《Paranoia》«بوسیدن یک نفر شبیه تو»
Advertisement
دارم برمیگردم خونه.همون خونه ای که به جیمین گفتم از حسم بهش مطمئنم نیستم.
دارم برمیگردم که بهش بگم باید با من بیاد اینجا تا تهیونگ رو ببینه چون من نمیخوام دوباره چشمهای اون رو خیس ببینم.
باید باهام بیاد چون تهیونگ توی هر دو دنیا برای من هرکاری کرده و من تنها چیزی که بهش داده بودم یه زخم سر باز روی شکمش بود و حالا وقتشه که براش جبران کنم و از این حس عذاب وجدان خلاص بشم.
این من رو میتونه آروم کنه؟
روی زبونم مدام میگم آره معلومه که میکنه، اما ته دلم میدونم که با کمک به تهیونگِ اینجا، حس دردی که به تهیونگ زخمی داده بودم از بین نمیره.
تموم طول راه فکرم مشغول این بود که اولین جمله به جیمین چی میتونه باشه؟
"من برگشتم اما این معنیش این نیست که تردیدم برطرف شده."
"سلام جیمین...لطفاً با من بیا....بدون هیچ حرفی"
"اوه جیمین...من اینجام تا تو رو با خودم ببرم پیش یه نفر که خیلی منتظر ببینتت"
اینا یه جورایی خنده داره و اگه من خودم رو جای جیمین بذارم فقط نگاه میکنم و میگم که چرت و پرت کم بگو!
اما جیمین من نیست! میدونم که اون فقط با شنیدن یه معذرت خواهی، هر حرفی که بهش زدم رو فراموش میکنه.
اما...
معذرت میخوام جیمین که نمیتونم بگم معذرت میخوام.
هنوز چیزی برای گفتن پیدا نکردم اما پله های آپارتمان رو دوتا یکی رفتم و زنگ زدم و صبر کردم تا خود جیمین در رو باز کنه.
فکر کنم خیلی شده که براش صبر کردم.
پس کلید رو انداختم و داخل شدم.
"سلام؟"
سکوت...
وات د فاک...
با دهان باز به بهم ریختگی خونه خیره شدم.
ظرف ها وتابلوها شکسته شدن و همه ی وسایل ها جا به جا شدن.
کار جیمینه؟
یعنی اونقدر از دستم عصبانی شده که همه جارو داغون کرده؟
اتاق هارو هم گشتم و اثری از جیمین پیدا نکردم.
باید اون لعنتی رو پیدا کنم.
وقتی سراغ گوشیم رفتم تا به اون زنگ بزنم با دیدن گوشیش که با صفحه ی شکسته روی زمین افتاده بود خم شدم و اون رو برداشتم و دلم ریخت، نه با دیدن گوشی شکسته ی جیمین...بلکه با دیدن خونی که روی گوشی ریخته بود.
دلهره ی عجیب غریبی سراغم اومده...هیچکدوم از این آشفتگی ها علامت خوبی ندارن و من بوی دردسر رو حس میکنم.
اولین جایی که به ذهنم رسید برم بار الکس بود.
اما اونجا خبری از جیمین نبود و الکس گفت که اون اصلا امشب اونجا نرفته.
دومین جا که حدس میزدم اونجا باشه، یه کلوب زیرزمینی بود که خدا خدا میکنم جیمین اونجا نباشه چون اون کلوب جاییه که جیمین همیشه مست و بازنده از قمار برمیگشت.
پیش دختر متصدی بار رفتم و قبل از اینکه من دهنم رو باز کنم اون کاغذی رو جلوم گذاشت.
"اینو جی جی داد تا بدمش به تو...گمونم توی بد دردسری افتادی پسر کوچولو"
جی جی حتی از یونگی هم منفورتره...اون و آدماش کسایین که همیشه جیمین با اون ها قمار میکرد و بازنده میموند.
کاغذ رو برداشتم و اون یه پوزخند حریصانه زد و من زل زدم به فاصله ی بین دو ابروش.
من بوی دردسر رو از خونه حس میکردم...دلم نمیخواست باور کنم که یکبار دیگه جیمین قولش رو شکسته و به این جهنم اومده.
نفسی که حبس کرده بودم رو بیرون فرستادم و سریع از اونجا خارج شدم.
هنوز بوی الکل مخلوط شده با بوی عرق اون آدمای لجن توی بینیمه...
گمونم یه تنفس از عطر تهیونگ بتونه این گند رو از بین ببره....
راننده بیش از حد کند رفت اما من بلاخره رسیدم.
اینجا اصلا بنظر امن نمیاد....یه محوطه ی تاریک و یه ساختمون نیمه کاره...
Advertisement
نمیدونم باید برای زودتر رسیدن به جیمین عجله کنم یا بخاطر احتیاط آروم آروم قدم بردارم.
سرعتی مابین این دو رو انتخاب کردم و جلو رفتم.
میدونم پاهام داره میلرزه، چون من یه احمقم...فقط با یه چاقوی مسخره دم به تله دادم.
توی این تاریکی سایه ی دو نفر رو دارم میبینم..اونا قوی هیکلن و یه جورایی هرچقدر بهشون نزدیک تر میشم ترسناک ترن.
"جی_جیمین کجاست؟"
لعنت...نباید الان زبونم میکیرفت...حتما میفهمن من ترسیدم...
"راه بیوفت."
یکیشون پشت سرم و اون یکی جلوم ایستاد و از پشت هولم داد.
از سمت دیگه ی این ساختمون بزرگ و نیمه کاره به سمت دیگه رفتن و من دیدمش!
دیدم که یه نفر شبیه به جیمین با چشمها و دستای بسته زانو زده و پشت سر اون یه مرد چاق با عینک آفتابی و پالتویی از پوست، روی یه مبل قرمز سلطنتی نشسته و انگشترها و گردنبند های جواهر زیادی هم داره.
اما از همه بیشتر آدامس صورتی ای که با صدای بلند میجوید روی مغزم راه میرفت.
چند ثانیه طول کشید تا بفهمم اون شبیه جیمین نیست، خود جیمینه.
اسمش رو صدا زدم وبلافاصله خواستم سمتش بدوئم که اون دوتا هیولا از پشت منو گرفتن و مانعم شدن و تقلاهای من برای رهایی ازشون بی فایده ست.
جیمین با شنیدن صدای من سرش رو بلند کرد و داد زد.
"جونگکوک...جونگکوک...."
"جیمین...من اینجام...چه اتفاقی افتاده؟"
جی جی خندید. باصدایی بلند.
"اوه...پس بلاخره اومدی....ما اومدیم خونه دنبالت ولی تو اونجا نبودی...خیلی کینگ رو منتظر گذاشتی بیبی"
من با اخم نگاهم رو به جی جی دادم و با دیدن یه کاغذ و لکه ی قرمز روش قلبم افتاد.
انگار توی یک لحظه تمام انرژی و توان من از بین رفت.
"تو...تو چیکار کردی جیمین...؟"
با ناامیدی گفتم و نمیدونم چطور به مغزم بفهمونم که از این فاصله امکان نداره بتونم یه کلمه از روی اون کاغذ رو بخونم.
جی جی دوباره خندید.
هیچییییی...اون فقط کار همیشگیش رو کرده...اما این بار دیگه بچه بازی رو "گذاشت کنار...ما سر یه چیز بزررررگ شرط بستیم جئون جونگکوک..."
بخاطر عصبانیت و ترس نمیتونم درست نفس بکشم.
من به هوا...نور....و تهیونگ احتیاج دارم....
"این رو میبینی؟ جیمین حتی با خون خودش انگشت زد قراردادمونو..آه...جونگکوک...تو حتی یه درصدم نمیتونی تصور کنی من چه حال خوبی دارم."
قهقهه های اون زیادی تو مخن...در حدی که اگر میتونستم حرکت کنم..جلو میرفتم و دوتا فکش رو میشکوندم و دونه دونه اون دندونای طلاش رو با انبردست بیرون میکشیدم.
اون کاغذ لعنتی داره جلوی چشمام بالا پایین میشه و من بی قراری جیمین رو میتونم ببینم.
"اون چی رو باخته؟"
به سمت جیمین داد زدم.
"تو چی رو باختی لعنتی؟"
"هی هی هی....آروم باش...خیلی باهم کار داریم..."
اون یه پاش رو روی یه پای دیگه ش تکیه داد و پیپش رو گوشه ی لبش گذاشت.
"خب...تو باید تصمیمت رو بگیری...یکی از شما دو نفر فقط میتونه از اینجا بره...تو اختیار داری انتخاب کنی بیبی."
"اون-اونوقت اون یکی چی میشه؟"
"زیر خواب من میشه...."
موهای تنم سیخ شد و احساس کردم یه موج سرما داخل فضای نمور و تاریک اونجا پیچید.
"خدا لعنتت کنه جیمین...خدا لعنتت کنه...."
جیمین گریه میکرد.
"جونگکوک...من...من...."
"اون خیلی حرف میزنه...ساکتش کنین!"
جی جی گفت و یکی از نوچه هاش یه چسب پهن رو روی دهن جیمین کشیدن.
یعنی الان اون چه احساسی داره؟
نه میبینه...نه میتونه حرف بزنه...نه حرکت کنه.....
اما اینا سزای کاریه کرده....
مگه نه؟
دارم از ته دل آرزو میکنم کاش زمان به عقب برمیگشت.
کاش هیچوقت به جیمین نمیگفتم که به احساساتم شک دارم و از خونه بیرون نمیرفتم.
Advertisement
اونوقت جیمین هیچوقت دوباره به اون کلوب نمیرفت و مست نمیکرد و این شرط بندی وحشتناک رو انجام نمیداد...
این عجیبه که دارم فکر میکنم کاش دوباره مقدار زیادی پول از دست میدادیم، تا خودمون رو....
"چرا داری این بازی احمقانه رو با ما میکنی؟"
دندونام رو بهم فشار دادم و غریدم.
"سوال ساده جواب ساده داره...دلبسته ی عروسکی مثل جیمین شدن برام کافی نبود....من بیشتر میخواستم....یه کسی مثل تو...که همیشه میومدی و تن لش جیمین رو جمع میکردی و میبردی....من عاشق عصبانیت همیشگیت شدم بیبی..."
عق زدم از حرفهاش...دیگه تحمل ندارم...نمیدونم باید چیکار کنم...نمیتونم بهشون حمله کنم...نمیتونم از کسی کمک بخوام...نکنه نتونم باهاشون مقابله کنم؟
اون سرفه ای کرد و آب دهنش رو روی زمین انداخت.
تو و همه ی آدمای این شهر میدونن که جی جی از هر کسی که خوشش بیاد "باید هرزه ش بشه...اما شما دوتا خیلی خوش شانس ترید...چون من فقط یکیتون رو میخوام."
دندونای زردش بیرون ریخت و بلافاصله بعد نگاهش سمت پشت سر من قفل شد و لبخندش از صورتش پاک شد.
من برگشتم و به پیکری که توی سایه ی سیاه با یه اسلحه دستش قدم میزد نگاه کردم.
یه قدم دیگه و چهره ی اون زیر نور مهتاب نمایان شد و بعد اسلحه های توی دست نوچه های جی جی، از من، به سمت مین یونگی نشونه گرفته شدن.
"جیمین رو آزاد میکنی وگرنه مغزت رو میپوکونم مرتیکه ی حروم زاده!"
هیچوقت این تن صدا رو از یونگی نشنیده بودم.
جیمین با شنیدن صدا کمی خودش رو بالا کشید و سرش رو به اطراف چرخوند.
ما همه مون ترسیدیم ولی نه بیشتر از کسی که نمیتونه ببینه اون بیرون چخبره!
یونگی اینجاست تا من رو ضایع کنه...تا بگه اومده مثل یه قهرمان جیمین رو از اینجا ببره و حتما بعدش من رو تحویل جی جی بده و بعد هر دو با هم ریش من بخندن.
از کجا معلوم یونگی هم با این ها دستش توی یه کاسه نباشه و همه ی این ها نقش بازی کردن باشه؟
من به هیچ وجه به یونگی اعتماد ندارم.
"تو از کجا پیدات شده دیگه...ببینم اون تفنگ توی دستت اسباب بازی که نیست؟"
جی جی به جوک خودش خندید و پشت سر اون نوچه هاش خنده های مصنوعی از خودشون سر دادن.
"میخوای وسط سرت امتحانش کنم تا ببینی واقعیه یا نه؟"
جی جی خنده ش رو جمع کرد و خودش رو روی صندلیش بالا کشید.
"چه مرگته؟ این همه تفنگ رو نمیبینی؟با سه تا گلوله همتون به اون دنیا منتقل میشید...دست از شوخی بردار غریبههه"
اون آخر جمله ش رو کشید و من مطمئنم که چیزی توی این دنیا وجود نداره که جی جی رو بترسونه.
من به یونگی نگاه کردم و اون با لرزش خفیف توی دستش هنوز اسلحه رو به سمت سر جی جی نگه داشته.
"پس مطمئن باش قبلش تو جونت رو از دست میدی!"
به چهره ی یونگی نمیخوره واقعا انقدر شجاع و نترس باشه.
تن صداش بلنده ولی میلرزه...حتی من میتونم استرس رو از توی چشمهاش بخونم. اون فقط بلده قلدری کنه و اگر یه کم بیشتر حوصله ی جی جی رو سر ببره، سر خودش رو به باد میده.
"تو کی هستی اصلا؟ نکنه جیمین قبلا یکی از هرزه های تو هم بوده؟"
"خفه شووو...فقط خفه شووو.."
من غریدم و یکی از غولهایی که من رو نگه داشته بود با زانوش به پشت پام زد.
یونگی با ناله ی من بهم نگاه کرد و دوباره سرش رو برگردوند.
"نه...من کسی ام که اون رو از دست شیطانی مثل تو نجات میده!"
نگفتم اون فقط اومده تا قهرمان بازی دربیاره؟
اون تو خالیه...فقط حرفه...ترجیح میدم همه مون اینجا با هم بمیریم تا اینکه یونگی کسی باشه که مارو نجات بده.
"دیگه دارین زیادی وقت تلف میکنین...من حق انتخاب بهتون دادم ولی شما این شانس رو گرفتین از خودتون...پس این منم که اول شروع میکنم."
بعد به نفر سمت چپیش اشاره کرد و اون جلو اومد و مقابل جیمین زانو زد.
چه اتفاقی داره میوفته الان؟
اون مردک چرا داره دکمه های لباس جیمین رو دونه دونه باز میکنه؟
جی جی از جاش بلند شد و پوستی که روی شونه هاش بود که زمین انداخت.
حالا که وقت با ارزش منو هدر دادین...جلوی چشم خودتون، این عروسک رو به فاک میدم.
برای یک لحظه همه ی صداهای اطرافم قطع شد و من و یونگی با ترس بهم نگاه کردیم.
دل و روده م داره بهم میپیچه و نمیتونم دیگه روی شونه هام وایسم و روی زانوی فرود اومدم.
یونگی داره داد میزنه و یه چیزایی میگه که من نمیتونم بشنومشون چون توی گوشم یه صدایی شبیه به یه بوق طولانی پیچیده.
کف دستام رو روی زمین گذاشتم و محتویات معده م رو بالا آوردم و بعد احساس سبکی کردم.
با دستم گوشه ی دهنم رو پاک کردم و صداهای ترسناک اطرافم کمکم واضح شدن تا اینکه متوجه شدم همه به یه نقطه از کنار من خیره شدن و اون مرد دست از برهنه کردن جیمین برداشته.
من مسیر نگاه های همه ی اون هارو دنبال کردم و وقتی برای چند ثانیه با تهیونگ چشم توی چشم شدم قطره ی اشکی که توی چشمم جمع شده بود روی گونه م سقوط کرد.
نگاهم مدام بین تهیونگ و دختر نوجوانی که کنارش بود میچرخید و دارم به عقلم شک میکنم وقتی لی لی، برادر زاده ی شوگا رو تونستم تشخیص بدم.
هیچ نمیفهمم اینجا چه خبره؟
اینکه یونگی و تهیونگ چجوری سر از اینجا درآوردن و انگار نقش همه بجز من اینجا حسابی پررنگه.
"تو دستت به اون نمیخوره، وگرنه هرزه ی مورد علاقه ت رو دیگه نمیبینی جی جی!"
تهیونگ با جدیت گفت و بعد به یونگی نگاه کرد و سرش رو تکون داد و اون سریع جهت اسلحه رو از سر جی جی به سر لی لی تغییر داد.
یعنی...
یعنی مین یونگی الان به سمت سر برادرزاده ش نشونه گرفته؟
اون میخواد لی لی رو بکشه تا جیمین رو نجات بده؟
تهیونگ لی لی رو از کجا پیدا کرده؟
اون چی گفت؟
هرزه ی محبوب جی جی؟
تنم میلرزه و نمیتونم روی پاهام بایستم. مغزم، قلبم، بدنم....گمونم هیچ کدوم درست کارشون رو انجام نمیدن.
با حرف تهیونگ رنگ از صورت جی جی پرید و این اولین باره که اون رو انقدر کپ کرده و بی قرار میبینم
مدام عقب و جلو میره و فحش میده.
"تو....تو کیم تهیونگ آشغااااال..."
بعد رو به سمت نوچه هاش کرد.
"همه تون رو با دستای خودم خفه میکنم کثافطای بی عرضه...."
جی جی بعد دستش رو مشت کرد و توی هوا تکون داد.
"اسلحه ت رو از روی سر اون بردار...بگو چی میخوای حرومزاده؟"
"تو میذاری همه ی ما به سلامت بریم و بعد هرزه ت رو پس میگیری!"
من هنوز خیره به تهیونگ قدرتمندم و یادم میره به این فکر کنم که چرا جی جی تهیونگ رو میشناخت.
جی جی دستش رو بالا ثابت نگه داشت و چندتا نفس عمیق کشید که باعث شد پره های بینیش بزرگ بشه و بعد از مکث طولانی با حرص لب زد.
"این میمونارو از جلوی چشم من ببر و لی لی رو بهم پس بده!"
اون صورتش قرمز شده و شبیه یه کتری آب جوش درحال انفجاره.
تهیونگ پوزخندی زد و دخترک بیچاره رو به سمت یونگی هل داد و خودش به دو سمت جیمین رفت و دستاش رو باز کرد و چسب دهنش رو کند و بعد به آرومی پارچه ی زوی چشمهاش رو باز کرد.
جیمین با دهان نیمه باز و چشمهای از حدقه دراومده به تهیونگ نگاه کرد.
دلم میخواست اون کسی که باعث میشه تهیونگ جیمین رو بعد این همه سال ببینه من باشم ولی هیچ چیز اونجوری که من میخواستم پیش نرفت.
تهیونگ دست جیمین رو گرفت و بلندش کرد و با اون یکی دستش موهاش رو نوازش کرد و آروم گفت:
"نزدیکم بمون..."
من بلاخره حس کردم که دست های اون دونفر من رو رها کردن.
با سرگیجه ای که داشتم بلند شدم و تا به تهیونگ برسم دوبار زمین خوردم.
تهیونگ به یونگی اشاره کرد و یونگی دختر رو به سمت جی جی هل داد و خودش درحالیکه که هنوز اسلحه رو سمت لی لی گرفته بود پیش ما اومد.
"مطمئن باش برمیگردم و لی لی رو هم ازت میگیرم احمق!"
تهیونگ این رو با تمسخر گفت و بعد رو به سمت ما اضافه کرد بریم.
و ما با همه ی توانمون فقط دویدیم و از اونجا خارج شدیم.
هیچکس حرفی نمیزنه.
حتما همه مون از هم دیگه سوال های زیادی دارم...حتما فکر های عجیب و غریب زیادی داره توی سرمون میچرخه...اما من نمیدونم این جو سنگین چیه که توی ماشین بوجود اومده.
فقط تهیونگ گفت :"خونه ی من نزدیک تره..میریم اونجا" و بعد هیچکس عکس العملی نشون نداد.
تهیونگ در رو نگه داشت و ما همه داخل شدیم و هر کس گوشه ای خودش رو رها کرد.
یونگی روی زمین دراز کشید و از شلوارش اسلحه رو بیرون آورد و نگاهی بهش کرد و یه نفس راحت کشید و اون رو به گوشه ای هل داد.
جیمین دستش رو روی پیشونیش گذاشته بود و هنوز بخاطر گریه، بینی ش رو بالا میکشید.
من و تهیونگ هم روی زمین ولو شده بودیم.
تصمیم گرفتم بلاخره این سکوت مرگبار رو بشکنم و با بهت پرسیدم.
"چند دقیقه پیش....دقیقا چه اتفاقی افتاد؟"
روی صحبتم بیشتر با یونگی و تهیونگ بود که ناگهانی وارد صحنه شده بودن.
"منم خیلی دوست دارم بدونم خونه ی این عوضی چیکار میکنم؟"
جیمین گفت و به دوست قدیمیش اشاره کرد.
"فکر کنم باید همه چیز رو روشن کنیم برای هم."
تهیونگ گفت و اول به جیمین و بعد به یونگی نگاه کرد.
"یونگی سرش رو بلند کرد سمت جیمین."
"اره...منم منتظر توضیحتم جیمین...چیکار کرده بودی تو؟"
جیمین دستش رو از پیشونیش برداشت.
"من...نفهمیدم چه غلطی کردم...من....خیلی داغون بودم...."
زل زد به چشمهای من.
"اونقدر که تا میتونستم نوشیدم و بعد با جی جی شرط بندی کردمو باختم....و شماها هیچکدوم حق ندارین من رو بخاطر این کار سرزنش کنین!"
من غریدم.
"حق نداریم؟ اگه ما نبودیم که تو الان داشتی زیر اون حروم زاده اه و ناله میکردی!"
"اووووه ببینین کی داره این حرف رو میزنه؟ یه چیزی رو میدونستی جونگکوک؟ حرف تو باعث شد من اون کار رو بکنم...پس تو حتی از اون اسلحه ای که روی سر من بود هم خطرناک تری!"
من سکوت کردم و جوری که کلمه های بی رحم اون به سمت قلبم پرتاب شدن من فکر کردم که این سزاوار منه که که قلبش رو اونجوری شکستم.
پس توی سکوت صدای نفس های تند جیمین رو فقط شنیدم و عقب نشینی کردم.
تهیونگ که فضای بین ما دوتا رو اینجوری دید به حرف اومد.
"من گیج شدم...میشه اول به همدیگه معرفی بشیم.جونگکوک...تو از کجا جیمین رو میشناسی؟"
آب دهانم رو قورت دادم و تمام مدتی که داشت از گلوم پایین میرفت انگار داشتم یه کاکتوس رو درسته میبلعیدم.
نمیخوام اون بدونه من نامزد دارم...اما نمیتونم جلوی این همه شاهد ،بهش دروغ بگم...
"من....نا-نامزد جیمینم."
احساس کردم نگاه تهیونگ تغییر کرد و چند ثانیه بی حرکت به دهن من خیره موند.
بعد سرش رو به طرفین تکون داد، جوری که انگار بخواد یه فکری رو از ذهنش دور کنه و بعد به یونگی اشاره کرد.
"تو چی؟"
یونگی زیرچشمی به من نگاه کرد و جواب تهیونگ رو داد.
"من مین یونگی...دوست پسر قبلیشم."
"اوه..."
تنها چیزی که تهیونگ تونست بگه همین بود...چهار نفر آدم توی یه اتاق بودن که نسبت های عجیب و غریبی باهم داشتن و اتفاق عجیب تری رو پشت سر گذاشته بودن.
"تو از کجا فهمیدی من پیش جی جی ام؟"
جیمین از یونگی پرسید.
"رفته بودم همون کلوب زیرزمینی...بچه ها میگفتن نمایش جالبی به راه بوده...و تو داشتی قمار میکردی باهاش و بعد اونا گرفتن و بردنت.با هزار بدبختی آدرس جایی که بودی رو از زیر زبون باربارا کشیدم بیرون و اومدم."
"و تو چی؟"
جیمین سمت تهیونگ برگشت.
"من خیلی اتفاقی با جونگکوک آشنا شدم و ما متوجه شدیم که هردومون یه آشنای مشترک به اسم پارک جیمین داریم...من ازش خواسته یه کاری کنه تا من بتونم تو رو ببینم...اون گفت میره تا تو رو بیاره پیشم....اما من...."
اون با شرمندگی ادامه داد.
"اما من مطمئن نبودم که اون برگرده...بخاطر همین تعقیبش کردم همه جا...و فهمیدم ماجرا چی بوده..."
"اما..جی جی تو رو از کجا میشناخت؟"
پرسیدم و تهیونگ سرش رو پایین انداخت.
"من..من متاسفانه چند سال نوچه ی اون بودم...همه سوراخ سنبه ها و راز هاشو میدونستم..."
"و بعد رفتی و اون رو با هرزه ی محبوبش تهدید کردی؟"
یونگی پرسید و تهیونک تایید کرد.
"من خیلی خوش شانس بودم که تو با اسلحه اونجا بودی مین یونگی...وگرنه اوضاع خیلی پیچیده میشد."
یونگی لبخندی با افتخار زد که سریع محو شد و حالا نوبت سوالی بود که داشت مغزم رو مثل دریل سوراخ میکرد.
"لی لی...لی لی مگه برادرزاده ی تو نیست یونگی؟ اون هرزه ی جی جیه و تو روی اون اسلحه کشیدی؟"
اون از جاش پرید و خندید.
"چی مزخرف میگی؟ برادر من و زنش اصلا بچه دار نمیشن!"
بعد این حرفش هر سه با حیرت به سمت من برگشتن و حتما توی ذهنشون این سواله که من برادر یونگی رو از کجا میشناسم و چرا باید یه هرزه رو بعنوان برادرزاده ش معرفی کنم؟
من غرق در فکر برای حل کردن معمای لی لی بودم...چند دقیقه ی دیگه به سکوت گذشت..انگار هر کس توی ذهن خودش داشت یه بار دیگه اتفاقات رو دوره میکرد تا اگر حفره ای جا مونده باشه اون رو پر کنه...
من خیلی خسته م...اونقدر خسته که بعید میدونم بیست و چهار ساعت خواب هم بتونه از بین ببرتش.
من امروز دوبار از مرگ برگشتم و هیچ ایده ای برای آینده م ندارم.
جیمین از جاش بلند شد.
"من خیلی خسته م...میرم خونه...ممنونم که گندی که زدم رو جمع کردین...واقعا ممنونم."
"دقیقا کدوم خونه میخوای بری؟ همون که داغونش کردن؟"
من پوزخند زدم و جیمین حرف من رو نشنیده گرفت.
"بهتره امشب همه مون همینجا بمونیم...من باهات خیلی حرف دارم جیمین اما خیالت راحت باشه امشب چیزی بهت نمیگم و تو میتونی استراحت کنی."
یونگی به حرف تهیونگ اضافه کرد.
"اون درست میگه...بذار یه امشب اینجا باشیم تا آب ها از آسیاب بیوفتن."
جیمین پوفی کرد و دوباره سرجاش نشست.
"اتاق مهمون یه تخت یه نفره هست و اتاق خودم یه تخت دونفره...کاناپه م هم راحته...هرجا خواستین بخوابین."
جیمین روی کاناپه دراز کشید و دستش رو روی چشمهایش گذاشت.
یونگی از جاش بلند شد و تشکر کرد و سمت اتاق مهمون رفت.
تهیونگ منتظر به من نگاه کرد.
"من نمیخوام بخوابم...میخوام فقط سیگار بکشم."
"میتونی بری پشت بوم."
من باشه ای گفتم و وارد راه پله شدم.
به زحمت خودم رو تکون میدادم و حس میکنم کل اعضای بدنم داره از جاش کنده میشه.
به سمت شهر ایستادم و سیگارم رو روشن کردم و بعد به فندک سفید تهیونگ با نوشته ی روش زل زدم.
ما بیشتر از دوست بودیم تهیونگ...متاسفم که این رو نفهمیدم....متاسفم که نمیتونم برگردم پیشت و در آغوشت بگیرم و ازت بخوام من رو ببخشی.....
وقتی پنجمین سیگار رو خاموش کردم صدای پایی رو شنیدم از پشت سرم.
"داری به چی فکر میکنی؟"
تهیونگ دقیقا کنارم ایستاد.
"به اینکه سیگار هم نمیتونه آرومم کنه."
اون نگاه گیراش رو به من دوخت.
"پس چی میتونه آرومت کنه؟"
من آهی کشیدم و نذاشتم لحظه ای ارتباط چشمیم با اون قطع بشه.
"یه نفر....یه نفر که خیلی دلتنگشم....و تو خیلی شبیه اونی...."
Advertisement
Explorer's Guide to the Megaverse
A complete guide to locations, species deities, individuals, and terms one may encounter throughout the megaverse. Also includes information on important artifacts and key events, as well as some other useless--sorry, useful--information you may require throughout your travels. * * * * * * * * * Remember to heed all warnings. Damage to yourself or this book is your own problem. It's not like we didn't warn you. * * * * * * * * P.s. Watch out for cursed pages. The publisher thought they were being funny * * * * * * * * *[companion guide to the Inter-Universal Protectors Series]
8 136Signing In but Cultivators Know My Cheat
-Just moving stuff from scribble over here since why not- Systems have descended upon the cultivation world and many heroes are likely to have one than none. The great ones above are starting to bore of the tiring games played in the countless realms. The Most Ancient One had an epiphany one day, why not have a broken sign-in system but with public announcements? In a world where systems are common among cultivators, prodigies are overflowing. A young scholar, Liu Xun has been tasked upon to receive countless trials to rise to the pinnacle. What is the trial you may ask? Signing in! What is the reward? Gacha wheel! Who is the happiest here? Of course, the great ones!
8 101Hidden calamity
Ryan and Kate were trying to live normal lives in a world with supers but niether hero's or villains seem to want to leave them in peace. The inability to let things go leads them into some dangerous situations. One of the first things I have written so don't expect a masterpiece. All feedback welcomed
8 139Panacea Possession (Worm)
Panacea is a conflicting person. She hates healing, but spends her whole life doing it. She resents her adoptive parents, but tries to live up to Carol's expectations anyway. She fears her power, but longs to use it at its full strength. She loves her sister, but feels guilty for it. She refuses to change, but change is exactly what she needs to prevent herself from snapping under the pressure.It's a good thing I'm in the driver's seat now huh? ---- Authors Note: You can also find my story on Spacebattles and and Sufficient Velocity, both under the username Frickin Fedora.
8 84Adopted By Stampy!!!!
Christine Spencerson is an average 13 year old orphan in a horrible orphanage. She loves watching Stampy, Sqaishey, Squid, Amy, and DanTDM. But what will happen when she's actually ADOPTED by a very special cat? And could her and Lee be more than friends?
8 133The Maid (Lady Beneviento x Fem reader)
Y/N, a maiden working for the castle Dimetrescu. Arrived at the House Beneviento to work under the Lord who is a dollmaker. Will this maid attract the attention of the pair Beneviento.×××WARNING××וslow updates. I update slowly because of in real life problem.•Bad writing. Yeh I'm bad okay.•Author is not Active
8 173