《Paranoia》«تو و من، بیشتر از دوستیم»
Advertisement
Music: I know you by Skylar Grey
من به فاصله ی یک انگشتی بین لبهامون خیره شدم و صدای تپش دیوانه وار قلبم با صدای تهیونگ که گفت فقط مرگه که باعث میشه من تو رو تنها بذارم توی گوشم طنین انداخت.
نمیدونم چرا نفسم رو حبس کردم، اما وقتی که اون رو بیرون دادم فهمیدم که تهیونگ دیگه بهم نگاه نمیکنه و دوباره سرش رو شونمه.
چشمهای نافذش دیگه روی من نیست اما قلبم آروم نمیشه...این دیگه چه کوفتیه؟
اگه صداش رو بشنوه چی؟
اوه خدایا اونوقت چه فکری درمورد من میکنه؟
خفه شو احمق...آرومتر بزن....خفه شو....
باید زودتر جلوی فاجعه رو بگیرم.
"خ-خب...حالا...کجا ب-بریم؟"
"چرا زبونت گرفته؟"
اون آهسته خندید.
بخاطر تو.
ذهنم جواب داد و زبونم چیز دیگه ای گفت:
"خونه ی تو کجاست؟"
"ندارم."
"پس حالا کجا باید بریم؟"
با این که صدای ضربان قلبم زیاد بود اما تونستم صدای قورت دادن آب دهن اون رو بشنوم.
"خونه ی تو."
"فکرشم نکن کیم تهیونگ..تو قرار بود دیگه جلوی چشم من پیدات نشه اونوقت من باید تو رو ببرم به خونه م؟دوباره؟"
پوفی کردم و روم رو به پنجره کردم.
اون سرش رو از روی شونه هام برداشت و من احساس کردم بخشی از وجودم، ازم کنده شد.
"خب...ما قرار گذاشتنه بودیم بعد اینکه از آمریکا برگشتیم یه مدت من پیشت بمونم تا خونه پیدا کنم."
به راننده که از توی آیینه داشت چپ چپ من رو نگاه میکرد زل زدم.
"هووف...دیگه دارم دیوونه میشم...من که نمیدونم کی این قرار رو گذاشتیم...خودمم دیگه خودمو نمیشناسم...فقط کاش از اینکه نمیدونم دور و برم چه خبره سو استفاده نکرده باشی....آقای راننده لطفا برید به خیابون بی شونزدهم."
راننده باشه ای گفت و ضبط ماشین رو روشن کرد.
"صداش رو زیاد کنید لطفا."
راننده از توی آیینه ی جلو رو به تهیونگ سرش رو تکون داد و صدای آهنگ رو بلند تر کرد.
حالا من صدای ضعیف و بم تهیونگ رو میشنوم که داره با آهنگ لب خونی میکنه و زیر چشمی من رو نگاه میکنه...
I believe I believe there's love in you
باور دارم,باور دارم که درونت عشقی هست
Grid locked on the dusty avenues
Inside your heart, just afraid to go
ولی(اون عشق) در خیابانهای کثیف (قلبت) اسیر شده,از اینکه بره میترسم
i am more , i am more than innocent
من بیشتر از , من بیشتر از یک پاکدامن هستم
But just take a chance and let me in
ولی این شانس رو قبول کن و بذار بیام تو
And I'll show you ways that you dont know
و من راه هایی رو به تو نشون میدم که از وجودشون هیچ اطلاعی نداری
Dont complicate it
بیا و انقد پیچیدش نکن
Dont let the past dicate
بیا و مثل قدیما نباش
Yeah
آره
I have been patient, but slowly i'm losing faith
صبور بودم ولی دیگه دارم ایمانم رو از دست میدم
So please , I know you baby
پس خواهش میکنم , عزیزم من تورو میشناسم
I know you baby
عزیزم من تورو می شناسم
I believe , I believe you could love me
باور دارم,باور دارم که می تونستی عاشق من باشی
But you're lost on the road to misery
ولی تو در جاده بدبختیا گم شدی
And what I gave to you
و من چیزی رو بهت دادم
I could never get back
که هرگز نتونستم پسش بگیرم
Don't complicate it
انقدر پیچیدش نکن
Don't drive yourself insane
خودت رو دیوونه نکن
Yeah
آره
Say what you will but I know that you want to stay
هرچی می خوای بگو ولی من که میدونم دوست داری بمونی
So please , I know you baby
Advertisement
پس خواهش میکنم , عزیزم من تورو میشناسم
I know you baby
عزیزم من تورو میشناسم
Chemicals rushing in
عشق داره من رو در بر میگیره
I know it’s you that I belong to
میدونم این تو هستی که بهش تعلق دارم
I’m burning like a cannonball in the air
دارم مثل یه گلوله توپی تو هوا آتیش میگیرم
Crashing into who I belong to
و به فردی اصابت میکنم که بهش تعلق دارم
I have been patient, but slowly I’m losing faith
صبور بودم ولی دیگه دارم ایمانم رو از دست میدم
please, I know you baby
خواهش میکنم، عزیزم من تور ومیشناسم
I know you baby
عزیزم من تورو میشناسم
(The shadows of your heart are hanging in the sweet, sweet air)
سایه های قلبت در هوایی شیرین آویزونه
I know you baby
عزیزم من تورو میشناسم
(I know you baby)
عزیزم من تورو میشناسم
So please, I know you baby
پس خواهش میکنم، عزیزم من تور ومیشناسم
(The secrets that you hide, control us and it’s just not fair)
رازهایی که مخفی میکنی، مارو کنترل میکنن و این انصاف نیست
I know you baby
عزیزم من تورو میشناسم
نمیدونم چرا اما انگار تهیونگ داره این آهنگ رو برای کسی میخونه....
.
.
.
بهش کمک کردم تا روی تخت دراز بکشه.
تی شرتی که خودم تنش کرده بودم رو بالا زدم و نگاهی به پانسمانش انداختم.
"باید پانسمانت روعوض کنم و توی خونه هیچی نداریم، یه سر داروخونه میرم و سر راه یه چیزی برای خوردن هم میگیرم"
اون سرش رو تکون داد و وقتی به پهلو چرخید آهی کشید.
توی پیاده رو قدم زدم و سعی کردم با تنفس های طولانی آرامش رو به خودم برگردونم.
باید همه ی اطلاعاتی که دارم رو توی ذهنم طبقه بندی کنم و دونه دونه اتفاقات رو تحلیل کنم.
من نباید احمق باشم و میدونم که توطئه ای پشت ایناست....یک یا چند نفر دارن اینجا دروغ میگن...
وقتی به خودم اومدم رو به روی اتاق بودم و گاز استریل و باند توی دستم بود.
آروم وارد اتاق شدم و به تهیونگ که چشمهاش بسته بود نگاه کردم.
مغزم داره از سوت میکشه...
"بیداری؟"
"اوهوم."
وقتی گفت چشمهاش رو باز کرد.
"بلند شو باید پانسمانت رو عوض کنم...تا بلوزت رو دربیاری و آماده شی میرم یه سیگار بکشم "
پاکت سیگاری که از مغازه خریده بودم رو درآوردم و یه نخ سیگار از توش برداشتم.
"فندک داری؟"
جیب پشت شلوارم رو گشتم بااینکه میدونستم چیزی همراهم نیست.
"توی کشوی میز کنسوله"
از اتاق بیرون رفتم و ....
چی؟!
چرا اون باید بدونه که فندک توی خونه ی من کجاست؟
جواب این سوال رو وقتی گرفتم که فندک سفید رو دیدم.
ته دلم خالی شد وقتی اون رو دستم گرفتم و نوشته ی روش رو خوندم
سرم داره گیج میره و نوشته های روی فندک مدام دارن جلوی چشمام میرقصن.
پس شکی که داشتم بی مورد نبود، پس من توهم نزده بودم...
فندک رو توی دستم فشردم و به اتاق رفتم.
تهیونگ روی تخت نشسته بود و با دستبند توی دستش بازی میکرد. وقتی فندک رو توی دست من دید دهنش باز موند و اه کوتاهی ازش خارج شد.
با صدایی که از خشم و ترس میلرزید شروع کردم به داد کشیدن
"یه سوال ازت میپرسم...ازت خواهش میکنم این یه بار راستش رو بگو...ما فقط دوست معمولی نیستیم نه؟!"
اون لباشو بهم فشار داد و بخاطر این روی چونه ش چروک های خوشگلی بوجود اومدن اما هیچی نگفت.
"هه...حالا جواب سوالامو یکی یکی دارم میگیرم!
تو خونه ای نداری چون اینجا خونه ی تو هم هست!
همه با تعجب ازم پرسیدن چرا شب رو پیش تو نخوابیدم چون ما هر شب پیش هم میخوابیم!
Advertisement
عکسهای تو روی اون دیوار لعنتیه چون......"
من بغض، عصبانیت یا هر چیز دیگه ای که توی گلوم بود و نمیدونستم چیه رو قورت دادم و مثل بادکنکی که بادش خالی شده باشه با بی حالی ادامه دادم.
"چون تو دوست من نیستی کیم تهیونگ...تو دوست پسر منی!"
تهیونگ دستش رو روی باندش گذاشت.
"نه جونگکوک..داری اشتباه میکنی ما-"
"بسه لعنتی...دروغ بسه......"
اون لبه ی تخت نشست و دستش رو روی پیشونیش گذاشت.
"چرا همون اول بهم نگفتی؟چرا گذاشتی مثل احمقا بنظر بیام؟"
"چون من نمیخواستم از دستت بدم...چون تو وقتی اون اتفاقات عجیب برات افتاد به اندازه ی کافی درگیری ذهنی داشتی و هیچ حسی بهم نداشتی و اگر میفهمیدی رابطمون چیه همه چیز بینمون بهم میخورد...من خودم میخواستم کم کم اینو بهت بگم....."
رنگش داره مثل گچ دیوار سفید میشه و من میترسم تا چند دقیقه ی دیگه نامریی بشه.
"اره من از اینکه هی از یه دنیا وارد یه یه دنیای دیگه میشم و نمیفهمم تو اون مدتی که نبودم چه اتفاقاتی افتاده ممکنه ضعیف به نظر برسم...اما اینو هم بدون که تو هم به اندازه ی من ضعیفی....تنها فرقمون اینه که تو یه دروغگوی خوب هم هستی!"
نیشخند زدم و جمله ی آخر رو با تاکید گفتم.
اون سرش رو پایین گرفت و دستش رو لبه ی تخت گذاشت..انگار که چشمهاش سیاهی رفته باشه، سرش رو به طرفین تکون داد و به سختی کلماتش رو به زبون آورد.
"خواهش میکنم درکم کن جونگکوک...."
"چرا من همه ش باید درکتون کنم؟ لعنتیا هیچکدومتون نمیفهمید من دارم چی میکشم و چه حسی دارم وقتی تنهایی باید عذاب این جابه جایی های غیر قابل توضیح رو بکشم."
دستم رو کلافه به موهام کشیدم و شروع کردم توی اتاق قدم زدن.
نمیخوام به تهیونگ نگاه کنم و ببینم که جوریه که انگار لحظه به لحظه داره آب میشه و توی زمین فرو میره....
من یه جورایی از ناپدید شدن اون میترسم.
"آروم باش..من ازت معذرت میخوام عزیزم...من فقط میخواستم نگهت دارم و نمیدونستم براش باید چیکار کنم."
اون با صدای بم و آرومش ازم خواست که آروم باشم و من بدون اینکه خودم بخوام حس آرامش ناآشنایی از گوشم وارد تمام تنم شد....
به جسم نحیفش که حالا توی خودش از درد جمع شده بود نگاه کردم.
دیگه نمیتونم این صحنه رو نگاه کنم...دیگه نمیتونم اینجا بمونم...
"میدونی چیه؟تو با دروغای خوشگلت نه تنها نتونستی من رو نگه داری...بلکه جوری از دستم میدی که حتی فکرررشم نمیکنی!"
من آهی کشیدم و اشکی که از توی چشمم فرار کرده و داشت روی گونه م سقوط میکرد رو پاک کردم و به سمت در پذیرایی رفتم.
"جونگکوک صبر کن..."
اون پشت سرم دنبالم اومد.
مثل اولین بار که توی پارتی شوگا دیدمش...
مثل وقتی که توی بیمارستان با جیمین بودم...
مثل وقتی که رفتم بوسان دنبال جیمین...
اون همه جا دنبالم اومد و بهم کمک کرد، حتی بدون اینکه من ازش بخوام...
پس من چه مرگمه؟
از چی دارم فرار میکنم؟
جلوی در ایستادم و برگشتم سمتش و توی چشمهاش که مثل یه لبخند ناراحت به نظر میرسید زل زدم.
"تنها کاری که باید میکردی این بود که باهام صادقانه رفتار کنی..الآنم من میرم و این خونه با همه ی خاطره هایی که باهم داشتیم و من حتی یادم نمیادشون، مال تو..."
در رو پشت سرم کوبیدم و به سرعت از ساختمون خارج شدم.
اوه نه..درست دیدم؟لباس اون خونی شده بود...؟
.
.
.
.
از وقتی نشستم اینجا، توی یه کافه ی نه چندان شیک...یک لحظه هم تصویر اون لکه ی قرمز روی لباسش و انگشتان باریکش که چنگ زده بود به اون، از جلوی چشمهام کنار نمیره.
من چیکار کردم؟
سر یه آدم مریض و بی حال داد کشیدم و اون رو اونجا ول کردم؟
اه...به درک....اون فقط منو نداره....حتما زنگ میزنه تا کسی بیاد سراغش.
جرعه ای از قهوه ی تلخ نوشیدم.
باید برم سراغ شوگا و گوشیم رو پس بگیرم..از اینکه اون عوضی رو یکبار دیگه ببینم حالت تهوع دارم اما چاره ای نیست...حداقل باید وقتی برم که همسر عزیزش پیشش نباشه و فکر نکنه من باز اونجام تا زندگی عاشقانه ش رو بهم بزنم.
باورم نمیشه دارم این حرفارو درمورد جیمین میزنم.
زندگی واقعا غیرقابل پیش بینیه.....
یادم اومد که اون شب لی لی شماره ش رو بهم داده بود، از جیب شلوارم کاغذ رو بیرون آوردم و بعد خوردن آخرین جرعه از قهوه به سمت پیشخوان رفتم و خواستم که بهم اجازه بدن تلفن بزنم.
از لی لی خواستم تلفن و آدرس محل کار شوگا رو بهم بده و بعد تاکسی گرفتم و به سمت آدرسی که گرفته بودم راه افتادم.
وارد استادیو شدم و از مرد مو قرمزی که انگار تازه مواد زده بود خواستم تا شوگا رو صدا کنه.
اون داخل یه اتاق رفت و چند دقیقه بعد شوگا ظاهر شد. از جیب کتش گوشی رو درآورد و سمتم گرفت.
"اومدی دنبال این؟"
گوشی رو از دستش قاپیدم.
"هم این...و هم دنبال جواب سوال هام...."
شوگا اشاره ای به مرد مو قرمز کرد و اون با گیتار برقی که دستش بود مارو تنها گذاشت.
"چه سوالی؟"
"تو یه دروغگوی عوضی هستی...تو از کجا میدونستی من توی اون بار بودم و اومدی دنبالم؟مگه نگفتی هیچکدومتون از من و جیمین خبر نداشتین؟"
چشمهاشو بست و سینه ش بخاطر نفس عمیق بالا رفت.
"من...من وقتی شیشه رو توی شکمش فرو بردم..خدای من..هنوزم وقتی بهش فکر میکنم دستم میلرزه...همون لحظه گوشیش زنگ خورد و من از جیبش درآوردم و جواب دادم اما تو قبل از اینکه من بتونم چیزی بگم شروع کردی به تند حرف زدن...من اون لحظه ترسیده بودم و نتونستم حرفی بزنم گیج و مبهوت از اتفاقی که افتاده بود بهت گوش میدادم و تو گفتی، اون یعنی تهیونگ باید هر چه سریعتر بیاد به مغازه ای که خریدینش..بعد هم سریع گوشی رو قطع کردی...خب من قبلش از الکس شنیده بودم که تو قراره اونجا رو بخری....گفتی باید بیاد و درمورد یه چیزی...یا یه کسی نمیدونم...بهت توضیح بده...گمونم یه اسمی رو گفتی جیدوب...جیهوپ..جی موو..نمیدونم یه همچین چیزی...."
حداقل این بار راست میگفت چون دستاش واقعا داشتن میلرزیدن.
اون هر چقدرم بد باشه آدم کش نیست..این روشنه برام...حداقل جسم آدمهارو نه..ولی شاید روحشون رو بکشه.
"تو..تو میدونی اون کیه؟"
"من از کجا باید بدونم؟"
اون غر زد و دوباره سمت دری که ازش اومده بود رفت.
"جواب سوالتو گرفتی...حالا برو..."
از پله های استودیوی آهنگسازی شوگا آروم آروم پایین رفتم و زیر لب تکرار میکردم.
جیموو..جیدوپ...جیهوپ...این دیگه کیه؟من باید برگردم پیش تهیونگ؟باید برگردم و ازش بپرسم که این فرد کیه و چیشده بوده که من ازش خواسته بودم بیاد و درموردش بهم توضیح بده!
نزدیک اینم که دیونه بشم.
از در اصلی ساختمون خارج شدم و یکدفعه باد شدیدی شروع کرد به وزیدن و کیسه های پلاستیکی رو با خودش جا به جا میکرد.
کورکورانه قدم برمیدارم و سعی میکنم دستام رو جلوی صورتم بگیرم تا گرد و خاک واردش نشه...اما من احساس میکنم دیگه نمیتونم راه برم چون تموم خیابون با ساختمون ها و ماشین ها دارن با هم میچرخن...پس توی پیاده رو لبه ی جدول نشستم.
.
.
.
.
.
*اما چند ثانیه بعد دستی از بازوم گرفت و بلندم کرد و آهسته از پیاده رو من رو به سمت صندلی جلوی ماشینی هدایت کرد.
یه نفر خم شد سمتم و برام کمربند رو بست.
هنوز چشم هام رو بستم...نمیخوام بازشون کنم...میترسم باز کنم و تهیونگ رو غرق در خون رو به روم ببینم...میترسم ببینمش که روی زمین، جلوی در، زانو زده و منتظره که من برگردم و باندش رو براش عوض کنم.
لعنت به اون چشمهای غمگینت تهیونگ....
اون ادم جای راننده نشست.
بعد چند ثانیه صدای باز شدن در اومد و یه نفر دیگه هم وارد ماشین شد.
بدون هیچ حرفی....
بوی عطرش آشناست اما نمیخوام بدونم کیه...
استارت رو زد و ماشین روشن شد و راه افتاد...با سرعت کم...
خوابم میاد اما نمیتونم بخوابم...فقط میخوام چشمهام رو همینطور بسته نگه دارم و به آهنگ آشنایی که داره پخش میشه گوش بدم.
من تا حالا این آهنگ رو نشنیدم اما دارم زیرلب میخونمش......
این همون آهنگه....همونی که تهیونگ داشت زیر لب میخوندتش...
چطور ممکنه آهنگی که فقط یکبار شنیدمش رو حفظ باشم؟
چطور همچین چیزی ممکنه؟
تهیونگ....
تهیونگ الان داری چیکار میکنی؟
هنوزم درد داری؟ پانسمانت رو عوض کردی؟داروهات رو خوردی؟
حالت خوبه؟
هنوزم لبت بخاطر گریه ای که دیدم و ندیدمش داره میلرزه؟
هنوزم نقاشی خونت روی بوم لباست هست؟
وقتی دوباره بیام پیشت میخوام اون رو قاب کنم بزنم به دیوار به عنوان یه اثر هنری...
بعد بشینم رو به روش و ساعت ها زل بزنم بهش تا از بار گناهام کم کنه...
من باید بیام پیشت...باید بیام و بگم که میخوام معذرت خواهیت رو قبول کنم.
همین الان باید برگردم و داروهات رو بهت بدم و پانسمانت رو خودم با دستهای خودم عوض کنم....
باید لباست رو از تنت دربیارم و یه پیرهن سفید تنت کنم تا مثل فرشته ها بشی و دوباره صدام کنی بانی.......
من کجام؟اینجا کجاست؟میخوام برگردم خونه....پیش تهیونگ.....*
.
.
.
.
.
از روی جدول بلند شدم و پیاده دویدم...دویدم تا خونه....
نفسم بالا نمیاد دیگه اما اگر من تو رو تنها گذاشتم همون بهتر که بالا نیاد...
من یه هیولام....
من یه هیولام....
کلید در رو انداختم..دستم میلرزه....قلبم میلرزه...تمام تنم داره میلرزه....
در رو باز کردم و با کفش خودمو پرت کردم داخل.
"تهیونگ؟"
و با دیدن وسایل خونه ی قبلیم و جیمین که داشت روی مبل با یه گربه بازی میکرد، روی زانوهام فرود اومدم......
های های😍
اون قسمتی که با ستاره شروع شد و با ستاره تموم شد و مبهم بود و اینا...رو گوشه ی ذهنتون داشته باشیدش و فعلا خیلی خودتون رو درگیر نکنید .
بعدا باهاش حسابی کار داریم.
میدونم تیکه ی اخر گیج کننده بود😄 اما خیالتون راحت باشه😅❣️
مرسی میخونید و ووت میدید...بوس
Advertisement
Magus Of Darkness
The magus world, the world where if you have power then you are a god but if you don't have any than you are less then trash. A scientist transfers into a boys body, watch him as he roam the worlds seeking knowledge and eternal life.PS: I don't own the pic in the cover if it belong to you then please contact me.PS2: 2 Chapters a week 3 if I have time. PS3: It is also updated on Webnovel. Twitter: @Kerrim666Instagram: kerrim666
8 148Numbers Continually Going Upward
The world has very politely ended in the most webfiction way possible. Everyone is now leveling up in various things. Problems are arising. Some or all of those problems may be based around how to have a community barbeque when the nearest cow has been teleported to a few thousand miles away, along with the nearest supermarket. Join our protagoinst as he attempts to be a cool person, while everything falls apart. _____It turns out that any attempt to write a parody of the litrpg genre through overuse of the concept of leveling up inevitably fails when it turns out that *that is what the genre is based on*. Still, this was a fun little candy project of mine, and I might write more of it.
8 225Secretary To A Lazy Goddess!
The infamous assassin adventurer Scio “Kage-blade†Umbra sacrifices himself to save the girl he has fallen for from a lethal dungeon trap! Now dead, he is offered the chance to go back into time to change his fate, however, he must become a secretary to a god as remuneration! With his unnatural lack of luck for an assassin, Scio chooses Obscura to serve, the laziest and, currently, most hated among the gods in the heavens.Disclaimer: This is a work of fiction. Names, characters, businesses, places, events and incidents are either the products of the author's imagination or used in a fictitious manner. Any resemblance to actual persons, living or dead, or actual events is purely coincidental.May contain mature language.
8 163I, the last black dragon, 6 year old. (TOME 1 of the TIAMAT'S WARS SERIE)
Ivan, 6 years old, is on a pilgrimage to Lourdes by plane. Crash in the Pyrenees. A sword in his belly, full of arrows, a horrible wound.The whole world wants Ivan's hide.Where to go?What to do about it?No one to help me!I'm hurt, hunted down, cornered, hunted down, but I'll sell my skin for a lot!After endless trials and tribulations I experience a lifelong disgustDespair. I let myself go, I'm looking for a place to die.But that, too, is difficult! The world doesn't want to let me go that easily!So I became mean and cruel!That's my story.
8 544Remember the Rules
Uriel doesn't know where she is. Or who she is.All she remembers is her name and two yellow eyes with a deep voice. All she has is a dagger and a small brown notebook with rules about weird things. Things called "Dreamshade" and places called "Neverland." All she knows is that she should follow the rules, or she will get hurt.Rule #1: Try to avoid people, especially people named Peter Pan.Disclaimer: I do NOT own Once Upon a Time or any characters IN Once Upon a Time. All rights go to their rightful owners. ALSO: I will not be sticking closely, if at all, to the plotline of the show, just because.... I can't. I just can't. It's too amazing to change. This work is completely MINE.~Emma
8 64His Unexpected Gang
"I'm the leader of Mayhem, Lynn," Ashton says, smirking. I immediately glared at him.I get up from my chair and walk up to him. "You guys ambushed our trade," I say, jabbing my finger at his chest. "They told us you guys didn't have enough money and wanted back up," Ashton says, restraining my wrists."That's impossible, my friend checked the money, and we had the exact amount," I say confidently. ~Published on May 18, 2018~~Completed on September 1, 2018~This is the sequel to The Nerd is a Fighter, but you don't have to read that book to understand this book! :) Tags: #action #adventure #badboy #book2 #completed #drama #enemies #enemiestolovers #friendstolovers #gangs #hate #highschool #humor #rivals #romance #secrets #shortchapters #shortstory #teenfiction #teenromance #unknown
8 82