《Paranoia》«در این پیراهن»
Advertisement
من احتمالا احمقم که هنوز منتظرم تو برگردی تهیونگ.
من چند روزه دور تا دور این اتاق میچرخم و به این فکر میکنم که اگر یکبار دیگه خودم رو به خطر بندازم تو باز برمیگردی یا نه؟
اما چرا دروغ؟من در واقع جرأت انجام دادن کاری رو ندارم، آخه بهت قول دادم که کار احمقانه نکنم.
اما چیزهای احمقانه تری هم وجود داره که من نمیتونم توضیحی درموردشون بدم، مثل تصویرهای عجیبی که هر از گاهی میبینمشون و حس میکنم افتادم توی یه چرخه ی بی انتها از دژاوو....
صدای درمیاد...یه نفر اون بیرونه که میدونم کیه چون داره صدام میکنه و بهم میگه در رو، به روش باز کنم اما این خیلی مضحکه چون اون چند دقیقه بعد که من نادیده گرفتمش کلید انداخت و وارد خونه مون شد تهیونگ.
این رو هم میتونیم توی لیست چیزهای احمقانه قرار بدیم:
جیمینی که کلید خونه ی من و تو رو داره!
رو به روش وایسادم و نگاهش کردم.
چند روز گذشته؟ کی قراره این گچ لعنتی رو از پاش دربیاره؟ چرا اون مثل من داغون نیست؟ مگه اونم با شوگا بهم نزد و برای همیشه ازش خداحافظی نکرد؟ همه ی خداحافظی ها انقدر دردناکن تهیونگ؟
"واقعا عوضی هستی...چرا چند روزه تلفنتو جواب نمیدی؟"
من سکوت کردم. اون میتونه منو ببینه؟ یعنی من واقعی ام؟
اونقدر بعد از رفتن تهیونگ همه چیز مصنوعی و غیرواقعی به نظر میرسه که حس میکنم همین الان اگر به صورتش دست بزنم جیمین و هر چیزی که اطرافشه مثل یه دود، تبدیل میشه به ذرات ریز و بعد ناپدید میشه...
"باتوام...هیچ معلوم هست داری چیکار میکنی؟"
نزدیکم اومد و دستش رو روی شونه م گذاشت و من از اینکه خیلی وقته دستای تهیونگ لمسم نکردن به خودم لرزیدم و بعد با تکون های شدید جیمین به خودم اومدم و یک قدم عقب رفتم.
"خوبی جونگکوک؟"
"چی میخوای؟"
"نگرانت بودم...اومدم بهت یه سری بزنم. راستش نامجون بهم گفت که تو و تهیونگ بهم زدین...شوکه شدم واقعا...قضیه چی بوده؟"
یه قدم دیگه عقب رفتم.
"میشه نگرانم نباشی؟ این خیلی ترسناکه که تو نگران عوضی ای مثل من هستی...مگه اونی که اونقدر بد تو رو گذاشت و رفت من نبودم؟مگه من الان به این روز نیوفتادم فقط بخاطر اینکه نفرین شدم و همه چیز داره به خودم برمیگرده؟ تو پشت سر من آه کشیدی و حالا من دارم تقاص همه ی گناهامو میدم..."
جیمین با عصاش یه قدم دیگه نزدیکم شد و من نمیتونم حرف بعدیش رو پیش بینی کنم فقط اینو میدونم که اون یه آدم مهربونه...یه آدم مهربون ولی روی مخ پس هیچوقت برنمیگرده به من بد و بیراه بگه.
"نه جونگکوک من هیچوقت نفرینت نکردم. این حرفهارو از کجا آوردی؟سرتو بالا کن! منو ببین."
من بازم عقب رفتم و این بار پشتم به دیوار برخورد کرد. کاش این دیوار دهن باز میکرد و من رو توی خودش میبلعید.
"من میخوام کمکت کنم"
"چجوری؟فکر میکنی میتونی برش گردونی؟ کاش بودی حرفاش رو میشنیدی...یک جوری درمورد سختی این دوسال حرف میزد که انگار داشته از یه مریض روانی مراقبت میکرده و دیگه نمیتونه...یک جوری چمدونش رو بست و رفت که انگار داره از یه دیوونه خونه فرار میکنه! جیمین...نه تو و نه هیچکس دیگه نمیتونه دردی که دارم میکشم رو تصور کنه"
جیمین دقیقا رو به روم ایستاد و قبل از اینکه من بتونم عکس العملی نشون بدم من رو آروم توی بغل خودش کشید و به پشتم ضربه میزد و مدام چیزهایی میگفت تا من رو که نزدیک گریه کردن بودم رو بتونه آروم کنه.
"هیششش...چیزی نیست جونگکوک...اشکالی نداره....آروم باش...."
جیمین حلقه ی دستش رو دورم محکم تر کرد و من دیگه نمیتونم این خاری که دورم کشیده شده رو تحمل کنم. هر حسی به جز حس آغوش تهیونگ مثل سم برام کشنده ست پس خودم رو از بغلش بیرون کشیدم و همونجا روی زمین نشستم.
Advertisement
شاید اگر یک نفر دقیقا جوری که من جیمین رو از خودم دور کردم من رو هم پس میزد بعدش حتما با یه مشت محکم به استقبالش میرفتم.
اما من منتظر این مشت نموندم چون اون جیمینه و هرگز قرار نیست جای من باشه.
اون با یه پاش که توی گچ بود به سختی روی زمین روی به روی من نشست. نگاه جیمین عجیب شده...یه چیزی شبیه به دلسوزی و حسی که برام گنگه رو توی چشمهاش میبینم.
"میخوام اینو بدونی که لازم نیست برای اتفاق چندسال پیش خودت رو سرزنش کنی و فکر کنی که داری تقاص اونموقع رو پس میدی...باشه جونگکوک؟ من بعد از تو هم روزهای خیلی خوبی رو چه تنهایی و چه با شوگا داشتم...فراموشش کن."
"نمیخوام برام ترحم کنی. من حالم خوبه. یعنی خوب میشه... اینکه تو و بقیه یه جوری باهام برخورد میکنین که انگاری من یه بچه ی آسیب دیده م حالم رو بهم میزنه!"
"یامسیح...تو اصلا خودت میدونی چی میخوای؟"
اشک هام رو پاک کردم و آب دهنم رو قورت دادم. امروز به خودم قول داده بودم که دیگه گریه نکنم اما همه چیز خراب شد.
"اره میدونم. من تهیونگ رو میخوام و اینکه تو نمیتونی برش گردونی معنیش اینه که الکی داری وقتت رو اینجا هدر میدی"
"خیلی تخسی...من فکر میکردم تو عوض شدی ولی الان میفهمم که فقط وقتی کنار تهیونگی ارومی...بذار روشنت کنم...از روی کنجکاوی نیست که اینجام و ماجرارو میپرسم ازت. بخاطر اینه که فکر میکنم این غیرقابل باوره که شما دوتا بهم زدین...شاید بتونم کمکی کنم."
نمیدونم چرا ادای کسی رو درمیاره که انقدر به من نزدیکه...شاید یه زمانی بود اما الان هیچکس نزدیک تر از تهیونگ نسبت به من نیست...حتی اگر چند روز باشه که ندیده باشمش یا اینکه اون من رو ترک کرده باشه.
من هیچوقت جایگاهی که تهیونگ توی قلبم داره رو به کسی نمیدم.
اون همچنان با سماجت سعی داره من رو به حرف بیاره.
اگر این بار هم بخوام اتفاقاتی که افتاد رو به زبون بیارم شاید با این دفعه یک میلیون بار بشه که دوره ش میکنم و خنجر شماره ی یک میلیونُم رو خودم با دستای خودم توی قلبم فرو میکنم.
آهی کشید و با نخ گوشه ی لباسش ور رفت.
"اون...بهت خیانت کرد؟"
بغضمو قورت دادم و با بی میلی شروع کردم به تعریف کردن داستانی که اتفاق افتاده بود...
با هر کلمه ای که جلو میرفتم تصویر اون صحنه جلوی چشمام مثل یک فیلم پخش میشد و کل بدنم مورمور میشد.
جیمین چند لحظه توی فکر فرو رفت و هنوز اون نگاه عجیب و مرموز رو با خودش داره.
"ولی چرا یه کارمند ساده باید همچین کاری کنه؟ برای چی باید بخواد رابطه ی بین شما رو بهم بزنه؟"
"نمیدونم...برای منم سواله...لعنت بهش"
"توی این مدت که توی شرکتتون بوده کار دیگه هم کرده؟ یه حرکتی که مشکوک باشه مثلا؟"
نمیتونستم بهش بگم من این دوسال رو بیاد نمیارم و فقط به گفتن "نه" بسنده کردم.
"ته و توش رو باید دربیاری جونگکوک...این خیلی مهمه"
من بی حس نگاهش کردم و توی دلم گفتم "نه واقعا مهم تر از اینکه جایی که تو الان نشستی دقیقا باید تهیونگ مینشست نیست."
خوشبختانه گوشی جیمین زنگ خورد و تا اون حرف بزنه من تازه هوا به مغزم رسید و به برآمدگی جیب شلوار جیمین که احتمالا کلیدهای خونه ی ما بودن زل زدم.
اون مکالمه ی خواب آورش رو تموم کرد و من بدون اینکه نگاهم رو از روی جیبش بردارم لب زدم.
"کلید خونه ی ما دست تو چیکار میکنه؟"
توقع داشتم هول بشه و چرت و پرت تحویلم بده و بعد سریع کلید رو کف دستم بذاره اما اون با اعتماد به نفس و آروم از جاش بلند شد و بعد از بالا نگاهم کرد.
Advertisement
" از نامجون هیونگ گرفتم. اون نگرانت بود و سرش خیلی شلوغ بود..از من خواست بیام بهت سر بزنم."
"پس تو نگرانم نبودی نامجون نگرانم بود."
"ما همه نگرانتیم جونگکوک!"
اون تاکیید کرد و وقتی کلمه ی "همه" رو گفت نمیدونستم که دیگه چه کسایی رو باید توی این لیست قرار بدم.
"تهیونگ...فکر میکنی اونم نگرانمه؟"
اون با ناراحتی نگاهم کرد.
"بیشتر از همه. چون این کلید رو خودش به نامجون داده...شاید باید بهش یکم فضا بدی جونگکوک..هوم؟"
من حس کردم یه عالمه پروانه توی شکمم پرواز کردن و همزمان خوشحالی و ناراحتی بخاطر حرف جیمین سراغم اومد و من میدونم که اینا نشونه های تبدیل شدن به یک آدم روانیه.
پس تهیونگ یه کلید شبیه کلیدی که فقط دوتا ازش توی دنیا برای وارد شدن به این خونه وجود داشت رو به نامجون هم داده فقط برای اینکه به من سر بزنه چون اون میدونسته که یه روزی قراره برسه که من بدون خودش، در این خونه رو به روی کسی باز نخواهم کرد.
تهیونگ خیلی منو میشناسه و این مرموز به نظر میاد.
"من دیگه باید برم.میخوام برم لباس بخرم برای آخر هفته..تو نمیای؟"
اون یه چیزی بین پوزخند و خنده ی از سر شوخی سر داد و من حس بدی گرفتم چون به نظرم اومد که داره حالم و جای خالی تهیونگ رو مثل یه پتک توی سرم میزنه، کاری که هرروز این خونه و تمام وسایلش با من میکنن.
"عجب اخمی! اگر نمیخوای لباس بخری اشکال نداره میتونی یکی از همون قبلیارو بپوشی."
دوباره تاکیید کرد و من درحالیکه توی ذهنم بهش بد و بیراه میگفتم دنبالش تا جلوی در رفتم.
"اومدم اینجا یه چیز دیگه هم بهت بگم...الکس آخر هفته بار جدیدش رو افتتاح میکنه و ازمون دعوت کرده که بریم"
"آخرین چیزی که این روزا میخوام مهمونی رفتنه جیمین."
بعد به این فکر کردم که آخرین باری که توی بار الکس بودم شب تولدم بود، اون وقتی که جیمین هنوز نامزد من بود و از تهیونگ خبری نبود...و الان هم دوباره جیمین کنار منه و بازهم....تهیونگ اینجا نیست....
"نه تو باید بیای!جدی میگم..پسرخاله ت هم هست و حال و هوات عوض میشه "
"نمیام. شماها نمیتونید بجای من تصمیم بگیرین."
اون از چهارچوب در رد شد و این بحث براش تبدیل به یه بازی شده بود.
"هرچقدر دلت میخواد مقاومت کن جئون جونگکوک...خودتم از الان میدونی که ما مجبورت میکنیم بیای."
اهی کشیدم و اون بعد از چند قدم که دور شد دوباره سمتم برگشت.
"راستی...اون گوشی وامونده ت رو هم روشن کنی بد نیست!"
سوار تاکسی شد و انتظار من برای اینکه کلید رو بهم برگردونه بیهوده موند.
در رو بستم و شاید نزدیک به نیم ساعت کل خونه رو برای پیدا کردن گوشیم گشتم.
وقتی اونو توی دستای لرزونم گرفتم خراشی که روی صفحه ش بود زخمم رو تازه کرد و من رو یاد روزی انداخت که با همین مربع چند اینچی قاب عکسمون رو شکونده بودم.
تا گوشی رو به شارژ زدم و اون رو روشن کردم، سرم رو بالا اوردم به عکسمون خیره شدم و یک آن بخاطر اینکه سر تهیونگ دیگه روی شونه ی من نیست، کل بدنم کرخت شد.
با صدای پیامهایی که پشت سر هم میومد نگاهمو از دیوار گرفتم و با حیرت به پیام هایی خیره شدم که عکس فرستنده ی اون موهای نارنجی رنگ داشت...
"اگر نمیخوای رابطه ی تو و دوست پسر سابقت از این که هست خراب تر بشه ساعت هفت کافه ی رو به روی شرکت باش."
تا چند دقیقه به پیام خیره شدم و سعی کردم تحلیل کنم که این اشغال نارنجی چی از جون من میخواد و بعد وقتی فهمیدم فقط بیست دقیقه تا هفت وقت دارم سریع لباس پوشیدم و بعد از چند روز پام رو از خونه بیرون گذاشتم.
توی راه مدام به خودم میگفتم از این خراب تر دیگه چجوری میخواد بشه و جوابش رو نفهمیدم تا وقتیکه رسیدم اونجا.
هنوز کسی که آخرین بار جیهوپ اون رو مگی صدا کرده بود نیومده، پس من روی یکی از صندلی های کنار شیشه نشستم و بعد به بلندی ساختمون رو به رو خیره شدم.
حتما الان تهیونگ توی یکی از اتاق های این ساختمونه....داره با دوست احمقش جیهوپ حرف میزنه و شایدم داره جلوی آیینه مسخره بازی درمیاره و میخنده.
یعنی اون بعد از من هنوزم میتونه بخنده؟اگر میتونه پس چرا من نمیتونم؟
از تصور اینکه با کسی بجز من بخواد بخنده قلبم تیر میکشه.
"خوشحالم اومدی."
سرم رو پایین آوردم و به اون دختر نگاه کردم که صندلیش رو عقب برد تا بشینه.
نگاه کردن به صورت آرایش کرده ی اون دل و روده م رو بهم میریزه.
"مرضت چیه؟ اون فیلم رو چرا برای من فرستادی؟"
"بهتون گفته بودم اون لیاقت شمارو نداره رییس...یادتونه؟"
"اصلاااا حوصله ی یکی به دو کردن باهات رو ندارم...فقط بنال چرا جاسوسی تهیونگ رو کردی؟"
اون دختر یه نگاه به ساختمون رو به روش انداخت و پوزخند زد.
"من اسم این کار رو جاسوسی نمیذارم...این یه جور...اوممم...یه جور محافظته!"
"چه زری داری میزنی؟محافظت از چی؟"
روی میز کوبیدم و بدنم رو جلو کشیدم.
"شاید محافظت از یه شخص...یا یه احساس....یا..."
یکدفعه به خیابون از پشت شیشه ی کافه زل زد و حالت چهره ش عوض شد و شروع کرد به سرفه های شدید کردن و صورتش قرمز شد.
"هی...تو خوبی؟"
اون پشت سر هم صدا دار و به سختی نفس میکشید و دستاشو توی هوا تکون میداد.
"تو...توی کیفم....اسپ_ری"
آخرین چیزی که میخوام اینه که به این موجود چندش کمک کنم تا نفس بکشه.
چند نفر از میزهای کناری با تعجب مارو نگاه میکردن و من پوفی کردم و با عجله سمت اون دختر رفتم و اول دستم رو روی شونه ش گذاشتم بعد تکونش دادم و گوشم رو نزدیک دهنش بردم تا صداش رو بشنوم و بفهمم که چه اتفاقی افتاده و دقیقا چی میخواد.
"چی؟ یه بار دیگه بگو"
اما یکدفعه اون لبش رو روی گونه ی من گذاشت و من رو بوسید.
سرم رو ناخودآگاه بالا آوردم و از پشت شیشه نگاهم با یه جفت چشم خشمگین گره خورد.
تهیونگ!
نه! نباید اینجوری میشد.
با عجله سمت در دوییدم اما درست قبل از اینکه از اونجا خارج شم چند قدم سمت اون دختر که داشت میخندید و از چشمهاش اعتراف اینکه یه شیطانه میبارید برداشتم.
"میدونین رئیس بعضی وقتا تنگی نفس میگیرم اما بعدش زود خوب میشم...مثل الان!"
دندونام رو از حرص بهم فشار دادم و فحشی بهش دادم و بیرون رفتم و دیدم که تهیونگ با عجله از خیابون رد شد...پشت سرش دوییدم و چندبار اسمش رو صدا زدم.
خدا کنه نره!
اما قبل از اینکه بهش برسم اون سوار ماشینش شد و ثانیه ای بعد اونقدر ازم دور شد که ازش فقط یه نقطه توی دور دست باقی موند و من یه شهر رو بین خودم و اون دیدم.
احساس میکنم گم شدم و نمیدونم کجا باید برم...من بدون تهیونگ دیگه جایی به اسم خونه ندارم و چهار دیواری ای که شب ها تنهایی روی تختش خودم رو به بند میکشم فقط یه زندان طلاییه.
بدون هیچ فکری ، با ذهن خالی و خسته به کافه برگشتم و اون جادوگر زشت دیگه اونجا نبود....البته که نباید باشه.
نقشش گرفته بود و من با پاهای خودم افتادم توی تله. تهیونگ، من و اون دختر رو همون لحظه ی نفرین شده با هم دیده بود و حتما دچار سو تفاهم شده....مثل همیشه سو تفاهم ها بخش جدا نشدنی از رابطه ی من و اونه!
البته اگر رابطه ای مونده باشه....
دوباره بیرون برگشتم و خواستم سمت ماشینم برم که از دور چیزی نظرم رو جلب کرد...توی پیاده رو اون دختر با موهای نارنجیش و دامن بلند چهارخونه داشت با قدم های بزرگش دور میشد.
خودشه!
بدون معطلی جوری که انگار دوباره جون تازه گرفته باشم دوییدم سمتش و مراقب بودم که بین جمعیت گمش نکنم.
به فاصله ی چند قدمیش که رسیدم احتیاط کردم که متوجه حضور من نشه و اون چند ثانیه بعد توی یک کوچه ی خلوت پیچید و اول کوچه ایستاد و من درست پشت ساختمون سر کوچه قایم شدم.
"ماموریت انجام شد رفیییق"
اون دختر مو نارنجی گفت و صدای یه نفر دیگه اومد که جیغ زد.
" اینهههههه"
این صدای آشنا داره دیوونه م میکنه و نمیتونم صبر کنم تا هر دوشون از کوچه بیرون بیان و صاحب اون صدا رو ببینم و هویتش برام روشن بشه.
پس یواشکی سرم رو کمی جلو بردم و دیدم که یک دختر هم قد و قواره مگی رو به روش ایستاده اما یکدفعه مگی چشمهاش گرد شد و با ترس سمت من نگاه کرد.
اوه..من اصلا کارآگاه خوبی نیستم!
"چیشده؟"
اون دختر غریبه پرسید و بعد مسیر نگاه مگی رو دنبال کرد و روش رو سمت من برگردوند و هر دوی ما از دیدن هم سر جامون میخکوب شدیم.
لی لی!
من کامل از پشت دیوار بیرون اومدم و سمت اونا رفتم و تنها چیزی که از دهنم بیرون اومد فقط یک "چرا"ی لرزون بود.
لی لی دستشو مشت کرد و ضربه ای به پیشونیش زد.
من هنوز گیجم و نمیدونم چرا توی این موقعیت قرار گرفتم و صدایی توی ذهنم میخواد بهم بقبولونه که این دختر نمیتونه پشت همه ی این ماجراها باشه.
اما نگاه اون چیز دیگه ای میگه....
من به هر دوی اون ها اشاره کردم و دارم سعی میکنم صدام با قدرت باشه.
"اینجا چه خبره؟"
لی لی به مگی نگاه کرد و بهش گفت که از اینجا بره و خودش بهم توضیح میده. من از توضیحای نگفته ی اون میترسم و هیچ حدسی ندارم که بزنم...بجز یک چیز که مثل موریانه داره مغزمو میخوره....
"فاک...اصلا فکرشم نمیکردم به این زودیا توی این موقعیت قرار بگیرم"
با دستش به دور و برش اشاره کرد و عصبی خندید.
"این افتضاحه که انقدر زود لو رفتم...ولی شایدم اونقدری که فکر میکنم بد نباشه...تو بلاخره باید میفهمیدی دیر یا زود."
لب پایینیش رو گاز گرفت و نفسش رو بیرون داد.
"آره...مگی دوست منه و من ازش خواستم از تهیونگ فیلم بگیره...حتی ترتیب این ملاقاتتون و اومدن تهیونگ و دیدن شماها با هم رو ، من دادم."
با افتخار میگفت و این روی مخ بودنش داره باعث میشه بخوام اون رو از وسط نصفش کنم...ولی من حرفاش رو هنوز نشنیدم گرچه بعید میدونم چیز زیادی بغیر از حدس هایی که خودم میزنم داشته باشه که بگه.
"اینارو همین الان خودمم فهمیدم...بهم بگو چرا؟"
اون به ته کوچه نگاه کرد و دوباره چشمهاش روی من حرکت کردن.
"چون من یه عاشقم."
"اگر فکر کردی میتونی تهیونگ رو بدست بیاری کور خوندی!"
من تهدیدش کردم ولی چیزی که بعد با نگاه ناراحتش به زبون آورد باعث شد شوکه بشم و ندونم که باید چیکار کنم.
"اشتباهت دقیقا همینجاست آقای جئون...من برای بدست آوردن تهیونگ این کارارو نکردم !"
دهنم همونطور که آخرین کلمه رو ادا کرده بودم باز موند و نتونستم هیچ عکس العملی رو نشون بدم. فقط منتظر موندم تا اون بچه بخنده و بگه مسخره بازی درآورده...اما اون کاملا جدی بنظر میرسه.
"من-منظورت اینه که-"
"دقیقا منظورم اینه که من عاشقتم جونگکوک..و اینکه میبینم هنوز داری به تهیونگ فکر میکنی عذابم میده."
یک آن حس کردم زمین زیرپام خالی شده و بعد مثل موج های دریا تمام ساختمون های کوچه دارن تکون میخورن.
سرم رو تکون دادم و از دیوار کنارم گرفتم و از اینکه انقدر احساس ضعف میکنم که نمیتونم چیزی بگم از خودم بدم میاد.
"باید من باشم....اون کسی که فیتیله ی سیگارت رو روشن میکنه...کنار تو راه میره...و از خواب بیدارت میکنه..."
نزدیکم اومد...اونقدر که بوی ادکلنش تا مغزم رفت. شوگا و هر چیزی که به اون مربوطه مایه ی دردسره و من دستم رو بالا نگه داشتم تا نذارم لی لی فاصلمون رو از اینی که هست کمتر کنه.
"تو زده به سرت دختر نه؟ چرا داری هذیون میگی؟"
"اتفاقا الان از همیشه هوشیارترم...نمیخواستم به این زودیا بفهمی حسم رو..حداقل نه تا وقتی که مطمئن شم تهیونگ کامل از زندگیت بیرون رفته."
"از کِی؟"
"از همون روز اول...وقتیکه برای کمک به جیمین از دست جی جی به اونجا اومده بودی و بعد...من دیدمت که روی زمین زانو زده بودی و داشتی اشک میریختی...من عاشقت شدم با اینکه حتی اسمت رو هم نمیدونستم...تو و دوستات جیمین رو نجات دادین و از اونجا رفتین و من فکر میکردم دیگه هیچوقت تو رو نخواهم دید...تااینکه تهیونگ و شوگا من رو از دست جی جی نجات دادن و بعد شوگا من رو به برادرش سپرد و چند سال بعد من دوباره تو رو دیدم...باورم نمیشد اما من دیدمت که پشت اون در لعنتی نگران و منتظر عمل دوست پسرت، تهیونگ بودی..."
"این دیوونگیه لی لی! ما هیچ سنخیتی نداریم باهم...قسم میخورم تو روانی شدی!"
"اره شدم...درست عین خودت! ما دو تا روانی هستیم با زخمای عمیق که مطمئنم کنار هم میتونیم شاد باشیم...فقط بهم فرصت بده خودمو بهت ثابت کنم...هیچکس بجز من لیاقت تو رو نداره"
"شاد باشیم؟ من شادی نمیخوام بچه...به چشمام نگاه کن...بگو چی میبینی؟ من با تهیونگ یه بهشت عالی داشتم که حالا بدون اون داره سقوط میکنه...به لبهام نگام کن...این لب ها خیلی وقته بخاطر حس خوشحالی نخندیدن بجز وقتایی که با اون لعنتی بودم...به پاهام نگاه کن...دارم از پا درمیام...این سخت و نشدنیه....من بدون تهیونگ یه آدم غیرقابل تحملم که افتاده یه گوشه و هیچ ارزشی نداره..."
"نه نه...اینجوری نگو درمورد خودت...تو-تو زیبایی...تو قلب مهربونی داری که پشت یه نقاب بداخلاق قایمش کردی...تو دلسوز همه ای ولی تظاهر میکنی نیستی...تو حتی دلسوز منم هستی...وگرنه الان بخاطر کارایی که کرده بودم کتکم زده بودی...اینطور نیست؟ پس تو آدم خوبی هستی. فقط با من باش و ببین که چجوری بهت بها میدم...لطفا..."
من از اون فاصله گرفتم چون حس کردم دلم داره از این اصرار ها بهم میپیچه...اصرارها و خواهش هایی که از جیمین و تهیونگ هم دیده بودم و حالا دارم از لی لی برادرزاده ی ناتنی شوگا میبینم و همزمان به این فکر میکنم که این دختر چه چیزی توی من دیده که عاشقم شده و انقدر همه چیز رو پیچیده کرده.
من شک ندارم هر کسی بجز لی لی پشت این بازی ها بود تا الان احتمالا زنده نبود اما من کاری با لی لی ندارم چون اون یه بچه ی خیابونی بوده که توسط جی جی گرفته شده و مجبور به هرزگی کردنش و توی سن کم وارد دنیای سیاه بزرگسالا شده و من نمیخوام بیشتر از این بهش آسیب بزنم. علاوه بر این من فکر میکنم شاید بخشی از حرفهای اون درمورد خودم درست باشه.
شاید.
"لطفاً برو لی لی و فکر کن من دیگه وجود ندارم...تو نباید به دوست داشتنت ادامه بدی..این اسمش عشق نیست و هنوز سنی نداری پس آدم های مناسب تر و خیلی بهتر از من بزودی توی زندگیت میان."
اینکه مجبورم مثل یه بزرگتر اون رو نصیحت کنم برام یجورایی آزار دهنده ست اما فکر بهتری برای خلاص شدن از این وضعیت ندارم. فقط اینارو گفتم و اون کوچه ی منحوس رو ترک کردم و شنیدم که چند بار اسمم رو صدا زد اما نادیده ش گرفتم و خودم رو لا به لای جمعیت گم و گور کردم و به این فکر کردم که واقعا میتونم لی لی رو بخاطر کارهایی که کرده ببخشم یا نه؟
.
.
.
" خیلی خب...من حاضرم بریم."
نامجون سر تا پای من رو نگاه انداخت و دهنشو کج کرد.
"این چیه پسر؟ یه چیز بهتر نداشتی بپوشی؟"
من با بی حالی به خودم نگاه کردم و گوشیم رو توی جیب شلوارم گذاشتم.
"ول کن تو رو خدا حوصله ندارم...چشه مگه؟"
"نه نه...اینطوری نمیبرمت...برگرد اتاق یه چیز بهتر بپوش...اون پیرهن آبی ساتن رو بپوش یا چمیدونم هر چی...بدو دیره الکس منتظره."
Advertisement
Gone Too Soon
A lonely man has to reluctantly come to terms with the passing of someone that used to be very close to him, and also reflect on his own mortality.
8 281Unstable World
No one believed that could happen. Back in 2014, the world was at peace. At least to some point. But the truth was different. One conflict changed into two and then the war came to be. There were to factors that could change the the scales of victory. One of them was technology and the other, the ability of Espers, humans with special abilities.
8 218The Rule of Force
He killed Bane! Reincarnated in the Star Wars universe. There will be no the Rule of Two. Only the Force can judge him. Only the Rule of the Force will guide him.
8 143DeadEnd's Isekai
A story of a man that lived a sad life, never achieving anything however this is his new chance at life and he's not planing to waste it, using his gaming strats he hopes to get his life together and become something.
8 182Chidetan Odyssey
For centuries, the Chidetah Wastes lay untouched by mankind, thousands of rumored treasures and secrets untold burried beneath the sands. A hostile enviroment, legends of demons and horrifying beasts, and an absolute lack of any water had many of the greater kingdoms deeming the wastes totally impassible. All until the discover of anceint ruins at its borders. With this discovery, the explorative fervor is now re-ignited, calling warriors, scholars, and gamblers all to plunder and re-discover what history had burried. This is a story about the adventurers Cleo, Durrus, Horrus, and Curi, and how their fateful encounter in the ruins opened the path further into the Chidetah Wastes Cover art by http://euphori-cat-art.tumblr.com/ The novel is currently up to Chapter 11, you can view the full thing on my wordpress: https://fishstoriesblog.wordpress.com/ I'll upload a chapter every few days here until we reach Chatper 11. From then, I HOPE to update every 2 weeks to a month, depending on school life and whatnot. For any updates, you can follow me on wordpress, or you could follow my Twitter (https://twitter.com/BenFishLit) or Tumblr (https://ben-fish.tumblr.com/). Also, make sure to drop a vote here I hope you enjoy, and feel free to share it! Every little share, follow, and review helps a lot.
8 243The Empress' Son
───── ❝ 𝐨𝐧-𝐠𝐨𝐢𝐧𝐠 ❞ ─────"𝙏𝙝𝙚 𝙨𝙪𝙣𝙨𝙚𝙩 𝙞𝙨 𝙧𝙚𝙖𝙡𝙡𝙮 𝙥𝙧𝙚𝙩𝙩𝙮 𝙢𝙖𝙢𝙖! 𝘽𝙪𝙩 𝙮𝙤𝙪'𝙧𝙚 𝙥𝙧𝙚𝙩𝙩𝙞𝙚𝙧!" "𝙄 𝙠𝙣𝙤𝙬." .....𝙬𝙝𝙖𝙩 𝙩𝙝𝙚 𝙝𝙚𝙡𝙡?!A guy who died in an accident and is given the chance to be reincarnated, where he remembers everything that happened to his past life. One of those is his execution at such an early age as the prince and next Emperor of the Vermillion Empire, but the worst thing than that? He started as a baby.Clydeur, the eldest son of the Empress, will do what it takes to change his fate and prove himself better than his younger brother, Klydeur. It's either he live a simple life, make himself an outcast prince, never meet the Empress, or win her favor and melt the cold heart of his own mother by being the charming prince.┍━━━━ ⋆⋅☆⋅⋆ ━━━━┑Started: November 13, 2019Started (posted): January 1, 2020Ended: ____Language: EnglishGenre: Historical, Fantasy, Drama, Isekai, Comedy, RomanceBookcover by: Truly Yours❤┕━━━━ ⋆⋅☆⋅⋆ ━━━━┙Status: 𝐬𝐨𝐨𝐧 𝐭𝐨 𝐛𝐞 𝐫𝐞𝐯𝐢𝐬𝐞𝐝Inspired from: Who Made Me A Princess👑Original story (this is not a translated novel)
8 339