《Paranoia》«نزدیکم بمون»
Advertisement
هوسوک ساکی که روی دوشش بود رو پایین گذاشت و چند قدم به طرفم اومد.
"من..."
زبونم گرفته و دقیقا نمیدونم چی باید بگم.
بیشتر از اینکه به این فکر کنم که جواب هوسوک چی باید باشه، تو این فکرم که رابطه ی بین هوسوک و تهیونگ چیه؟
اون یه بار دیگه سوالش رو تکرار کرد و سرش رو برای پیدا کردن کسی جز من اطراف خونه چرخوند.
"راستش...خیلی اتفاقی من سر از اینجا درآوردم."
"تهیونگ کجاست؟"
"اون رفت بیرون...ما همدیگرو توی ساحل دیدیم و اون ازم خواست که اینجا بمونم."
هوسوک کلیدش رو از جا کلیدی آویزون کرد.
اون هنوز از دیدن من توی یه شهر دیگه متعجبه، همینطور که منم هستم.
"شماها همدیگرو میشناسین؟"
"نه...یه چیزی پیش اومد که آشنا شدیم."
گرچه من خیلی وقته تهیونگ رو میشناسم.
مطمئن نیستم بخوام همه چیز رو به جانگ هوسوک توضیح بدم..چون ممکنه از طریق اون، نامجون و بعد خانواده م بفهمن که من میخواستم چیکار کنم و اینجوری اوضاع قمر در عقرب میشه.
"چه اتفاقی؟"
اوه.
انتظار این سوال رو نداشتم. از اینکه میخواد همه چیز رو با جزییات بدونه متنفرم.
باید بهش دروغ بگم؟
نه...من مثل جیمین و تهیونگ و نامجون و...اصلا همه ی آدمای دور و برم دروغگو نیستم.
"اون منو وقتی داشتم توی آب غرق میشدم نجات داد."
"اوه خدای من! تو حالت خوبه؟سالمی؟ برای چی داشتی غرق میشدی؟"
نه من حالم خوب نیست و تقریبا مردم.
"خوبم...نمیدونم...فقط شد"
"خدا رو شکر"
اون آهی کشید و ازم خواست که بشینم و استراحت کنم.
خودش هم رو به روم نشست.
"چقدر عجیبه که ما اینجا همدیگرو دیدیم...دنیا خیلی کوچیکه جونگکوک نه؟"
هوسوک به یه نقطه خیره شد و توی فکر رفت.
اما نه...شاید این دنیا برای تو کوچیک باشه...برای من اندازه ی دوتا جهان، بزرگه و در عین حال حوادثی که توشون اتفاق میوفته نفسم رو بند میاره.
با سر تکون دادن اون رو دست به سر کردم.
فقط منتظرم تهیونگ برگرده...اون پناه منه...از همه ی آدم ها و دردها....
"هیونگ...شماها...؟"
ادامه ی حرفم رو خوردم.مطمئن نیستم پرسیدن این سوال درست باشه.
"اوه ما؟ ما دوستیم و معمولا آخر هفته ها میایم اینجا برای استراحت."
سرم رو تکون دادم و نگاهم رو از لب پایینی هوسوک که داشت گاز میگرفت گرفتم.
"من راستش میخواستم ازت خواهش کنم که از این قضیه ی غرق شدن چیزی به نامجون هیونگ نگی...نمیخوام اون بفهمه و بعد خانوادم بو ببرن."
هوسوک نخ اضافه ی گوشه ی لباسش رو کند.
"خانوادت؟مگه تو-؟"
یکدفعه در باز شد و تهیونگ با کیسه هایی داخل شد و در رو با پشت پاش بست.
"تو اومدی بلاخره !"
هوسوک بلند شد تا به تهیونگ کمک کنه و من در سکوت ادامه ی جمله ی آخر اون رو توی ذهنم میسازم.
مگه من چی؟
مگه من خانواده م برام مهمن؟مگه من جدا از خانواده م زندگی نمیکنم؟مگه من قطع ارتباط نکردم با اونا؟
اون سعی داشت چی رو بپرسه؟
"تو واقعا اون رو وقتی داشت غرق میشد نجاتش دادی؟"
هوسوک ازش پرسید و تهیونگ نگاهی گذرا به من کرد.
"اره"
"خیلی جالبه...من اون رو میشناسم...پسرخاله ی کیم نامجونه...همون خانواده که وکیلشون شدم"
تهیونگ از آشپزخونه خارج شد و رو به روی من ایستاده.
"اون راست میگه؟شما هم رو از قبل میشناسین؟"
"اره...یجورایی..."
و بعد آخرین خاطره ای که با هوسوک داشتم وقتی که توی تولدم دعوت شده بود برام زنده شد.
هوسوک با بسته های نودل توی دستش سمت ما اومد و لب و لوچه ش رو کج کرد.
"کی حوصله ی آشپزی داره اخه...میخواید بریم بیرون غذا بخوریم؟"
Advertisement
چشمهای تهیونگ برق زد.
"اره...من یه جارو میشناسم که غذاهاش حرف نداره..نظر تو چیه جونگکوک؟"
وقتی اسمم رو از زبونش شنیدم تازه هوا رو داخل ریه هام حس کردم.
من داشتم میمردم و الان بخاطر کسی که رو به رومه دارم نفس میکشم.
بخاطر کسی که توی یه دنیای دیگه با یه بدن زخمی به حال خودش رها کردم و الان باید مستقیم توی چشمهایش زل بزنم و بگم که موافقم.
تهیونگ پشت فرمون نشست و آیینه ش رو تنظیم کرد و هوسوک هم صندلی کنارش نشست و اول کمربند خودش رو بست و بعد یکدفعه از روی صندلی بلند شد بسمت تهیونگ. همون لحظه بود که قلب من از تپیدن منصرف شد.
صورتاشون رو از توی آیینه ی جلو میدیدم که فقط چند سانت باهم فاصله داشت.
اون دقیقا چه غلطی داره میکنه؟
جلوی چشمهای من میخواد ازش بوسه بدزده؟
تهیونگ با چشمهای گرد شده تا جایی که میشد عقب رفت و سرش رو به پشتی چسبوند.
"هی..."
تهیونگ معترضانه گفت و هوسوک آروم خندید.
"آروم باش نترس...فقط میخوام کمربندت رو برات ببندم."
کمربند رو کشید و اون رو برای تهیونگ بست و با همون لبخند مضحکش سر جای خودش برگشت و به بیرون نگاه کرد.
تهیونگ خنده ی تصنعی کرد و از توی آیینه به چشمهای من که آتیش ازش میبارید نگاه کرد و وقتی متوجه شد من هم به اون خیره شدم دست پاچه سرفه ای کرد و بعد از چند ثانیه راه افتاد.
این دیگه چی بود؟
من حسودی کردم؟
من از نوک انگشت پام تا سرم داره آتیش میگیره چون یه نفر دیگه خودش رو چسبونده بود به تهیونگ؟
چندتا نفس عمیق تونست یکم حالم رو جا بیاره.
من از پشت شیشه به آسمون خیره شدم که ابرها داشتن جمع میشدن.
این بهار، اولین بهاریه که انقدر بارون باریده.
هوسوک ضبط ماشین رو روشن کرد و همزمان با اون شروع کرد به رقصیدن.
باید اعتراف کنم رقصنده ی خوبیه...حداقل بااین آهنگ.
وقتی رسیدیم من و هوسوک اول پیاده شدیم و داخل رفتیم و بعد از پارک ماشین تهیونگ درحالیکه قطره های بارون روی شونه هاش نشسته بود وارد شد و به ما پیوست.
"شما سفارش دادین؟"
من سرم رو به نشونه ی نه تکون دادم و هوسوک اضافه کرد که منتظر اون بودیم.
ما سفارشمون رو دادیم و حالا تهیونگ به یه نقطه ی نامعلوم خیره شده و توی فکرش غرق شده.هوسوک هم نگاهش روی تهیونگ قفل شده و من با اخمی که ناخودآگاه روی ابروهام نشسته هر از گاهی مردم و بعد هوسوک رو برانداز میکنم و با خودم کلنجار میرم که این نگاه نمیتونه نگاه یه دوست به دوست دیگه باشه.
تهیونگ دستش رو داخل جیب شلوارش کرد و بلند شد.
"من بیرون میرم سیگار میکشم میام..آجوما نمیذاره داخل کسی سیگار بکشه."
"منم باهات میام."
هوسوک به هردوی ما نگاه کرد و سرش رو تکون داد.
حالا من و تهیونگ بیرون از رستوران و رو به کل شهر ایستادیم و دود سیگار رو به هوا میفرستیم.
"تو از وقتی وارد رستوران شدی حالت انگار عوض شد...چرا هی آه میکشیدی؟"
ازش پرسیدم و اون نگاهم نکرد.
"یاد خاطره هام افتادم..قبلا اینجا با بهترین دوستم خیلی میومدم...دلم براش تنگ شده."
این رو گفت و پک عمیقی به سیگارش زد.
"خب...اون الان کجاست؟"
"نمیدونم...ازش خبر ندارم...ما با هم به مدرسه ی هانیانگ میرفتیم...همه چیز بین ما فوق العاده بود..جوری که انگار یه روحیم توی دو تا بدن....تا اینکه....چیزی که باعث جدایی ما شد خیانت بود...پدر من با مادر اون ریختن رو هم و بعد....فرار کردن...."
اون یه پوزخند زد و مستقیم توی چشمام زل زد...میتونم حلقه های اشک رو توی چشمهایش ببینم.
Advertisement
"باورش برای همه مون خیلی سخت بود...بعد از اون زندگی هر دوی ما بهم ریخت...ما نمیدونستیم باید از هم متنفر باشیم یا دوستیمون رو ادامه بدیم..میدونی...هیچی دیگه مثل قبل نمیشد و این رو هر دومون میدونستیم...بعد از یه مدت اون و مادرش و برادرش برای همیشه از اون شهر رفتن و من دیگه هیچوقت اون رو ندیدم...."
اون آب بینی ش رو بالا کشید و با دستش اشک گوشه ی چشمش رو پاک کرد.
"میدونی...خب اینکه پدرم اون کار رو کرده بود که تقصیر من نبود...بود؟جونگکوک تو فکر میکنی تقصیر من بوده که خواستم خانواده هامونم با هم آشنا کنیم و رفت و آمد داشته باشیم؟"
اون مثل یه بچه شده و تلاشش برای گریه نکردن بی نتیجه ست.
من بی اختیار دستش رو گرفتم و رو به روش ایستادم.
"نه...معلومه که تقصیر تو نبوده...خودت رو سرزنش نکن...اتفاقی که باید بیوفته میوفته!"
من دستم رو روی قطره اشک لجبازی که بلاخره از چشمش سقوط کرد و روی گونش افتاد کشیدم و بعد با انگشت شستم اون رو آروم نوازش کردم.
اب دهنش رو قورت داد و با صدای لرزون ادامه داد.
"پس چرا همه مخصوصا اون من رو مقصر این ماجرا میدونن؟ دلم براش تنگ شده....آرزوم اینه دوباره ببینمش و با هم خوب باشیم...مثل قدیما...ما حتی از برادر هم بهم نزدیک تر بودیم...لعنت به من که خانواده هامون رو با هم آشنا کردم..."
بغض اون شکست و توی روشنایی نیمه جون شب شونه هاش از گریه لرزیدن...
دیگه مغز و فکر به درد من نمیخوره...باید به صدای احساسم جوش کنم...میدونم از اولم نباید میذاشتم بینمون این همه فاصله بیوفته....
پس دستم رو دورش حلقه کردم و اون رو محکم به سینه م فشردم و زمزمه کردم.
"آروم باش...تو هیچ کار اشتباهی نکردی...."
اون سرش رو روی سینه م رها کرد و وقتی لباسم بخاطر اشک های اون خیس میشدن انگار تکه های الماس رو روی لباسم میدوختن.
دستم رو پشتش میکشیدم تا بتونم اون رو آروم کنم.
اگر چند ثانیه ی دیگه اون همینجوری توی آغوشم بمونه حتما متوجه میشه که قلبم بخاطر اون داره تند میزنه...اما اهمیتی ندارد برام اگه این موضوع رو بفهمه...چون....اتفاقی که باید بیوفته، میوفته!
من حس بدی دارم که اون داره گریه میکنه..اما همزمان فکر میکنم اونقدرا هم بد نیست...چون تصور اینکه این گریه رو توی بغل هر کسی جز من میکرد داره من دیونه میکنه...
لبم رو نزدیک گوشش بردم و آروم لب زدم:
"دیگه گریه نکن و برای امشب، همه ی دردات رو توی آغوش من جا بذار..."
اون سرش رو از روی شونه هام برداشت و وقتی هنوز دست من دورش حصار بود سرش رو بلند کرد و دوباره اون نگاه خاصش اتفاق افتاد.
اون به من که فقط یه آشنای چندساعته براش بودم با دقت نگاه کرد و چشمش رو یکی یکی روی اجزای صورتم قفل میکرد و بااین کارش روح از بدن من آروم آروم جدا میشد.
با صورت خیسش از گریه و صدایی که به وضوح میلرزید لب باز کرد.
"تو...تو واقعا خوشگلی...."
دنیا نباید همینجا بایسته؟
دقیقا توی همین نقطه از زمان و مکان که من به نظر تو زیبا اومدم.
باید ما دوباره از همین جا شروع کنیم.
باید بهت بگم لطفا مال من باش و اجازه بده من هم مال تو باشم.
قول میدم دیگه هیچوقت از خودم نرونم تو رو...قول میدم هیچوقت سرت داد نزنم....هیچوقت وقتی به کمکم احتیاج داری نذارم و برم....
من باید همه ی اینارو بهش بگم اما زبونم توی دهنم قفل شده و انگار که فلج شدم و حتی نمیتونم تکون بخورم.
اون یه لبخند دلربا زد و کف دستش رو روی سمت چپ سینه م گذاشت و یکم ازم فاصله گرفت.
"خوشحالم این قلبی رو که الان داره انقدر تند میتپه، من بودم که نجاتش دادم."
و بعد با همون لبخند روی لبش از من فاصله گرفت و داخل رفت.
من موندم و نفس های یکی در میونم.
من موندم و حرارت دستش که بااینکه رفته بود ولی هنوز حسش میکردم
من موندم و سنگینی رد نگاهش بهم.
میشه یکبار دیگه این لحظه اتفاق بیوفته؟
یکبار دیگه بهم بگه خوشگلم و از اینکه من رو خودش نجات داده خوشحاله؟
این درمانه، این درمانه تموم رنج های بی سر و ته من توی این دنیاهای بی سر و ته.
اون بلاخره فهمید که یه مدتیه که هروقت نزدیکم میشه تپش قلبم بالا میره.
اما این رو تهیونگی فهمید که تا الان من رو نمیشناخت.
اگر همین رو تهیونگی که عاشقم بود و من با بی رحمی تموم پسش میزدم میفهمید چه حالی رو پیدا میکرد؟
میتونست خوشحالش کنه؟
باعث میشد من رو بخاطر بدی هام ببخشه؟
من فقط احتیاج دارم که برگردم پیش اون تهیونگ و از اینکه هرجا که داشتم غرق میشدم نجاتم داد تشکر کنم....
به داخل برگشتم و وقتی پیش اونها نشستم هوسوک حرفی که داشت میزد رو قطع کرد و بلافاصله بعد غذاهارو آوردن.
هوسوک لبخند مهربونی زد.
"بخورید...نوش جونتون."
تهیونگ به من زیر چشمی نگاه کرد و بعد چابستیکش رو برداشت.
"اینجا خیلی برای من آشناست...قبلا تا حالا نیومدما..ولی هرچقدر که فکر میکنم-...اوه...یادم افتاد...توی عکس دیدم...تهیونگ اینجا همون جایی نیست که تو با دوست قدیمیت همیشه میومدی؟اسمش چی بود...جیمین؟"
هوسوک گفت و با چشمهای هیجان زده ش دستش رو توی هوا تکون داد و همون لحظه چابستیک من از دستم افتاد.
من به دهن تهیونگ خیره شدم و اون سرش رو به نشونه ی اره تکون داد و بعد نگاه معناداری به من کرد.
"پ-پارک جیمین؟"
"چی؟"
"اسم اون دوستت...پارک جیمینه؟"
"اره...تو از کجا میدونی جونگکوک؟"
برای یک لحظه تهیونگ و هوسوک دارن دور سرم میچرخن و انگار داخل یه تاریکی شدن و بعد دوباره ظاهر شدن.
هوسوک خم شد و دستاش رو جلوی چشمهای من تکون داد.
"هی...کجا سیر میکنی؟"
"من...همینجام...چیزی نیست."
تهیونگ دستش رو روی دست من گذاشت و با بی قراری ازم پرسید.
"تو اسمش رو از کجا بلدی؟خواهش میکنم بهم بگو جونگکوک"
دلم نمیخواد بهش جوابی بدم...باید چیزی بگم که بپیچونمش اما بی تابی اون این راه رو برام میبنده.
چطور زودتر از قصه ی آشنائی که برام تعریف کرد نفهمیدم که اون دوست قدیمی ای که توی دنیای دیگه تهیونگ با اون دشمنه، کسی نیست جز جیمین؟
و بعد... از واقعیتی که به ذهنم خطور کرد تنم لرزید.
این...یعنی....من....یه خائنم؟
بخاطر تهیونگ، دقیقا همون کسی که جیمین ازش کینه داره ، تقریبا با نامزدم بهم زدم و حتی عاشقش هم شدم؟
نفسم رو بیرون فوت کردم.
چه جوابی باید بهش بدم؟
من عاشقت شدم ولی دوست قدیمی ای که دنبالش میگردی نامزد منه؟
من نامزد دارم ولی وقتی کنار توام قلبم میلرزه؟
این دیگه چه تراژدیه که باید براش تعریف کنم!
حالت تهوع دارم و تنها لقمه ای که به زور پایین فرستادم رو میخوام بالا بیارم.
"من...من باید برم...ببخشید."
"هی..جونگکوک شی...کجا میری؟"
بلند شدم و هر دوی اونا هم با من بلند شدن.
هوسوک دستش رو باز کرد و شنیدم که وقتی از در زدم بیرون گفت اینجا چه خبره؟
جلوی در ایستادم و به آسمون نگاه کردم که باز وحشیانه داشت میبارید.
چند قدم جلو رفتم و میدونستم که تهیونگ باز هم مثل همیشه دنبالم خواهد اومد.
هنوز خیلی دور نشده بودم که یک دفعه چیزی رو بالای سرم حس کردم و دیگه قطره ای روم نریخت.
سرم رو بالا گرفتم و سیاهی چتر رو دیدم.
من ایستادم و روم رو به سمت تهیونگ برگردوندم و دسته ی چتر رو گرفتم و به چشمهای ملتمسش نگاه کردم.
"اسم اون رو از کجا بلد بودی؟"
ترکیب صدای بمش با صدای بارون مثل یه افسانه ی دست نیافتنی میمونه.
اگر صدای تهیونگ قابل لمس بود، دلم میخواست تا ابد ببوسمش.
"فقط...فقط یه آشناست."
کمی نزدیک تر بهم شد. این رو از حرارت بدنم که بالا رفت فهمیدم.
"اگه میشناسیش، منو میبری پیشش؟"
"اگه ببینیش چی میخوای بهش بگی؟"
"نزدیکم بمون..."
اون سرش رو پایین گرفت تا من نتونم اشک های روی صورتش رو ببینم، اما دیر شده بود.
من حسابی درمونده ام و حتی آه کشیدن هم برات مشکل شده.
نمیتونم تشخیص بدم بهتره که اون، جیمین رو ببینه یا نه.
حتی نمیتونم فکر کنم که وقتی برگردم پیش جیمینی که اونجوری باهاش حرف زدم، چه چیزی دارم که بهش بگم چه برسه به اینکه بخوام براش توضیح بدم دوست قدیمیش میخواد ببینتش.
هنوز سردرگم جوابی که باید به تهیونگ میدادم بودم اما وقتی هوسوک رو جلوی در رستوران و توی فاصله ی چند متری پشت سر تهیونگ دیدم که با اخم غلیظی به ما خیره شد بدون فکر لب زدم:
"اون رو میارم خونه ت، منتظرم بمون."
تهیونگ با آستینش صورتش رو پاک کرد و بعنوان تشکر سرش رو تکون داد و لبخند غمگینی زد و روش رو برگردوند تا به رستوران برگرده.
وقتی اون پشتش رو به من کرد به هوسوک نگاه کردم و ناخودآگاه پوزخندی روی لبم نقش بست....
Cover
خیلی مرسی برای کامنتها و ووت هاتون💋
Advertisement
Game of Divine Thrones
In a survival game to select new Gods, mankind is summoned to another world filled with different races.An endless competition in order to fill the Divine Thrones, but despite 40 years having passed, the game still hasn’t ended.Humanity’s strongest, Overlord Chun Woohyuk, decides to start anew.With his return to the past, everything will change.
8 691The Runesmith
What happens when a man gets transported into a foreign world filled with magic? Will his knowledge in hardware technology help him out after he discovers its correlation to the words of power? How will he fit in with the other noble houses as the lowly 4th son? How will his story play out in a world where skills and stats equal power and status? ..... First time trying to write a LitRPG, so problems might arise x3 Discord: Click here Here Cover Art : Click here
8.18 2158Sanctuary
A girl searching for someone. A boy who lost his memories. A man from another world. A woman trying to prove her worth. Follow along as this unlikely group of people join forces to help each other accomplish their own goals in this non-epic fantasy adventure. Fair Warning: This fiction contains many of the well-known light novel tropes, though I try to give them my own spin. If you’re tired of them by now, you might want to keep away. There are no demon lords however, nor any end-of-the-world cataclysm situation that only the MC can solve. This story is more about different people coming together and helping each other out to achieve their own goals and objectives.
8 125The Undertaker's Daughter
The city of Malamus is steeped in absolutes. It is defined by them. A man owns everything, or he owns only the dirt beneath his feet. A man enduring an incomprehensible tragedy finds artistry in his work, where many think there is none. Another man struggles to find purpose in a world defined by excess. Overshadowing all of this are the machinations of the Interior Ministry, rumors pervade the city of unspeakable acts being carried out in the name of progress. Malamus is a city of absolutes, absolute malice and not much else.
8 192Blank: a Story of Good Intentions
Many Millennia ago in a time of peace and innovation, a disaster of epic proportions, known as the Great Reverse, ravaged the world. The details remain vague, but humanity was once again thrown into the disorder and chaos. Under the mysterious circumstances, they reclaimed an ability that was once long lost to them, the restored ability to wield magic. Thus a period of great prosperity and enlightenment swept over the world. With the help of magic, humanity reclaimed its throne above the world's other inhabitants and created civilizations almost as grand and extravagant as the kingdoms and republics of the past. But with every piece of innovation, arises a piece of chaos. The Great Reverse gave rise to horrendous and terrifying creatures. Not much is known about them, because their very nature makes them hard to study. It is believed that they arise from human turmoil itself. They have tangible bodies, but they're mercurial and erratic. Additionally their sole purpose of life is to instill despair within the world. They are those who walk through the night with no soul, no heat, no individual thought. The story follows siblings Tom and Sally Blanc, who train to become slayers, or 'Knights' and quickly learn the hardships of their line of work.
8 162Echelon of The Owls
Parallel worlds or other worlds. The existence of infinite existence where it only exists in science fiction like in comics, books, or cartoons. We, humans, are so fond of that fiction idea, imagining a thousand worlds where we can have different appearances, lives, and selves. For example, a murderer who's been living in the underbelly of society in the dark might be the most successful businessman in an alternate timeline or reality. The infinite possibilities we could have, that's why the idea of parallel worlds revolves around "what if", " I should've...", etc. The wishful thinking that how we could have done it better or in a word, "regret". Other than that, it's still from fiction. The concept of it only exists in our imaginary minds. But, it all changed when 20 students from an ordinary high school were caught in a mysterious phenomenon. A surge of blue light crawled across the whole room, symbols, lines, and geometric patterns emerged slowly. The light slowly grew brighter and brighter, in a blink of an eye, all of them vanished. Till to this day, the mysterious phenomenon was left to be unknown, with the existence of those 20 students. Join the journey of Sirius Steorra and Alice Schwartz as they transverse to the other world and uncover the mysteries of its world. A world that’s shrouded by mysteries and history. This is their story... ----------------------------------------------------- This is also available in Webnovel and Scribblehub. I do not own the artwork, if you are the illustrator just let me know if you want me to remove it. (Only using it temporarily) DISCLAIMERWork of fiction. All the names, places, and events are all purely based on the author's imagination. Any resemblance to an actual person or events is purely coincidental.
8 194