《Paranoia》« پسری به نام کیم تهیونگ »
Advertisement
اولین چیزی که بعد از به هوش اومدن دیدم، چراغ های سقف بیمارستان بود.
پس من نمردم.
جیمین؟
چرخی زدم و وقتی جیمین رو، روی تخت بغل دستم دیدم که هنوز بیهوش بود، نفس راحتی کشیدم.
ما زنده ایم!
آخرین چیزی که یادم میاد این بود که دو نفر سمت ما اومدن و بعد از اون من از حال رفتم.
دستمو زیر سرم گذاشتم و به جیمین نگاه کردم که داشت پلک هاشو آروم آروم باز میکرد.
"اوه چیمی..تو حالت خوبه؟"
جیمین اول به دور و برش با گیجی نگاه کرد و بعد با چشمهای گرد سرشو به سمت من کرد و با دهان نیمه باز به من خیره شد.
"ا_اره."
احساس خوبی دارم که صداش رو اون موقع شنیدم و برگشتم توی اون خونه.
نمیتونم تصور کنم اگر برنمیگشتم ممکن بود الان چه بلایی سرش اومده باشه.
"تو کی موهات رو بلوند کردی...گفته بودم از این رنگ مو خوشم نمیاد!"
اینو با اکراه گفتم و ملافه رو از روی پاهام کنار زدم.
اینجا گرمه.
جیمین هنوز هم با چشمهای متعجب و چهره ای که چیزی نمیشه از توش خوند، داره نگاهم میکنه.
حدس میزنم هنوز توی شوک حادثه ی چند ساعت پیشه و هوشیاریش کامل نشده.
اما من خوبم...خوب خوب....اون کنار منه و نفس میکشه، همونجور که من نفس میکشم.
فکر نمیکردم یه روزی بیاد که دلم برای نفس عمیق کشیدن هم تنگ شه.
"گفته بودی."
اون خیلی کوتاه گفت و بعد به سقف نگاه کرد.
به نظرم اومد چشمهاش خیس شدن.
شایدم اشتباه کنم.
"میدونی...باید چیز مهمی رو بهت بگم."
این رو با هیجان گفتم چون فکر کردم حرفایی که قراره بهش بگم خیلی مهم و عجیبن...اما وقتی دیدم اون عکس العملی نشون نداد مکث کوتاهی کردم.
"هی...حواست کجاست؟گوشت با منه؟"
اون با بی میلی فقط سرش رو به نشونه ی آره تکون داد.
"ببین...من فکر میکنم یه چیزی شده...مثلا یادم نیست تو کی منو راضی کردی به پارتی بیام..یااینکه چجوری پام رو گذاشتم تو اون مهمونی...یا حتی مثلاً یادم نمیاد آخرین بار که همو دیدیم کی بوده؟"
جیمین اخم کرد.
"نبایدم یادت بیاد!"
بعد نیم خیز شد به سمتم.
"ببینم جونگکوک...تو مثل اینکه انگار هنوز حالت خوش نیست! چه مرگت شده؟"
از خشم توی صداش شوکه شدم.
"چیمی..."
"به من نگو چیمی!"
دستشو توی هوا تکون داد.
"اگر هنوز از اون ویسی که ظهر برات فرستادم ناراحتی باید بگم که-"
"چی داری میگی جونگکوک؟؟"
تحقیرانه نگاهی به سر تا پام انداخت و با عصبانیت سِرُم رو از توی دستش کَند.
بی توجه به خونی که از دستش میومد روی تخت نشست و مشغول پوشیدن کفشهاش شد.
از جام بلند شدم و سِرُمم رو توی دست دیگه م گرفتم.
دستمال کاغذی رو برداشتم و روی دست جیمین، جایی که خون میومد فشارش دادم.
_ دستت داره خون میاد.....جیمین.....
جیمین که فقط یکی از کفشهاش رو پوشیده بود با همون اخم مخصوص به خودش به دستم که زخمش رو فشار میدادم زل زد.
"تو-تو...هنوز این رو داری؟"
به نقطه ای که خیره شده بود نگاه کردم.
چرا نباید حلقم رو داشته باشم؟
گنگ نگاهش کردم.
"معلومه که دارم."
دستمالی که برداشتم از خون کثیف شده...از جعبه ی کنارم یکی دیگه برداشتم و دوباره گذاشتم روی دستش.
نگاه سنگینی رو، روی خودم حس میکنم اما دلم نمیخواد نگاهش کنم.
اون واقعا امشب عجیب شده.
چند ثانیه توی سکوت گذاشت.
"چرا داری این کار رو میکنی؟"
Advertisement
دیگه توی صداش خشم نبود...فقط انگار گیج و سردرگم بود.
شمرده شمرده گفتم:
"چون تو آسیب دیدی...."
میدونم اون الان از اینکه من آخرین باری که باهاش حرف زدم چقدر عصبانی بودم از دستش و حالا دارم انقدر آروم و احساسی رفتار میکنم متعجب شده.
اون خم شد و مچ دستم رو گرفت و از روی دستش برداشت.
اون یکی لنگه ی کفشش رو پوشید و بعد بلند شد.
من هم بلند شدم.
منتظرم یه چیزی بگه و بهم توضیح بده چه اتفاقی افتاده اما فقط داره غمگین نگاهم میکنه.
این همه درد توی چشمهاش برای چیه؟
اون جیمینه اما اصلا شبیه جیمینی که من میشناسم نیست.
"مراقب خودت باش."
سمت در رفت اما وقتی اون توی چهارچوب در ظاهر شد سرجاش ایستاد.
پسر مو مشکی به من نگاه کرد و با عجله سمتم اومد.
به کفشش نگاه کردم و فهمیدم یکی از کسایی که برای نجات سمتم اومد خودش بوده.
دستش رو دور من حلقه کرد و شروع کرد به برانداز کردنم.
من معذبم وقتی یه پسر غریبه داره با من این کار رو میکنه درست وقتی که جیمین چند قدم جلوتر از ماست.
"تو حالت خوبه؟ چیزیت نشده؟"
دستای اون رو گرفتم و از بدنم جدا کردم.
من نمیدونم چی باید بگم.
"هی...من خوبم..من خوبم."
اون با نگاهش تک تک اجزای صورتم رو چک کرد. دقیقا مثل چند ساعت پیش، وقتی که یکدفعه ایستاد و بهم گفت دیگه اون کار رو نکنم.
جیمین برگشت.
پسر مو مشکی کنارم ایستاد و کتی که دستش بود رو به سمت جیمین گرفت.
جیمین چند قدم نزدیک شد و وقتی کت رو گرفت به هر دوی ما نگاه معناداری کرد و با یه پوزخند از اونجا رفت.
صداش زدم اما اون اهمیتی نداد و در عوض دست گرم اون پسر رو دور بازوم حس کردم.
"نباید دنبالش بری...."
من نزدیک این هستم که قاطی کنم و یه مشت بخوابونم توی صورتش.
اون خیلی آرومه و این بدتر منو عصبی میکنه.
اون کیه که به من میگه چیکار کنم و چیکار نکنم.
من الان باید برم دنبال جیمین و بپرسم چرا داره اینجوری نادیده م میگیره.
"تو کی هستی؟ چی از جون من میخوای؟"
اون دستم رو ول کرد.
"بذار سرمت تموم شه, خودم میبرمت خونه."
"اینجا چه خبره؟ چرا هیچکس جواب منو نمیده؟"
خودمم باورم نمیشه صدام رو انقدر بالا بردم.
این غیر ارادیه چون من احساس میکنم داره مثل یه بچه ی هشت ساله باهام رفتار میشه.
هیچکس منو جدی نمیگیره و حتی به حرفام گوش نمیدن.
اینکه من یکدفعه سر از خونه ی یونگی درآوردم و اتفاق های بعدش هیچ کدوم منطقی نیستن.
سرم رو از دستم جدا کردم و صدای اعتراضی رو از زیر لب اون شنیدم.
بعد دستم رو به سینه ش کوبیدم و از اونجا بیرون رفتم.
هنوز دور نشده بودم که از پشت سرم صدایی اومد.
"جونگکوک...صبر کن...کجا داری میری؟"
برگشتم و دیدم اون از اتاق بیرون اومده.
داشت به سمتم میومد که تهدیدش کردم.
"من دارم میرم خونه م...تو هم دنبال من نمیای...فهمیدی؟"
هیچی نگفت و من به راهم ادامه دادم.
از بیمارستان بیرون اومدم و یه تاکسی گرفتم.
خوشحالم که توی جیب این شلواری که تنمه و من هیچوقت نداشتمش پول هست.
وقتی از پارکینگ خونه رد میشدم امیدوار بودم ماشین جیمین اونجا باشه ولی نبود.
توی همون جیبم کلید رو پیدا کردم و در رو باز کردم.
حتی پشت سرم اون رو نبستم و فقط حمله کردم به گوشه گوشه ی خونه برای اینکه اثری از جیمین پیدا کنم.
Advertisement
"لعنت بهت..کدوم گوری هستی؟"
وقتی روی مبل خودمو انداختم تازه فهمیدم که این خونه، خونه ی من نیست!
هیچکدوم از وسایل اینجا شبیه اثاثی که من با خودم آوردم نیست.
اشتباه اومدم؟
امکان نداره...من با کلید اومدم و عکسهای من روی دیواره!
دارم میترسم.
نمیتونم هضم کنم چیشده اما شک ندارم یه اتفاقی افتاده که من ازش بی خبرم.
از جام بلند شدم.
آروم و قرار ندارم و این ترس داره هر لحظه بیشتر میشه وقتی به عکس هایی نگاه کردم که هیچوقت ننداخته بودمشون.
تلفن رو برداشتم و شماره ی جیمین رو پشت هم گرفتم اما جواب نمیداد.
گوشی لعنتی رو پرت کردم روی زمین و دیوار زخمی شد.
من چه مرگم شده؟
دنیا چه مرگش شده؟
حس بدی دارم که توی لباسایی هستم که مال من نیست.
توی خونه ای هستم که وسایلش مال من نیست
و عکسایی رو دیواره که من توشون هستم ولی مال زندگی من نیست.
نکنه من توی دنیاییم که مال من نیست؟
حتما ضربه ای چیزی زده به سرم.
خل شدم.
مغزم تحلیل رفته که دارم همچین چرت و پرتایی میگم.
باید برم دوش بگیرم تا این بوی آتش و سوختگی که ازم میاد از بین بره.
حتما وقتی برگردم همه چیز برگشته سرجای خودش و درست شده.
از توی کشو یه حوله ی سفید برداشتم و حموم رفتم.
سعی کردم زیر دوش به هیچ چیزی فکر نکنم تا بتونم آرومتر باشم.
حوله رو تنم کردم و برگشتم به پذیرایی.
"موهاتو خشک کن جونگکوکی..سرما میخوردی"
وات د ف...
این دیگه صدای کیه؟
برگشتم سمت صدا و با دیدن اون خشکم زد.
"تو چجوری اومدی اینجا؟ ببینم تعقیبم میکنی؟مگه نگفتم دنبالم راه نیوفت؟"
لب پایینم رو گاز گرفتم.
"خودت بهم دادیش"
از کنارش دسته کلید رو برداشت و بالا سرش تکون داد.
از تعجب دهنم باز موند.
من کلید خونه م رو چرا باید به یه غریبه بدم وقتی که هنوز خودم یک شب هم نشده که اینجا خوابیده باشم.
فقط دو توجیه برای این اتفاق های عجیب وجود داره:
یا من دیوونه شدم...یا تموم مردم این شهر.....
و الان ساعت دو و نیم بامداد تنها راه حلی که به ذهنم میرسه کمک خواستن از این پسر عجیب غریبه!
روی مبل کنارش نشستم.
"میتونی بهم کمک کنی؟"
اون با یه لبخند دلنشین سرش رو تکون داد.
"ببین...من یه سری چیزهای غیرقابل توضیح رو تجربه کردم توی این چند ساعت...که دلیل هیچکدومشونو نمیدونم."
"مثلا چه چیزایی؟"
" اینجوری شروع شد که من یهویی سر از یه مهمونی درآوردم که صاحبش رو نمیشناختم...لباسایی توی تنم بودن که تاحالا نداشتمشون...یهو سر و کله ی تو پیدا شد که انگار-"
اون نگاهش عوض شد وقتی ازش حرف زدم.
"انگار که تو منو میشناختی ولی خب من تا حالا ندیدمت."
اون خنده ی آرومی کرد.
معلومه که میخنده.
هر کسی هم میومد به من این حرفارو میزد منم میخندیدم.
حتی شاید بدتر...اصلا گوش هم نمیکردم.
اما حالا اون کنارم نشسته و با دقت زیاد داره بهم گوش میده.
"بعد من جیمین رو دیدم و اون اخلاقش زمین تا آسمون عوض شده بود...اومدم خونه م...و این وسایلی که اینجان...اینا...قسم میخورم برای من نیستن....حتی این عکس های مسخره ای که رو دیوارن جاهایین که من اصلا تا حالا تو عمرا نرفتم."
اون پسر دوباره خندید.
اینبار آرومتر و بیشتر شبیه به یه نیشخند.
دستش رو روی ران پام گذاشت.
"تو همینجا بشین...من برم یه دوش بگیرم بیام تا با هم مفصل حرف بزنیم."
چی؟
اون میخواد توی خونه ی من دوش بگیره؟
این خیلی زیاده رویه.
ولی خب...اونم مثل من توی آتش سوزی بوده و سر و وضع درست و حسابی ای نداره.
با من و من گفتم:
"صبر کن بیام بهت حوله و لباس بدم."
قبل از اینکه از جام بلند شم از توی اتاق داد زد:
"خودم برمیدارم."
بلند شدم و به قاب عکس های رو به روم خیره شدم.
چرا جیمین توی هیچکدوم از این عکسها نیست؟
چه بلایی سر عکسهای دو نفره ی قبلیمون اومده؟
آهی کشیدم و روی تک تک اون ها زوم کردم.
به عکسهای خودم و نامجون هیونگ لبخند زدم.
تنها کسی که توی عکس ها میشناختم پسرخاله م بود.
یکدفعه چشمم روی یکی از عکسها ایستاد.
یه عکس سلفی...
یه عکس سلفی از من و اون پسر....
نه خدا....
من از اون حتی عکس هم دارم.
پس اون واقعا منو میشناسه!
و من واقعا یه مشکلی برام پیش اومده!
این خیلی آزار دهنده ست که لحظه هایی ازم ثبت شدن که هیچکدومشون رو به یاد نمیارم.
عجیب تر از همه ی اینا....
چرا از جیمین عکسی ندارم؟
من عادت دارم همیشه جمله هایی رو پشت عکس های چاپ شده بنویسم.
این خیلی احساسی و حتی از نظر جیمین لوسه.
اما من این کار رو میکنم چون باعث میشه حسی که اون لحظه داشتم برای همیشه توی عکس حک بشه.
پس بدون معطلی عکسی که بااون پسر انداخته بودم رو برداشتم و قابش رو درآوردم و برگردوندم.
*بهم گفت بانی!*
به جمله ای که نوشته بودم زل زدم و خنده م گرفت.
این واقعا مسخره ست.
من کی همچین چرندی نوشتم؟
یه قاب دیگه برداشتم.
قابی که عکس تکی اون پسر بود.
من عکس تکی هیچکسی رو به جز جیمین روی دیوارم نمیذاشتم.
پس این دیگه چه کوفتیه!
*کیم تهیونگ...اون خیلی جذابه....*
خندیدم، دوباره.
این پسره ی زشت کجاش جذابه؟
اون فقط شبیه یه ببر کوچولو میمونه که زیادی عجیبه.
من باید موقع نوشتن این جمله عقلم رو از دست داده باشم.
"به چی داری میخندی؟"
اون با حوله ای مثل اونی که تن من بود توی چهارچوب اتاق ظاهر شد.
داشت موهاش رو خشک میکرد.
"هی-هیچی"
سریع عکس رو توی قاب گذاشتم و اون رو به دیوار آویزون کردم.
"ببینم..تو داشتی به من میخندیدی؟"
"نه نه...یعنی....آره."
با چشمهای گرد شده واقعا خنده دار شده.
"خب..کجای این عکس خنده داره؟"
من سعی کردم جلوی خنده م رو بگیرم.
گمونم زیاد توی این کار موفق نیستم.
"آخه...آخه من نمیفهمم چرا باید یه عکس تکی از تو رو بزنم به دیوار خونه م."
"نمیدونم منم...این عکس رو اولین باره روی دیوارت میبینم...قبلا نبود...جدیدن اضافه ش کردی."
با حرفی که زد خنده م روی لبم خشک شد.
احساس میکنم دارم از خجالت قرمز میشم.
مشکلم چی بوده که این کار رو کردم واقعا؟
اون روی مبل نشست.
درجه ی شوفاژ رو بیشتر کردم و از اتاق لحاف رو برداشتم و خودمم کنارش نشستم و لحاف رو روم کشیدم.
"هی...پس من چی؟"
اون سریع به من نزدیک شد و خودش رو زیر پتو جا کرد.
اون دقیقا کنارمه و شونه هامون به هم چسبیده.
اول لبخند دندونی زد و بعد به چشمهام خیره شد و اون لبخند دلنشین از بین رفت.
من میتونم بفهمم نفس هام داره تند میشه.
اما دلیلش رو نمیتونم بفهمم.
موهای خیسش روی پیشونی ش افتاده و
این اولین باره که انقدر دارم به جزییات صورت اون دقت میکنم.
هیچ نقصی روی صورتش وجود نداره.
هیچ نقصی!
...شایدم دارم اشتباه میکنم و موقع نوشتن اون جمله پشت عکسش، عقلم رو از دست نداده بودم!
**********************
شب سرد زمستونیتون بخیررر💙
بچه ها نظرتون درمورد عکسهایی که بین داستانا گذاشتم چیه؟
بازم بذارم؟
راستی اگر داستان رو دوست داشتین ووت و نظر بدین💫
Advertisement
Not your average Bird
Rago didn't have what you would call a good life... Or lives, in his case. For you see, Rago is one of an infinitesimally small number of people that remembers his previous lives. In his first life, he was a young spartan warrior that was killed for being too weak. In his second life, he was a young squire in the courts of Camelot that was tragically killed when his master lost control of his horse, and it kicked him in the head. In his third life, he was a child soldier in Africa that managed to escort a group of children to safety before he was shot in the head by their now ex-captors. And in his fourth life, he spent his entire life in a hospital bed being treated for a currently incurable auto-immune disease. ... But, that's when things changed. He was suddenly brought before an all-powerful being and given yet another go at life... Let's hope things are different this time.
8 304ICOMO ODYSSEY
Jonathan Vélo never expected to be famous. Not for riding his bike all the way around the continent of Icomo. Every adult knows his story, and children learn about him at school. This, however, is the first and only biography written about that great man with foreigners in mind. We, his biographers, imagine they will be immensely grateful. Of course, readers will find the people of Icomo an unusual sort for glorifying a young man who did nothing more than quit his job and ride his bike from town to town, city to city… But in an age of robots and computers, when little escapes the notice of the historian, there is a quiet epic to be told. It is the epic of cozy nights in a tent below the stars, of warm wind and ocean waves. It is also the epic of missing old friends in faraway places, and that feeling of needing to make life mean something. *** ‘ICOMO ODYSSEY’ is a nostalgic slice-of-life adventure about a utopian sci-fi land. No clever villains or epic fights here. Just cozy pleasures, charming towns and villages, interesting cultures, and the people who live in them… This story will update bi-weekly on Friday and Saturday. https://www.scribblehub.com/series/467210/icomo-odyssey/
8 134Building the Star Forge Empire
The universe is at war. Terrans (human invaders) have ravaged most of the universe in their continuous pursuit of growth and dominance. the other races have united, however the Orilion Union has suffered defeat after defeat. A small band of desperate people discover a useless hunk of metal. What is this Star Forge? Is it their last hope?
8 120Wizards Go Muggle
Being forced to attend a school full of muggles had never been in Harry's plan for Fifth year. Having to hide his secret along with protecting his new-found muggle friends from the return of You-Know-Who was proving to one of the most difficult tasks the Boy Who Lived would face. Will he be able to maintain his secret? Or is this the end of it all?(5th Year)(Cover by Pottertrash99)
8 336Maria's Adventure
During the last moment of the Universe, Maria's father infused her with the last dose of material that he had been giving her since the moment she was born. Then with a makeshift goodbye party, she was forcefully bid farewell to her father and start her own journey.Join Maria on a journey throughout multiple worlds as she stumbled upon many "Unusual" scenarios in order to fulfill her need for survival and "having fun".
8 694Another Time, Another Universe
A new object called Yogurt Cup has arrived in a strange new place called Goiky through mysterious circumstances, with no memory of how or why she got there.By uncovering grim and disturbing memories from thought-triggering interactions with the original object contestants of BFDI, she makes friends and enemies and embarks on a complex journey of self-discovery to uncover her dark past and find the answers once and for all.(This is my first-ever story. The cover art was created by me, and neither it nor the story itself can be used by anyone without my permission. All the BFDI characters belong to jacknjellify, so credit and rights for those characters go to them. Also, Yogurt Cup is my objectsona, so she belongs to me.)
8 176