《Paranoia》«فقط یک بار دیگه»
Advertisement
انگار خود نامجون هم از اومدن اتفاقی هوسوک تعجب کرده بود..از جاش بلند شد و با اون دست داد.
"خوشحالم میبینت"
هوسوک با تعجب به من و بعد به نامجون نگاه کرد.
"اوه ببخشید..نمیدونستم مهمون داری وگرنه در میزدم"
گفت و خندید.
من نمیفهمم چرا به حرفی که اصلا خنده دار نبود خندید.
"حالت چطوره جونگکوک؟"
"خوب."
دروغ گفتم.
"بشین"
نامجون گفت و به منشیش زنگ زد که قهوه رو سه تا کنن.
من به هوسوک که مشغول حرف زدن با نامجونه خیره شدم و میخوام سعی کنم ذهنم رو ازش منحرف کنم.
من نمیخوام بی خود و بی جهت به هوسوک شک کنم...اما...لعنتی!
مشخصات ظاهری اون با نشونه هایی که یونگی گفت مو نمیزنه.
اون انگار متوجه ی نگاه خیره ی من شد و با اخم ریزی توی ابروش بهم نگاه کرد و من سریع مسیر دیدم رو عوض کردم.
قرار بود من برم پیش تهیونگ و مطمئن شم بعد از اون ضربه ای که به شکمش خورده حالش خوبه یا نه اما هیچ چیزی اونجوری که من فکر میکردم پیش نرفت چون من اشتباه میکردم و اصلا جابه جا نشده بودم و نمیدونم نامجون یکهو از کجا پیداش شد و من رو کشوند اینجا تا چیزی درمورد خانواده م بهم بگه که این مزاحم از آسمون افتاد پایین و حالا همه ی فکر من رو مشغول به خودش کرده.
این لعنتی ای که جلوی من نشسته و داره تظاهر میکنه حرفهای نامجون رو گوش میده میتونه همون کسی باشه که نصف شب خونه ی تهیونگ اومده؟
اما تهیونگ و هوسوک ادعا داشتن که رابطه ی دوستی معمولی فقط بینشونه
و اصلا حتی اونا همخونه هم نیستن، پس چه لزومی داره هوسوک نصف شب وقتی که سه نفر دیگه بجز دوست خودش اونجا حضور دارن بیاد و بعد شبش رو با تهیونگ بگذرونه؟
اصلا دلم نمیخواد اون دوتا رو در حال بوسیدن همدیگه تصور کنم!
همه ی اینا داره توی ذهنم میچرخن و درکنارشون یه صدای آشنا مدام توی ذهنم میگه چه اون یه نفر هوسوک بوده یا هر کس دیگه ای...به تو چه ارتباطی داره؟
نمیخوام قبول کنم اما اون صدای لعنتی داره یه جورایی درست میگه...من هیچ حق دخالتی توی این موضوع ندارم، چون نسبتی با تهیونگ ندارم و این قلبم رو به درد میاره.
اما در کنارش یه صدای دیگه هم هست که بهم میگه تهیونگ چه الان و چه هروقت دیگه ای به من تعلق داره و نباید اجازه بدم کسی جز من با اون توی رابطه باشه.
این دقیقا چیزیه که بهش میگن گیر کردن بین عقل و قلب؟
نمیدونم این مزاحم تا کی قراره اینجا بشینه و چرت و پرت بگه پس از روی میز بلند شدم که برم.
"هیونگ...من میرم."
"صبر کن الان قهوه رو میارن"
"نه نمیخورم."
نامجون ببخشیدی به هوسوک گفت و بلند شد و دنبال من تا جلوی در اومد و در گوشم گفت:
"بعدا درموردش باهات حرف میزنم..فقط خواهش میکنم دیگه اون خونه نرو."
"چرا نباید برم اونجا؟"
"بهم گوش کن فقط...باشه؟"
سرم رو تکون دادم و از اونجا رفتم و حالا باید تصمیم بگیرم کجا برم.
خیلی درمورد جیمین کنجکاوم...اینکه بدونم اون الان کجاست و چیکار میکنه و حالش چطوره؟حتی میخوام بدونم وقتی یونگی رفت پیشش اون رو خونه ی من برگردونده یا اینکه....؟
یعنی ممکنه اونا تمام شب رو با هم توی خونه ی یونگی مونده باشن؟
آه..احمق شدم...حتی اینا هم دیگه به من ربطی نداره.
چیزی که نامجون در گوشم بهم گفت باعث میشه بخوام دوباره برگردم پیش اون پیرمرد عجیب و بیشتر ازش بپرسم تا سردربیارم چیزی که نامجون میخواست بهم بگه چی بوده.
داخل یه کافه که همیشه با جیمین میرفتم شدم و بعد از اینکه قهوه م رو سفارش دادم پشت یکی از میزهای لب پنجره نشستم.
Advertisement
دارم آرزو میکنم که کاش ذهنم دوباره مثل شب قبل که از خستگی هیچی رو یادش نبود بشه و اجازه بده یکم استراحت کنم.
این احساس تو خالی بودن در من از زمانی اتفاق افتاد که ماجراهای پشت سر هم بوجود اومدن و من رو توی شناختن خودم و آدمای اطرافم و نسبتم باهاشون، گیج کردن.
اونقدر که قبل از اینکه سفارشم دستم برسه از جام بلند شدم.
اره پاهام دارن منو میبرم به یه جایی...ناخودآگاه و بی اختیار....
.
.
.
"الو...هیونگ؟"
"جونگکوک...این پسره بلاخره ول کرد..حالا میتونیم حرف بزنیم."
"بذار اول من یه چیزی بپرسم..تو این وکیلتون رو چقدر میشناسی؟"
"خب اون دوست خانوادگیه ماست...پسر خوبیه...یکم گستاخ هست اما دوست داشتنیه."
وقتی کلمه ی دوست داشتنی رو گفت چهره ی هوسوک که پشت سر تهیونگ ایستاده بود و با نیشخند من رو نگاه میکرد در نظرم مجسم شد.
نه...اون واقعا دوست داشتنی نیست.
"یعنی تو میدونی اون دوست پسر یا دختر داره یا نه؟"
"نه...زیاد درمورد مسائل شخصی اینجوری حرف نمیزنیم باهم...چطور؟"
"هیچی ولش کن..تو بگو."
"ببین...میگم بهت فقط سعی کن آروم و به خودت مسلط باشی..اوکی؟جونگکوک....خانواده ت از اینجا رفتن چون خبر گی بودن تو و همخونه شدنت با جیمین توی محل پیچیده بود...خوب میدونی که اعتقادات خانواده ت و اون محله ی متعصب چجوریه."
من آهسته سرم رو تکون میدم و لب پایینیم رو گاز میگیرم.
"احمقانه ست."
"اره هست..اما اتفاقیه که افتاده...اون خونه و محله دیگه جایی نبود که اونا بخوان بمونن."
"چرا بی خبر از من؟ حداقل خواهرم که میتونست به تماسام جواب بده...اینجوری نادیده گرفتن من...خیلی مسخره ست."
اگر یکم دیگه کمتر مقاومت کنم بغضی که راه گلوم رو بسته میترکه.
"خودتو ناراحت نکن جونگکوک..بهشون زمان بده...زمان همه چیز رو حل میکنه...روزی که از اون خونه زدی بیرون و هر چی از دهنت دراومد بارشون کردی باید فکر اینجاهاش رو هم میکردی."
چشمهام رو بستم و توی یک آن همه ی اتفاقات چند سال پیش بین من و خانواده م از نظرم رد شد.
باید حرفشو باور کنم؟
"امشب بیا خونه ی ما بیشتر درموردش حرف میزنیم و دنبال به راهکاری میکردیم...فقط یادت نره بهت چی گفتم...به اون خونه و اون پیرمرد نزدیک نشو...باشه؟"
من سرم رو بالا گرفتم و یه تیکه شیرینی نارگیلی از توی ظرفی که پیرمرد جلوم گرفته بود برداشتم و بعد به این فکر کردم که نامجون از کجا فهمیده که توی این خونه یه پیرمرد زندگی میکنه.
"باشه هیونگ."
متاسفم که من پسرخاله ی حرف گوش کنی نیستم، چون من به تو و بهونه هات شک دارم!
گوشیم رو قطع کردم و لبخند زدم.
"چی باعث شد که به اینجا برگردی مردجوان؟"
"من فقط...راستش خودمم نمیدونم."
دروغ گفتم.
دلم نمیخواد شبیه آدمهای دور و برم باشم و مثل آب خوردن...دقیقا به همون راحتی دروغ بگم...اما من مجبورم.
"من میدونم...چون تو به این خونه حس داری...اینطور نیست؟"
با صدای لرزونش گفت و من خوشحال از اینکه جواب سوالش رو خودش داد نیشم باز شد و تایید کردم.
"اره...دقیقا."
"از خانواده ت خبر گرفتی؟"
نگاهش رو ازم گرفت و به چراغ نصب شده روی دیوار داد.
"اره اره...اونا...خب من چندسالی کره نبودم و ظاهراً اونا از اینجا رفته بودن..."
سرش رو تکون داد و دستی به ریش های سفیدش کشید.
چرا حس میکنم حرفم رو باور نکرده و فهمیده مزخرف گفتم؟
توی همین بین ،تلفن خونه زنگ خورد و اونم از جاش بلند شد و به اتاق رفت.
وقتشه...همین الان وقتشه!
از جام بلند شدم و وقتی مطمئن شدم اون در رو پشت سر خودش بست، آهسته سمت پله های زیر زمین خونه قدم برداشتم...کاش پارکت های قدیمی خونه کمتر صدا بدن.
Advertisement
به اخر پله ها رسیدم و نفسم رو نگه داشتم و خیلی آروم در رو باز کردم و چشمم با تاریکی ناآشنایی جمع شد....این بوی نم....دقیقا شبیه بوی نم اتاق خونمه.
جای کلید چراغ رو خوب بلدم. دست انداختم و اون رو زدم و وقتی نور کم چراغ همه جا پخش شد در رو پشت سرم به آرومی بستم.
چند قدم جلو اومدم و از گوشه ی چشمم جسم سیاهی رو دیدم و انگار که چیزی اونجا تکون خورد.
سریع به سمتش برگشتم و وقتی دیدم اون جسم سیاه، تهیونگه نفسم حبس شد.
به هر زحمتی بود اون نفس آخر رو بیرون فرستادم و سعی کردم جلوی لرزش دستام رو بگیرم.
این شبیه یه جادو میمونه، اگر دچار توهم نشده باشم.
چشمهام رو چندبار بستم و باز کردم...حتی خودم رو نیشگون گرفتم...اما این نه خوابه و نه توهم.
این تهیونگه که الان چند متر جلوتر از من نشسته و حتی وقتی من رو دیده یک خم هم به ابروش نیومد.
وات د....
این یعنی چی؟
تهیونگ...توی زیرزمین خونه ی قبلی خانواده ی من....با این چهره ی سرد چیکار میکنه؟
"ت-تهیونگ؟"
اون بلاخره نگاهم کرد و از بی تفاوتی چشمهاش به خودم لرزیدم.
"بلاخره اومدی..."
اون با لبهای رنگ پریده ش گفت.
"بلاخره؟"
من هول شدم و میتونم قسم بخورم توی عمرم انقدر نترسیده بودم.
حتی بااینکه ایمانی ندارم اما دلم میخواد از همه ی مقدسات بخوام کمکم کنن سکته نکنم.
"آره...میدونستم برمیگردی...."
اون به آرومی لب زد...کاملا بی احساس....
برمیگردم؟
من برگشتم؟
جا به جا شدم؟
"من-منظورت چیه؟"
"تو بهم گفتی جوری میری که فکرشم نمیکنم...و تو واقعا رفتی...اما من ایمان داشتم درونت عشقی هست که باعث میشه تو برگردی....بخاطر همین منتظرت بودم...ولی تو نیومدی و من باز منتظر موندم...."
من بهش نزدیک تر شدم.
هوای کم اینجا و تاریکیش داره قلبم رو فشرده میکنه...اما اشک هایی که داره بی صدا از اون صورت سرد و بی رنگ میریزه بیشتر باعث میشه که بخوابم قفسه سینه م رو پاره کنم و قلبم رو از جاش دربیارم.
"من خیلی صبورم جونگکوک...اما دیگه داشتم ایمانم رو از دست میدادم..."
دلم میخواد همین الان دهانم رو به گوشش بچسبونم و همه ی اون حرف هایی که شب ها توی تنهایی و با چشمهای خیس , توی خیالاتم به تهیونگ میزدم رو بگم و خودم رو از این احساس نامعلوم خلاص کنم.
اما من ضعیفم چون اشک های اون دارن بدون توقف میریزن و من فقط جلوش نشستم و با نگاهم سعی میکنم کلمات رو وارد ذهنش کنم.
این ممکنه؟
تو باید حرف بزنی جونگکوک...باید بتونی از آدمها معذرت بخوای....باید اشتباهاتو قبول کنی...محض رضای خدا یه بار سعی کن دل کسی رو با لیوانای خونه اشتباه نگیری و اونو نشکنی...یه بار...فقط همین یه بار حرفایی که توی مغزته رو به زبون بیار و بذار بقیه بفهمن تو اونقدرام که اونا میگن سنگدل و مزخرف نیستی....
فقط اون لب های لعنتیت رو از هم باز کن و بذار صدات بیرون بیاد...بگو بهش که معذرت میخوام که مثل یه عوضی وقتی به کمکم احتیاج داشتی ولت کردم و اون حرفهای ناامیدکننده رو بهت زدم.
متاسفم که منتظرم بودی و من هی نیومدم.
متاسفم که تو با من خاطره های خوب و بدی توی ذهنت داری که من ندارمشون و الان میتونم بفهمم چه رنجی رو بخاطر این میکشی.
اما من اینارو نگفتم.
سعی خودم رو کردم اما نگفتم.
یه نفس عمیق و بعد دهانم رو باز کردم اما هیچی جز یه صدای آه مانند ازش خارج نشد.
در عوض با انگشت شستم اشک های چشمهاشو پاک کردم...حتی توی این تاریکی هم برق چشمهاش رو میتونم ببینم...اون یکم جا به جا شد و بعد یکدفعه خودش رو توی آغوشم جا داد و سرش رو شونه م گذاشت.
"تو مجبور نیستی چیزی بگی....من میتونم بشنومت!"
همین لحظه از این دنیای احمقانه بود که احساس کردم روحم به پرواز درومد یا شایدم یه دشت از همون گل های زرد رنگی که توی خوابم دیده بودم توی دلم شکفتن....
من هنوز به خودم میلرزم...اما اینبار نه از ترس....از فوران احساساتم به کسی که نادیده گرفتمش اما اون منتظر من بوده و اونقدر من رو بلده که صدای معذرت خواهی و حرفهای من رو توی ذهنم شنیده.....
من میخوام این موجود محسورکننده رو از الان تا آخر عمرم بپرستم.
من میخوام تا همیشه با کسی باشم که سکوت و صدای منه و باعث میشه یه جفت بال رو پشت خودم و یه دشت گل خوشبو رو توی دلم حس کنم....
دستم رو پشتش قفل کردم و محکم به خودم چسبوندمش.
کاش این لحظه رو میتونستم متوقف کنم تا هیچوقت تموم نشه...من بلاخره بعد از مدت های طولانی احساس آرامش میکنم...انگار که تپش قلبم داره آرومتر میشه.
این عجیبه اما من واقعا فکر میکنم نبضم داره با نبض قلب اون هماهنگ میشه.
با یه نفس عمیق عطر تن تهیونگ رو داخل بینی م فرستادم. نمیخوام هیچوقت این عطر از خاطرم بره.
مدت طولانی...خیلی طولانی رو توی اون زیرزمین تاریک و بو دار توی آغوش هم موندیم و چیزی به اسم سیر شدن از این لحظه برامون معنا نداشت.
بلاخره سرش رو از روی شونه م به آرومی برداشت و لبخند ملایمی زد و بلند شد.
دستش رو دراز کرد و من با کمکش بلند شدم. دستم رو توی دستای گرم خودش قفل کرد و ما از زیرزمین بالا رفتیم.
این خونه دقیقا خونه ی خانواده ی من...یا بهتر بگم اون پیرمرده.
اما دکوراسیون داخلی کاملا فرق کرده و نمیدونم چرا دارم با چشمم دنبال اون پیرمرد میگردم هنوز.
"تهیونگ؟ما اینجا چیکار میکنیم؟"
اون برگشت سمتم وقتی به اتاق خواب رسیدیم و من نگاهم روی تخت دونفره ی اونجا قفل شد.
"اومدیم بخوابیم"
و بعد یه لبخند شیطنت آمیز زد و ادامه داد:
"باهم."
من درحالی که حس کردم بدنم از تصور چیزی که توی کلمه ی [خوابیدن با هم] تهیونگ بود یخ کرد ، سرم رو تکون داد.
"منظورم این خونه ست."
اون به آرومی خندید. چرا احساس میکنم خنده ش مثل قبل پرانرژی نیست؟
"آها...من اون خونه رو اجاره دادم...چون تحملش بدون تو سخت بود..."
بعد نگاهی به دور و برش انداخت و شونه هاشو رو بالا داد.
"اتفاقی کلید اینجارو پیدا کردم و دیدم که چه بهتر اگه نقل مکان کنم اینجا..."
من میدونم آدم چرتی ام...چون من دوباره حس میکنم اون با من رو راست نیست...اگه باز بهم دروغ بگه چی؟میتونم بازم ازش بگذرم؟
"اینجا خالی بود؟منظورم اینه...یه پیرمرد اینجا زندگی نمیکرد؟"
"پیرمرد؟منظورت...؟اوه نه...هیچی!"
"چی؟چی داری میگی؟"
من با گیجی پرسیدم.
"نه بانی...کسی نبود اینجا."
سرم رو تکون دادم و اون از اتاق رفت بیرون و من روی تخت دراز کشیدم و دستامو باز کردم و ناخودآگاه فکرم رفت سمت این که من و تهیونگ توی مدتی که با هم بودیم ممکنه چه کارایی با هم دیگه کرده باشیم؟
اون اومد و توی دستش سینی با دوتا جام و بطری شراب قرمز بود.
من خندیدم.
"این دیگه چیه؟"
"شراب دیگه...شراب ندیدی تا حالا؟"
اونارو روی تخت گذاشت و خودش هم چهارزانو کنارم نشست.
من از جام تکون نخوردم و به بالا سرم خیره شدم.
"ته...ما توی چه سالی هستیم؟"
"این عجیب ترین سوالی بود که تابحال ازم پرسیده شده...دو هزار و نوزدهیم."
"این یعنی..."
بقیه ی جمله رو توی ذهنم کامل کردم.
اینجا دوسال دیگه ست.
دوسال بعد از جدایی من از جیمین و آشناییم با کیم تهیونگ.
یادمه اون قبلا گفته بود که ما بعد از اشناییمون کمپانی زدیم و برای گسترشش از کشور خارج شدیم و بعد دوسال برگشتیم و به جشن ازدواج جیمین و یونگی اومدیم.
از یادآوری هزارباره ی این خاطره لبخند احمقانه ای به لبم اومد.
"به چی فکر میکنی؟"
"به خودمون...به این دوسال گمشده...."
و بعد مستقیم توی چشمهاش نگاه کردم.
"به احساسات گمشده ی بین من و تو، توی تمام این دوسال...."
لبخندش آروم محو و بعد خم شد و صورتش رو نزدیک صورتم آورد.
"میخوام الان یه کاری کنم که عمیق ترین حسی که توی این دوسال بینمون گذشته رو به یاد بیاری..."
آب دهنم رو قورت دادم و از اینکه نمیتونم وقتی صورتش انقدر نزدیک صورتمه خودم رو کنترل کنم، بلند شدم و نشستم.
این دیگه چی بود که توی دلم لرزید؟
"کیوت...."
اون خندید و در بطری رو باز کرد و جام های شراب رو پر کرد و سینی رو پایین گذاشت.
جام رو سمت من گرفت.
"به سلامتی...."
من لیوانم رو به اون زدم و لب زدم.
"به سلامتی"
من سریع محتوای داخلش رو نوشیدم و بعد به تهیونگ که با چشمهای خمارش به لبم خیره شده بود نگاه کردم.
"چ-چرا نخوردی تو؟"
"میخورم."
لیوان رو پایین گذاشت و سریع نزدیکم شد و لبش رو اروم چسبوند به لبم.
من مبهوت مونده بودم تا اینکه فهمیدم این حس با وقتی که توی دنیای اول ، تهیونگ رو بوسیده بودم خیلی فرق داره.....
اون با بوسه های آروم شروع کرد و کل صورتم رو میبوسید و دستش رو به تنم میکشید....
چرا حس میکنم یه باکره ی احمقم که نمیدونه باید توی اولین رابطه ش چیکار کنه؟
کم کم بوسه های اون تندتر شد و نفس های هردومون نامنظم تر....
چشمهاش رو بسته بود و موهای موج دارش روی پیشونیش ریخته بود.
خدایا....امکان نداره من بتونم یه روزی این بوسه هارو فراموش کنم!
اون دستش پایینتر رفت و گوشه ی لباسم رو گرفت و اون رو از تنم بیرون آورد.
این یعنی....ما واقعا داریم این کار میکنیم؟
به اون که نفس نفس میزد و شهوت انگیز نگاهم میکرد خیره شدم تا اینکه دوباره روی من خیمه زد و من مجبور شدم روی تخت دراز بکشم وقتی اون سرش رو توی گردنم فرو برد و شروع کرد به مکیدن زیرگلوم.
حس میکنم این رو دیگه نمیتونم تاب بیارم و ناخواسته ناله ی ریزی از گلوم خارج شد.
اون دوباره از من فاصله کمی گرفت و تی شرتش رو از تنش درآورد و دست من رو گرفت و روی تن خودش گذاشت و من با دیدن شکمش غم توی وجودم دوید.
دستم رو پایین بردم و آروم جای زخمش رو نوازش کردم.
هیچ چیزی...حتی این زخم هم نمیتونه کیم تهیونگ رو از زیبایی، حتی به اندازه ی یک قدم دور کنه....
تهیونگ متوجه اشک جمع شده توی چشم من شد و دستم رو گرفت و بوسه ای روی اون زد و دوباره سمت من خم شد و لبهاش رو درست مقابل لبهام قرار داد.
"میخوام عمق حسی که بهم داشتیم رو دوباره پیدا کنی...بهم این اجازه رو میدی؟"
من چند ثانیه به چشمهاش خیره موندم...نه بخاطر اینکه به جوابم شک داشتم....بلکه بخاطر هیجان غیرقابل وصفی که باعث میشد جریان خون توی رگهام بالا بره و حس کنم که صورتم قرمز شده.
سرم رو به آرومی تکون دادم و اون بلافاصله از سینه م شروع به بوسیدنم کرد و به سمت شکمم حرکت کرد و بعد من گرمی دستای اون رو وقتی دکمه ی شلوارم رو باز میکرد حس کردم.......
.
.
.
.
.
با احساس درد توی بدنم پلکامو باز کردم و تا چشمم به نور عادت کنه دستم رو دراز کردم و وقتی با جای خالی تهیونگ رو به رو شدم از ترس برای یک لحظه رو تختی و ملافه ی سفید مچاله شده روی تخت رو سیاه دیدم.
"تهیونگ!"
صدام برای خودمم غریب بود.
جوابی نیومد.
"تهیونگ؟"
خواهش میکنم جوابم رو بده...خواهش میکنم بذار صدات رو بشنوم......
داشتم از روی تخت بلند میشدم که سایه ای که از پذیرایی روی دیوار اتاق افتاده بود متوقفم کرد.
"کی اونجاست؟"
چند ثانیه صبر کردم...لطفا اون یه نفر تو باش تهیونگ....
"میخوای کی باشه بانی؟"
وقتی صدای بم تهیونگ رو شنیدم نفسی با خیال راحت کشیدم و آروم گفتم.
"هیچکس...فقط تو..."
نمیدونم اون صدای من رو شنید یا نه اما خندید و من از این صدا تموم وجودم پر از شعف شد.
"برو دوش بگیر و بیا صبحونه بخوریم."
بی اختیار لبخند زدم و به حموم رفتم. ما الان مثل زوجای واقعی به نظر میآییم.
من برگشتم و لباس پوشیدم و جلوی آیینه ایستادم و به خودم نگاه کردم.
خیلی وقت بود این احساسات رو تجربه نکرده بودم...احساس دوست داشتن...دوست داشته شدن....
به خودم لبخند نامطمئنی زدم و با دیدن تخت دوباره شیرجه زدم روش و با پشت انگشتام آروم جای خالی تهیونگ رو نوازش کردم.
"چه خبرته؟چقد میخوابی؟پاشو پاشو!"
تهیونگ گفت و کوسنی که روی زمین افتاده بود رو برداشت و سمتم پرت کرد و من بلند خندیدم.
"مثل مامانا غر میزنی!"
"اگه بلند نشی مجبور میشم از روش های دیگه ای برای بلند کردنت استفاده کنم."
اون روی تخت کنارم نشست و از مچ دستم گرفت به زور بلندم کرد.
"روشت این بود؟"
خندید.
"نه...ولی دلم نیومد."
"میدونی تهیونگ؟ من باورم نمیشه با توام...از بس تلخی تجربه کردم توی زندگیم انگار این چندساعتی که با تو بودم هم مال من نبوده از اول...."
اون کش و قوسی به خودش داد و بعد سرش رو روی پام گذاشت و زمزمه وار گفت.
"تو لیاقت یه زندگی آروم رو داری جونگکوک...."
چند ثانیه گذشت و بعد دستم بی اختیار سمت موهای ابریشمی تهیونگ رفت و اون رو نوازش کردم.
"بانی؟"
اون مثل یه بچه اسمم رو صدا زد
"جانم"
"من وقتی توی اون انبار تاریک بودم...فکر ترسناکی به ذهنم اومد...من یه قول به خودم دادم..."
"چه قولی؟"
"جونگکوک....من انقدر تو رو دوست دارم که دارم به خودم آسیب میزنم...با خودم عهد بستم اگه فقط یکبار دیگه تو ازم دوری کردی، منم برای همیشه ازت دل بکنم!"
هوا گرم بود اما من موجی از انجماد رو پشتم حس کردم...چرا این حرفش دلهره به جونم انداخت؟ چرا به نظر من هم این قول یه جورایی ترسناک به نظر اومد؟ من نمیخوام دیگه ادامه ی زندگیم رو بدون اون حتی تصور کنم...چه برسه به تجربه کردنش.
همچنان که سرش روی پای من بود توی جفت چشمهاش زل زدم و نگاهمون در هم گره خورد.
Advertisement
- In Serial22 Chapters
Earth to Rae
Rae, who has had a terrible childhood, died saving Mary -his sister from his family who saved and adopted him when he was younger- from a stalker. Afterward, a god who looked no older than a 14-year old boy, expecting his sister, appeared before him. Rae's soul is then sent into the body of a goblin vampire in a world called Altera. Now, Rae must journey through a new world that strangely resembles many fantasy worlds created through literature and video games he’s familiar with to get back to Earth and reunite with his adoptive mother and sister. Rae: Goblin? Vampire? Cursed? And what the hell is Electra's Gift?! ***Warning: first story ever. Will definitely have many errors although I will try my best to rectify them beforehand. If you have any constructive and *not* abusive criticism, then please do not hesitate to comment. Also, the prologue is a bit slow but will have a large time skip in Chapter One.***
8 72 - In Serial16 Chapters
Galactic Internet: System Initializing Book 1
The Galactic Internet is a system takeover LitRPG with two MC's. It's gritty and dark at times, so I'd like to start with a brief warning. The story was made for adults, and as such contains some cursing, potentially traumatizing violence, gore, indentured servitudes. There is no sexually explicit material in the first book. However, there is nudity and sexual interactions aren't out of the scope of possibilities for later in the story. The first book is almost exclusively trying to figure out how the game works and trying to stay alive. It is a very open system that I've implemented. Expect to see anything from androids and aliens, to goblins and trolls.
8 169 - In Serial134 Chapters
Evernya Rising
Many dream of waking up in a new body filled with potential. However, most ignore the trauma that may follow. Evernya learned this lesson firsthand when she awakened in a hospital bed alone. Her panic only escalated when she discovered her body wasn’t quite human, as feline ears perched atop her head while a long velvet soft tail sprouted from her tailbone. If her new appendages weren’t traumatizing enough, a storm brewed within her, threatening to explode at any moment. Follow Evernya as she struggles her way through her new life meeting new friends and foes on her quest for true freedom. Posting five times a week Monday through Friday. Chapter length 2k to 4k words.
8 306 - In Serial10 Chapters
Mistball Academy
Autumn Town is packed with witches. But, not the type in storybooks. No warts or long pointed noses, no cackling laugh or claws for fingers. The sight of a candle burning above your newborn’s head is considered a blessing. A sign that your daughter will be something great. A chance for her to flourish at the most prestigious witch school. The Mistball Academy. No one suspects that a rebellion might be brewing right under those very grounds. No one suspects where the monsters come from. In the center of it all, 14-year-old Lucinda Mist stands. She was born on the day of the blue moon, a day that happens once every ten thousand years. A prophecy had predicted that she would gain unimaginable powers. The burden that comes with the gift was left unspoken, for fear it may be true. On the first day of Mistball Academy, she meets Hexa Luckberry. A girl just like her. Two powerful girls, residing in the same place. Innocent. Weak. Unprotected. How could the monsters resist the chance for revenge? To take back what is rightfully theirs? Lucinda and her friends try to navigate their way through a maze of questions and possibilities as strange things start to happen. Glowing red eyes. Moving shadows. Scattered corpses. Clues head to dead ends and pursuing the one important lead they have might mean death.
8 128 - In Serial24 Chapters
The Beast of Ildenwood
An epic fantasy adventure with LitRPG elements. 🏹 He awakens in a strange forest with no memory of who he is, where he's from, or what has happened to him. She is on the run, carrying a precious bundle that could mean the destruction of the world as they know it, or peace everlasting. When their paths intertwine, the two of them are in a battle against time - to save him, and to save the world - with death biting at their heels. 🏹 Lahab takes her oath as a Noble Guardian with dead seriousness, so when an artifact that has the power to destroy the world - or create an era of lasting peace - shows up on the battlefield, she risks her life to make sure it doesn't fall into the wrong hands. While on the run from those who desire the mighty power of the mysterious artifact, she stumbles upon an unconscious amnesiac and decides to take him with her. The Wanderer of Realms - the only name the man has - travels with Lahab as she makes the journey to Burj Annur, but as he begins to regain his memories, dangerous secrets come to light about this Wanderer...
8 112 - In Serial9 Chapters
Murder Hobo Society
These are the grotesque tales of the flamboyant Murder Hobo. Kendrik is the newest member of the Murder Hobo Society. First goal? Recruit a team of semi-competent adventurers. Second goal? Kill stuff. Third? Let's not think this through too much. ------------------------- This is an Interactive Discovery Writing (IDW) work of fiction. That means that audience input helps drive the direction of the story. For this work new chapters are usually posted on Wednesdays and audience polls posted on Thursdays. Thanks for your input and interest!
8 166

