《Paranoia》«افسونگر زیبا»
Advertisement
"بهم بگو! بگو چه اتفاقی بین تو و تهیونگ افتاده؟"
دندونامو بهم فشردم و شمرده شمرده گفتم.
تا شوگا خواست دهنش رو باز کنه، یکدفعه در اتاق باز شد و دکتر و زنش بیرون اومدن.
نفهمیدم خودم رو چجوری به اونا رسوندم.
"اون خوبه بچه ها...خطر رفع شده."
چشمهای اون زن حالا گرمابخشه و من دلم میخواد از خوشحالی اونو در آغوش بگیرم.
شوگا و لی لی پشت سرم ایستادن.
"خیلی شانس آورد...باید حواستون بهش باشه که زخمش عفونت نکنه وگرنه اوضاع خیلی سخت میشه...داروهاش رو حتما باید سروقت بخوره و تا یه مدت حرکت اضافه ای نباید بکنه."
اون درحالیکه به شوگا نگاه میکرد با منظور ادامه داد.
"گرچه من هنوزم معتقدم اگر بیمارستان رفته بود زودتر حالش خوب میشد."
من سراسیمه وارد اتاق شدم و به تهیونگی که معصومانه خوابیده بود نگاه کردم.
روی تخت نشستم و موهاش رو از روی پیشونیش کنار زدم.
شوگا و لی لی پشت سر من داخل اتاق شدن.
اون دختر تک تک اجزای صورت تهیونگ رو بررسی کرد و لبش رو جمع کرد. دلیلش رو نمیدونم.
شوگا بالا سر تهیونگ ایستاد و سرش رو نزدیک اون برد و زمزمه کرد:
"متاسفم تهیونگ..."
"از اون فاصله بگیر!"
گفتم و به سرشونه ی شوگا ضربه ی آرومی زدم.
"چیکار میکنی جونگکوک؟نمیخورمش که..."
"نمیخوریش ولی فراموش نکن اون بخاطر تو روی این تخت افتاده"
اون با ناراحتی سرش رو تکون داد و فاصله گرفت.
لی لی به تخت نزدیک تر شد و میتونم قسم بخورم از وقتی داخل اومده یک ثانیه هم از بدن نیمه برهنه و صورت تهیونگ چشم برنداشته.
"واااو...هیچکس نمیتونه زیبایی اون رو حتی وقتی که رنگ به صورت نداره، انکار کنه."
لی لی جوری حرف میزنه که انگر توسط اون جادو شده، این دور از انتظارم نبود، چون منم همین احساس رو دارم...احساس یه نفر که توسط تهیونگ افسون شده.
"شما دو تا چرا نمیرین بیرون تا تهیونگ استراحت کنه؟"
با حرص گفتم. بااینکه دلم نمیخواست یه وقت اون بیدار شه.
شوگا و لیلی بهم نگاهی کردن و از اتاق بیرون رفتن.
هنوز دقیقه ای نگذشته که اون خانم مهربون وارد شد و توی دستش یه سینی پارچ آب و چندتا قرص و دارو بود.
"اینا داروهاشن...حتما به موقع بخوره...باشه؟"
"بله..ممنونم خانم."
"میتونی من رو الیزابت صدا کنی."
"خوشبختم."
اون سینی رو روی میز گذاشت و من همراه با اون بیرون رفتم.
حالا همه مون دور میز شام نشسته بودیم.
"جونگکوک...مینهو برادر ناتنی منه....مینهو اینم....خب...یه جورایی دوسته"
"نه ما دوست نیستیم!"
من به اون تشر زدم و از زیر نگاه های سرزنش آمیز مینهو و همسرش فرار کردم.
لی لی خندید و یک دفعه از جاش بلند شد.
"وااای...بلاخره بارون بند اومد."
اون با دو سمت پنجره رفت و سرش رو به شیشه چسبوند و شروع کرد زیر لب یه مشت چرت و پرت گفتن.
اون سی ساله ش نیست...فقط یه دختر احمق هفده ساله ست...هفده هم حتی زیادیشه!
"ما باید با هم حرف بزنیم شوگا"
اون سرش رو تکون داد و به نگاه های منتظر برادرش جواب داد.
"همه چیز رو برات تعریف میکنم...لطفا نگران نباش"
مینهو از روی ناچاری باشه ای گفت و شوگا دنبال من بیرون از خونه اومد.
پتو رو محکم تر دور خودم پیچیدم.
"بنال...تا الآنم خیلی دیگه باهات مهربون بودم"
"تهیونگ اومد خونه ی ما...دنبال تو میگشت...میگفت گوشیت رو جواب نمیدی و معلوم نیست کجایی...خیلی عصبانی بود...از من سراغ تو رو گرفت...بعد سراغ جیمین رو...بهش گفتم جیمینم غیبش زده و گوشیش رو جواب نمیده...اونم درست شب تولدت...جیمین و تو هر دو با هم توی یه زمان غیبتون زده بود..شبیه این بود که هرجایی که هستین با همین..اون شروع کرد به داد و بیداد کردن....بحثمون گرفت با هم...وسیله های خونه رو شکوند....اون منو هل داد...من..من کنترلم رو از دست دادم...باور کن اصلا اون لحظه مغزم کار نمیکرد از عصبانیت....گلدون شکسته شده روی زمین رو برداشتمو......متاسفم جونگکوک.....خیلی متاسفم..."
Advertisement
آهی کشیدم و به بخاری که از دهنم بیرون اومد نگاه کردم.
من نمیدونم چرا از اینکه شوگا به تهیونگ آسیب زده باید انقدر عصبانی باشم...گمونم این حجم از نگرانی که برای اون توی دلم دارم بعنوان یه دوستی که حتی قدیمی هم نیست یکمی اغراق آمیز باشه.
"تو خیلی عوضی هستی"
لب پایینیش رو گاز گرفت.
"هیچ حدسی نداری که جیمین کجاست؟"
اون چشم هاشو رو نازک کرد و پوزخند زد.
"تو رو خدا حداقل جلوی من نشون نده که هنوز بهش اهمیت میدی و نگرانشی"
شوگای احمق!
تو نمیدونی که اون دوست پسر منه....اما یه جای دیگه و توی یه زمان دیگه!
نمیدونم این چه چرندیه...اما حقیقت داره!
من با بی تفاوتی شونه هام رو بالا انداختم.
"وقتی کسی که باید نگرانش باشه نیست، چرا من اونی نباشم که بهش اهمیت میده؟"
اون یه لحظه چشمهاش رو بست و داره سعی میکنه که خشمش رو بخاطر طعنه ای که بهش زدم، پشت اون چشمهای گربه ایش پنهون کنه.
"اگر اون برات مهم بود اونجوری ولش نمیکردی و نمیرفتی!"
سرجام میخکوب شدم.
"صبر کن...مگه من چجوری رفتم؟"
بهش پریدم و وقتی که داشت برمیگشت بره داخل، به آستینش چنگ زدم.
"محض رضای خدا جونگکوک...الان وقت ادا درآوردن نیست."
دستش رو کشید و یه نگاهی به سرتا پای من انداخت و داخل رفت.
من موندم و یک عالم سوالای بی جواب.
چند دقیقه بعد از اون وقتی دیدم توی تاریکی حیاط هیچی جز سیاهی نیست و جواب سوالات رو نمیتونم پیدا کنم منم داخل رفتم.
چراغ ها خاموش شدن و فقط یه دونه آباژور بزرگ روشنه...یونگی روی مبل خوابش برده و از مینهو و لی لی خبری نیست.
فقط الیزابت با یه لیوان آبی که داشت مینوشید توی آشپزخونه ایستاده بود.
با دیدن من لبخند غمگینی زد و با صدای آروم لب زد.
"تو پیش تهیونگ میخوابی؟"
چی؟
"نه."
اون دهنش رو باز کرد که چیزی بگه اما پشیمون شد.
"من خوابم نمیاد. همینجا میشینم."
"پس میتونی بری اتاق مهمان بخوابی...اگه....."
اون به در اتاق تهیونگ اشاره کرد.
"اگه نمیخوای پیشش باشی."
چرا احساس میکنم با چشمهای مهربونش داره بهم میگه برات متاسفم؟
"من....من خوبم...همینجا هستم...لازم شد میرم اتاق مهمان..ببخشید...شاید باورتون نشه ولی من هنوز باورم نشده این اتفاق ها افتادن..هنوز گیجم..."
با خجالت به دور و برم نگاه کردم.
"ایرادی ندارد جونگکوک...شب سختی بود...بهتره استراحت کنی"
سرش رو تکون داد و با گفتن شب بخیر از پله ها بالا رفت.
شوگا چطور میتونه با کار غیر انسانی که کرده انقدر راحت بگیره بخوابه؟
چطور میتونه وقتی از جیمین خبر نداره اینجوری خاروپف کنه؟
چجوری انقدر آرامش داره؟
بعید میدونم اون آدم باشه اصلا.
روی مبلی که کنار آباژور بود نشستم.
ساعت چهاره و وقتی زمان داره انقدر کند میگذره باعث میشه فرضیه ی خیالی لی لی رو باور کنم.
باور کنم که افتادیم توی یه سیاره ای که هیچوقت صبح نمیشه.
به آونگ ساعت که به چپ و راست تکون میخورد نگاه کردم و احساس کردم داره هیپنوتیزمم میکنه.
.
.
.
.
مینهو کراواتش رو صاف کرد و با بند ساعتش ور رفت.
فکر میکنه من متوجه نیستم اما من دیدم که زیر چشمی سعی میکنه من رو برانداز کنه.
من به نگاه کنجکاوش جواب دادم.
"صبحتون بخیر دکتر."
و بعد خودم رو، روی اون مبل تک نفره ای که چندساعته روش نشستم بالا کشیدم.
"اوه بیداری؟صبح تو هم بخیر."
هوا گرگ و میشه و من حس این رو دارم که تمام شب کوه ها رو جا به جا کردم.
"تو...تو پیش تهیونگ نخوابیدی؟"
با گیجی اول نگاهی به در اتاق اون و بعد به برادر شوگا کردم.
Advertisement
"نه...من...همینجا خوب بود."
اینو گفتم و لبخند زدم.
"فکر کردم شما نمیتونین جدا از هم بمونین...اوم...بهرحال من تازه بهش سر زدم...علائمش خوبه...من بعدظهر برمیگردم خونه..تا اونموقع حواست بهش باشه."
اون خم شد و کیف چرمیش رو از زمین برداشت.
"ممنون."
ما تمام مدت زمزمه وار صحبت میکردیم تا مبادا خواب شیرین شوگا بهم بریزه.
در آخر اون خداحافظی کرد و چند دقیقه بعد صدای روشن شدن ماشین اومد و من توی فکر جمله ی مبهمی که دکتر گفت فرو رفتم.
شوگا تکونی خورد چشم های رو باز کرد.چند ثانیه بعد بلند شد و نشست و با دستش چشمهاشو مالید.
"خوب خوابیدی شاهزاده؟"
"ساعت...ساعت چنده؟"
"کور هم شدی؟ساعت به اون بزرگی رو نمیبینی؟شش و نیمه!"
"تو چرا اینجایی؟"
"کجا باشم؟"
اخم کردم.
"نمیخوای بگی که همه ی شب اینجا بودی؟"
"محض رضای خداااا...شماها چتونه؟"
چشم غره ای به صورت یخی شوگا کردم و بلند شدم.
اون با نگاهش منو دنبال کرد که به سمت آشپزخونه میرفتم.
"یعنی تو گذاشتی اون تمام شب تنها بخوابه؟"
"کدوم تموم شب؟من ساعت چهار خوابیدم و الان ساعت نزدیک هفته صبحه!...فقط سه ساعت گذشته!"
با انگشتم عدد سه رو نشون دادم.
منتظرم هر لحظه لی لی هم از راه برسه و منو بخاطر اینکه شب رو بالا سر دوست یا شریک زخم خورده م نموندم سرزنشم کنه.
"اوه..حق باتوعه"
اون پشت سرش رو خاروند و درحالیکه سعی داشت موهای نامرتبش رو بخوابونه گفت.
"من دارم میرم دستشویی"
"اصلا برام مهم نیست کدوم قبرستونی میری!"
شونه هاشو رو بالا انداخت دور شد و همزمان لی لی با یه تی شرت گشاد سفید و شلوارکی که تا روی زانوش بود و صورتی که داد میزد به خواب بیشتر احتیاج داره پایین اومد.
"چقدر سر و صدا میکنین شما دوتا"
یه خمیازه ی صدادار کشید.
"دیدی بلاخره صبح شد؟"
به بیرون اشاره کردم.
"اره..شد...ولی کی میدونه؟شاید این هم یه شب دیگه ست که فقط رنگش عوض شده باشه."
اون پوزخند زد و توی یخچال دنبال چیزی گشت.
"من سه شبه که فقط دو ساعت میخوابم...سرم داره میترکه."
زیرلب داره با خودش حرف میزنه و از این گله میکنه که جای اینکه الان توی تختش خواب باشه، باید بلند شه و مدرسه بره.
یه جورایی داره از این دختر خوشم میاد.
اون شبیه منه.
پاکت بزرگ شیر دستشه و درحالی که هنوز داره غرغر میکنه روی مبل نشست و پاهاش رو روی میز دراز کرد.
بی اختیار به سمت اتاق تهیونگ کشیده شدم.
در رو باز کردم و بالا سرش ایستادم و از نوری که کم کم داشت وارد اتاق میشد و بدن نیمه برهنه ی اون رو روشن میکرد تشکر کردم.
خدای من...اون یه شاهکار هنریه.....
آهی کشیدم طرف دیگه ی تخت دراز کشیدم...دستم رو زیر سرم گذاشتم و تک تک اجزای صورت نیم رخ تهیونگ رو زیرنظر گرفتم...دقیقا جوری که اون این کار رو میکرد.
من خیلی از این پسر خوشم نمیاد...خودمم نمیدونم چرا...اما الان اون شبیه یه فرشته ی بی گناه روی این تخت افتاده و من واقعا شبیه یه دوست واقعی هوای اون رو داشتم...حتی شبیه یه دوست واقعی نگرانش بودم و از اینکه براش اتفاقی بیوفته، قلبم داشت از جاش کنده میشد.
توی همین فکرها بودم که پلکهام سنگین شد و تصویر نیم رخ اون افسونگر زیبا از مقابل چشمهام رفته رفته محو شد...
.
.
.
"یکی اون آیفون کوفتی رو برداره...لی لی؟"
"آروم بگیر گربه ی وحشی...الان باز میکنم...کیه آخه اول صبحی"
"اوه مای گاد...شوگا شوگا...پاشو...خدایا...جیمینه"
"چی؟نه..."
پلک هام رو با سرعت باز کردم و سیخ روی تخت نشستم.
درست شنیدم این صداهای ناواضح رو؟
اون گفت جیمین پشت دره؟
در اتاق با صدای بلندی باز شد و لی لی وحشت زده پرید داخل اتاق.
"جیمین اومده اینجا...چیکار کنیم حالا؟"
"قراره کاری بکنیم مگه؟"
اون عرض اتاق رو طی کرد و دستاش رو توی هوا تکون داد.
"زده به سرت؟میفهمی چی میگی؟شما چهارتا باهم نباید یه جا باشین!شایدم...ما پنج تا!"
من نگاه سرسری به تهیونگ که هنوز خواب بود انداختم و از تخت پایین اومدم.
"چرا؟"
اون با حرص با کف دستش به پیشونیش کوبید و اوخ از دهن من بی اختیار بیرون اومد.
"الیزابتم خونه نیست..چه غلطی کنم حالا؟"
اون باز با خودش حرف زد و از اتاق بیرون رفت.
"باز کردی؟چرا درو باز کردی؟"
"بسه لی لی...ماشین من اون بیرونه...اون میدونه من اینجام."
از اتاق بیرون رفتم.ساعت نه شده و دیدم که شوگا در پذیرایی رو باز کرد و چند ثانیه بعد جیمین پشت چهارچوب در ظاهر شد.
چشمهاشش گرد شد و تک به تک روی صورت هر سه تامون قفل شد.
"اینجا چه خبره؟"
تو چشمهام زل زد.
"تو اینجا چیکار داری؟"
از گوشه ی چشمم بالا پایین پریدن های لی لی رو میتونم ببینم که میخواد من نگم تهیونگ توی اون اتاق خوابیده.
اگه اینو نگم...پس چه دروغی رو باید به هم ببافم؟
خونه ی برادر ناتنی همسر دوست پسر سابقم اومدم که چیکار کنم دقیقا؟
به شوگا نگاه کردم که هیچ چیزی رو نمیشد از چشمهاش خوند.
من متوجه نمیشم که چرا جیمین نباید بفهمه تهیونگ اینجاست؟شاید بخاطر اینکه این قضیه که شوگا به اون حمله کرده لو بره...
نه..من دروغگو نیستم...پس تنها کاری که میتونم کنم اینه که توپ رو بندازم توی زمین بقیه.
"چرا از همسر عزیزت نمیپرسی؟"
بااین فکر که از زیر جواب دادن در رفتم با خیال راحت روی مبل نشستم.
"من دارم از تو میپرسم!"
اون گفت و سمتم اومد.
فکر اینجاش رو نکرده بودم.
من سرفه ای کردم تا زمان بخرم که چجوری این ماجرا رو براش تعریف کنم.
چجوری بهش بگم تهیونگ و شوگا چون فکر میکردن من و تو با همیم افتادن به جون هم؟
"جیمین...بذار من بهت توضیح-"
شوگا پشت سر جیمین ایستاد و جیمین روش رو به طرف اون برگردوند و انگشت اشاره ش رو بالا گرفت.
"تو دیگه هیچی نگو که بعدا به حساب تو یکی میرسم."
بعد با اخم به لی لی خیره شد.
لی لی گوشه ی لباسش رو توی دستش مچاله کرده و این پا و اون پا میکرد.
"جونگکوک بیا بیرون میخوام باهات حرف بزنم."
شوگا دست به سینه به ستون تکیه داد و چشمش رو نازک کرد.
من بلند شدم و دنبال جیمین به حیاط رفتم.
اون اینجا، همیشه ی خدا عصبانی و بی روحه.
"جونگکوک...تو چرا از زندگی من بیرون نمیری؟ چرا دست از سر من برنمیداری؟ تموم شد جونگکوک....همه چیز تموم شده...به این انگشت لعنتی من نگاه کن...من ازدواج کردم و همون موقع که این حلقه رو انداختم دستم، تو و همه ی خاطراتت رو از قلبم بیرون کردم....پس لطفاً برو از زندگی من بیرون تا بیشتر از این خرابش نکردی...خواهش میکنم ازت...."
به لب هاش و کلمه هایی که از اون بیرون میومد با ناباوری خیره شدم.
این حق منه؟
منی که از یه زمان پرت میشم به یه زمان دیگه و دارم سعی میکنم خودم رو باهاش وفق بدم..این حقمه که اینجوری باهام برخورد شه؟
من با کسی کاری نداشتم...نه با جیمین نه تهیونگ نه با شوگا...فقط خودم رو سپردم به رودخونه ای که داشت من رو با خودش میبرد اما حالا جیمین رو به روی من ایستاده و فکر میکنه من اینجام تا زندگی اون رو خراب کنم.
حلقه های اشک نمیذارن تصویر اون رو واضح ببینم...اما با اخم و بیچارگی ازم خواهش میکنه که دیگه هیچوقت جلوی چشمش نیام.
اگر من دوباره برگردم به زمان خودم، میتونم با دردی که جیمین الان بهم داد کنار بیام و دوباره جوری باهاش رفتار کنم که انگار اتفاقی نیوفتاده و اون هنوز هم دوست پسر منه؟
با پشت دستم جلوی قطره اشکی که داشت سقوط میکرد رو گرفتم.
"فهمیدی چی گفتم؟"
"فهمیدم...."
اینو گفتم و میدونم که صورتم از گریه ای که جلوش رو گرفتم قرمز شده اما اهمیتی ندادم و برگشتم به پذیرایی.
شوگا و لی لی کنار هم رو به روی در ایستاده بودن و با تعجب به چهره ی درهم رفته من نگاه میکردن.
"چیشد؟"
لیلی گفت و یه قدم نزدیکم شد.
بدون توجه به اونا در اتاق تهیونگ رو با ضربه کوبیدم و دیدم که چشمهای اون بازه و با ترس نگاهم میکنه.
"باید از اینجا بریم تهیونگ...بلند شو..."
"چی-چیشده؟چرا قیافه ت این شکلیه؟"
من یه بلوز تا شده که روی دراور بود برداشتم و کنار تهیونگ نشستم.
"کمکت میکنم بشینی و اینو بپوشی...باشه؟"
"چرا صدات داره میلرزه؟..ما چرا باید از اینجا بریم؟"
لی لی توی چهارچوب در ایستاد.
"شوگا رفت با جیمین حرف بزنه...تو چیکار داری میکنی؟"
"برام مهم نیست اونا چه غلطی دارن میکنن."
"نکن این کار رو...اون حالش خوب نیست...نباید تکون بخوره."
دست تهیونگ رو گرفتم و اون رو داخل آستین بلوز کردم.
صدای جر و بحث های شوگا و جیمین داره میاد .دلم میخواد همین الان یه هدفون توی گوشم کنم و صداش رو تا ته بالا ببرم.
"آخ..."
تهیونگ از درد نالید و من بلاخره موفق شدم اون لباس رو تنش کنم.
"کجا داری میبریش؟"
"هرجا بجز جایی که اونا توش باشن."
"احمق نباش جئون جونگکوک...بخاطر لبجبازیت با اون دوتا، داری تهیونگ رو اذیت میکنی...اگر خودت میخوای بری برو ولی بذار اون اینجا بمونه"
من به تهیونگ که دوباره به تاج تخت تکیه داده بود نگاه کردم و صورتم رو نزدیکش بردم و شمرده و واضح گفتم:
"من میخوام از اینجا برم...چون جیمین گفت باید از زندگیش گم شم بیرون...تو هم با من میای؟یا میخوای اینجا بمونی؟"
چهره ی اون از درد جمع شد و دستش رو به پهلوش گرفت.
"من...من...."
"چه اتفاقی افتاده؟!"
جیمین تقریبا داد زد و لی لی رو هل داد و جلو اومد و پایین تخت و مقابل تهیونگ زانو زد.
"تو..تو حالت خوبه؟چی به روزت اومده؟"
من بخاطر صحنه ای که جلوی چشمهام در حال رخ دادن بود به خودم لرزیدم.
جیمین دستهاش رو دو طرف صورت اون قاب کرد و با نگرانی به زخم لب تهیونگ نگاه کرد.
"همیشه جواب کسی که بهت محبت میکنه رو اینجوری میدی؟"
جیمین با خشم رو به من گفت و
من با بهت به جیمین نگاه کردم.
تهیونگ دست جیمین رو از روی صورتش به آرومی پایین آورد و تا شروع به لب زدن کرد، شوگا چشمهاش رو محکم بهم فشرد.اون منتظر بود تا ما به همسرش بگیم که چه آدم مزخرفیه!
"نه نه...تقصیر اون نبود...من توی خیابون با یه لات عوضی دعوام شد و..."
دروغ گفت....
تهیونگ به یه دستش تکیه زد و خودش رو عقب تر کشید و ناگهان اخم غلیظی روی ابروهاش نشست.
"اصلا-اصلا مگه برای تو مهمه؟"
شوگا چشمهاش رو با شتاب باز کرد و یه نفس راحت کشید.
جیمین آب دهنش رو قورت داد و با آشفتگی از جاش بلند شد.جفت دستش رو روی صورتش کشید و چند قدم دور سر خودش چرخید.
اون چرا انقدر از این حرف تهیونگ بهم ریخت؟
من به تهیونگ که حالا روی پیشونیش قطره های عرق نشسته بود و از صورتش میبارید که درد داره نگاه کردم.
"نه..نه راستش اصلا مهم نیست."
ما داریم چیکار میکنیم؟
سکوتی سنگین فضای اتاق رو دربرگرفته و بجز من که به تهیونگ نگاه میکنم بقیه سرشون رو پایین انداختن و توی فکرن.
از کنار تهیونگ بلند شدم.
"تو چیکار میکنی؟با من میای یا تنها برم؟"
"یادت رفته بهت چی گفتم؟فقط مرگه که باعث میشه من تو رو تنها بذارم."
نفسم برید و دستم که داشت بالا میرفت شل شد و افتاد.
جیمین پوزخند زد.
چی؟
اون چی گفت؟
فاک!
میشه اون یه بار دیگه جمله ای که گفت رو تکرار کنه؟
تهیونگ از تاج تخت گرفت و سعی کرد از جاش بلند شه اما نتونست کامل بایسته و خمیده موند.
جیمین تا دید اون در حال بلند شدنه لحظه ای میخواست سمتش بره و کمکش کنه اما منصرف شد و سرجای خودش برگشت.
من خودم رو به تهیونگ رسوندم و دست اون رو دور گردنم انداختم و از کمرش گرفتم.
"جونگکوک اونو نبر از اینجا"
شوگا از جلوی در کنار رفت و مچ دست جیمین رو گرفت و سمت خودش کشید تا از سر راه ما کنار بره.
"اون نمیتونه راه بره روانی...کجا دارین میرین؟"
جیمین پرسید و تهیونگ سرش رو پایین انداخت و من با تخسی روم رو به طرف جیمین کردم.
"دارم کاری که گفتی رو میکنم...از زندگیت میرم بیرون...برای همیشه!"
ما به خیابون رفتیم و اولین ماشینی که رد شد ما رو سوار کرد.
تهیونگ با ناله نشست و پشت سر اون من سوار شدم و شیشه رو بالا کشیدم تا سرما نخوره.
حواسم پرته...اونقدر پرت که بعید میدونم دیگه بتونم پیداش کنم و برش گردونم سرجاش.
این وسط یه چیزایی هست که من هنوز ازش بی خبرم...نه نه...درواقع خیلی چیزا هستن.
جوری که جیمین با عجله توی چهارچوب در اتاق تهیونگ ظاهر شد و بانگرانی دستش رو دور صورت اون قاب کرد.
سوال احمقانه ای که ازم پرسید و درنهایت تهیونگ که جواب نگرانی جیمین رو با بی محلی داد.
رابطه ای بین جیمین و تهیونگ وجود داره که تا نفهمم چیه نمیتونم آروم بگیرم.
سنگینی که روی شونه م دارم حس میکنم رو بدون نگاه کردن میتونم حدس بزنم چیه...این رو از بوی موهای تهیونگ که به مشامم میخوره میفهمم که سرش رو روی شونه هام گذاشته.
من دارم معذب میشم اما چون اون مریضه اشکالی نداره اگه بخواد چند دقیقه ای روی شونه ی من سرش رو بذاره...به هر حال ما، مثلا دوستیم باهم.
"تهیونگ...رابطه ی تو و جیمین چیه؟"
"رسیدیم خونه...برات تعریف میکنم....اوه...راستی!"
تهیونگ سرش رو یکم از شونه م بلند کرد و صورتش رو نزدیک صورتم آورد و درحالی که از یه چشم به چشم دیگه م نگاهش رو میچرخوند زمزمه کرد:
"گرچه یکم دیر....اما تولدت مبارک بانی من!"
چند ثانیه سکوت...
و بعد من به فاصله ی یک انگشتی بین لبهامون خیره شدم و صدای تپش دیوانه وار قلبم با صدای تهیونگ وقتی که گفت «فقط مرگه که باعث میشه من تو رو تنها بذارم» ،توی گوشم طنین انداخت....
Advertisement
- In Serial92 Chapters
Sporemageddon
Why survive the apocalypse when you can become the apocalypse? Nature is dying, but perhaps before the world is turned into an industrious machine nature itself can play one final trump card to save itself. Summoned to a new world, a mushroom loving mycologist needs to grow up and grow stronger in order to accomplish the goal which brought them to this new place: to save nature from the system that the sentient races have created. Stats, levels, classes and skills are all well and good, but when you’re a Child of Poverty in the slums of City Nineteen, there’s little you can do to change the world. Not unless you’re willing to think outside the box! This story contains lots of cute stuff, but also some tragedy. If you’re expecting it to be as light and carefree as Cinnamon Bun or Heart of Dorkness, you might find yourself disappointed.
8 1789 - In Serial72 Chapters
Emperor of Poker
"To outplay a man in poker is to own him in mind, wallet, and soul." - Joey Fiore, World Series of Poker champion. Have you ever dreamed of becoming a millionaire overnight? It was the start of the poker boom and that was the dream of millions of poker players around the world. All types of geniuses, gamblers, and hustlers flocked to poker rooms with ambitions of making it big. Follow Joey, a teenager with the special ability of an empath, as he rises to challenge the greatest poker players in existence. Empath: someone with the abnormal ability to experience the thoughts and emotions of others. (*This is a real life ability.) *Like other sports or game novels, you don’t need to understand poker to enjoy this novel. It’s written in a reader-friendly manner. While I’ll introduce poker basics at a gradual pace in the background, the focus will be on thrilling competitions and dramatic aspects that everyone can relate to. *A new chapter daily Mon-Thur.
8 224 - In Serial7 Chapters
Nocs: Nanotech Cultivation System
Did you know how long it took for the end of the world to happen? A split second according to Qodex. Even as an advanced civilization, their shield, barriers, and weapons couldn't keep out the hell's advance. His world was destroyed in a single instant when the hellions came pouring out of the gates. In one fell swoop, it brought forth the new era of the Darkness. However, reeled from the shock of the attack, the darkness was quickly quelled by the light of Humanity—the T.O.T.E.M.S. Now, Qodex fight desperately to hold the line between the two worlds, hoping to stave off complete destruction. However, his efforts may prove futile in the face of the growing threat of the demons. Will he be able to protect humanity? Will it all crumble beneath him? Only time will tell…
8 108 - In Serial254 Chapters
Dark Slate
This is a story about a 27-year-old Lennart Klein who after returning from a Business trip. Is on his way to see his family. Being exhausted from the trip his body breaks down while driving and ends up crashing. After his death, he gets reborn into a new world. He doesn't want to accept it as he enjoyed his previous life. Due to this event, he felt it was hopeless. Now being emotionally shattered he doesn't care for this new life. It all changed once he discovered the existence of magic. Since he had nothing to do, he started learning it. Because of this, he started becoming closer and closer with his new family. He is born in one of the highest ranking noble houses in the kingdom as Arata Arumani. Making new friends, refining his abilities, facing powerful foes, and finding love. He thought that maybe he could start living his new life to its fullest. He now wanted to experience everything that this new world had to offer and face every challenge head-on.
8 203 - In Serial40 Chapters
Seasons (Taekook)
Kim Taehyung, a male Omega, is left by his fiance Two hours before their wedding. 💜"What do you mean love, did you forget that today is our wedding?". "No I didn't forget, but Taehyung I will not be coming. I don't want to marry you".The Omega almost fell but Jennie was there to hold him. "Babe what is wrong, what are you saying?", the Omega's voice was breaking. " I am saying that I am not marrying you Taehyung. Honestly speaking, if I marry you, you will never satisfy me fully"."You dress like it's winter, avoiding to show some skin now and then; and you are always wearing baggy clothes that are not even attractive"."I can change that love, I can dress the way you want me to", the Omega was now crying his heart out. "Oh Taehyung, you think that is the only problem. You are unemployed and you want to be a stay-at-home father. In this century who still do that". "Hoseok I can find a job, remember I have a law degree, I can try something and find a job", he was crying wishing the alpha can hear him. "Who is going to hire you, a male Omega on top of that. You think that is the only issue, the worst thing is that you are horrible in bed. You act like a chicken when we have sex and I'm tired of that. I want to enjoy sex Taehyung and you make sex become a burden to me". #Angst #Werewolf#Omegaverse#Maybe Slow burnRankings #1 minjoon#4 kookv#1 Omegaverse#1 lgbt#1 alphakook#3 Taehyung#1 Vkook#1 Bottomtae#1 Jungkook#1 Taekook#2 Topkook#5 fanfiction
8 191 - In Serial38 Chapters
Destined
It should have been easy as "1.2.3".1- turn 182 - find your mate3 - be happily mated together for ever. What isn't easy is fate. It can be kind. It can be cruel.And sometimes, it can be both at the same time. A locket, A warning, a liar and a prophecy - Can Aspen uncover the truth or will she get lost in all the chaos?**Strong language used at times! ** ©MadnessReverie*******❤**********❤********I do not own any of the pictures I use. I got them off of google* but the story is mine, so please don't steal it.
8 91