《Paranoia》«چون تو هنوزم دوستش داری!»
Advertisement
اولین واکنشم بعد از حس کردن یه جسم دقیقا کنارم و در نهایت باز کردن چشمهام و دیدن اینکه دستم رو دورش انداختم، یه جیغ بنفش بود.
اون رو به طرف دیگه هل دادم و از تخت پریدم بیرون و بهش نگاه کردم که قل خورد و چشمهاشو باز کرد و با شنیدن صدای جیغ من روی تخت سیخ نشست،
با موهای بهم ریخته اش...که دیگه بلوند نبود.
چند ثانیه بی حرکت بهم زل زدیم.
دقیق نمیتونم بگم اون بیداره یا خواب.
"جونگکوکا...چت شده سر صبحی؟"
اون چشمهاشو مالید و با صدای خواب آلودش گفت.
نفسمو بیرون دادم و به همه ی وسایلی اتاق نگاه کردم.
مثل دیوانه ها کل خونه رو گشتم و دوباره برگشتم اتاق و روی تخت نشستم.
داره با چشمهای نیمه بسته نگاهم میکنه و سعی داره نذاره چشمهاش بسته شن.
"جیمین؟"
"چیه؟ چرا مثل جن زده ها شدی؟ بیا بگیریم بخوابیم...تازه هفت صبحه"
" جیمین؟جیمین؟جیمین؟"
من میخندم.
با صدای بلند قهقهه میزنم.
اون داره با تعجب نگاهم میکنه ولی من خوشحالم.
هیچوقت انقدر خوشحال نبودم.
"جیمین من اینجام...من برگشتم...من میدونستم همش خوابه...خدایا شکرت"
پریدم و بغلش کردم و اون بی حرکت مونده.
صداشو میشنیدم که میگفت داری لهم میکنی.
اما کی اهمیت میده؟
وقتی نگاه اون به من دیگه سرد نیست،این یعنی ته خوشبختی.
توی همون حالت سرمو روی شونه ش گذاشتم و بو کشیدمش.
دلم براش تنگ شده بود خدایا.
اون رو آزاد تر گذاشتم اما از بغلش جدا نشدم.
"خیلی خوشحالم که فقط داشتم یه کابوس بد میدیدم...تو اینجایی...توی خونه ی من...اینا همه وسایلای منن...اینجا دنیای منه."
"اوه اره...ببخشید وقتی دو روز نبودی نمیدونستم چیکار کنم با اثاثیه ت که همینجوری ولشون کرده بودی...بخاطر همین به سلیقه ی خودم چیدمشون...چطوره؟"
"عالیه جیمین..عالی..."
چی؟
"تو چی گفتی؟من دو روز چی؟"
اون رو بغلم جدا کردم و حس کردم اتاق سردتر شده.
امیدوارم گوشام مشکل پیدا کرده باشه و اشتباهی شنیده باشم.
"گفتم دو روزی که غیبت زده بود، اومدم چیدم وسایلارو..اگه چیدنشون رو دوست ندا-"
"من دو روز کجا بودم؟"
کدوم قبرستونی رفته بودم اگه اینجا نبودم؟
"من نمیدونم...چی میگی اصلا؟ تو دو روز غیبت زده بود از من میپرسی کجا بودی؟"
این نمیتونه حقیقت داشته باشه.
اون فقط یه خواب بوده چون من الان اینجام و دیگه قرار نیست به هیچ جای دیگه ای برم.من اینجام از تهیونگ و اون یونگی لعنتی هیچ خبری نیست.
"بعد اینکه ویست رو شنیدم بهت زنگ زدم چندبار جواب ندادی...یه ماشین گرفتم و اومدم اینجا ولی تو غیبت زده بود...حدس زدم بخاطر اون کارم و اینکه ازم عصبانی بودی خواستی تنها باشی یه کم."
دارم دیوونه میشم.
نمیخوام هیچکدوم از اتفاق های دو روز پیش یادم بیاد اما همشون با جزییات دارن توی سرم میچرخن
آتش سوزی توی جشن...پسری که اسمش کیم تهیونگ بود...جداییم از جیمینی که با یونگی ازدواج کرده بود...نزدیک شدن تهیونگ به من و چشمهای اون وقتی مست بودن.
اگر من دو روز غیبم زده بوده و این همون دو روزی باشه که من توی اون دنیای عجیب و غریب بودم...پس یعنی من خواب نبودم؟
یعنی من واقعا دو روز از عمرم رو رفتم به دنیایی که آدماش، همین آدمها بودن و من، یه جورایی همین جونگکوک بودمو نبودم و جریان زندگی طور دیگه ای داشت جلو میرفت.
"تو خوبی؟"
دستشو جلوی صورتم تکون داد و من ته دلم خوشحالم که توی چهره ی اون دوباره میتونم احساس ببینم.
چشمم به حلقه ی توی دستش افتاد و لبخندم دوباره به صورتم برگشت.
من حالم هم خوبه و هم بده...به یه حواس پرتی نیاز دارم تا بیوفتم توی یه جای دیگه و چند دقیقه ای نفهمم چه بلایی داره سر زندگیم میاد...
Advertisement
"خوبم..."
لبخند زدم.
"اما میخوام بهتر باشم..."
یه لبخند شیطانی...
اون جلوم رو گرفت وقتی دستم داشت سمت کمر شلوارش میرفت.
یه طوری نگاهم میکنه که نمیفهمم منظورش رو.
"من میخوام چیمی...احتیاج دارم بهش..."
اون چشمهاش رو چرخوند و سرشو تکون داد و دستش رو از روی دستم برداشت و سرش رو جلو آورد و شروع کرد به بوسیدن لب هام.....
من قرار بود باهاش آروم شم اما این صدایی که مدام توی سرم داره میگه این لب ها، لب های یونگی رو هم میبوسن پس چیه؟
اون لبامو مک میزنه و من هر لحظه بیشتر بی حس میشم.
همینجوری؟
دقیقا همینجوری که با لب های برجسته ش داره میره سمت گردن من، سمت گردن سفید رنگ و بی روح یونگی هم میره؟
دستمو روی شونه ش گذاشتم.
نه...نباید بذارم این فکرا بهم غلبه کنن.
باید از این حسی که دلم براش تنگ شده بود لذت ببرم و همه چیز رو فراموش کنم.
اون رفته پارتی یونگی وقتی من نبودم؟ اون رفته پیشش و اصلا روحش خبر داشته که من همون موقع توی جشن ازدواج خودش با یونگی بودم؟
نه جونگکوک...نه...به خودت مسلط باش.
اون وقتی که داشته با یونگی میخوابیده همون وقتی بوده که تهیونگ جلوی آیینه داشت مسخره بازی درمیاورد و من بهش میخندیدم؟
نه.
راهی نیست.
من دیگه نمیتونم.
با دستی که روی شونه ش بود، جیمین رو عقب هل دادم و سرم رو چرخوندم.
اونم از من فاصله گرفت.
صورتش قرمز شده. دستش رو از پشت گردنم برداشت و علامت های سوال رو از چشمهاش به صورتم پرت کرد.
"نه جیمین..من نمیتونم..نمیتونم ببخشید."
"تو چته؟ خودت ازم خواستی..."
من لبه ی تخت نشستم و ازش یکم فاصله گرفتم و دنبال جواب روی در و دیوار اتاق میگردم.
من دوباره عصبی ام...اینو از گوشه ی پلکم که داره میپره میفهمم.
جیمین دستی به موهاش کشید و اون هم مثل من لبه ی تخت نشست و سعی کرد نفس هاش رو آروم کنه.
"تو با یونگی بودی نه؟"
"اره..معلومه که بودم!بهت گفته بودم گودبای پارتیشه و داره میره ژاپن!حتی بهت هم گفتم که اون تو رو هم دعوت کرده و باید بیای با هم بریم!"
"تو غلط کردی وقتی من نبودم پا شدی خودت تنها رفتی!"
"چی؟جیزس کرایست...ببند دهنت رو جونگکوک!بهتره قبل از همه ی اینا بگی خودت دو روز کدوم گوری بودی؟"
الان دیگه جفتمون ساکتیم و صدای نفس های تندمون از روی عصبانیت و دادهایی که کشیدیم داره میاد.
تلاش جیمین برای آروم کردن خودش بی فایده بود.
من کجا بودم؟
اولش فکر میکردم خواب بودم...
ولی دو روز اینجا نبودم...این یعنی من واقعا رفته بودم به یه دنیای دیگه.
اما تو اینارو نمیفهمی جیمین و باورم نمیکنی...همونجور که اونجا باورم نکردی....
بلند شدم و از روی دراور گوشیمو برداشتم و پرت کردم روی تخت. دقیقا کنار جیمین.
"اوه ممنونم ازت جیمین...معلومه که خیلی نگرانم بودی...آخه من میس کالایی که ازشون حرف میزدی رو روی گوشیم پیدا نکردم...و میدونی این یعنی چی؟ یعنی تو هنوزم یه دروغگوی عوضی هستی!"
جیمین چشمش رو چرخوند و یه پوزخند زد.
!"
وسط حرفش پریدم و داد زدم.
چون هنوزم دوستش داره.
چون هنوزم دوستش داره.
چون اگه دوستش نداشت باهاش ازدواج نمیکرد.
اره...همینه.
من جلوی جیمین روی زانوهام نشستم.
اون به زمین خیره شده و لب پایینی ش رو داره گاز میگیره.
"اشتباه میگم؟ تو چشمهام نگاه کن جیمین...تو چشمهام نگاه کن و بگو که اشتباه میکنم...بگو که دیگه حسی بهش نداری..."
دستام رو دور صورتش قاب کرد.
تا چند دقیقه پیش این صورت رو داشتم غرق بوسه میکردم و الان ازش میخوام اعتراف کنه بهم خیانت نکرده.
Advertisement
بلاخره نگاهش رو از زمین برداشت و تو چشمام نگاه کرد.
خدایا...
لعنت بهش!
چند ثانیه توی چشم هام زل زد. بدون اینکه حتی یک کلمه حرف بزنه.
باید میگفت بهم که دارم اشتباه میکنم و اون هیچ حسی ندارم به یونگی.
اما اون مستقیم خیره شده به من و اینو نمیگه و هر ثانیه بیشتر منو به مرز جنون میرسونه.
بگو لعنتی.
بگو!
دستش رو روی دستم گذاشت و اون رو از صورتش جدا کرد و از روی تخت بلند شد.
نه جیمین...الان وقتش نیست.الان نباید بذاری بری. برگرد و بهم بگو که من دچار سوءتفاهم شدم. تو نمیتونی همینجوری منو اینجا تنها بذاری و بری.
بعد از اون همه سختی هایی که من کشیدم حق نداری ولم کنی.
چشمهام رو بستم و باز کردم و اون دیگه اینجا نبود.
من نمیدونم این عادیه یا نه...ما دعوا کردیم...دوباره و مثل همیشه. این جر و بحث های ما سر مست بودن جیمین، قمار بازی های که میکنه، سر شغل درست و درمانی که هیچکدوم نداریم، بخاطر یونگی و اصلا بخاطر همه چیز تمومی نداره...
صدای زنگ گوشی منو از فکر تردید جیمین بیرون انداخت.
"جونگکوک؟"
"نامجون...خیلی وقته ندیدمت."
"اره اره...میتونی بیای بیمارستان؟اینجا به کمکت احتیاج دارم."
"بیمارستان؟چه اتفاقی افتاده؟"
اون چند لحظه ساکت موند.
"من خوبم...لطفا برام یه دست لباس بیار...ادرسو میفرستم برات"
تلفنم رو قطع کردم و ساکمو برداشتم و یه هودی و شلوار گذاشتم توش.
به پرستار اسم نامجون رو گفتم و اون راهنماییم کرد.
قلبم ریخت وقتی اون رو روی تخت دیدم.
ساک رو لبه ی تختش گذاشتم و بهش دست دادم.
"پسر...چیشده؟"
اون سرشو بالا پایین تکون داد و حالا با اون لبخند مضحکش که باعث میشه چال گونه ش پیدا بشه میخواد بهم اطمینان خاطر بده که حالش خوبه.
"چیزی نیست..از حال رفته بودم فقط...فکر کردم جیمین بهت گفته."
من فقط چند دقیقه میخواستم به جیمین فکر نکنم...این شدنی نیست انگار.
"اون چیو باید بهم بگه؟"
"همین که پریشب توی مهمونی مین یونگی آتش سوزی شده بود."
این خیلی بده اگه اون فکر کنه که من میدونستم آتش سوزی شده و سراغی ازش نگرفتم.
حتی بدترش اینه که من ازش میس کال داشتم وقتی بعد دو روز برگشتم اینجا و بعدش هیچ تماسی باهاش نگرفتم.
اوه من الان در نظر اون یه اشغال بی اهمیتم....
اما اینکه اون منو آشغال بدونه یا نه الان مسئله ی دومیه که باید بهش فکر کنم.
اولین چیز مهم اینه که...وات د هل؟
اینجا هم...درست مثل اونجا....همون شب...همون اتفاق...همون مکان...همون آدمها....
لرزیدم و موهای تنم سیخ شدن و از میله ی کنار تخت گرفتم.
"میدونی ما خیلی خوش شانس بودیم که به موقع پیدامون کردن...آخه ما از حال رفته بودیم...خیلی وحشتناک بود"
"ما؟"
"اره...من و یونگی...اونم با من اینجا بود...دیروز مرخص شد..یعنی جیمین اومد ترخیصش کرد."
چشمام رو بهم فشردم و یه خنده ی عصبی کردم.
"پس اون اینجا بود؟ اومد دنبال یونگی و بردتش؟"
چهره ی نامجون به حالت جدی تغییر پیدا کرد و ته چشمهاش ترس رو میتونم ببینم.
اون منو خوب میشناسه...میدونه این خنده ی من یه خنده ی عادی نیست و یه آلارم برای منفجر شدنه.
"ببینم..نگو که تو نمیدونستی اینارو...."
کلمه های آخر جمله ش اونقدر آروم بودن که به زحمت شنیده میشدن.
جیمین احمق
جیمین احمق
جیمین احمق!
چشمامو باز کردم و ستاره های درخشان رو دیدم.
این دیگه زیاده رویه...خیلیم هست...من دارم لحظه به لحظه گیج تر میشم و بیشتر توی سیاهی فرو میرم...من زندگی قبلیمم میخوام...ممکنه دیگه هیچوقت هیچی مثل قبل نشه؟
"برو برگه ی ترخیصم رو بگیر بی زحمت"
نامجون دستشو دراز کرد و درحالی که زیپ ساک رو باز میکرد و لباس هارو درمیاورد گفت.
سرمو تکون دادم و بیرون رفتم و توی راهروی ذهنم جیمین و یونگی رو دیدم که درحالیکه اون عوضی به نامزد من تکیه کرده دارن از بیمارستان خارج میشن.
لعنت به هر دوشون.
تا برگردم نامجون لباسهاش رو عوض کرده بود و داشت بند کفشش رو می بست.
"من متاسفم نامجون...من واقعا پسرخاله ی بدیم..حتی ازت نپرسیدم حالت چطوره و بهت یه زنگ هم نزدم."
اون پاچه ی شلوارش رو پایین کشید و ایستاد و با دستش به پشتم ضربه ای زد.
"فراموشش کن پسر...حتما گرفتار بودی..من الان خوب خوبم...بریم یه رامیون بزنیم؟"
سرمو تکون دادم و باهم از بیمارستان بیرون رفتیم.
"تو تا حالا اینجا اومدی؟رامیوناش حرف ندارن پسر"
نامجون صندلیشو جا به جا کرد و یه دستمال از روی میز برداشت.
از اینکه هر جمله ای که میگی یه پسر میچسبونه بهش حالم بهم میخوره.
"نه...هیچی رامیونایی که مامانت درست میکنن نمیشه"
"صد در صد...اوه راستی...حواست باشه جلوی مامانم حرفی نزنی از آتش سوزی و بستری شدن من..."
"خوب شد گفتی...از اینجا میخواستم برم یه سر مامانم بزنم...میدونی که اگه اون میفهمید کل کره خبر دار میشدن"
خنده ی کوتاهی کردم و به لبخندی که روی لب نامجون خشک زد نگاه کردم.
چرا یکدفعه مثل چوب خشکش زد؟
"مامانت؟ میخوای بری اونجا؟"
اون پشت سر هم پلک زد.
"اره خب"
شونه هامو بالا انداختم و صدای شکم گرسنه م رو شنیدم.
اون نگاهشو ازم دزدید و یه نفس عمیق کشید.
"بهتره که نری آخه...اوم...آخه اونا رفتن مسافرت."
اون نگاهشو به غذاش داد و لقمه ی کوچیکی از رامیون رو فرو داد.
"اوه جدی؟خیلی وقته ازشون خبر ندارم...خودت میدونی که...بعد نامزد کردن من با جیمین خیلی رابطه مون کم رنگ تر شد...بعد این همه مدت هنوزم با جوری که من هستم کنار نیومدن."
شت...دوباره جیمین...
چرا نمیتونم یه ساعت از وقتم رو بدون فکر کردن به اون بگذرونم.
من یجورایی احساس خجالت دارم پیش نامجون...هر چی بیشتر میگذره شخصیت مزخرف من بیشتر براش نمایان میشه...من چه جور پسری هستم که حتی از مسافرت رفتن خونوادم هم خبر ندارم.
اما این بیشترش تقصیر خود اوناست...اونا بودن که منو از خونه بیرون انداختن و دیگه حمایتم نکردن.
درست یادم نیست زندگیم از کجا سخت شد.
از جایی که با جیمین آشنا شدم؟ یا جایی که مادر و پدرم منو از خونه بیرونم انداختن؟
گمون نمیکنم هیچکدوم از اینا درست باشه...اینا سخت بودن اما نه به اندازه ای که زندگی من بعد از رفتن به اون دنیای عجیب و غریب به دو قسمت قبل و بعد تقسیم شد و هر لحظه من سردرگم تر و تنها تر میشم.
"پس اون عوضی کی میره ژاپن؟"
"نمیدونم..فعلا که همه چیز بهم ریخته...بهش فکر نکن انقدر...یونگی اونقدرام که تو فکر میکنی موذی نیست...من هفت ساله که میشناسمش."
"چرا هست...تو زیادی مهربونی."
به بشقابم نگاه کردم و اشتهام کور شد..دلم و روده م بهم میپیچه و انگار این هیچوقت تموم نمیشه.
امیدوارم زودتر بتونم از این حس لعنتی خلاص شم.
"خوشمزه نیست؟چرا نمیخوری؟"
سرمو تکون دادم و بااینکه احتمال میدم اگه بخورم بالا میارم چابستیکم رو برداشتم و یکم از اون غذای خوش رنگ و لعاب رو پایین دادم.
نامجون با دیدن خوردن من چشمهاش برق زدن.
"راستی...میخوام موهام رو بلوند کنم؟به نظرت بهم میاد؟"
سرفه کردم و به زور غذایی که گیر کرد گلوم رو پایین دادم.
چی؟
بلوند؟
عکس های قاب شده ی روی دیوار خونه ی اونجا جلوم مجسم شدن.
نامجون توی عکس سه نفری ای که با من و کیم تهیونگ بود...موهاش بلوند بود.
پس یعنی اونجا آینده ست؟
یا موازی با اینجا؟
"نامجون...تو پسری به اسم کیم تهیونگ میشناسی؟"
Cover
Advertisement
- In Serial28 Chapters
Treads, Rads, and Sand
On a distant planet in a distant future, the crew of the Enoch, a tank the size of a large building, wage a multiple centuries-long war against an enemy they neither understand nor care to. The hostility of the planet in question is one thing, but there are hostile tanks looming in the sandstorms, hunting the Enoch just as the Enoch hunts them. With no end to the war in sight, can the crew of the Enoch survive to see another irradiated day?
8 133 - In Serial12 Chapters
Armoured World
600 years into the future, there are only 5 countries ruling over the world. They are not the countries that we know now, but totally new countries, dictated by 5 different rulthless men and women. Guns and missiles have gone extinct, but people now wear advanced suits, capable to break down a building in one blow. Brian Smith, a man preparing to be a soldier and who loves his motherland, wants to achieve Peace for his country. This is his story of how he achieves his dream. P.S. Thanks Asviloka for the cover art. I will definitely finish this story one day. I think I need to improve for now. Really sorry.
8 171 - In Serial27 Chapters
The Arbiter: Midgard
Tiberius Stone, aka Toaby, is an honest man. A loving husband and father who works hard as a senior accountant to provide for his family. He works for Techavant, the world's largest tech company. That was until he uncovered something the company wanted to stay hidden. Coming home to find his wife murdered, Toaby takes the fall and is sentenced to life in prison. Forced to take an alternative form of punishment, Toaby's mind is uploaded into a virtual prison while his body is destroyed. The prison is run by AIs who take form of the Norse Gods and offer him a unique class opportunity. They offer him to become the Arbiter. A class focusing on bringing law and order to a virtual world full of the world’s worse criminals. Toaby is reluctant at first but agrees when offered the chance to communicate with the real world as a reward for a job well done. Can Toaby bring justice to a land full of the lawless? Will he ever be able to convince his daughter he's not guilty? Can he bring down the corrupt organization that sentenced him to an eternal life in prison? Can he simply survive amongst the world's worst? Find out this and more in, The Arbiter!
8 151 - In Serial6 Chapters
Friday Night Food Heist
The Friday Night Food Heist is fraught with danger, but some boys will do anything for free pizza. Ross Cameron is sick and tired of boring Friday nights. Of course, with friends like Mac, there's always the chance of a more exciting development. On this occasion, it's the chance of free food at the expense of someone nobody likes. The only problem - Mac's plan requires military precision to pull off and could leave the boys facing the wrath of the most dangerous man in the neighbourhood.
8 73 - In Serial7 Chapters
Re?digimon? It is Not! Damn it! What the heck is this?!
Fortune (Takara), an overseas transfer student, which life his daily life normally (he's a womanizer), like others student(duh, no way he is), somehow or another got in a different but the same world as before. (confusing right?) in this world, characters from the animes, whjch should be differ in each world converged into one... Albeit not many still had their own power, they still withold some bizarness in their character. Not only the human character... those monsters, named as Digimon too, ehm... er... too much spoiler... let's just say that he's a normal high-schooler, and there's here and there's that... then he became a digimon tamer! (Is he?) done... (is it?) #I'm mostly writing this on my spare time using my phone~ expect less words in this story but more frequent release (like at most a chap a day or a chap a week... :3) #P.S. I'll end my story of course... like the others, althought I'm a moody person I'll end my story once I start it, so expect more in my series... and don't give me a crappy rating just because the note above... Overall... thanks for reading my story~
8 74 - In Serial68 Chapters
Rise of the Weakest Summoner
One fateful day, a caravan was passing by the village of Teira, which had been raided and set ablaze by bandits. Within the burning rubble, a young woman found a baby, a sole survivor of the attack, and decided to take it with her and raise as her own. As she was leaving with the little child in her hands, two falling stars lit up the night sky, and she named the boy Asterios. Years passed and he grew up in a caring and warm home, developing a passion for all magical beasts, choosing the path of a Summoner as his way of life. While his love and knowledge also grew boundless, his practical abilities clearly pointed out his complete lack of compatibility with that school of magic, but he never wavered in his resolution. Follow Asterios as his life of perpetual failure and bullying suddenly takes an unexpected turn, after just seconds short of his death, a powerful summon answers his call and saves his life. Wait... doesn't it look like... A GIRL?! Are those animal ears and tail?! ★━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━★ Release schedule: Two times a week is the goal. Most likely Tuesday and Friday. What to expect:A quite chill fantasy adventure with an MC devoted to summoning magic and fantasy beasts, slowly getting rid of his title of the Weakest Summoner (sudden strength gain but with progressive development), lots of exploring, magic, encounters, lots of character development, quite some fluff and feel-goods and perhaps a lovely harem of Monster Girls (not too many). It's a quite light story.
8 302

