《Paranoia》«رقصیدن با روح تو»
Advertisement
Music: dancing with your ghost by Sasha sloan
"چی؟ تو چی داری میگی؟"
"انکارش نکن...با همین دوتا چشمهای خودم دیدم!"
"کی این مزخرفو بهت گفته؟"
"مهم نیست...فقط میخوام بدونم چطور تونستی این کار رو باهام کنی؟"
"وای خدای من...گوش کن جونگکوک...اینطور نیست...تا یک ساعت دیگه بیا به این آدرسی که میفرستم."
"برای چی؟...الو...الو؟"
تهیونگ قطع کرد و وقتی من در تلاش بودم دوباره بهش زنگ بزنم یه آدرس برام فرستاد.
به کل دنیا لعنت فرستادم و راه افتادم سمت آدرس.
خیلی احمقم که قرص هارو با خودم نیاوردم. بدون اونا نمیتونم خوب تمرکز کنم و خودم رو کنترل کنم. این مسیر کوفتی بیشتر از حد انتظارم طولانی شده و شاید این فقط جزء تصورات من باشه. چیزی که از همه بدترش میکنه اینه که نمیدونم چرا باید به اینجا برم و چه چیزی انتظارم رو میکشه. اما من حاضرم برای اینکه بهم ثابت بشه کسی که توی این فیلمه خودش نیست از همینجا تا خود آلمان رو پیاده برم.
بهرحال به محل قرار رسیدم و تو ماشین موندم. هنوز ده دقیقه تا یک ساعتی که تهیونگ گفته بود مونده...پس سرم رو روی فرمون گذاشتم تا شاید صداهای وحشتناکی که توی گوشم میپیچن آروم شن.
درست نمیتونم تشخیص بدم اما یکی از اون صداها از بقیه واضح تر و آشناتره. داره یه چیزایی بهم میگه که نمیتونم بفهمم. انگار که بخواد یه نفر رو درست وسط شب وقتی توی یه خواب عمیقه بیدارش کنه.
یه نفر به شیشه زد و من چشمهام رو با دستم مالیدم بلکه تاری دیدم از بین بره و بعد دستپاچه شیشه رو پایین دادم و دهنم از تعجب باز موند.
"تو...تو مگه آلمان نرفته بودی؟"
تهیونگ از دستگیره گرفت و در رو باز کرد و اشاره کرد که من پیاده شم.
زبونم با دیدنش بند اومده و یه لحظه شک کردم که نکنه هنوز توی خوابم.
نمیدونم باید از اینکه الان توی یک قدمیم ایستاده و دوباره دارم توی هوای اون نفس میکشم خوشحال باشم یا از اینکه قراره با هم بحث داشته باشیم ناراحت.
این یه موقعیت کاملا افتضاحه. این که گیر کنی بین اینکه بپری بغلش تا این دلتنگی که داری بخاطرش میمیری از بین بره یا غرورت رو حفظ کنی و ازش توضیح بخوای.
"منو بازی دادی تهیونگ؟ این همه وقت کدوم گوری بودی؟ بهم دروغ گفتی تا بری دنبال لاشی بازیات؟ اره؟ "
تهیونگ دستش رو بالا آورد تا منو آروم کنه. اما نتونست. چون هنوزم قلبم مثل یه طبل داره به سینه م میکوبه.
"من بودم جونگکوک! من واقعا آلمان بودم...دیروز اومدم...من بهت الکی گفتم یک ماه این سفر طول میکشه چون میخواستم سورپرایزت کنم و برنامه داشتم...ولی...ولی تو همه چیزو خراب کردی...با جیمین!"
با ناباوری نگاهش کردم و بادی که میونمون وزید برای لحظه ای موهای تهیونگ رو بهم ریخت و پیشونیش مشخص شد و من وسط باد و آتشی که داشت درونم میسوخت به این فکر کردم که تا حالا انقدر با جزییات به پیشونی و موهای اون دقت کرده بودم یا نه؟
و بعد توی دلم به خودم لعنت فرستادم که چرا هنوز هم باید مثل یه بت اون رو بپرستم. درست وسط این هیاهو!
"من هیچ کاری با جیمین نداشتم...اون داستان خیالی که برات بافتن رو بریز دور! احمق من با جیمین درمورد عشقم به تو و اینکه باید به شوگا برگرده حرف میزدم نه چیز دیگه!"
اون آب دهنش رو قورت داد و همزمان با دستش کنار شقیقه ش رو مالش داد. خدایا...چی داره توی سرش میگذره؟یعنی حرفم رو باور میکنه؟
"اما..شوگا چیز دیگه ای به من گفت. اون گفت-"
"مزخرف گفته...مثل همیشه..اون یه عوضیه تهیونگ همین! یه آشغال متحرک...بهش زنگ بزن...زنگ بزن و بپرس که اصل ماجرا چی بوده؟ اصلا اون چطور تونسته اینو بگه وقتی من خودم جیمین رو سوار ماشین خودم کردم و بردمش فرودگاه تا اون عوضی رو ببینه.قسم میخورم هیچ اتفاق دیگه ای بینمون نیوفتاد"
Advertisement
باد شدیدتر شده و درختای این اطراف مثل شبح تکون میخورن.
توی اوج عصبانیتم خوشحالم که دارم پیشونی تهیونگ رو مثل یه چراغ نورانی میبینم.
دلم لک زده برای پریدن توی بغلش و بوسیدن تک تک اجزای صورتش که تا چند وقت پیش فقط میتونستم اونارو از پشت گوشی ببینم و ببوسمشون...ولی حالا اون اینجاست و من حتی نمیتونم لمسش کنم.
"خیلی خب باشه..باشه..."
نگاهش رو ازم گرفت و سرش رو بالا کرد چند ثانیه به درخت ها خیره شد ولی با صدای من دوباره نگاهش رو بهم داد. یه نگاه غضب آلود.
"حالا تو بگو...بگو اون دختره ی هرزه کیه توی بغل تو؟ بگو اون کیه که روی مبل لم دادین توی بغل هم و مدام در گوشش پچ پچ میکنی و میخندی و....خدا لعنتت کنه تهیونگ...تو...تو حتی داری میبوسیش...."
این بغض بی سر و پا راه گلوم رو بست.
تصویر صورت تهیونگ محو و تار شده. چهره ی اون درست توی چندسانتی متری منه و همین الان که بهترین وقته برای پرستیدنش چرا باید این اشک های لعنتی مزاحم شن؟
"اینطور نیست جونگکوک..یه سو تفاهمه...منو ببین...نگام کن...اینجوری که تو فکر میکنی نیست باشه؟ گوش کن بهم!"
احساس میکنم نفسم بالا نمیاد و رنگ و روم پریده. تهیونگ با چشمهای گرد شده به شونه م محکم چنگ زد، یک آن فکر کردم الان لباسم از شونه پاره میشه.
"پس چجوریه؟ بهم بگو تهیونگ...قلبم داره از جاش کنده میشه...بگوووو"
"میگم میگم! ولی اول آروم باش...سعی کن نفس بکشی خب؟قرصات...قرصات رو آوردی با خودت؟"
سرمو به طرفین تکون دادم. اعتراف میکنم که اون هارو از قصد نیاوردم تا اگر تا مرز مردن پیش رفتم، چیزی جلوم رونگیره و از این زندگی بیهوده راحت بشم.
"خیلی خب...صبر کن..."
تهیونگ چند قدمی از من دور شد و سمت ماشین پارک شده ش رفت و از اونجا یه بطری آب آورد.
"بیا یکم از این بخور"
بطری آب رو گوشه لبم گذاشت و من جرعه ای از اون رو نوشیدم.
"ب-گو...بگو ته..."
"باشه عزیزم...ببین جونگکوک...ما توی قرارمون با رییس اون شرکت به یه مشکلی برخوردیم...چیزی که ممکن بود قراردادمونو رو تا فسخ شدن پیش ببره...قبل جلسه ی اصلی دختر رییس شرکت اومد پیش من...بهم گفت اگر یک شب نقش دوست پسرش رو توی مهمونی جشن تولدش جلوی دوست پسر سابقش بازی کنم با پدرش صحبت میکنه تا باهامون راه بیاد و همکاری کنه....و...."
"و تو هم قبول کردی؟"
داد زدم، با بیچارگی. درست از همون وقتی که دیدمش تا همین الان من دارم فریاد میزنم سر تهیونگ تا صدای دلتنگی و دلخوریم رو به گوشش برسونم اما اون نمیشنوه.
"اره...مجبور بودیم...این قرارداد برای کمپانی مون فوق العاده مهم بود عزیزم."
"وقتی بهم میگی عزیزم میخوام بالا بیارم کیم تهیونگ! "
دروغ گفتم. من فقط دلم لرزیده بود.
"این خیلی احمقانه ست...باور نمیکنم هیچ راه دیگه ای نبوده باشه و تو فقط بخاطر چهار تا کاغذ پاره و امضای مسخره همچین کاری کردی باشی."
"من فقط داشتم نقش بازی میکردم برای پیشرفت جفتمون...من که واقعا حسی به اون دختره ابله نداشتم! فکر میکنم یه شب نقش بازی کردن ارزشش رو داشت جونگکوک...نداشت؟"
من صدام رو پایینتر آوردم تا لرزشش نامحسوس تر باشه.
"نه...واقعا نداشت."
بعد با آستینم اشک های چشمم رو کنار زدم تا بتونم خوب به جفت چشمهای جادویی تهیونگ خیره بشم.
"تو اصلا به من فکر کردی؟ اون لحظه ای که داشتی قبول میکردی، حتی برای یه لحظه ی کوتاه یاد من افتادی؟ اون وقتی که داشتی با اون دختر میلولیدی به این فکر کردی که اگر من ببینم و بفهمم چه حالی پیدا میکنم؟ حتی برای یه ثانیه چهره ی من جلوی چشمت اومد؟ کاش میتونستی خودت رو جای من بذاری تا ببینی توی چه جهنمی ام...تا بدونی بند بند وجودم توی یه آتیش ابدی داره میسوزه و هیچی نمیتونه این سوزش رو کم کنه..."
Advertisement
"جونگکوک-"
اون میخواست دوباره شونه م رو بگیره اما من نذاشتم چون میترسم جادوم کنه و من خیلی سریع رام اون بشم.
"دستت رو بکش تهیونگ! من نمیذارم دستای خیانتکار تو لمسم کنن...قیافت رو توی اون فیلم لعنتی دیدی اصلا؟ شبیه آدمهایی که دارن نقش بازی میکنن اصلا نیستی! داشتی لذت میبردی نه؟"
"خفه شو جونگکوک...ببند دهنتو! اینطوری نیست!"
"هست...تهیونگ هست! اگر تو به من تعهد داشتی هیچ چیزی باعث نمیشد حتی یه نگاه اشتباه به کسی کنی چه برسه به اینکه ببوسیش....چجوری تونستی این کار رو باهام کنی؟"
"حواست هست داری من رو میرونی از خودت؟چرا حرفمو باور نمیکنی جونگکوک؟ فکر میکردم بهم اعتماد داری..."
"منم فکر میکردم دارم تهیونگ. فکر میکردم همین که قرص هایی که تو بهم میدی رو میخورم یعنی باورت دارم اما درست همون وقتی که من اینجا درمورد ایمانم به تو حرف میزدم تو داشتی با یه دختر دیگه لاس میزدی...چه برنامه ریزی شده و چه نشده...نباید این کار رو میکردی تهیونگ...نباید قبول میکردی...تو اعتقاد من به خودت رو شکوندی."
تهیونگ بطری آب خالی رو مچاله کرد و با حرص کوبوند زمین. دستاش رو روی کمرش گذاشت و پشت به من ایستاد و پشت سر هم نفس عمیق کشید.
الان حتما برمیگرده و مثل همیشه ازم عذرخواهی میکنه. نازم رو هم احتمالا میکشه. هرکاری میکنه تا من این گریه ها رو تموم کنم و بعد تیکه های شکسته شده ی قلبم رو با هر چیزی که دم دستش باشه بهم میچسبونه و اینجوری دوباره یه نوری توی قلب تاریک من میتابه و ما باز هم باهم ادامه میدیم.
اما اون برخلاف انتظارم با خشم ناآشنایی سمت من برگشت و من احساس فلج بودن کردم.
اول دهنش رو باز کرد که چیزی بگه اما حرفش رو خورد و بعد دستش رو بالا آورد و نفسش رو با حرص بیرون فوت کرد.
"من بهت اخطار داده بودم لعنتی...بهت گفته بودم اگه یکبار دیگه منو از خودت برونی نمیتونم- "
نفسم توی سینه حبس شد و چشمام سیاهی رفت.
"چ-چی؟"
"جونگکوک...من...من دوستت دارم ولی احساسم بهم میگه ما....ما به آخرش رسیدیم....اوه خدا...گوش کن...من عاشقتم....اما...با-باید از هم جداشیم...این برای جفتمون بهتره..."
به ماشین تکیه دادم تا نیوفتم. این نمیتونه واقعی باشه.اون فقط میخواد امتحانم کنه...یااینکه داره باهام شوخی میکنه تا جو رو عوض کنه و بعدش صدام میکنه بانی و بجای گریه، میخنده و من میپرم بغلش و بوش میکنم و ما با هم به خونه میریم تا اون زندگی ای که تهیونگ قبل رفتنش به آلمان رو بهم قول داده بود رو شروع کنیم.با هم.
"این کارم دوتا دلیل داره...یک اینکه باورم نداری و من نمیتونم با کسی که بهم اعتماد نداره بمونم جونگکوک....دوم هم بخاطر قولیه که اون شب...توی زیرزمین به خودم دادم....اینکه اگر فقط یکبار دیگه تو من رو از خودت روندی، برای....برای همیشه ترکت کنم."
وقتی لب هاش رو از هم باز کرد، توقع هر چیزی رو داشتم جز این. کاش هنوز توی ماشین خودم خواب بودم.
اون برعکس من که دارم بلندبلند هق هق گریه میکنم، آروم اشک میریزه.
"تو...تو اینکار رو نمیکنی تهیونگ! اصلا..اصلا تو واقعا خود تهیونگی؟ همون کسی که هروقت به...به کمک احتیاج داشتم اولین نفر کنارم...ب-بود؟ اینجوری دوستم داشتی؟ اینجوری عاشقم بودی؟ چطور..چطور میتونی منو بذاری و بری؟"
ناخودآگاه نزدیکش شدم و یقه ی لباسش رو چنگ زدم و اون رو تکون میدادم تا به خودش بیاد...تا ببینه اونی که جلوشه منم...همون کسی که بهم گفته بود حتی مرگ هم نمیتونه مارو از هم جدا کنه!
"اره من همون آدمم...ولی من خسته م و بریدم...خودم رو توی عشق تو گم کردم و دارم ذره ذره نابود میشم و به نیستی میرم... دوسال تموم دوست داشتن تو منو کور و کر کرده بود....مسئله فقط امروز و دیروز نیست جونگکوک...چیزی که توی این دوسال بین ما گذشت رو تو خبر نداری....تو نمیدونی من چندبار بخاطر بی اعتمادی و شک های تو ضربه خوردم...تو نمیدونی چجوری بخاطر توهم توطئه ی تو همیشه آسیب دیدم و ولی باز کنارت موندم....من فقط....فقط خسته م و دیگه انرژی ای ندارم "
اون دستش رو روی دستای سردم گذاشت و از یقه ش جدا کرد و دستام رو توی دستای گرم خودش نگه داشت.
"ولی...ولی ما افسانه بودیم تهیونگ...افسانه ها هیچوقت تموم نمیشن!"
"تو اشتباه میکنی....تمام افسانه ها یه روزی میمیرن...."
تهیونگ فشار ضعیفی به دستام داد و لحظه ی بعد آروم آروم دستام رو رها کرد:
"من متاسفم جونگکوک...دوستت دارم و خواهم داشت...ولی دیگه راهی نیست.....ما جلوتر از این نمیتونیم بریم دیگه..."
به یکباره مه غلیظ سفید رنگی اطراف تهیونگ رو گرفت...انگار که اون واقعا یه ساحره باشه و حالا با وردی که خونده جادوهاش به کمکش اومده باشن...نمیدونم تهیونگ واقعا داره عقب عقب میره تا اون مه ببلعتش یا اینکه من اینجوری خیال میکنم؟
لب های تهیونگ توی اون مه تکون میخورن...من میتونم لب خونی کنم...چیزی شبیه به خداحافظی بود...یا اینکه گریه نکن؟
.
.
.
تیک تاک....تیک تاک...
"جونگکوک؟ بیدار شدی؟"
تیک تاک تیک تاک.....
این صدای تهیونگه.
اگر بتونم چشمهای لعنتیم رو باز کنم حتما صورت اون رو مقابلم میبینم
"صدامو میشنوی؟"
میشونم و دلم میخواد جوابت رو بدم اما نمیتونم.
تیک تاک....
صدای این ساعت که انگار دقیقا کنار گوشم گذاشتنش داره کر میکنه منو پس از تهیونگ خواستم که این عقربه های لعنتی رو از بغل گوشم برداره اما هنوز صداش توی سرم میپیچه.
تیک تاک...تیک تاک....
مطمئن نیستم اما انگار یک نفر دستش رو زیر بالش من گذاشت و اون رو کمی تکون داد. شاید میخواسته ساعت رو برداره. اما نه...صداش هنوز میاد.
سرم سنگینه....خیلی سنگین و نمیتونم باور کنم سر من با اون ابعاد الان انقدر سنگین و سخت شده باشه...میخوام سرم رو بلند کنم تا ببینم کجام اما فقط چندسانت از بالش فاصله گرفتم و دوباره روی اون پرت شدم.
یه نفر دستای بی روحش رو گذاشت روی پیشونیم.
این حس دست تهیونگ نیست. بااینکه میدونم اون اینجاست.
من یادمه...آخرین چیزی که از اون قرار عجیب و غریب دیدم رو یادمه...چشمهام مثل یه دوربین زوم کرده بودن روی لبهای تهیونگ که هر لحظه ازم دورتر میشد...اون گفت که گریه نکنم....اما...مگه من داشتم گریه میکردم؟ برای چی داشتم گریه میکردم؟
صدای زنگ موبایل میاد. این نه زنگ موبایل منه و نه تهیونگ...این یعنی بجز ما یه نفر دیگه هم اینجاست. یااینکه تهیونگ زنگ موبایلش رو عوض کرده.
صدا ازم دورتر شد و من باد ملایمی رو از سمت چپ صورتم حس کردم.
اگر این باد یکم بیشتر بوزه میتونه من رو از این زندگی نباتی بیرون بیاره.
"تهیونگ؟"
صداش زدم. الان میاد و آروم با دستاش تکونم میده و من با حرارتش زندگی دوباره میگیرم. من چندبار دیگه اسمش رو تقریبا فریاد زدم اما هیچ گرمایی رو حس نکردم.
"آره...نمیدونم....هنوز کامل بیدار نشده.....باشه.....بهت خبر میدم."
من گیج شدم. یکی داره با تلفن حرف میزنه و توی یه لحظه اون صدا شبیه به صدای تهیونگ میشه و لحظه ای بعد عوض میشه.
تیک تاک...
یکی منو بیدار کنه.
"جونگکوک...منو میبینی؟ چیزی میخوای؟"
دلم میخواد ببینم اما انگار پلک هام رو با چسب بهم چسبوندن.
و آره...من تهیونگ رو میخوام.
روی پوست دستم احساس خارش عجیبی دارم و نمیدونم از چیه...انگار که یه حشره داره ازش بالا میره و این چندشه و دلم میخواد چنگ بزنم و جاش رو بخارونم...اما نمیتونم....
این بار با دقت بیشتری به صدای ساعت گوش دادم...
تیک تاک...
اون قدرها هم بد نیست.....شکل یه لالاییه....
.
.
.
وقتی دوباره بیدار شدم، از سنگینی سرم کم شده بود. باد خنک و شدیدی بهم میخورد و باعث میشد بتونم آروم آروم پلکهامو باز کنم ببینم کجام.
من هنوز هم همه جارو تار میبینم ولی این اتاق برام آشناست.
هر شب با تهیونگ توی این اتاق میخوابیم.
میخوابیم؟
یا میخوابیدیم؟
نمیدونم.
یه چیزایی دارم یادم میاد و وقتی که تونستم بلاخره بدنم رو که خشک شده بود رو تکون بدم و بشینم کمکم اتفاقاتی که برام افتاد رو به یاد آوردم.
با کف دستم چشمام رو مالیدم ولی چیزی عوض نشد. فقط در همین حد که به کنارم نگاه کردم و جای خالی تهیونگ رو دیدم.
اون نیست.
"ته؟"
این بار صدای خودم رو شنیدم. صدای گرفته ی خودم رو. آب دهنم رو قورت دادم تا گلوم خیس بشه و بتونم بلندتر صداش کنم.
"تهیونگ؟ کجایی؟"
الان با یه پارچ آب خنک میاد و بانی صدام میکنه و بعد از اینکه بوسه ای به پیشونیم میزنه حالم رومیپرسه.
اما نامجون توی چهارچوب در ظاهر شد و من بی حال به اون نگاه کردم. این ضد حال محضه مخصوصا اگه بخواد آخر جمله هاش کلمه ی پسر رو اضافه کنه.
"بلند شدی؟"
"تهیونگ کو؟"
"حالت چطوره پسر؟ چیزی لازم نداری؟"
"چرا لازم دارم. تهیونگ کجاست؟"
"جونگکوک!"
تشنمه. نمیتونم مثل اون داد بزنم.
"اون...همین جا بود مگه نه؟"
به اطرافم اشاره کردم.
"نبود. اون خونه نیست."
با کلافگی گفت و کنارم روی تخت نشست.
نامجون نباید اینجا بشینه. این تخت فقط متعلق به تهیونگه.
"زنگ بزن بهش...بگو کی میاد؟ زود باش..."
نامجون آهی کشید و سرش رو پایین گرفت.چی میخواد بهم بگه که انقدر این پا و اون پا میکنه؟
"نمیاد پسر...بذار آخه بهوش بیای بعد سراغش رو بگیر!"
"بهوش بیام؟ مگه از هوش رفته بودم؟"
دستم رو روی چشمم گذاشتم. این تاریکی دید آزاردهنده ست و بدتر از اون اینه که نمیتونم اتفاقات محوی که به ذهنم میاد رو مثل یه پازل کنار هم بچینم.
"چه اتفاقی افتاد هیونگ؟"
"چیزی یادت نمیاد؟ تو با تهیونگ بودی!"
"آره...آره یادمه...اون خواست منو ببینه...بعد-بعد...ما دعوا کردیم باهم...سر هم داد زدیم و گریه کردیم....و...."
من به چشمهای مضطرب نامجون خیره شدم و نامطمئن لب زدم.
"اون بهم زد باهام؟"
موهای مزاحم رو از روی صورتم کنار زدم. به گلدون پشت سر نامجون خیره شدم و چشمام رو نازک کردم و به مغزم فشار آوردم تا جزییات بیشتری یادم بیاد...اما فقط سقوطم به زمین آخرین چیزیه که بخاطرم میاد.
نامجون چشمهاش رو بست و لب پایینیش رو گزید. چیزی میدونه و میخواد بگه؟
"اره هیونگ؟ اون باهام بهم زد؟ تهیونگ بهم گفت که نباید ادامه بدیم؟"
نامجون گیج زده نگاهم کرد.
"اون اینو گفت؟ من نمیدونم..فقط تهیونگ بهم زنگ زد، گفت که تو توی بیمارستانی و از حال رفتی....وقتی رسیدم اونجا تهیونگ رفته بود... منم آوردمت خونه."
تازه به خودم اومدم و به دستم نگاه کردم و متوجه سرمی که بهم وصل بود شدم.
"اون اشکمو درآورد و بعد بهم گفت گریه نکنم هیونگ...اون عاشقم کرد و بعد رهام کرد"
من لب زدم و بعد خندیدم...اما چرا داره همزمان از چشمام هم اشک میاد؟ این همون جنونیه که نامجون ازش حرف میزد؟
"هیونگ...هیونگ اون بهم گفت که...که من شکاکم و بهش آسیب زدم همیشه...هق...اون گفت میخواد بر_برای همیشه ترکم کنه...گفت دوستم- دوستم داره ولی رهام میکنه...دروغ گفت..نه؟هق... دوستم نداره...دوستم نداره هیونگ...اون دوستم نداره! "
من به آستین لباس نامجون چنگ زدم و اون غمگین نگاهم کرد و بعد سریع نزدیکم شد و سر من رو توی آغوش خودش جای داد و توی همین لحظه، از اینکه این آغوش حس آغوش تهیونگ رو نمیده و دیگه هیچوقت هم قرار نیست اون حس رو تجربه کنم دردی توی قلبم پیچید و ضعیفم کرد.
من یه مغلوبه ی ضعیفم که حتی فرصت خداحافظی با تهیونگ رو هم نداشتم....
.
.
.
.
جلوی در ایستادم و باهاش دست دادم.
یکبار دیگه با شک ازم پرسید که مطمئنم حالم خوبه یا نه...که من در جوابش فقط سرم رو تکون دادم.
نامجون با چهره ی درهم و نگرانش عقب عقب رفت و سوار ماشینش شد.
در رو بستم و نفسم رو بیرون فوت کردم و به زور خودم رو سمت چراغ ها کشوندم و اونارو یکی یکی خاموش کردم و بعد با فندک تهیونگ شمع هارو و بعد تلوزیون رو روشن کردم و گذاشتم آهنگمون پخش بشه.
Music: dancing with your ghost
Yelling at the sky
داد میزنم سر آسمان
Screaming at the world
فریاد میزنم سر جهان
Baby, why’d you go away?
عزیزم،چرا میخوای بری؟
I’m still your boy
من هنوز پسرتم
Holding on too tight
خیلی محکم نگه اش دار
Head up in the clouds
سر تا بالای ابر ها
Heaven only knows where you are now
فقط بهشت(اسمان) میدونه که الان کجایی
How do I love, how do I love again?
چطور میتونم عاشق شم،چطور میتونم دوباره عاشق شم؟
How do I trust, how do I trust again?
چطور میتونم اعتماد کنم،چطوری میتونم دوباره اعتماد کنم؟
توی ذهنم تا بیست شمردم.
یک...دو...تیک تاک....ده یازده.....تیک...تاک.....نوزده...بیست....
و بعد با تموم وجود داد کشیدم و به موهام چنگ زدم و جوری که مثل یک بی پناه روی زانوهام فرود اومدم رو اگر تهیونگ میدید هیچوقت نمیتونست تنهام بذاره...اما من صبح هم درست جلوی چشمهاش سقوط کردم و حالا توی این قفس طلایی تنهام.
لابه لایه قطره های اشک، چشمم به قاب عکس شکسته افتاده کنج دیوار خورد و چهار دست و پا سمتش رفتم و اون رو توی دستم گرفتم.
Advertisement
Heroes of Midlaris
Heroes of Midlaris is on hiatus until I finish writing Arc 2, and will resume once Arc 2 has been completely written. There is no ETA for this. After a long, exhausting day at work, where he faced the usual harassment from some of his coworkers, Luke just wanted to return some books to the library, head home, and rest. Instead, he died on the way and became reincarnated into the world of Midlaris, a world of myth and magic. There, he was found and raised by seven elders, who each taught him their craft as he grew up. When he turned sixteen, he began to attend university in the nearby kingdom, beginning a tale of love and friendship, of creativity and growth, and of an ancient past that begins to return. The first several chapters covers his childhood, for those coming to read about him at university. Posting Schedule: Alternating between 2 days and 3 days (so two chapters in a 5-day period). Patrons can read up to 15 chapters early.
8 197The Torch
Tanaka Manyika was a Zimbabwean form 4 student in his 2nd term of study, and like every other kid his age, he wanted to pass his end of year exams and move on with his life. However on one particular night his parents and his sister were brutally murdered by two strange men. This was only the beginning to a horrific nightmare; the coming of the apocalypse of infinite darkness was upon him. In that despondent world where everyone in the dark is subjected to despicable mutilation by the creatures of the unknown, Tanaka only has a torch as his arsenal, the only tangible form of light in a world consumed by darkness. Can he survive the end of the world and be the haven of others in despair or will he eventually fall prey to the hopelessness of the world?
8 177Mafia Game
"Now, you will all be playing Mafia here.""There are 3 mafia members, 1 sheriff, 1 doctor, 7 citizens, AND......The Artificial Intelligence."A prize for the winner, a death for the loser. But unfortunately, this game is indescribably difficult, Because she makes people kill people. *This novel is an English translation of mafia game, the best-selling book in South Korea.
8 74The Wounded Knight.
To those who find this journal know this. This world holds many secrets; some written in the pages of this book. Others meant to be dsicovered over and over again. If one is willing and strong enough then maybe they can push through the trials and see this world.
8 140The Final Light
The Last Light is a city that all of humanity remains in as all life outside is gone from Nuclear war during this period of war people who were safe from most impacts of this war formed Last Light a final hope for humanity to once again take back the lands of the old and call it home but this will have to wait as the mutants from the lands of old have started to die out and are starting to be replaced by a unknow something as no one who encountered one has come back alive so the people have called the unknow mutants or whatever they are as Aku-no. how will the people of Last light survive this unknow threat? we shall never know how, unless you read the book. Hi good evening this my first book so don't easy on criticism, and I have all warning tags as I am going to go into very dark shit in this book now for some this is not so tasteful or what they like but it can change beware of that, now go enjoy what shit I have conjured up for you to read.
8 170Jake the Panty-Ripper (Book 1, the Phantoms MC Series)
Maya, an innocent nurse, finds herself forced to accept protection from the Phantoms motorcycle gang, specifically the dangerous, irresistible biker, Jake Ford. *****Maya, a kind nurse, has a normal life and a normal boyfriend, Sebastian. But one day she drops off a letter to a prison for a patient under her care, and finds herself being watched over by a dangerous, handsome biker. It turns out Maya is under the protection of Jake Ford, and despite her feelings for Sebastian, she can't resist the pull of Jake's strong arms, dark looks and chequered past. Soon criminals are coming after her, and Jake is the only one who can keep her safe. Will Maya hide behind her good-girl reputation, or let go and lose herself in the passionate world of Jake Ford?Content and/or trigger warning: This story contains scenes of violence and sexual activity, which may be triggering for some readers.[[word count: 150,000-200,000 words]]Cover designer: Ren T.Photographer: Michelle LancasterModel: Jaxon Human
8 206