《Paranoia》« نجاتم بده »
Advertisement
کلید در رو انداختم..دستم میلرزه....قلبم میلرزه...تمام تنم داره میلرزه....
در رو باز کردم و با کفش خودمو پرت کردم داخل.
"تهیونگ؟کجایی؟"
و با دیدن وسایل خونه ی قبلیم و جیمین که داشت روی مبل با یه گربه بازی میکرد، روی زانوهام فرود اومدم......
نه...نه...
این اتفاق نباید میوفتاد.
نباید وقتی که تهیونگ به من احتیاج داشت من دوباره برمی گشتم به دنیای اولم.
حالا چیکار کنم خدایا؟
دارم دیوونه میشم.
حالا تهیونگ تنهایی چیکار میکنه؟
متاسفم....متاسفم تهیونگ....
دلم میخواد با صدای بلند بزنم زیر گریه....
اگه براش اتفاق بدی بیوفته چی؟خودم رو هرگز نمیبخشم اونوقت....
شاید اون هنوزم اینجا باشه...میدونم این ممکن نیست...چون الان جیمین دوست پسر منه و همه ی وسایل اینجا، وسایل قبلی منن...شاید اون توی اتاق روی تخت خوابیده باشه و درحالیکه یه دستش رو زخمشه به خودش میپیچه و اسم من رو آروم صدا میزنه....
تصور اینکه الان اون تنها داره درد میکشه مثل فرو کردن شیشه ی خرد شده توی قلبمه....
چه اتفاقی داره برای من میوفته؟
خودم رو رها کردم و طاق باز دراز کشیدم.
بخاطر دویدنم هنوز نفس نفس میزنم و میدونم که صورتم سرخ شده.
جیمین با گربه ی توی بغلش که من قبلا اصلا ندیده بودمش، اومد و بالا سرم ایستاد.
"تو..تو چی گفتی الان؟"
عرق رو از روی پیشونیم کنار زدم.
"هیچی."
"چرا...یه...یه اسمی گفتی....تهیونگ؟"
به جیمین نه...اما به گربه ی توی بغلش زل زدم.
نمیدونم چرا دارم از زیر نگاه های جیمین فرار میکنم، یه جورایی بخاطر این که انقدر بی تاب تهیونگم دارم ازش خجالت میکشم.
"اره..گفتم."
"چ-چرا؟میشه بلند شی؟دارم باهات حرف میزنم"
"نمیخوام بلند شم...نمیدونم باید چیکار کنم جیمین...یه نفر توی اون اتاق هست که منتظر منه ولی من نمیتونم بهش برسم..."
اون روی زانوهاش نشست و گربه رو روی زمین گذاشت.
اون خیلی شبیه خودشه..احتمالا جیمین توی زندگی قبلیش یه گربه ی ملوس بوده.
"جونگکوک تو چته اخه؟کی توی کدوم اتاقه؟ یعنی چی این حرفا؟"
"تو نمیفهمی....هیچکس نمیفهمه...."
از جام بلند شدم و رفتم توی اتاقی که آیینه ی بزرگ قدی داشت و در رو پشت سرم بستم و صدا زدن های جیمین رو نادیده گرفتم.
به خودم توی آیینه نگاه کردم و منتظرم دوباره مثل اولین بار همه جا تاریک و سرد شه و وقتی میرم بیرون برگردم پیش تهیونگ.
اما اینجا خیلی گرم و روشنه و هیچ اتفاق عجیبی در حال رخ دادن نیست.
اگر یکبار دیگه...فقط یکبار دیگه بتونم برگردم دیگه هیچ آرزویی ندارم.
چی به سرم اومده که ته آرزوم شده فقط یکبار دیگه دیدن تهیونگ؟
دستم رو روی آیینه گذاشتم و سرم رو بهش تکیه دادم.
جیمین پشت در اتاق داره صدام میکنه اما وقتی به گوشم میرسه تبدیل میشه به تن صدای بم تهیونگ....
بجنب اتاق لعنتی...بجنب آیینه ی قراضه...منو ببرید پیش تهیونگ....
چرا فایده نداره و هیچ چیزی تکون نمیخوره؟
چرا تهیونگ نمیاد توی این اتاق و جلوی آیینه مسخره بازی دربیاره تا من رو بخندونه؟
"جونگکوک...نشنیدی؟بهت گفتم همین الان بیا از اونجا بیرون. میخوام باهات حرف بزنم."
من نمیخوام با کسی حرف بزنم جیمین.
نمیخوام از این اتاق بیرون برم.
نمیخوام از جلوی این آیینه تکون بخورم.
زودباش....عوض شو....
"منو ببررررر پیشش عوضییییییییی!"
من با همه ی وجودم داد زدم و مشتم رو به آیینه کوبیدم و جلوی چشمام اون مثل قلبم هزارتیکه شد.
"حالت خوبه؟چیکار کردی؟باز کن این در رو ببینم!"
نمیدونم چند دقیقه شده اما من نمیتونم از بین تیکه های این آیینه ی شکسته برگردم پیش تهیونگ.
پشت این تیکه ها فقط یه دیواره سفیده، نه یه دنیای دیگه....
در رو باز کردم و جیمین با چشمای گرد بازومو گرفت و تکونم داد.
Advertisement
"این چه قیافه ایه گرفتی به خودت؟"
اون کف دستم رو گرفت.
"دستت رو بریدی! اصلا میفهمی داری چیکار میکنی؟"
نگاهش کردم،
اما من جیمین رو نمیبینم.
منو کشوند با خودش و برد آشپزخونه و پشت میز ناهار خوری نشوند.
زیر لب غر میزنه و توی کابینت دنبال چیزیه .
"تو عقلت رو از دست دادی...چه مرگته آخه....سر می اون تو داد میزدی؟کجا میخواستی بری؟"
"اصلا متوجه شدی این اواخر چقدر عجیب شدی؟انگار حواست جای دیگه ست و توی یه دنیای دیگه سیر میکنی"
"حالا که من بهت قول دادم همه چیز رو درست میکنم تو رو خدا همه چیز رو خراب نکن دیگه"
نشست کنارم و من به بتادینی که توی دستش بود نگاه کردم و شنیدم که گفت ممکنه یکم بسوزه.
اون مایع قرمز رنگ روی دستم ریخت و من یاد لکه ی قرمز رنگ روی لباس تهیونگ افتادم.
اوه خدا....این عذاب وجدان من رو میکشه....
"خیلی خب تموم شد...الان میبندمش"
گفت میسوزه؟
پس چرا من هیچی رو حس نکردم؟
چرا به جای دستم، قلبم داره میسوزه؟
این یه تیکه ماهیچه که فقط اندازه ی مشت دسته چرا انقدر توی سینه م داره سنگینی میکنه؟
این چه حسیه؟
اون باند رو روی دستم پیچید و اون رو بالا گرفت و آروم بوسه ای به اون زد.
این کار رو نکن جیمین....
"میخوای بری بخوابی؟خیلی خسته بنظر میای...زیر چشمت گود افتاده"
سرم رو تکون دادم.
"پس بذار یه چیز بیارم بخوری"
سرم رو تکون دادم.
امکان نداره از این بغض چیزی رد شده و پایین بره
"میخوای باهم حرف بزنیم درموردش؟"
در مورد کی؟تهیونگ؟امکان نداره...اون فقط حس کردنیه..همین.
اون با مهربونی به چشمهای خسته م نگاه کرد.
اون دلواپس منه و من دلواپس یه نفر دیگه....
بعضی وقتها فکر میکنم من لیاقت مهربونی های اون رو ندارم، بعضی وقت ها هم فکر میکنم بخاطر این که قراره منو ترک کنه و بره ازش متنفرم.
اما ما هر دومون به یک اندازه منفوریم...چون من هم دوست پسر تهیونگم...
هنوز دستم توی دستشه.
"میدونی جونگکوک...من داشتم فکر میکردم شاید بهتر باشه ما زودتر ازدواج کنیم."
چی؟اون دقیقا چی گفت؟ازدواج؟
دستم رو از دستش بیرون کشیدم.
"چی داری میگی برای خودت؟"
"خب ما همین الانشم با یه زوج فرقی نداریم...بیا ازدواج کنیم"
"بس کن ازت خواهش میکنم...الان وقتش نیست."
من بلند شدم و خودم رو به در رسوندم.
اون پشت سرم دنبالم اومد.
"چرا نه؟دلیلتو بهم بگ-"
"چون من مطمئن نیستم تو باشی...اونی که میخوام براش بمیرم."
در رو پشت سرم بستم.
در رو به سمت جیمین که یه روزی فکر میکردم با همه ی اشتباه هایی که کرده تا آخر عمرم پاش میمونم بستم.
در رو بستم و بهش گفتم من شک کردم! من به عشق بینمون شک کردم! من به احساساتم شک کردم!
.
.
.
وقتی به راننده گفتم من رو تا راه اهن ببره دارم به این فکر میکنم که چندتا سیگار توی یه روز میتونه یه آدمو بکشه؟
بعد یادم اومد چرا سیگار؟ وقتی که همین عشق برای کشتن کافیه.
بعد پاکت سیگار رو از جیبم درمیارم و به فندک سفیدی که روش نوشته داشت زل زدم.
دردی توی سینه م میپیچه
و من میدونم که درد همه شون با هم مساویه، درد قلبی که پشت این در توی سینه ی جیمین شکست، قلبی که پشت در خونه ی من و تهیونگ زخمی، شکست و قلبی که الان توی سینه ی من که گاهی میزنه و نمی زنه شکست.
در قطار باز شد و با فشار جمعیت داخل رفتم.این خوبه که جای نشستن برام هست.
دستم رو زیر سرم گذاشتم و به بیرون خیره شدم.
دلم میخواد یه موسیقی غمگین گوش کنم اما صدای بم و آشنای یه نفر باعث شد سرم رو به سمت داخل قطار برگردونم.
Advertisement
این...این صدای تهیونگ بود؟
سرم رو میچرخونم و نگاهم رو دیوانه وار بین آدم های مزاحم میچرخونم.
این فقط یه تشابه بود؟یا یه خیال خام؟ یا اینکه واقعا.....تهیونگ با من داخل این کوپه ی قطاره؟
اما این ممکن نیست.من الان توی دنیای دیگه م، پس تهیونگ اینجا وجود نداره.
حتما دچار توهم شدم.
حتی اگر به همین زودی هم برگشته باشم بازم ممکن نیست که اون صدا برای تهیونگ باشه...اون لعنتی با حالی که داشت چند قدم هم به زور برمیداشت.
شونه هام رو بالا انداختم و خواستم که برای بار آخر نگاه سرسری به طول کوپه بندازم و دوباره به بیرون خیره بشم که یکدفعه نگاهم قفل شد روی صورت آشنایی که تا چند ثانیه پیش دنبال صداش میگشتم.
"ت-ت-تهیونگ؟!!!!"
واقعا صداش کردم یا فقط توی ذهنم تصور کردم که صدا ازم خارج شد؟
باید بلند شم از جام...باید برم سمتش و این فاصله ی چند متری رو از بین ببرم...
اوه خدای من...تعادلم رو دارم از دست میدم.
وقتی از جام بلند شدم، اون پشتش رو به من کرد و قطار یک دفعه ایستاد.
من دارم آدمهای مزاحم بینمون رو یکی یکی هل میدم تا بهش برسم اما اینجا خیلی شلوغ و گرمه.
یکدفعه درهای قطار باز شدن و تهیونگ پیاده شد و همزمان جمعیت زیادی به سمت داخل هجوم آوردن.
خدای من نه....
من باید برم بیرون...
باید خودمو برسونم به در....
وقتی فقط یک قدم دیگه مونده بود تا به در برسم اسم تهیونگ رو صدا زدم و اون که هنوز جلوی در بود نامطمئن به سمت منبع صدا برگشت و درست وقتی که نگاهمون بهم گره خورد، در بسته شد و چند ثانیه بعد قطار حرکت کرد و من هنوز با ناباوری به روبه روم زل زده بودم...
.
.
.
.
تا حالا اینجوری سیگار لب دریا بهم نچسبیده بود.
شما نمیدونین وقتی آفتاب داره غروب میکنه و رنگ آسمون به رنگ خون دراومده چه زمان خوبیه....
یه زمان خوب برای خودکشی....
برای اینکه یه زجر رو برای همیشه تموم کنین و به همه ی شک هاتون یه جواب بدین و خلاص شین.
برای اینکه نگاه های ملتسمانه ی تهیونگ رو برای همیشه فراموش کنین.
برای اینکه صدای قلبتون رو که بهتون میگه دیگه حسی به جیمین نداری رو خفه کنین...
من صدای پرنده هارو میشنوم که انگار میخوان من رو از انجام دادن کاری منع کنن.
جیمین اونقدر از من دوره که نتونست از توی چشمهام ته دنیا رو ببینه.
حتی تهیونگ هم وقتی که منو از پشت شیشه ی در قطار دید هم نتونست بفهمه دنیای من به اخر رسیده...
بخاطر همینه که من الان اینجام...ته دنیا....
رو به روی این دریا که رنگ آبیش با قرمزی غروب آسمون ترکیب شده و به رنگ بنفش دراومده ایستادم و آخرین نخ سیگاری که برام مونده رو میکشم و قدم به قدم نزدیک آب میشم.
آب یکم سرده اما دیگه فرقی نمیکنه...تی شرتم رو از تنم درآوردم و روی زمین انداختم.
چه خوب که هیچوقت توی بچگیم نرفتم کلاس شنا.
نمیدونم انتهای این دریا چی منتظرمه....یه زندگی جدید توی یه کالبد دیگه؟
اما نه...من خسته تر از اونم که بخوام دوباره به دنیا بیام...
میخوام صادق باشم، من میترسم که دوباره بدنیا بیام.
این درست تره.
آب تا گردنمه و با موج ها بالا پایین میشم.
نکنه باید برگردم؟
نکنه باید برگردم و برم تا تهیونگ رو پیدا کنم؟
نکنه جیمین وقتی که با چهره ی مشکوکش ازم پرسید که من گفتم تهیونگ یا نه؟ یعنی اینکه جیمین تهیونگ رو میشناسه؟
من میخوام برگردم؟
اره...اره من میخوام برگردم اما ...
اما الان دیگه خیلی دیره...
چون من زیر پام هیچی حس نمیکنم و یکدفعه زمینی که زیرپام بود خالی شد و....
من نمیتونم نفس بکشم!
دارم میمیرم؟
همه چیز تموم شد؟
بدون اینکه رازها رو بفهمم...بدون اینکه یکبار دیگه تهیونگ و خانواده م رو ببینم...بدون اینکه به جیمین بگم که حسم بهش عوض شده؟
این چی بود؟
این....این چیزی که الان من رو گرفت، همون دست گرمی نیست که همیشه به موقع میرسید؟
من بین بیهوشی و هوشیاری ام اما میتونم بفهمم که دارم جا به جا میشم.
وزنم اینجا خیلی سنگینه و اگر من مرده باشم همیشه تصور میکردم که خیلی سبک میشم.
اما من چند لحظه بعد با ضربه ی نسبتا آرومی روی یک سطحی فرود اومدم و دستای یه نفر رو روی سینه م حس میکنم که با فشار بالا و پایین میشه...
چیزی جز سیاهی نمیبینم اما وقتی دهن یک نفر روی دهنم قرار گرفت اکسیژن بلاخره داخل ریه هام برگشت و من با چند تا سرفه آب رو بالا آوردم و چشم هام رو باز کردم.
هنوز زنده ام....
چندبار پلک زدم و اول آسمون که دیگه داشت تاریک میشد رو دیدم و بعد......
"عجب دیوانه ای هستی تو!"
دارم درست میبینم؟این تهیونگه؟اونی که الان با موهای خیس و بالا تنه ی برهنه بالای سر منه تهیونگه؟اون نجاتم داد؟اما....چطوری؟
"داشتی خودتو غرق میکردی که چی؟"
اون عصبانیه...از دندون هایی که داره بهم فشارشون میده و چشمهاش که سرخ شدن کاملا هویداست.
من یه لبخند نامحسوس زدم و دوباره با سرفه هام آب از دهانم خرج شد.
"برای چی داشتی خودکشی میکردی؟"
"چون نمیدونم خودم کی ام...کجام...و بقیه کی هستن...و کجان....و من باید چیکار کنم در قبالشون"
"ببین...تو هر چیزی هم که بگی باز هم اونقدری قانع کننده نیست که بخوای خودت رو از روی زمین پاک کنی."
من به صورتش خیره شدم و تک تک اجزای صورتش رو بررسی کردم.
"تهیونگ...من متاسفم که اونجوری گذاشتمت و رفتم"
صدام رو شنید؟
"صبر کن! تو اسم من رو از کجا میدونی؟!"
اون با تعجب نگاهم کرد و من به شکمش که هیچ اثری از پانسمان و جراحی نبود خیره شدم....
هان؟پس...پس زخمش کو؟
"تو صدامو شنیدی؟پرسیدم اسمم رو از کجا میدونی؟وایسا ببینم...حالا که دارم دقت میکنم..تو-تو همونی هستی که توی قطار هم اسم منو صدا کرد؟"
چشمام رو به هم فشردم.
این شبیه به بازجوییه.
یه بازجویی غمگین... چون من هنوز توی دنیایی ام که جیمین دوست پسر منه اما تهیونگ رو پیدا کردم که نسبتی باهام نداره و من رو نمیشناسه.
"همینطوری...صدات کردم."
"منم باور کردم."
چشم غره رفت و بلند شد و زیر بغلم رو گرفت و کمکم کرد بلند شم.
"چرا نجاتم دادی؟"
نفسش رو بیرون داد و بهم کمک میکرد که از ساحل فاصله بگیریم.
"نمیدونم...خیلی اتفاقی امروز اینجا کشیده شدم و یه تی شرت دیدم که روی ماسه ها افتاده بود و بعد...بعد که دورتر رو دیدم متوجه شدم یه نفر اونجا داره غرق میشه."
من از نزدیکی اون بهم میترسم، از اینکه دستش داره به بدن برهنه م میخوره میترسم، حتی از اینکه توی چشم هام خیره بشه و مثل قبل دونه دونه روی اجزای صورتم تمرکز کنه میترسم...
نگرانم دوباره ضربان قلبم بالا بره و اون صداش رو بشنوه و من توضیحی نداشته باشم براش.
"حالم خوبه...میتونم راه بیام."
سرش رو تکون داد و دستم رو رها کرد.
"ویلای من همینجاست...بیا بریم به چای گرم باهم بخوریم."
نمیتونم پیشنهادش رو رد کنم.
هنوز هوش و حواسم درست سر جاش نیومده و نمیتونم تنهایی برگردم خونه!
اوه...گفتم خونه؟
چجوری باید به اونجا برگردم وقتی اون حرف رو به جیمین گفتم.
سرم درد میکنه و حالا تاریکی شب همه جارو فرا گرفته.
کفش هام رو درآوردم و جلوی در ایستادم.
خونه ی قشنگ و کوچیکیه.
اون سریع داخل اتاق رفت و وقتی که برگشت حوله رو سمتم انداخت.
"بگیر خودتو خشک کن که سرما نخوری."
بعد به آشپزخونه رفت و چایساز رو روشن کرد.
خودم رو خشک کردم و لباسم رو با لباسایی که اون بهم داد عوض کردم و روی مبل ناراحتش نشستم.
"هی غریبه...راحت باش..فکر کن اینجا خونه ی خودته..."
سرم رو تکون دادم و تشکر کردم.
باورم نمیشه این همون تهیونگیه که من میشناختم.
"راستی...اسمت چیه؟"
"جونگکوک"
"اوه..چه اسم قشنگی...کسی تا حالا بهت گفته شبیه خرگوشی؟"
آب دهنم رو قورت دادم و به چشمهاش خیره شدم.
اره...جریان خون داره توی رگهای بالا میره...
نمیدونم از این خوشحال باشم که اون حالش خوبه و حداقل اینجا زخمی نیست و من نباید عذاب وجدانی داشته باشم یا از این ناراحت باشم که اون منو نمیشناسه و باهام مثل یه عاشق برخورد نمیکنه؟
من واقعا دارم اعتراف میکنم از اینکه تهیونگ اونقدر پرستیدنی نگاهم میکرد لذت میبردم؟
شاید.
"اره...یه نفر هست که من رو بانی صدا میزنه..."
شایدم میزد.
"اوه جدی؟اون کیه؟"
توی ذهنم جوابش رو دادم: خودت!
اون لبخندی تحویلم داد و کیف پولش رو از روی میز برداشت و منتظر جواب من نموند.
"من خیلی وقت بود اینجا نیومدم بخاطر همین یخچالم خالیه..میرم بیرون یکم خرید کنم...تو مشکلی نداری اینجا بمونی تنها؟"
من از روی مبل بلند شدم.
"من میرم...حالم الان خوبه....باید برگردم..."
"نه نه...تعارف نکن...بیا امشب دور هم باشیم و خوش بگذرونیم..صبر کن ببینم...."
اون به ساعت روی دیوار نگاه کرد.
"تا یکم دیگه اون هم میرسه و تو دیگه تنها نیستی تا من بیام...پس راحت باش و بشین تا برگردم. خب؟"
با خجالت باشه ای گفتم و به جای خالیش نگاه کردم.
این جو بینمون رو اصلا دوست ندارم.
من بایدمثل همیشه الان از اون عصبانی باشم که انقدر چسبیده به زندگیم و رهام نمیکنه....اما هیچی مثل اون دفعه ها نیست و الان دلم میخواد التماسش کنم که باهام سرد نباشه.....اما این نشدنیه....
چند دقیقه ای گذشت و من روی کاناپه دراز کشیده بودم و یادم افتاد حتی تشکر ساده هم نکردم که من رو نجات داد، اونم درست وقتی که پشیمون شده بودم از اینکه خودم رو بکشم.
توی همین فکرها بودم که در، بی مقدمه باز شد و یک نفر داخل اومد.
من ارنجم رو روی کاناپه گذاشتم و خودم رو بالا کشیدم و به صورتش نگاه کردم و اون هم با چشمهای از حدقه بیرون اومده من رو برانداز کرد.
"تو اینجا چیکار میکنی جئون جونگکوک؟!"
اون وکیل نامجونه؟جانگ هوسوک؟!!!
Cover
عذرخواهی اینجانب را جهت دیر شدن پذیرا باشید😅💐
دوستتون دارم و قول میدم دیگه دیر نشه...ماچ به همتون🥀❤️
Advertisement
- In Serial17 Chapters
Empire at War
From the ashes of strife heroes will rise to glory and immortality. The Eternal Empire of Zenter is torn in a civil war in the wake of the Mad Emperor Eugeios Ohm Zenter's bid to engrave his name in history by unifying the entire continent of Yggdra under human rule. This results in a civil war between those who oppose the extermination of the peaceful mythical races inhabiting Yggdra, and those loyal to the empire. The Mad Emperor's death from a sickness he kept hidden all his life years later, with his endeavor unfinished, sets the stage for an era of chaos. Ambitions awaken not only within court officials and local feudal lords, but also in common soldiers, who see the opportunity to rise to power and glory. Lahya Eventyr, one of two only surviving members of the royal family of the Ljosalfar, the Light Elves, resurfaces after years of slavery, and sets out to find her younger brother. Her actions set destiny in motion and will shape the fate of the entire empire.
8 78 - In Serial16 Chapters
Last Man Tournament: Altair
In a struck of bad luck, Heavy's sister was badly injured, and need money so she can live normally once again. His only chance of gathering the needed amount: participating in the deadly battle royal know as "Last Man Tournament". While the man fights for his precious family, his sister watches everything, and her manipulative feelings change into... something else.
8 198 - In Serial7 Chapters
Silver Lucky's Fan Fiction Wubbles
A collection of Reddit's Writing Prompts replies, but only Fan Fiction. This is a cleaned collection of various prompts I have replied to over the years. Some will just have grammar and spelling corrected. Other potentially expanded. Some are simple, others a complete short story. Most are just a self-contained story. Though I hope that some will become more. https://old.reddit.com/r/SilverLuckyScriptures/ Covery by Sharon McCutcheon
8 184 - In Serial39 Chapters
Quantum Rip: Welcome to Ethos
A special day has come, a day that Earth has awaited for oh so long. The day where they are finally going to try and run the reactor. This had been long-awaited and everyone dropped off their kids with a hint of dread. Hoping that nothing would go wrong, we know it did. Since else there would not be a story. I won't go into too much detail, but only simply explain what happened. Due to some malfunctioning and incorrect assumptions, the reactor overproduced energy. Something which should have been impossible according to all the known knowledge of a really advanced Earth. I mean, they have even started colonizing planets. Have done countless simulations and even built test stations in space. Yet now, something had gone when they did the same on earth. Bizarre, right? This malfunctioning and imploding of the reactor caused a massive explosion due to the instability of space itself. This is also what allowed the story to exist, as our main characters were all transported. The method is not known, nor why they survived. We can say it is for the story, for now... They all now find themselves on Ethos, eating a mouthful of dirt as they struggled for breath. Some find their situation horrible, others find it relaxing and peaceful. Some see death, others see life. Despair and hope, madness and sanity on an edge. What has fate given you? Welcome to Ethos, a planet of magic.Welcome to Ethos, a planet orbiting an exotic star.Ethos wishes you luck in surviving. Maybe, just maybe... You can someday go back, or not. -----------------Release rate: 3 chapters(1200-1400 words) a week.
8 82 - In Serial20 Chapters
The Hero Fox and Dungeon Core
There's only the one title character.*Warning* Adult content. Mature readers only.No smut, but almost everything else. An Isekai Truck got me while I was running an errand.But a Goddess has given an opportunity for a new and interesting life, so it's not all bad. The problem is that a second Isekai Truck got me at the same time, with a 'Richard' of a God forcing me into a bland and monotonous existence.Two reincarnations/transfers at the same time, in the same world. But in very different bodies. How's a Core Crystal/Fox Boi gonna cope? The world of Vulamar has been plagued by Demon Kings since time immemorial. They bring a devastating war upon the rest of the peoples once every 500 years. But the Gods bring forth a Hero to protect them and vanquish the Demon King. Thereby assuring continued prosperity. To lessen the ravages of war, the Gods also create dungeons. These strange extraplanar labyrinths are meant to trap and house the monsters, common across the lands. That they may be eradicated at leisure. This mainly provides battle training, but also powerful and exotic materials to craft with. However, since the last invasion, the humans kingdoms have become brazen and set about conquering the western continent, home of the beastkin tribes. . Updates every fri, sat, sun when I can. here and on Scribblehub. Nowhere else.
8 150 - In Serial76 Chapters
Manan - Entangled
Manik is the beloved son of Raj and Nyonika. He has almost everything in life, and he loves to win at everything he lays his hands on. However, there is one thing he despises, he doesn't want to get entangled in love or marriage. Nandini grew up in an orphanage. She was full of life earlier, but an incident changed her life and left her depressed. She has lost her purpose in life, but she is trying to move on from her past. Manik and Nandini cross paths as strangers, and they start off on the wrong foot. Manik's dislike towards Nandini turns into hatred, when he comes to know that she had betrayed his cousin, and he agrees to take revenge from Nandini. Is Manik successful in getting Nandini entangled in the revenge plan or does he himself get entangled in the process? How does the revenge plan affect Nandini who is already depressed?Their lives aren't the only ones that are entangled. The lives of their dear ones are entangled too. Hop in to unravel the entanglements.#1 in Manik on 12th November 2022#1 in shortstory on 29th October 2022#1 in manan on June 30th 2022#1 in nandini on 29th April 2022#43 in newstory on 29th June 2021#82 in novel on 9th July 2022
8 152

