگرده؟
این سزای منه.
من خیلی تو گذشته گیر کردم و این اصلا نشونه ی خوبی نیست.
"این چیزیه که تو میخوای؟ این انتخاب توئه؟ راه بیوفتی توی تمام بارهای این شهر و با آدما لاس بزنی؟اما اینجوری نمیمونه...چون من این رو دارم جلوی همه بهت میگم تهیونگ...تو یا مال منی یا هیچکس! این رو به خاطرت بسپار."
این شبیه یه بازی لج و لجبازی شده و شاید اگر من فرصت داده بودم تهیونگ هم همین حرف رو به من میزد که راه افتادم توی کافه های این شهر و اجازه میدم دخترا من رو ببوسن.
یکبار دیگه به موهای تهیونگ که اون کلاه سیاهی که توی خواب دیده بودم روش نبود نگاه کردم و دیدم که اون هنوز زل زده به تن رنجور من...
من همراه با نامجون که دستم رو گرفت و کشید، بیرون رفتم.
دستم رو محکم پرت کرد و یه ضربه با پاش بهم زد.
"چه مرگته جونگکوک؟ این چه کاری بود انجام دادی؟"
این آخرین چیزیه که امشب میخوام. اینکه همه الان یکی یکی بریزن سرم و اول سرزنش و بعد نصیحت و درنهایت برام دلسوزی کنن و باعث بشن که حالم ازشون بهم بخوره.
من تظاهر میکنم که به حرفهای نامجون گوش میدم اما من فقط زل زدم به لباش و منتظرم اونا از حرکت بایستن و اون برگرده داخل و بذاره من همین جا برای خودم آروم آروم محو شم.
"....شورش رو درآوردی...خجالت زدمون کردی پیش الکس...گند زدی پسر....نه توی مستی میشه تحملت کرد نه هوشیاریت..."
غر و غر و غر.
تمومش کن هیونگ..دیگه نمیتونم روی زانوها و بایستم.
"....میرم داخل و به جیمین میگم که بیاد برسونتت خونه تا اون پسره نیومده تا دهنتو سرویس کنه...برم ببینم چجوری میتونم گندی که زدیو درست کنم."
من لبخند زدم بااینکه نمیخواستم این کار رو کنم و فقط از روی اینکه بزودی صداش دیگه توی سرم نمیپیچه بود خوشحال بودم.
به قطره خونی که حالا خشک شده بود نگاه کردم و متوجه شدم که صورتم گرم و خیسه....من فقط برای آروم شدن دستهای تهیونگ رو دور صورت خودم احتیاج دارم اما این فقط یه خیال خامه....
"حالت چطوره؟"
جیمین با یه دستمال توی دستش نزدیکم اومد و اون رو گوشه ی لبم گذاشت.
"انقدر داری درد میکشی که نمیدونم دستمال رو برای کجا باید استفاده کنم. خون لبت رو پاک کنم یا اشک چشماتو....حس میکنم اگه قفسه ی سینه ت رو بشکافم، قلبت رو میبینم که اونم داره خون ریزی میکنه."
اون داره با خودش حرف میزنه و اصلا دلم نمیخواد تهیونگ از این در بیرون بیاد و این صحنه رو ببینه.
دستمال بعدی رو از بسته ش بیرون کشید و اون رو دستم داد.
"حدس میزنم خودت باید این کار رو کنی"
بعد خودش رو عقب کشید و من باهاش اشک هامو پاک کردم.
"آماده ای بریم؟ تاکسی رسید."
بدون هیچ حرفی سمت ماشین رفتم و خودم رو داخلش انداختم.
چشمام رو بستم و چند لحظه بعد پلکم گرم شد، توی خواب فرو رفتم. مدام صحنه ی مشت زدنم به اون پسر رو میدیدم اما این بار تهیونگ دیگه ساکت نبود...اون سرم داد میزد و عصبانی بود. میگفت دیگه من رو نمیخواد و دوستم نداره...من خیلی شانس آوردم که توی خواب ضربان قلبم متوقف نشد.
احساس کردم دارم به آرومی تکون میخورم...انگار که سوار موج های دریا باشم...اما وقتی صدای جیمین رو شنیدم که اسمم رو به آرومی صدا میزد فهمیدم که چه خوب که همه ش فقط کابوس بوده و ممکنه تهیونگ هنوزم منو بخواد.
چشمهام رو مالیدم و به بیرون نگاه کردم.
"اینجا کجاست؟"
"میشه بدون اینکه چیزی بپرسی پیاده شی؟"
من یکبار دیگه از شیشه پشتی ماشین بیرون رو برانداز کردم و باز هم نتونستم تشخیص بدم کجاییم.
"فقط منو ببر خونه جیمین...من خسته م"
اون با کلافگی دستم رو کشید و غر زد.
"گفتم فقط همین یکبار!"
من نمیخوام پیاده شم اما تا به خودم اومدم دیدم با جیمین داریم توی این پارک تاریک و خلوت قدم میزنیم و بعد روی تاب های زمین بازیش نشستیم.
سکوت اینجا یجورایی آرامش بخشه چون هیچکس این اطراف نیست و این فقط تهیونگه که داره توی سر من پرسه میزنه.
"چرا اینجاییم؟"
"میخواستم باهات یکم حرف بزنم."
"وقت خوبی اصلا نیست. تو امشب شاهد آواری که روی سرم خراب شد بودی...پس چرا عذابم میدی جیم؟"
جیمین نفس عمیق کشید. ما در طول مکالممون حتی یکبار هم به صورت هم نگاه نکردیم.
من آهسته تاب رو تکون میدم و دلم میخواست یه بچه ی هشت ساله بودم و نهایت علاقه م به چیزی، عشقم به خوردن بستنی و اسنک با هم بود.
بهش که فکر میکنم حالت تهوع میگیرم اما این هزار بار بهتر از طعم تلخی بود که وقتی تهیونگ رو دیدم که با یه نفر دیگه میرقصه، مزه ش حس کردم.
"جونگکوک...میخوام باهات رو راست حرف بزنم...فکر نکن دارم نصیحتت میکنم یا هر کوفت دیگه ای...فقط میخوام به خودت بیای...من نمیتونم ببینم داری ذره ذره نابود میکنی خودت رو..."
"من خیلی اذیتتون میکنم نه؟ اصلا چطوره تو هم برگردی به اونجا و سه تایی با هم برقصید و باسن همو بمالید و حال کنید...هان؟نظرت چیه؟"
"بسه انقدر چرت و پرت نگو...من کی همچین حرفی رو زدم؟بذار زرم رو بزنم بعد پاچه م رو بگیر"
من زیرچشمی نگاهش کردم و زیر لب "بگو" گفتم.
"ببین...من نمیدونم الان نسبت کوفتیم باهات چیه...ولی من دوستت دارم جونگکوک...نه اونجوری که تو فکر میکنی...یعنی...نمیدونم...من تو رو جای برادرم میبینم...جای دوست نزدیکم...جای هم دانشگاهی...جای نامزد سابق یا هر کوفت دیگه ای که بودیم و هستیم با هم...برام فرقی نداره....فقط من دوستت دارم و نمیخوام داغون باشی...میفهمم...سخته برات جدایی از تهیونگ...اما اجازه بده زمان جلو بره و برای یه مدتی همه چیز رو به حال خودش بسپار"
من بلاخره توی چشمهای خمارش نگاه کردم. اونم مثل من خسته ست.
من به حرفاش دارم فکر میکنم و بااینکه دوست ندارم اما بخشی از من داره بهم میگه که ممکنه اون درست بگه. من در هر صورت به این زودی ها قرار نیست دوباره تهیونگ رو کنار خودم داشته باشم پس باید دنبال راهی بگردم تا این زمان جدایی رو کمتر کنم.
"من میخوام بهت بگم که وقتشه یکم عقب نشینی کنی...وقتشه یکم زمان و فضا به تهیونگ بدی...این اتفاق برای منم افتاده بود، یه روزی اومد که حس کردم نیاز به تنهایی دارم...من واقعا یه مدت از شوگا دور موندم و بعد دوباره برگشتم و ما دوباره خوب شدیم باهم. مطمئنا خلأ تو رو بزودی حس میکنه و برمیگرده پیشت...من حدس میزنم این تنها راهیه که اون ممکنه برگرده...."
"این بزودی که میگی چقدر طول میکشه؟ممکنه خیلی باشه؟ اخه اون مگه چند شب دیگه رو میتونه بدون نوازشهای من بخوابه؟...من...من نمیخوام عادت اینکه هرروز صبح وقتی دستای من توی موهاش بود و از خواب بیدار میشد از سرش بپره...ممکنه اون بخواد منو برای همیشه فراموش کنه و کنار بذاره؟"
"اینطور نیست. تو فراموش نشدنی ترین آدم روی زمینی جونگکوک....."
من دیدم که جیمین بلند شد و پشت سرش تاب مثل یه گهواره آروم آروم تکون خورد. اون نزدیکم شد و سر من رو توی بغلش جا داد و من فقط به لباسش چنگ زدم و امیدوارم این آخرین گریه ای باشه که برای تهیونگ میکنم....
.
.
.
.
.
.
.
انگار نه انگار بیست روز از آخرین باری که تهیونگ رو دیدم میگذره و من هنوز زنده م با اینکه فکر میکردم مثل هوا بهش نیاز دارم. اما بیست روز گذشته و من هنوز نفس میکشم توی هوایی که اون نیست.
از اون روز دائم به این فکر میکنم چرا تهیونگ اون شب هیچی بهم نگفت و فقط حیرت زده من و پیراهنی که تنم بود رو نگاه کرد.
ولی هیچکدوم از این ها مهم تر از این نیستن که چرا وقتی که بیست هزار بار تهیونگ میتونست اون گوشی لعنتی رو برداره و بهم زنگ بزنه و فقط بپرسه که جای زخم کنار لبم خوب شده یا نه...این کار رو نکرده.
من تمام این بیست روز رو توی خونه موندم و انقدر فایل های توی اون فلش رو از اول دوره کردم که این بار بدون اینکه لازم باشه تلوزیون رو روشن کنم، میتونم توی ذهنم پخششون کنم.
من خوبم. منظورم اینه که واقعا خوبم چون دیگه گریه نمیکنم و یه صدایی توی سرم مدام ازم میخواد خاطراتم با تهیونگ رو یادآوری کنم و اینجوری باعث میشه جای خالیش کمتر اذیتم کنه.
اما بعضی از شب ها من اون رو واقعا بیرون از سرم میخوام و اینجا دقیقا همونجاییه که میفهمم جنون چقدر بهم نزدیکه.
ساعت هشت شبه...جیمین هرروز بهم زنگ میزنه اما من متعجبم که چرا تا الان باهام تماس نگرفته. یه حسی بهم میگه باید تلفن رو بردارم و زنگ بزنم بهش تا مطمئن شم حالش خوبه و اما بخش دیگه ای از من فقط میگه بیخیال و بی حس باش.
جیمین هرروز باهام حرف میزنه و میگه که من قوی ام و از پس این شکست برمیام و من هربار پیش خودم میخندم چون اون بهم گفته بود تهیونگ برمیگرده و اگر قراره برگرده پس دیگه شکست معنایی نداره...مگر اینکه جیمین بهم دروغ گفته باشه....
Advertisement
Ph. D. In Sorcery
Follow Anastasia, the unlucky physicist turned wizard, as her reality gets turned upside down and she is plunged into a world of gods, magic, swords, and adventure. Short and sweet description, anything more would be a spoiler and I detest those. Now, what you can expect from reading: This is my first time writing, or better said allowing someone else to read that mess so don’t raise your expectations too much. Still, I will try to keep the story flowing, while also devoting as much time as I can to editing. In my opinion, the story is written at a faster pace than normal with time skips here and there. I will do my best to not allow the faster pace to ruin the story by using those time skips to raise the skill of the main character. I am mainly looking for feedback while I test myself in new and unexplored waters. I did put a lot of thought into worldbuilding and the magic system, it is something that has been mulling inside my head for years before I sat down to write anything down. First and foremost I am an engineer and not a writer. I will try to do my utmost to make the world logical and consistent, but sometimes I might not express that in a way that’s clearly understood. I have a rough outline with several possible endings, but the story will change and evolve as I do. But in case I have to stop for whatever reason, the story will get an ending. It will be done even if I have to send coded messages from a bunker. I am a big fan of the Dresden Files so you can be certain that everything mentioned will in most cases be used, with a few red herrings sprinkled in the mix. But that also means I will enjoy putting the main character through the meat grinder while I eat popcorn and laugh from my evil lair. Physics, and to be more precise electromagnetism, quantum field theory, general and special relativity are very interesting topics for me that I research in my spare time. That means that the premise of the story will be using that research to bring logic to magic. Stupid I know, magic is magic, but to me, there is no reason why there shouldn’t be a concrete set of rules there. But it is still magic and that allows me to play with some things that shouldn’t normally be possible. I will focus on evolving the main character and having her react as anyone normal would, from my perspective. There will be scenes of battle, gore, and sexy times, but I will not go into too many details, counting on your imagination to fill the gaps. There will be plenty of combat, even battles ranging from a few dozen, a hundred, and thousands of participants. I could go on but there isn’t much to say that would convince anyone to read, either you thought the title was cool or you liked the poster. Or not, but after several days in photoshop, that’s the best I could do. And the title was originally Sorceress with a Ph.D. The new one makes a little less sense but I like the ring of it more for some reason. I just hope someone enjoys what I write as much as I do. In the end that is the reason, I am doing this, because I enjoy putting my thoughts on paper and seeing the outcome. Credit for the art: https://www.artstation.com/artwork/e0o8nw
8 256The Black Fortress Academy
Quinn is the most disliked human and necromancer in all of Cinder. Or at least it feels that way when she's pushed so far north she has to make a living hunting the animals in the mysterious and feared North Forest. When bounty hunters force her to cross the border into Rainon she meets Meyron the Black, the definitely insane former professor of necromancy from the Academy of Mages. But she's been pushed out too, and together they're going to look for the five rejected necromancer applicants she fished out of the headmaster's wastebin. Together they will build the foundation of the Black Fortress Academy.
8 201Bite Mark
[Participant in the Royal Road Writathon 2021] Twins Mark and Henry have just finished their training for the Neighbourhood Ancillary Stakers Corp., a voluntary organisation set up to fight against blood sucking vampuras (VAMPIRES!). In a world where vampuras pray on the vulnerable and the stupid at night, looking for their next feast of blood, The Neighbourhood Ancillary Stakers Corp aka Nasscies or Dusters, fight to protect their North Eastern English market town of Tarmsworth St Jude and it's major trauma hospital and blood bank hub from what is a widespread global problem. As they apply their training to reality and gain confidence in taking on threats by themselves, the brothers soon find that they may have.... bitten off more than they can chew. This horredy is a silly and fun experimental series. There is GORE, VIOLENCE, DESCRIPTIONS THAT SOME MAY FIND UNPLEASANT AND UPSETTING and some TOILET HUMOUR. You've been warned!!
8 286Jurassic Park: Altered LOST World: Origins /Rexy And Crusher's Love Story
This story is based on my original story I did when I first started on Wattpad, and Crusher's arch nemesis, instead of a Spinosaurus, I made it a T-Rex, naming it Black Tooth. With some alterations to be made in the alternative version. Crusher x Rexy, as the character pairing, like the original version. Events in the original version of the story is the same, just with different and slight changes.Crusher will be the main character of the story like the previous version.Will include some Speckles the Tarbosaurus characters.References for ideas:https://m.fanfiction.net/s/8901591/1/Speckles-the-Tarbosaurus-A-New-Journeyhttps://m.fanfiction.net/s/11407923/1/Stick-Together-and-Runhttps://my.w.tt/IxVO7jAOxVAnd as well: Jurassic World x Male OChttps://www.google.com/url?sa=t&source=web&rct=j&url=https://www.wattpad.com/story/162129914-jurassic-world-x-male-oc&ved=2ahUKEwiN5-ikubHhAhUFQK0KHaN1D44QFjAAegQIAxAB&usg=AOvVaw1UQAA0mjocAD5Wq5mNBFCh
8 169cheater {leviHan}
hanji Zoe was married to erwin Smith it all changed when hanji got pregnant and had there first non-identical twins Eren and Armin....Erwin has been gone and rarely ever talks to hanji....it has been going on for 3 years after armin and Eren's birth....so she confronts him to find out he was cheating on her....Levi Ackerman was a single father raising a baby girl named Mikasa...the mother abandond him with his 3 year old daughter...when there children meet up in the same school they became the best of friends....which meant one thing....bringing the parents together.....⚠️ trigger warning ⚠️-cutness-cussing-adorable kids.
8 201❄️Frozen Solid❄️Encanto
The Madrigal's are an extraordinary family who live hidden in the mountains of Colombia in a charmed place called Encanto. The magic of the Encanto has blessed every child in the family a magical and special gift, everyone but Mirabel. However, she soon may be the Madrigals last hope when she discovers that the magic surrounding the Encanto is now in danger. But not only is the house in danger, but a fellow Madrigal daughter. There's not gonna be a lot of chapters considering the movie is only an hour or 2 long but I put the whole movie into this book plus the songs so yeah.I don't own any characters except for pari she's my own that I thought of so please do not steal my ideas or my character, also pari is 5 years older than Mirabel which would make her 20 so she's the second oldest.
8 279