《Paranoia》«به نظر میرسد که تمام افسانه ها از بین میروند»
Advertisement
تهیونگ رفت.
اون رفته و من با بوی عطرش توی ماشین تنهام.
احساس پوچی میکنم و دلم نمیخواد برگردم خونه ای که توش قراره بدون تهیونگ یک ماه زندگی کنم.
کاش زمان به عقب برمیگشت، شاید این بار اون مردد میشد و نمیرفت.
تو گیر و دار اینکه این ساعت کجا میتونم برم گوشیم برای سومین بار زنگ میخوره. دلم میخواد اون رو از پنجره ی ماشین بیرون پرت کنم اما وقتی یادم افتاد پیامی از جیمین گرفته بودم بدون اینکه به شماره نگاه کنم جواب دادم.
"جونگکوک؟"
"جیمین؟خودتی؟"
"آره منم..."
چند ثانیه سکوت برقرار شد. این تماس راه فکر کردن رو به روی من بسته.
"اتفاقی افتاده؟"
من پرسیدم و شنیدم که جیمین اونور خط آه کشید.
"خب...نمیدونم درموردم چی فکر میکنی اما من اونقدرام بدجنس نیستم. میدونستم خواب نیستی."
"اوه نه! من مدتی میشه که از فکر کردن بهت دست برداشتم. خواست خودت بود...اما...از کجا میدونستی من بیدارم؟"
سعی کردم لحنم آزاردهنده باشه ولی قبل از اینکه جواب بده ناله ی دیگه ای از دهانش خارج شد.
"تو حالت خوبه جیمین؟"
"خب...راستش نه."
اگر من توی دنیای قبلی بودم، حتما جیمین الان مست بود و کسی که به من زنگ میزد الکس بود که ازم میخواست تا اون رو از بار جمع و جوری کنم.
اما زمان زیادی از اون روزها گذشته و من حتی از تن صدای آروم جیمین میفهمم که مثل قبل نیست.
"میتونی به کمکم بیای؟ من توی خیابونم و....راستش نمیتونم راه برم."
سرعتم رو کم کردم و ماشین رو گوشه ی خیابون نگه داشتم.
"چرا؟ مگه چیشده؟"
"یه موتوری بهم زد و پام...نمیتونم تکونش بدم."
همه ی سوال های توی ذهنم رو کنار زدم.
اینکه جیمین چرا باید پنج صبح تنها توی خیابون پیاده میبوده و تصادف کنه یا حتی اینکه چرا بجای من به شوگا زنگ نزده؟
فقط آدرس رو ازش گرفتم و بدون اینکه فکر کنم دارم چیکار میکنم برای کمک بهش عجله کردم.
یکبار دیگه به ساعت نگاه کردم و نمیتونم هضم کنم چرا دارم برای کمک به کسی که گفته بود نمیخواد یکبار دیگه منو ببینه دارم شتاب میکنم..طولی نکشید که جوابش رو گرفتم. چون کسی که اول اون رو از زندگیش انداخت بیرون من بودم. پس این عذاب وجدان باعث میشه رفتار بد جیمین با خودم رو نادیده بگیرم.
وقتی به آدرس رسیدم ماشین رو جلوی ایستگاه اتوبوسی که اون نشونی داده بود نگهداشتم و از ماشین پیاده شدم.
جیمین گوشه ی صندلی ایستگاه وا رفته بود و ساق یکی از پاهاش به شدت خونی بود.
با دیدن اون حجم از خون، یاد زخم روی شکم تهیونگ افتادم و یکبار دیگه به خودم لرزیدم.
وقتی من رو دید خودش رو بالا کشید. رنگ صورتش به سفیدی میزنه و من نمیتونم تشخیص بدم بخاطر خونیه که ازش رفته یا چراغ پرنور بالاسرش.
عرق های سرد روی پیشونیش به راحتی قابل تشخیصن.
"حتما خوشحالی که منو توی این وضعیت میبینی نه؟"
با درد خندید و من ناباورانه اون رو برانداز کردم و برای حرکت بعدیم هیچ تصمیمی ندارم.
"اوضاع اونقدرام بد نیست...فقط...یه دردیه که از پام میپیچه تا نوک سرم میره...بخاطر این درد بود که نمیتونستم راه برم و...."
من پریدم وسط حرفش.
"جای داستان گفتن بیا روی کولم...اول میریم بیمارستان و بعد داستانت رو تعریف کن."
جیمین دوباره آروم خندید.
اون اصلا شبیه جیمین نیست.
شبیه هیچکدوم از جیمین هایی که من تا به حال توی هر دو دنیا دیده بودم نیست و این تصویر که همزمان با درد و شرمندگی میخنده من رو یجورایی غمگین میکنه.
من پشتم رو به اون کردم و خم شدم.
"آخه..."
"لازم نیست معذب باشی..من فقط به عنوان یه-"
Advertisement
تردید کردم...من بعنوان یه دوست قدیمی؟یه آدم معمولی؟بخاطر چی داشتم کمکش میکردم؟
قبل از اینکه با خودم به جواب برسم سنگینی وزنش رو پشتم حس کردم.
چند دقیقه بعد هر دوی ما توی ماشین بودیم و من با استرس به سمت بیمارستان میروندم.
سکوت رو جیمین شکست. با یه نفس عمیق.
"این بوی عطر تهیونگه...پس هنوزم همین عطر رو میزنه."
توی دلم گفتم آره و من قراره یکماه بجای خود تهیونگ...عطرش رو نفس بکشم.
"اون حالش خوبه؟ به سلامت رفت؟"
با سوالی که پرسید تعجب کردم و فهمیدم هربار که کلمه ی رفتن کنار اسم تهیونگ میاد، حتی اگر این رفتن موقتی باشه، ته دلم رو خالی میکنه.
"تو از کجا میدونی؟"
اون ناله ی خفه ای کرد و لحظه ای با دستش بالای زخم پاش رو گرفت و چشمهاش رو بست. بعد از چند لحظه دوباره حالتش عادی شد.
"بهرحال توی حوزه ی کاری یا از طریق آشناها خبرا به گوشم میرسه، بخاطر همینم بود که میدونستم تو امشب بیداری."
یعنی حتی اون آشناها ساعت دقیق پرواز تهیونگ رو هم میدونستن؟
دلم میخواست این رو هم ازش بپرسم اما فقط روی خیابون تمرکز کردم.
"اگر تهیونگ هیچوقت-"
"درد داره؟"
من نگاهِ خیره ی چشمهای گرد شده ی جیمین رو، از اینکه حرفش رو قطع کردم و نذاشتم ادامه بده روی خودم حس میکنم.
این کار رو کردم چون از اینکه با نامزد سابقم توی یه ماشین نشستم و دارم درمورد دوست پسر فعلیم حرف میزنم احساس راحتی ندارم.
اما بخشی از من، روی حرفی که جیمین میخواست بزنه گیر کرده.
'اگر تهیونگ هیچوقت' چی؟
اون با آهی نفسش رو بیرون داد و من از صداش میتونم تشخیص بدم که داره با حرف زدن حواس خودش رو از درد پرت میکنه.
من این اخلاقش رو میدونم.
"درد داره...اما نه به اندازه ی زجری که روحم داره میکشه."
نگاهش رو ازم دزدید و با دستاش ور رفت.
ظرفیت ذهنم از سوالات پر شده و اگه جلوی خودم رو نگیرم ممکنه تا چند لحظه ی دیگه اون رو با سوالاتم گلوله بارون کنم اما خوشبختانه ما بیمارستان رسیدیم.
استخوان ساق پاش ترک برداشته بود و گچ گرفتن و چندتا بخیه خورد.
وقتی ما از بیمارستان خارج شدیم هوا روشن شده بود و من وقتی به آسمون نگاه کردم به این فکر فرو رفتم که الان تهیونگ کجاست و چیکار میکنه؟
دستم رو روی فرمون گذاشتم و نگاهش کردم.
"خونه میری؟"
"اگر اذیت نمیشی اره."
چشمام رو از خستگی مالیدم و ماشین رو روشن کردم. من باید میگفتم اشکالی نداره و اذیتی نیست ولی نگفتم چون میدونم جیمین من رو خوب میشناسه و میدونه که اهل تعارفات الکی نیستم.
سرم رو تکون دادم تا خواب از سرم بپره.
آدرس رو پرسیدم و جیمین جواب داد. من نمیدونم که وقتی اونجا رسیدم قراره با چه چیزی رو به رو بشم.
"حالا داستاناتو تعریف کن."
"ساعت دو شب بود که دلم خواست برم بار...یه بار میشناختم که تا اون ساعتا همیشه باز بود...میدونی..اون لحظه یجورایی خیلی حس تنهایی کردم چون هیچکسی رو پیدا نکردم که باهاش برم و مست کنم. "
من با اخم نگاه پرسشگرانه ای بهش کردم و اون حالت تدافعی گرفت.
"نه نه..من الکل رو ترک کردم...فقط هر از گاهی مثل بقیه آدما مست میکنم تا فراموش کنم..."
نگاهش رو از پنجره به بیرون داد.
"چیو میخواستی فراموش کنی؟"
جیمین انگار سوال من رو نشنیده باشه ادامه ی حرفش رو زد.
"تنها کسی که به ذهنم رسید اون وقت شب پایه باشه تو بودی...بخاطر همین گفتم شانسم رو امتحان کنم و بعد بهت پیام دادم....خودمم باورم نمیشه...بعد دوسال......"
تصویر تهیونگ پشت دوربین، توی فرودگاه درنظرم مجسم شد و یکبار دیگه از اینکه اون الان کنارم نیست بند بند وجودم سوخت.
Advertisement
"صبر کردم و دیدم جوابی نیومد...تنها رفتم....خیلی مست نبودم...اما برگشتنی یه موتور با سرعت بهم زد و فرار کرد....من موندم و یه پای داغون و خیابون...."
من توی سکوت مثل یه پدر به حرف بچه ش گوش میدادم و منتظر بودم صحبت اون تموم شه تا دقیقا بخشی از داستان رو که مد نظر خودم بود رو از زیر زبونش بیرون بکشم.
"و حدس بزن چی؟ دوباره لیست گوشیم رو بالا پایین کردم و بین اون همه آدم، بازم فقط این تو بودی که میتونستم روت حساب باز کنم...."
نگاهم کرد و من پشت چراغ قرمز روی ترمز زدم و به چشمهای خسته و درمونده ش نگاه کردم.
"این عجیب نیست جونگکوک؟ که بعد از این همه سال، بازم تنها کسی که به دادم میرسه تویی؟"
نفسم بند اومد.
اما نه از هیجان...بلکه از ترس...
ترس از چیزی که از دهان جیمین بیرون اومد و من دلیلش رو نمیدونم و تنها چیزی که برام روشنه اینه که این موقعیت همه جاش غلطه.
من از نگاه جیمین به خودم که اون سردی رو نداره وحشت دارم و آرزو میکنم کاش چراغ سبز شه و من اون رو زودتر خونه ش برسونم و برگردم به خونه حتی اگر تهیونگ توش نباشه.
آب دهنم رو به سختی قورت دادم و فرمون داره زیر دستم از فشار پرس میشه.
"شو-شوگا کجاست؟"
جیمین پوزخندی زد.شایدم من اینطور تصور میکنم اما وقتی اسم شوگا اومد اون نگاهشو به رو به رو داد و دندون هاش رو بهم فشرد.
"نمیدونم. کاش مرده باشه."
"پس-پس اون چیزی که میخواستی دردش رو فراموش کنی بخاطر شوگا بود؟"
"اره بخاطر اون حرومزاده بود، تو راست میگفتی جونگکوک...هیچوقت اون روزی که بهم گفتی از شوگا دوری کن اون قلبت رو میشکنه رو یادم نمیره....کاش به حرفت گوش میکردم."
از بوق ماشین پشت سریم فهمیدم که چند ثانیه ای هست چراغ سبز شده و من غرق شدم توی فکر و خیال که چه اتفاقی بین این دو نفر افتاده که حالا جیمین انقدر با من نرم شده و آرزوی مرگ شوگا رو میکنه؟
بقیه ی مسیر هیچ چیزی بین ما رد و بدل نشد...حتی یک نگاه.
به شکل مضحکی ناخودآگاه باسرعت رانندگی میکردم تا بتونم زودتر از این وضعیت خلاص شم.
"اونجا...اون در سفیده."
کنار پیاده رو نگه داشتم و کمربندم رو باز کردم. کاش میشد اون خودش میتونست تا بالا بره و من مجبور نمیشدم کمکش کنم.
جیمین داخل آسانسور رفت و منتظر ایستاد تا من سوار شم. بهش گفتم که باید برگردم و این درست نیست اما اون پوفی کرد و با کلافگی سرش رو تکون داد.
خدایا این جیمینی که من میشناختم کجاست؟
"بس کن...نه شوگا اینجاست و نه تهیونگ...مگه میخوایم چیکار کنیم؟"
یک لحظه چشمهام از خستگی سیاهی رفت و صدای خودم که به تهیونگ گوشزد میکردم که حتی یک نگاه اشتباه هم بین اون و جیهوپ نباید اتفاق بیوفته توی گوشم پیچید و وقتی داخل خونه ی جیمین میشدم به این فکر میکردم که اشکالی نداره اگر من چندساعتی پیش یه دوست...اره البته که یه دوست بمونم. تهیونگ هیچوقت این موضوع رو نخواهد فهمید.
اول ایستادم و چندثانیه خونه رو برانداز کردم.
خونه ی بزرگ با دکوراسیون مدرنی دارن که از اون دو نفر دور از انتظار نبود.
جیمین خودش رو روی مبل انداخت و عصاش رو پرت کرد زمین.
"فکر نمیکردم انقدر سنگین باشم"
خندید و اشاره کرد که من هم بشینم. بعد سرش رو به پشتی مبل تکیه داد.
"آخ...خونه بدون اون چقدر خوبه."
بعد دوباره خنده ی شیطنت آمیزی سر داد.
کف دستام داره عرق میکنه و این آزار دهنده ست. نه بخاطر اینکه خونه ی جیمین معذب باشم...اما میترسم که هر لحظه جیمین پوسته بندازه و یه اژدها از زیر اون بیرون بیاد.
"تو چت شده جونگکوک؟ انگار یه آدم دیگه ای شدی..چرا حس میکنم داری خجالت میکشی؟یجورایی...آروم شدی"
البته که من یک آدم دیگه ای شدم...تهیونگ منو تبدیل به یه آدم دیگه کرده.
من رام شدم تا فقط اون رو کنار خودم داشته باشم.
"پس با این حساب فکر کنم هر دوی ما حسابی عوض شدیم."
جیمین با سرش تاییدم کرد.
"اره خب...زمان زیادی میگذره."
بعد به یه نقطه خیره شد. انگار که داره اتفاقات این چندسال رو با جزییات یادآوری میکنه...کاش منم میتونستم همه ی این دوسال رو مثل یه فیلم ببینم.
"کی فکر میکرد ما به اینجا برسیم؟"
از اینکه داره از گذشته حرف میزنه بهم حالت تهوع میده...نمیخوام حتی لحظه ای به این فکر کنم که یه روزی چجوری بدون تهیونگ نفس میکشیدم.
اما این خنده داره...چون من همین الآنم کیلومترها با اون فاصله دارم و هنوز دارم نفس میکشم.
با یادآوری اینکه تهیونگ الان پیشم نیست و هیچ جای دیگه ی این کشور هم منتظر نیست تا من توی دردسر بیوفتم و بیاد کمکم کنه، چیزی قلبم رو فشرد...احساس کردم که قلبم توی دستای تهیونگه و اون رو داره با خودش میبره.
توی دلم به جیمین جواب دادم :هیچکس. هیچکس فکرش رو نمیکرد.
جیمین کوسن روی مبل رو بغلش گرفت و بعد به کمک دستاش پای گچگرفته شده ش رو بالا روی مبل گذاشت.
"چشمات خیلی خسته ست...تموم شب رو بیدار بودی...البته میفهمم ها...حق داری بدون اون خواب به چشمت نیاد...اون لعنتی...ینی شما دوتا لعنتیا و چیزی که بینتون در جریانه یه جورایی.....افسانه ست."
افسانه.
این بهترین کلمه ای بود که میشد برای قصه ی من و تهیونگ نسبت داده بشه.
اما من نمیتونم درک کنم اینکه چرا جیمین با یه لبخند روی لبش داره درمورد من و تهیونگی که ازمون متنفر شده بود اینجوری حرف میزنه.
عقل اون سرجاشه؟
"میتونم راحت باهات حرف بزنم؟"
نه.
"آره بگو..."
"یه وقتا رابطه ی بین خودم و شوگا رو با تو و تهیونگ مقایسه میکردم و حسودیم میشد...باورت میشه جونگکوک؟ حتی بااینکه ازتون خوشم نمیومد."
بازم خندید.
درواقع میشه گفت لبخندش از وقتی وارد خونه شدیم لحظه ای محو نشده و این نگران کننده ست. چون اون به هیچ وجه خوشحال به نظر نمیرسه و تک تک اعضای صورتش میگن که داره درد شدیدی رو بخاطر پاش تحمل میکنه.
البته که جیمین هروقت عصبی باشه مدام دستش رو به موهاش میکشه درست مثل الان!
به راحتی دندون های بهم فشرده شده ش از این فاصله هم قابل تشخیصه.
اون ترکیبی از احساسات مختلف رو الان داره: درد، عصبانیت، ناراحتی...
جوابی بهش ندادم و اون هم انتظار جواب از من نداشت. اون فقط به حس حسادتش اعتراف کرده بود و باعث شد من گیج تر از قبل بشم.
"هیچوقت توی این مدت سعی کردی رابطه ت رو با تهیونگ درست کنی؟"
"میخوام یه راز بهت بگم جونگکوک...من اونو دوستش دارم...همیشه حواسم بهش بوده...اما نمیخوام بدونه"
"چرا پس بهش نمیگی؟ میدونی اون چقدر منتظر توئه؟"
قفسه سینه ش بخاطر نفس عمیقی که کشید بالا و پایین شد.
"این رابطه دیگه مثل قبل نمیشه...بهتره همه چیز همینطوری بمونه."
نمیتونم سر دربیارم چی میخواد بگه یا اگر من جای اون بودم چیکار میکردم؟ فقط این برام مثل روز روشنه که تهیونگ هنوز هم منتظره دوستش براش قدمی برداره تا اون هم سمتش بدوئه.
توی ذهنم اعداد رو شمردم و وقتی که به سی رسید تصمیم گرفتم سوالم رو بپرسم.
"جیمین...شوگا کجاست؟"
مزه تلخی رو روی زبونم حس کردم.
"چرا میپرسی؟حتما یه قبرستونی رفته دیگه."
نگاهش خالی و خماره. اونقدر که حتی اگر میگفت کسی به این اسم نمیشناسه تعجبی نمیکردم.
"چرا دعواتون شده؟ اون چیکار کرده؟"
"اون عوضی باید مراقب میبود لو نره...لعنت بهش...اون..."
بلاخره اون خنده ی مصنوعیش از بین رفت و جاش رو چشمهای قرمز شده و خیس گرفتن.
"واقعا نمیخوام درموردش صحبت کنم...حداقل الان نه"
بینی ش رو بالا کشید و از نگاه کردن به من فرار کرد.
"میفهمم"
"گور بابای خودش و هر چی آدم دور و برشه"
چند ثانیه طول کشید تا بفهمم کسی که مورد خطابشه شوگاست.
جیمین با مشت به دسته ی مبل کوبید و نذاشت اون قطره اشک لجباز از چشمهاش پایین بریزن.
دوباره شروع کردم به شمردن.
یک...دو...سه...........شصت.....شصت و یک......صد.....
"جیمین؟"
"هوم؟"
میخونم از چهره ش که کل این صدثانیه با خودش حرف میزده و به شوگا فحش میداده.
"تو از من و تهیونگ واقعا متنفری؟"
اون صاف نشست و من بلند شدم و درست کنارش نشستم و مژه های خیسش رو که به پایین پلکش چسبیده بودن رو دیدم.
لعنت بهت شوگا...چطور تونستی کاری کنی که جیمین اینجوری بهم بریزه؟
یه صدایی توی مغزم روشن شد که ببین کی داره این حرف رو میزنه!کسی که خودشم یه شب مرموز وقتی انعکاس نور بنفش رنگِ بار، روی صورت جیمین افتاده بود اون رو ترک کرد.
"خیالت راحت...الان مورد جدیدی برای تنفر پیدا کردم...اون جای شمارو میگیره..."
زورکی لبخند زد و چشمهاش به باریکی یک خط شد. انگار بار سنگینی از روی دوشم برداشته شد.
"ما نمیتونیم باهم دوست باشیم...اما میتونیم که دیگه متنفر نباشیم..."
اینبار با دقت بهش نگاه کردم و تازه متوجه شدم وزن زیادی رو از دست داده و این که به نظر خودش سنگین میومد مسخره است.
جیمین موهاش بخاطر اینکه تند تند رنگش رو عوض میکنه زبر به نظر میاد. اما هنوز هم حالت خودش رو حفظ میکنه.
بدون اینکه خودم متوجه شم نگاهم قفل نگاه اون شده اما خوب میدونم که هیچ احساسی در پس این نگاهم ندارم.
فقط دارم تصویرش رو با روزی که ترکش کردم مقایسه میکنم و به این فکر میکنم که حالا که شوگا رو هم از دست داده چه احساسی داره؟
اما مگر غیر از اینه که ماها هر کدوم با از دست دادن چیزها یا آدم ها توی زندگیمون هربار قوی تر میشیم؟
قوی تر از بار قبل، چون این چرخه ی از دست دادن ها تا ابد ادامه داره و بخش جدا نشدنی از زندگی هممونه.
.
.
.
.
ده شب از رفتن تهیونگ میگذره...من توخالی و بی حس، برای بار صدم جیب تک تک لباسام و گوشه گوشه ی خونه رو میگردم تا اون فلشی که توی فرودگاه ازش گرفتم رو پیدا کنم.
در آخر بی رمق روی مبل افتادم و زل زدم به سقف.
تا چه حد میتونم احمق باشم که همچین چیز مهمی رو گم کنم.
اما اگر اون فلش الان اینجا بود، ممکن بود که دلتنگی من کمتر بشه؟ یا اون عکسها و فیلما فقط بهونه ای برای یادآوری این بودن که ده روز لعنتیه که از نزدیک ندیدمش و نشنیدمش و حتی لمسش نکردم.
بغض مثل یه کاکتوس راه گلوم رو بست و نمیدونم چرا دارم مقاومت میکنم تا گریه نکنم...شاید میخوام از نبودن تهیونگ استفاده کنم و یه جونگکوک قوی رو بسازم.
دستم رو روی شکمم گذاشتم و چشمهام رو بستم تا شاید این بی قراری رو آروم کنم....اما فایده نداره...
فردا دوباره میرم شرکت تا خودم رو اونجا سرگرم کنم. یجورایی از این کار خوشم اومده و اونقدرا هم که فکر میکردم پیچیده نیست.
ذهنم پراکنده ست و تمرکز ندارم...هر ثانیه یه فکری میزنه به سرم و بی نتیجه اون رو ول میکنم و میرم سراغ موضوع بعدی.....
من از صدای زنگی که اومد تقریبا پریدم و چهره ی هزار نفر جلوی چشمم اومد تا در رو باز کنم و ببینم که کیه ولی با دیدن کسی که اصلا انتظارش رو نداشتم خشکم زد.
جیمین با یه پاکت غذا!
میتونم بگم حتی از ده روز قبل هم لاغرتر شده و زیر چشمهاش گود رفته.
شوگا با این آدم چیکار کرد؟
درستش اینه که...من و شوگا بااین آدم چیکار کردیم؟
"مهمون ناخونده نمیخوای؟"
متوجه شدم چندثانیه ای هست که در بازه و من زل زدم بهش.
البته که نمیخوام.
"اوه بیا تو..."
غذاهارو از دستش گرفتم و منتظر نگاهش کردم تا چیزی بگه.
این کنجکاوی که اون قراره با زندگی از هم پاشیده شده ش چیکار کنه داره منو روانی میکنه.
"خب من غذا سفارش دادم...بعد دیدم زیاده...تاکسی گرفتم اومدم اینجا با هم بخوریم."
یعنی الان باید بشینیم دور یک میز و غذا بخوریم؟ با هم؟ من و جیمین؟
این یه نامعادله ست و دلم نمیخواد برای حل کردنش سر و کله بزنم...پس فقط از توی یخچال آب آوردم و منم مثل جیمین پشت میز نشستم.بدون هیچ حرف اضافه ی دیگه ای.
"تو خوب به نظر نمیای."
تیکه ی مرغ سوخاری رو توی بشقابم گذاشتم و حتی سرم رو بالا نیاوردم.
معلومه که خوب نیستم...احساس عجیبی دارم...درست مثل احساس دلشوره ی قبل رفتن تهیونگ از کنارم.
"نمی دونم...فقط حس میکنم اوضاع از کنترلم خارج شده..."
اون به فکر فرو رفت. شاید پیش خودش فکر میکنه کدوم اوضاع یا شایدم به هر چیزی بجز حال من فکر میکنه.
"تو پات بهتره؟"
"اره...زخمای جسم بلاخره یه روزی خوب میشن اما زخمای روح...اونا تا آخر عمر خونریزی میکنن و..."
نمیدونم چرا بااینکه نگاهم نمیکنه اما آهنگ صداش جوریه که میخواد بهم بفهمونه بخشی از اون زخم های روحش تقصیر منه.
البته که بی راه نمیگفت.
ادامه ی حرفش رو خورد.
شاید ملاحظه میکرد و شایدم نه.
جیمین هم مثل من با غذاش بازی میکرد. انگار که اون مرغای سوخاری بدمزه فقط بهونه بودن برای اینکه از خونه ش فرار کنه و به اینجا بیاد.
همچنان که خیره به غذای جلوش بود آهی کشید.
"جونگکوک میدونم دوست نداری من اینجا بیام...اما واقعا احتیاج دارم با یه نفر حرف بزنم...دارم تنها توی اون خونه دیوونه میشم..."
"جیمین؟"
سرش رو بالا آورد.
"من یه جورایی ممنونم که تو اینجایی."
لبهاش از هم فاصله گرفت اما صدایی درنیومد.
"چون تو باعث میشی باور کنم که تهیونگ یه خیال نیست..."
چند ثانیه طولانی نگاهم کرد. متعجب به نظر میاد.
"چ-چرا باید فکر کنی که تهیونگ یه خیاله؟"
به کل خونه که فقط دو تا چراغ کم نور روشن بودن اشاره کردم. جوری غرق در سکوت و آرامش بود که انگار بیست ساله کسی اینجا زندگی نکرده.
"به این خونه نگاه کن...بااینکه وسایل اینجا رو تهیونگ برام آماده کرده...ولی انگار خودش هیچوقت حتی پاش رو هم اینجا نذاشته. ده روزه دارم روی یه تخت خالی، از خواب بیدار میشم و هر دفعه از خودم میپرسم که واقعا یه زمانی یک نفر دیگه درست کنار من، روی همین تخت میخوابید؟ ولی جیمین...من جوابی براش پیدا نمیکنم...."
جیمین برای مدت یک دقیقه یا بیشتر سکوت کرد...دلم میخواست میتونستم ذهنش رو بخونم تا بدونم پشت پرده ی چشمهاش چی رو داره قایم میکنه.
اما اون فقط به من و بعد چند ثانیه به نقطه ای نامعلوم خیره شد.
بعد دستش رو سمت جیب شلوارش برد و شی کوچیکی رو سمت من گرفت.
"من برای همین اینجام...برای اینکه بهت ثابت کنم تهیونگ واقعیه."
به فلش توی دستش زل زدم. این شی چندسانتی دقیقا همون چیزیه که ممکنه دیدن محتوای داخلش این تردید بی معنی رو ازم دور کنه.
"اون روز توی خونه م...وقتی بلند شدی که بری از جیبت افتاد."
Advertisement
- In Serial1512 Chapters
Abe The Wizard
So, I was reincaranated into another world with the Horadric cube from diablo II. Being a knight is cool and all, but being a wizard is pretty neat as well. So, which one will it be?
8 2298 - In Serial27 Chapters
The Shadow That Preludes Death (The Favoured)
Magic and fantastical beasts run wild on the countless worlds of the Fabric. Deities take an active interest in the Fabric. The Favoured, immortal mages of immense power vie for territory and power in the Fabric. Umbra a naive ward of the Duke is almost Grown and that means she will need to take an apprenticeship. The issue is she isn't good at anything, but she catches the eye of a master of magic, he thinks she might be one of the fabled Protectors the ones that would save them from the coming destruction. But Umbra isn't the hero everyone wants her to be. Updates will at least one chapter every two days. Notable Location Poliagoras. Poliagoras is the most important world in the Fabric partly due to it being the centre of everything both literally and metaphorically. Trade, commerce, travel, and politics are all conducted primarily on Poliagoras, it has the biggest city in the fabric stretching to cover almost the entire world. It also holds all the known Great portals in the Fabric which are the only way to travel to other worlds. Even without these things, Poliagoras would still be the most important world in the Fabric as it is home to the largest population of Favoured. They were mages chosen by the Deities and given the potential to become more than mortal. I cannot overstate how appreciated constructive criticism is. This is the first story I have written of my own volition so even a small comment on how I could improve would be great. The current title is most definitely a working one. I know it isn't great.
8 194 - In Serial47 Chapters
Princess Freckles
In the Kingdom of Garten, things seem idyllic. The half timber architecture and cobblestone streets, flaky delicacies sold on every corner, children playing down the alleyway pretending to be knights, princes, and princesses. Everything is lovely, in order, and overflowing in abundant flower gardens in every quarter. But in this period kingdom filled with tea parties and notions of chivalry, every noble family must pay homage to the Pink Crown. And every marriage within it's reach is arranged by the Dowager Queen.All but one.Chammielle Kuchen is a thoughtful and caring maiden. The oldest daughter of Lord Kuchen and his lover before he married, she has never quite fit into her stepmother's standard of beauty. She has spent her whole life walking with books on her head, dancing with a glass of champagne in hand, eating up tomes of etiquette, and endless nightly beauty routines to try and scrub away her dark brown freckles and lighten her auburn hair to a blonde. A never ending cycle of trying to please her stepmother Lady Delphi Kuchen...or is it herself? Lord Kuchen on the other hand, openly has a special place in his heart for the daughter of the woman he once loved. Together the two steal away to read about politics and economics, bake pastries and cakes in the servants' quarters, and visit tea shops once a month to try new blends. But will her beautiful days in the rose gardens of his Lordship come to an end when His Highness the Crown Prince comes for a tea party with the Kuchen Ladies? And what could be lurking within the Pink Palace to disrupt the peace of a kingdom so far removed from war?
8 85 - In Serial57 Chapters
Family Tithes
At 17, Candyce's small worldview is maginifed when her big brother, Ace, invites her into his world as punishment. Ace may have been an overbearing big brother at home, but in the streets he was feared and respected as a young drug dealer, proving he was indeed the late Santana's son. However, Candyce soon finds herself in deep shit when she's dragged to the wrong business meeting. Now, Candyce, Ace and Caesar, Ace's best friend, are forced to continue business with a looming target on their backs. They're determined to survive another day for the family they have at home. But when shit hits the fan, it becomes less about the men gunning for them, and more about the enemies in their own circle. As if watching over her own shoulder isn't hard enough, Candyce soon finds herself watching out for her entire family as well. With everybody out to protect their own it comes down to family tithes. What are Candyce, Ace and Caesar willing to give up to protect the ones they love? Their answers might undo the family ties they've shared for so long. MATURE. EXPLICIT LANGUAGE. EXTREME VIOLENCE DESCRIBED. (16+)
8 117 - In Serial34 Chapters
fatherhood // lashton
"you named your son after a band""you named your daughter after a fruit""touché"
8 145 - In Serial150 Chapters
Tower of God Fan Fiction: Transmigration[Hope]
Car crash ruined their lives just like that.When Charlotte realized that she was 'reborn' once again in her favorite Webtoon, she thought that it was blessing to the main protagonist's younger sister. But as she climbed the tower, she began to wonder whether it is indeed a blessing or a punishment served for her?°•°•°•°•°Tower of God belonged to Slave. In. Utero.
8 71