《Paranoia》«چشم های غمگین»
Advertisement
جیمین بدون هیچ عکس العملی به من و تهیونگ، از ماشین پیاده شد و ایستاد.
چند لحظه بعد پشت سرش، یه نفر با اندام لاغر و قد متوسط بیرون اومد و دقیقا کنار جیمین ایستاد.
نمیدونم چقدر طول کشید تا مغزم بهم فهموند که اون کسی نیست جز مین یونگی.
اون ابتدا متوجه ما نشد اما وقتی ما رو دید با تعجب اول به هر دوی ما و بعد با نگاه پرسشگرانه به جیمین نگاه کرد.
دست چپش رو بالا آورد و موهاش رو از صورتش کنار زد.
از قصد این کار رو کرد.
اره اون عوضی از قصد این کار رو کرد تا من حلقه ی توی دستش رو ببینم.
حلقه ی لعنتی که توی دستش بود رو قبلا توی انگشت دست کسی دیدم که یه زمانی جفت حلقه ی من رو دستش میکرد.
من از شدت شوک سرجام ایستادم و جیمین به رو به روش نگاه کرد و بدون هیچ حرکت دیگه ای از ما رد شد و رفت.
پشت سر اون ،یونگی برای بار آخر مارو برانداز کرد و با چهره ای حق به جانب از کنارمون رد شد.
اما من هنوز ایستادم.
بین هیاهو و شلوغی پیاده رو ،هنوز سر جام ایستادم و انگار دیگه هیچ چیزی رو نمیبینم و نمیشنوم.
من حتی تهیونگ رو که اومد و رو به روم ایستاد و داره یه چیزایی رو میگه رو هم نمیبینم.
اون جیمین بود دیگه، نه؟
کسی که با اون بود هم یونگی بود...دوست پسر قبلیش!
اونا حلقه های جفت داشتن؟
حلقه ای که توی دست جیمین بود همونی بود که توی دست یونگی هم بود،
و اون کسی که دیروز پشت پرده های خونه ای که یه زمانی به جفتمون تعلق داشت قایم شده بود، یونگی بود.
بخاطر همین جیمین نذاشت بریم توی خونه ش و منو برد لب ساحل.
منو برد لب ساحل تا جلوش تقریبا اشک بریزم و خودمو تحقیر کنم در حالی که خودش چند دقیقه بعد رفته خونه و با یونگی ،کسی که همه ی عمرم ازش متنفر بودم عشق بازی کرده.
من چقدر میتونم حال بهم زن باشم؟
با تکون شدیدی که تهیونگ باعثش بود به خودم اومدم.
دارم دوباره صدای مردم رو میشنوم و پیاده رو رو میبینم.
تهیونگ ترسیده و هنوز نمیدونه که چی میخوام بهش بگم وگرنه بیشتر میترسه.
دستش رو از روی بازوم پس زدم.
"به من دست نزن! تو میدونستی؟"
"چیو؟"
"خودت رو به اون راه نزن...تو میدونستی یونگی و جیمین باهمن؟"
"یونگی کیه؟ اون شوگا بود جونگکوک..."
"نمیدونم اسم کوفتیش اینجا چیه...فقط بهم بگو تو خبر داشتی و بهم چیزی نگفتی؟"
اون یه قدم عقب تر رفت تا زن و مردی که پشت سر ما گیر کرده بودن رد شن.
"من-من فکر کردم تو میدونی"
"چرت داری میگی!"
با چیزی که یادم افتاد فهمیدم که جواب سوالم رو از قبل میدونستم.
درست از همون وقتی که تهیونگ بهم گفت که ما اون شب توی گودبای پارتی یونگی نبودیم و اونجا جشن ازدواج شوگا و یه نفر دیگه بود و من هیچوقت نفهمیدم اون یه نفر دیگه کیه، چون تهیونگ ادامه ی حرفش رو خورد.
شوگا همون یونگیه...پس اون جشن، جشن ازدواج یونگی و جیمین بوده و من بدون اینکه روحمم خبر داشته باشه عروسی نامزد قبلیم با دوست پسر سابقش رفته بودم.
این تقریبا یه جوکه!
یه جوک کثیف!
سرم یه لحظه گیج رفت و حالم داره بدتر میشه.
دستمو به نشونه ی تهدید بالا آوردم.
"ببین...من الان برمیگردم خونه م...شب تشریفت رو میاری اونجا و ماشین و قرضتو پس میگیری و برای همیشه از زندگیم میری بیرون!"
من با کلماتم بهش حمله کردم و نور چشمهای اون خاموش شد.
با گیجی نگاهم کرد و من ازش دور شدم.
Advertisement
من حسابی عصبانیم.
عصبانی ام چون تحقیر شدم و همه ی اینا بخاطر دوست قلابی و دروغگوی منه!
من نباید به همین زودی به کسی که نمیشناختمش اعتماد میکردم و حرفاش رو قبول میکردم.
اون میدونست من از این دنیای مسخره ای که توش گیر افتادم هیچی نمیدونم اما بااین حال بهم نگفت که جیمین ازدواج کرده...اونم با دشمن من...
شک ندارم حتی درمورد اینکه تا حالا بوسان نیومده هم دروغ گفته.
دل و روده م داره بهم میپیچه و حس میکنم دل میخواد بالا بیارم.
اگر میدونستم که جیمین ازدواج کرده هیچوقت خودم رو انقدر کوچیک نمیکردم در برابرش.
احتمالا نمی کردم.
خداروشکر میکنم که درمورد این اتفاق عجیبی که برام افتاده چیزی به جیمین نگفتم وگرنه همونجا زنگ میزد پلیس تا بیان منو ببرن.
زمان رو اصلا حس نکردم و خودم رو جلوی در خونه م پیدا کردم. ماشین رو همونجا گذاشتم و داخل رفتم.
هنوز یه ذره هم از عصبانیتم کم نشده.
اولین چیزی که بعد از داخل خونه رفتن دیدم عکس های رو دیوار بود.
حالا دیگه میدونم چرا هیچ عکسی از جیمین روی اون دیوار لعنتی نیست.
آهی کشیدم و یخچال رو باز کردم.
عالیه...بجز دو سه تا بطری آب معدنی و چندتا قوطی سودا و آبجو و چندتا تخم مرغ دیگه هیچی اینجا نیست.
باید توی وقت مناسب برم فروشگاه.
روی تخت دراز کشیدم و دستم رو روی سرم گذاشتم.
اینجارو دوست ندارم.
آدماش رو دوست ندارم.
هواش رو دوست ندارم.
اره من از زندگی قبلیمم متنفر بودم
ولی حداقل انقدر غریب نبودم اونجا.
حداقل میدونستم چه گذشته ای دارم و کی هستم.
اما الان نمیدونم چی به سر خودم و بقیه اومده.
حتی نمیدونم چجوری باید به تنهایی با این شرایط کنار بیام و خودمو باهاش وقف بدم.
چشمهام خیس شدن و پلکام دارن سنگین میشن.
تصویر جیمین وقتی از ماشین پیاده شد و پشت سرش یونگی هم اومد و کنارش ایستاد از ذهنم بیرون نمیره.
اون حلقه های جفت زشت که توی دست هر دوشون بود...
اون نگاه پرسشگر یونگی به جیمین و جوری که جیمین منو نادیده گرفت انگار که اصلا وجود ندارم.
حالم داره بهم میخوره...حالم داره بهم میخوره...
صدای بسته شدن در اومد.
وات د هل؟
از تخت بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.
به درک...این آخرین باریه که اون اینجوری میتونه بیاد تو.
"دربیار کفشت رو"
دست به کمر به دیوار تکیه دادم و اون با گیجی سرشو تکون داد و برگشت که کفشش رو دربیاره.
ساعت نه شبه و من بد موقع خوابیدم و الان سرم داره از درد میترکه.
اون کفشش رو توی جا کفشی گذاشت، اما جلو نیومد و نزدیک در ایستاد. انگار که منتظر اجازه ی من باشه.
"بیا تو و سوییچ ماشینت رو از روی کنسول بردار و کلید خونه م رو هم بذار اونجا...شماره کارتتم بهم بده فردا بهت پولت رو برمیگردونم...در ضمن..."
انگشتم رو بالا آوردم. به نظرم اینجوری باعث میشه حرفم رو جدی تر بگیره.
"دیگه دور و بر من پیدات نشه...من احتیاجی به دوست دروغگو ندارم."
دهنش رو باز کرد تا یه چیزی بگه اما سرش رو محکم تکون داد و یکدفعه تعادلش رو از دست داد.
نزدیک بود بیوفته که سریع رفتم و گرفتمش.
اوه نه...اون بوی الکل میده.
"تو مست کردی؟"
با چشمهای خمارش نگاهم کرد و هیچی نگفت.
دستش رو گرفتم و دور گردنم انداختم.
البته که کرده. این چه سوالی بود پرسیدم.
شاید برای یه آدم مست با این نگاه مظلومش زیاده روی کرده باشم. نمیدونم.
اون رو روی تخت گذاشتم و خودم لبه ی تخت نشستم.
تو فکر اینم که چجوری از اون حجم عصبانیت ازش، رسیدم به جایی که وقتی مسته روی تخت خودم اونم با دستای خودم گذاشتمش.
Advertisement
من تا همین چند دقیقه پیش اون دوست دروغگو رو میخواستم بیرون کنم برای همیشه از زندگیم...اما من حتی نتونستم اون رو از خونه م بیرون کنم وقتی که حال داغونش رو دیدم.
این حتما بخاطر عذاب وجدانیه که دارم...چون این من بودم که جور بدی سرش داد زدم و اون رو از خودم روندم و اون حتما بخاطر اینکه دوستش اینکار رو باهاش کرده مست کرده.
من باید یکم به خودم بیام و آنقدر یه طرفه به هر چیزی نگاه نکنم.
همه ی آدمای اینجا برام جدیدن اما برعکسش هم هست، من برای هیچکدوم از آدمای اینجا غریبه نیستم. پس اگه خودم رو جای تهیونگ بذارم و ببینم که دوستم، شریکم...یا هر کوفت دیگه ای اینجوری با من رفتار میکرده منم حتما مست میکردم.
نمیتونم بگم دقیقا حق با کیه؟
شایدم حق با منی باشه که دو روز بدتر از چیزی که سر تهیونگ اومده رو تجربه کردم.
وقتیکه توی شرکت جیمین با همه ی وجودم داد زدم که اون نامزد منه و همه ی کارمنداش و اون منشی هرزه ش جوری بهم نگاه کردن که انگار من عقلمو از دست دادم، چون همه ی اونا شب قبلش توی جشن عروسی جیمین و یونگی بودن.
یا حتی وقتیکه اون همه راه تا بوسان رفتم و تهیونگ تمام مدت فرصت داشت که بهم بگه جیمین ازدواج کرده تا من انقدر کوچیک نشم اما نگفت.
یا وقتی که جیمین منو به چشم یه آویزون نگاه کرد و برق حلقه ی توی دست اون و یونگی تقریبا کورم کردن و بعد بی تفاوت از کنارم رد شدن.
یا حتی اون موقعی که تهیونگ به ظاهر بهم گفت دوستمه و کمکم میکنه اما توی سرویس بهداشتی جلوی آیینه به شکل ناجوری بهم چسبیده بود و تقریبا داشت گردنم رو بو میکرد و میبوسید.
اوه..هنوزم وقتی بهش فکر میکنم دلم میپیچه و میخوام بالا بیارم.
بهش نگاه کردم وقتی اون به پهلو چرخید و زیر لب ناله ای کرد.
"جونگکوک..من معذرت میخوام...بگو منو میبخشی...بگو منو بیرون نمیکنی..."
نفسمو بیرون دادم و با ناراحتی خم شدم تا سوییشرتش رو از تنش دربیارم.
اون عرق کرده و به نظر میاد داره توی آتیش میسوزه.
وقتی نزدیکش شدم و بالا کشیدمش تا بتونم آستینش رو از دستش بیرون بیارم، لحظه ای توی موقعیت بدی قرار گرفتیم.
من تقریبا روی اون بودم و سرمو بالا گرفتم و دیدم که فقط چند سانتی متر با صورت اون فاصله دارم و نفس هاش که بوی الکل میدادن به صورتم میخورد و بوش با ادکلن گرمش مخلوط شده بود.
تهیونگ با چشمهای نیمه بازش اعضای صورتمو تک به تک نگاه میکرد و آب دهنش رو قورت میداد...انگار که چیزی میخواست و تشنه ی چیزی باشه...
یه چیزی مثل...
لعنت...
نه! این فکرای احمقانه بخاطر کاریه که امروز با من کرد و من فقط خیالاتی شدم.
اما طرز نگاهش...
جوری که داره با اون چشمهای مستش منو برانداز میکنه، دقیقا شبیه روزیه که بهم گفت اون کار رو تکرار نکنم و شبی که اینجا روی مبل خونمون وقتی با حوله و زیر یک پتو کنارم نشسته بود...
وات د فاک؟ اینجا چه خبره؟
اون چش شده؟
من چم شده؟
سریع برگشتم به حالت اولم و اون رو با سوییشرتی که فقط یه آستینش تنش بود رها کردم.
اون یه بار دیگه توی خواب و بیداری ناله کرد و چشمهاش این سری کامل بسته شد.
روم رو ازش برگردوندم و بعد از چند لحظه که مطمئن شدم خوابش برده، سوییشرتش رو کامل درآوردم و اون رو از چوب لباسی آویزون کردم.
تلفن رو برداشتم و پیتزا سفارش دادم و تا اون برسه به تراس رفتم و یه سیگار روشن کردم.
"الان روزی چندتا میکشی؟"
"نمیدونم...قبلا چقدر میکشیدم؟"
"خیلی..."
مکالمه م با جیمین برام یادآوری شد وقتی یه پوک از اون کشیدم.
اگر از نظر جیمین اون موقع که باهاش بودم خیلی سیگار میکشیدم پس این دو روز خیلی بیشتر از خیلی کشیدم.
خیلی سیگار کشیدن حداقل بهتر از خیلی مست کردنه.
من نمیدونم جیمین بعد از جداییمون تونست الکل خوردن رو بذاره کنار یا نه.
یونگی حتما الان میدونه کسی که باعث میشد جیمین هر شب تا حد افتضاحی مست کنه خودش بوده.
این فکر که جیمین حتی وقتی هم که با من بوده به یونگی فکر میکرده میخواد دیوونه م کنه.
اون قسم خورد...اون قسم خورد که از وقتی با منه تلاشش رو داره میکنه که کمتر مست کنه و به رابطه ی قبلیش فکر کنه.
تلاشش رو هم میکرد واقعا...من میدیدم که روز به روز وابستگیش به الکل کمتر میشه و بیشتر به رابطه مون توجه میکنه.
تا اینکه اون لعنتی...اون یونگی لعنتی یکدفعه سر و کله ش پیدا شد و بی مقدمه من و جیمین رو به گودبای پارتیش دعوت کرد.
هیچوقت برق چشم های جیمین رو یادم نمیره وقتی که داشت این خبر رو بهم میداد.
اون گفت دیگه براش یونگی اهمیتی نداره ولی به عنوان یک دوست این بده که پیشنهادش رو رد کنیم.
اما دروغ میگفت.
اون هنوزم بهش اهمیت میداد وگرنه امروز باهاش توی ماه عسل مزخرفشون نبود.
باید از همون اول میفهمیدم اون یه شیاد و بلوف زنه.
باید میفهمیدم هیچوقت اندازه ای که من دوستش دارم دوستم نداره.
باید میفهمیدم وقتی میگفت دیگه به یونگی فکر نمیکنه چرت میگفته و دقیقا همون لحظه خودش رو با اون داشته تصور میکرده.
اوه...اگر من به این فکرام ادامه بدم واقعا بالا میارم.
زنگ خورد و من رفتم و اون پیتزای آش و لاش شده رو گرفتم و سعی کردم عصبانیتم رو روی پسر هفده هجده ساله ای که داشت تعریف میکرد نزدیک بود تصادف کنه و بخاطر همین پیتزا بهم ریخته خالی نکنم.
هنوز پیتزای دوم رو دهنم نداشته بودم که با صدای ناله ی تهیونگ بلند شدم و به اتاق رفتم.
اون مثل یه پسربچه شده. روی تخت نشسته و داره سعی میکنه تیشرتش رو هم از تنش دربیاره.
"گرمه..دارم خفه میشم..اینجا خیلی گرمه"
اون خیلی مسته!
از حرص زبونم رو به لپم فشار دادم و با زانو جلوی اون روی تخت نشستم و کمکش کردم تی شرتش رو دربیاره.
وقتی به بدنش نگاه کردم یه لحظه نفسم برید.
هولی شت...
پوستش بخاطر عرق داشت زیر نور برق میزد و موهاش بهم ریخته بود.
اون لبش رو از هم فاصله داد و ملتسمانه نگاهم کرد.
"تشنمه...آب..."
سرمو تکون دادم و نگاهم رو از بدنش گرفتم و بیرون رفتم.
وقتی وارد آشپزخونه شدم در یخچال رو باز کردم و زل زدم به رو به روم.
چی میخواستم؟
من برای چی در یخچال رو باز کردم؟
من اصلا چرا اومده بودم آشپزخونه؟
خدایااا..چه مرگم شده؟
دوباره در یخچال رو بستم و سعی کردم نفس هام رو منظم کنم.
آها...اون آب خواست...تهیونگ گرمش بود و تی شرتش رو درآورد و بدنش زیر نور درخشید و موهای ابریشمیش بهم ریخته بود و با چشمهای خمارش ازم آب خواست. اره..آب...
فقط یه لیوان آب جونگکوک...
خودت رو جمع کن و فقط یه لیوان آب کوفتی بهش بده.
با لیوان آب برگشتم اتاق.
اون هنوز بی حس و حال روی تخت نشسته بود.
لیوان رو ازم گرفت و اون رو تا نصفه خورد و بعد دوباره تقریبا بیهوش شد و خوابید.
لیوان رو روی میز گذاشتم و به اون خیره شدم که مثل یه بچه خوابش برده بود.
خم شدم و دستم رو روی موهای بهم ریخته ش کشیدم و بعد تکه مویی که روی صورتش افتاده بود رو کنار زدم.
لحظه ی کوتاهی چشمهاش رو باز کرد و چند ثانیه نگاهم کرد و بعد دوباره بست.
لبخند ملایمی زدم و زیر لب آروم زمزمه کردم:
Cover
Advertisement
- In Serial100 Chapters
High Skies Piracy
On Solam, pirates raid the skies armed with deadly magic. Stephan has lived a quiet, sheltered life of hard work and academic pursuits. He married for business, not for love. Truth be told, he's a pansy. Now he's on a pirate ship held aloft with arcane energies. Trapped in a steel box with criminals of the worst sort. How does a reasonable man survive in a place such as this? Will he return home, or will he be seduced by the wild vices of freedom and open air? Cover illustrated by Rude Rubicante: https://twitter.com/RRubicante
8 162 - In Serial53 Chapters
Dark Jokes
In a universe where Magic is the origin of all things, Zwölf is a normal teen with the ambition of becoming a Magician. One day, he gets the opportunity to expand his knowledge of Magic by travelling through the seemingly peaceful world. However, he will soon discover the darkest sides of life - the hard way.Comes with illustrations, like a light novel -
8 203 - In Serial66 Chapters
Red Star Outlaw | A Weird Space Western
What if the Wild West reached Mars? Long after Nikola Tesla’s geothermal pyramids dry up, the Red Star remains a lawless Edwardian frontier. Corruption plagues Martian lawmen. Ravenous tycoons rule upon hoards of knowledge. Outlaws swarm in droves. Commoners abandon hope. But when the lawless flee Earth, justice hunts the wicked. The Red Star herself rears, bucking unwanted passengers off her back. And deep within her canyons, dormant secrets wake. Prime your gauss revolvers, check your cyborg arm for the latest update, and get ready to gallop across the Red Star’s frigid, semi-terraformed deserts on your robot stallion’s back in search of a murderin’ fugitive. Mighty nice for fans of The Mandalorian, Dead Acre, Make Me No Grave, The Coilhunter Chronicles, and the Sheriff Duke series. Fiction Categories -Sci-fi Western / Cattlepunk -Weird Western -Western Horror
8 217 - In Serial10 Chapters
Anti-Martial Academy: PRiSMA Saga (LN)
{A crossover based on a Visual Novel still in the works called ‘PRiSMA’, and heavily inspired by the Light Novel called ‘Anti-Magic Academy’. Thus, the plot and events are reminiscent of the latter.} The denizens of the underworld, Anima and long forgotten Martial Artists of the Murim, both allied with each other to fight humanity. Their attacks almost caused the fledgling Magi to become extinct. When heroes appeared to fight off the invading forces, the ‘First World Ender War’ finally came to a conclusion. In the stalemate that followed, the new Magi went through a technological revolution. In the current era of peace, the Anti-Martial Academy was made to fight off those Martial Artists infiltrating the Earthland Domain. In the present, the ‘Red Queen’ was demoted back into the Academy. Forced to join the ‘Support Squad’, a team of outcasts who can’t fight even to save their lives, the one most uncomfortable became Fritz Lazrik, the leader that seemed too much like a pushover. Wielding a MagiPen in hand, he has the small hope of being able to beat the ‘monster’ joining them. The start of their legend begins...————I have posted this on other sites.
8 86 - In Serial237 Chapters
Consignor
Doomed or Destined? Man or Monster? Hero or Heretic? Join John Sarvod on his journey as he confronts his demons. A story taken place in a world where Gods, Demons, and Dragons exist. TLDR: A story of weak to strong. Not isekai. Full Fantasy. Release Schedule: Biweekly, Saturday GMT 0 - 0:00 Average word count for each chapter: 3.5k-7.5k Book 1, The Destination of Innocence (Chapters 1 - 6, 95,606 words) Book 2, The Manifestation of Agony (Chapter 7 - Latest Release) Releasing now Here is the high res artwork for Consignor book covers (and the old one too), https://postimg.cc/gallery/Kydf5R9 New description: A peaceful life with the Elven Princess was what John Sarvod always wanted, and his life was leading up to that point, until one day, the playful Princess Raina had led the both of them into deep trouble that costed John's life and almost her chastity. It was then did John use a dark magic that did he got them out of that situation. But in exchange for the princess's safety, John Sarvod was exiled from A'vetheas for using 'demon magic'. What will he do after the life he knew was uprooted and taken away from him? Will the 'demon magic' that caused his exile from the Elven Tribe bring him into a slow descent into madness? Book 2 description: Having found a life for himself outside of A'vetheas, a family, enrolled to a good school, and a potential romantic partner, John Sarvod continues on with his life the best he could, carrying himself forward, until... He messes it all up again. This time, however, it isn't because of his magic. It was by his own demerit. What is the cause of despair? Find out in Consignor Book 2. Old description (Without spoiler) John Sarvod, user of the most powerful healing spell [Heal], the rare ability to heal and recover all injuries, is the only human that lives in the Elven Tribe. Though he was gifted with [Heal], he could not cast any magic other than his one and only [Heal]. Aside from his current training to become a royal scribe, he is known to all elves as the ‘Healer of A’vetheas’ and had gained a certain amount of respect from them due to how much he works. But life for him in the Elven Tribe, A’vetheas wasn't never always like this. Because he was human, and that the Elves have isolated themselves from the outside world, his presence initially was not welcomed by the elves that thinks highly of him today. It was all thanks to the Elven Queen who brought him in, and the Elven Princess, Raina Valindra Eridi, that he could reach this day. But things changed when the Raina that he so adored used the teleportation device for a small date with him, where they met with danger that the [Heal] that he relied all this time could not save him from… In his desperate attempts to save Raina, John ended up committing a taboo of the elves. As for his punishment when he returned to A’vetheas? That was just the beginning of him, continuing the path that he had inevitably taken prior to the life he had before he lived in A’vetheas. This is a story of a not too average person end up becoming something that he could have never imagined. A monster? A demon? A god? Only time will tell. It is just a matter of time that John Sarvod would embrace his true self. Content Warning because I want to have flexibility, and maybe it gets overwhelming at times. I have a backlog already, this story won't be dropped. Edited: romance tag to action tag, story has more or less of both, but yeah. There's slice of life tagged in because my story progresses not too quickly (by my opinion) I like to take things slow, I suppose. :3
8 71 - In Serial20 Chapters
My Mate, My Omega, My Luna, My Best Friend's Brother
Kyle is a gay omega. His dad abuses him because his mom died during his birth. His only salvation is finding a mate on his 16th birthday, in 6 days. His older brother (Kade) is the soon to be beta of his pack, and actually stands up for him. His brother's best friend, Jordan, is he soon to be alpha. Jordan has been given everything he wants in life, and is about to be given the alpha title. His father, the alpha of the Red Moon Pack, abuses his little mate constantly, as well as his mate's dad. Nobody knows that he has a mate, and nobody will know.... Until his mate's 16th birthday. Or will he tell someone? Will someone figure it out? What will happen when Kyle finds his mate? Will Jordan be rejected? Will Kyle finally be happy? Will Kyle and Jordan's past come back to haunt them or make them happy? And who are the mysterious Royal Twins that only want their mates? Will they do anything to get them? Started: 07-15-19Finished: 08-22-20 🥰There will be weekly updates until I get through the entire book. Usually on mondays unless I forget!
8 151

