《Paranoia》« من کجام؟ »
Advertisement
*Jk*
"این خیلی جالبه! چون تو نه تنها برای کمک به من نیومدی، بلکه حتی یه زنگ هم از صبح بهم نزدی که بپرسی کار این اثاث کشی سرسام آور به کجا رسیده و در عوض حدس بزن چی؟ من بلاخره بعد چند ساعت وقت کردم و اینترنتمو روشن کردم و دیدم که اوه خدای من! پارک جیمین ساعت سه شب برای من یه ویدیو فرستاده که توش وقتی مسته، داره اصرار میکنه که من حتما باید باهاش به مهمونی دوست پسر سابقش برم...تو هیچوقت موقعیتارو درک نمیکنی...هیچوقت!"
این رو یه نفس ، با همه ی خشمی که از صبح در من جمع شده بود توی گوشی گفتم و کارتن رو با زحمت روی میز ناهار خوری گذاشتم. گوشیم رو از زیر گوشم کندم و اون رو روی مبل که روش ملافه کشیده بودم پرت کردم.
بعد از توی کیفم پول نقد رو برداشتم و بیرون رفتم تا حسابم رو با راننده ی وانت تسویه کنم.
دوباره به خونه جدیدم برگشتم.
اینجا یه جورایی بوی نم میاد.
مطمئنم روزی که برای دیدن این خونه اومدم همچین بویی به مشامم نخورد.
از اولشم میدونستم که این خونه قدیمیه و نیاز به بازسازی داره اما فکر نمیکردم قراره تا این حد خرج روی دستم بذاره.
باید بگردم جایی که نم داده رو پیدا کنم تا این رو هم به لیست بقیه ی کارایی که باید برای این خونه، تنهایی انجام بدم اضافه کنم.
شاید اگر جیمین الان اینجا پیشم بود فکر کردن به بازسازی خونه انقدر زجرآور و غیرقابل تحمل نبود.
سری به اتاق کوچکتر زدم و کمد دیواری اون رو باز کردم اما اثری از نم دادن دیوار ها یا سقفش نبود.
بعد به اتاق بزرگتر رفتم و پنجره ی اونجا رو یکم باز گذاشتم تا هوای تازه ی بهار، این بوی بد رو ببره.
داشتم از اتاق بیرون میرفتم که ناخودآگاه جلوی آینه ی دیواری که یه ترک هم گوشه ش داشت ایستادم و به خودم نگاه کردم.
موهام بهم ریخته ست و چشمام از خستگی و بیخوابی قرمز شدن، رنگم پریده و پیرهن مشکی که تولد پارسالم جیمین برام خریده بود خاکی شده.
این منم؟
واقعا منم؟
من باید الان توی یکی از بهترین خونه های بالاشهر باشم.
باید بهترین ماشین زیر پام باشه.
باید مدیر اون شرکت کوفتی باشم و ماهی n تومن به حسابم واریز شه.
باید امشب توی خونه ی میلیاردیم یه مهمونی میدادم و توش همه ی دوستام رو دعوت میکردم.
اما در عوض من اینجام.
توی یه خونه ی قراضه، در حالیکه شغلم و ماشین و خونه م رو از دست دادم، باید یه بحث حسابی با نامزدم داشته باشم که قرار نیست امشب بین این همه کاری که روی سرم ریخته به پارتی دوست پسر قبلیش بریم.
این اولین باریه که میخوام اعتراف کنم به معنای واقعی کلمه حالم از زندگی بهم میخوره.
البته اگه بشه اسمش رو گذاشت زندگی!
این زندگی احمقانه ی من توی ماه اول بهاره و درحالی که همه جا بوی گل به مشام میرسه از زندگی آشفته ی من فقط بوی گند بلند میشه.
حالا جلوی آیینه ی این اتاق تاریک، احساس میکنم حاضرم همینجا برای همیشه محو بشم جوری که انگار هیچوقت نبودم.
نه کسی برای نبودنم نگران بشه و نه کسی از نبودنم خوشحال....
این اتاق داره سردتر میشه
و تصویرم توی آیینه تاریکتر....
چشم هامو مالیدم و ازش فاصله گرفتم.
دستگیره ی در رو چرخوندم و در رو باز کردم و از اتاق بیرون رفتم.
Advertisement
صبر کن ببینم...اینجا دیگه کجاست؟!
اینجا خیلی شبیه خونه ی یونگی دوست پسر قبلی جیمینه ولی دقیقا شکل اونجا نیست.
دخترا و پسرا میخندن و میرقصن...ظاهراً مهمونیه و من هیچ چهره ی آشنایی اینجا نمیبینم.
اما کِی جیمین من رو راضی کرد که با اون به این پارتی بیام؟
من میدونم که اول و آخر قبول میکردم که بیام ولی توقع نداشتم انقدر زود اتفاق بیوفته وقتی من حتی یادم نیاد که آخرین بار کِی اونو دیدم.
راستی من آخرین بار کی اونو دیدم؟
حتما انقدر خسته م از اون اثاث کشی که چیزی به یادم نمیاد.
اثاث کشی؟!!
اثاث کشی تا الان باید تموم شده باشه دیگه...نه؟
احساس سرگیجه میکنم از بس سرم رو برای پیدا کردن جیمین بین اون آدمهای الکی خوش چرخوندم.
اینجا نه جیمین هست و نه حتی یونگی!
اونا حتما باهمن...هرجایی که هستن باهمن و الان جیمین داره با اون به من خیانت میکنه.
بهتر نبود من نیام تا اون راحتتر به لاس زدن با دوست پسر قبلیش برسه؟
چی دارم میگم خدا...
من تشنمه و آب میخوام.
با قدمهای بلند سمت خدمتکاری که سینی شیرینی دستش بود رفتم و ازش خواستم آب برام بیاره.
وقتی برگشت تصمیم گرفتم ازش بپرسم که یونگی کجاست؟
"کی؟یونگی؟"
اون ابروهاشو بالا انداخت و با تعجب گفت.
"اره مین یونگی...مگه این مهمونی برای اون نیست؟"
" نه آقا."
با بهت نگاهش کردم. دلم میخواد بهش بگم اصلا وقت و آدم خوبی رو برای شوخی کردن انتخاب نکرده اما فقط لبخند تصنعی تحویلش دادم.
"پس...این مهمونی کیه؟"
همونجور که توقع داشتم با شک نگاهی به سرتا پام انداخت و باعث شد خودمم، خودم رو برانداز کنم.
این چیه من پوشیدم؟ این کت و شلوار برای کیه؟ من که هیچوقت همچین لباسی نداشتم.
" آقای جوان...اگر شما شوگا رو نمیشناسید....پس چطور به این مهمانی اومدین؟"
با دهان نیمه باز نگاهش کردم و قبل از اینکه اوضاع خراب تر بشه تشکر کوتاهی ازش کردم و دور شدم.
شوگا کیه؟
من باید آروم باشم و خوب فکر کنم.
اینجا خونه ی یونگی نیست اما خیلی شبیهشه.
اسم صاحب این مهمونی که من توش هستم تا حالا یکبار هم به گوشم نخورده.
لباسی تنمه که مال من نیست
و من نمیتونم جیمین رو اینجا پیدا کنم.
حتی خودمم نمیتونم پیدا کنم.
سمت یکی از صندلی ها رفتم و روی اون نشستم.
دارم سعی میکنم تمرکز کنم وقتی که باند دقیقا بالا سرمه و نورهای رنگی دارن چشمم رو سوراخ میکنن.
باید یادم بیاد با کی و چجوری اومدم این مهمونی!
قبل این مهمونی کجا بودم و داشتم چکار میکردم؟
اصلا قبلترش جیمین چی بهم گفت که من رو راضی کرد پامو توی این جهنم بذارم؟
و قبلتر از همه ی این ها وسایل خونه رو چجوری چیدم؟ ( |: )
باورم نمیشه اما من هیچ چیزی یادم نیست.
من باید همه ی اینارو بدونم اما الان مغزم خالیه و هیچ تصویری از اتفاق های قبل تر ندارم.
آخرین چیزی که یادم میاد خودمم.
تصویر خودم توی آیینه ی اتاق بزرگ خونه م.
یه جونگکوک خسته و بریده از زندگی.
همین.
با انگشتم شقیقه م رو ماساژ دادم.
شاید الکل خوردم و بخاطر اونه که چیزی یادم نیست.
شایدم از فرط خستگی به شکل موقت فراموشی گرفتم.
شایدم...
" آتیییییش....برید بیرون...از در و پله های خروجی برید بیرون"
صدای بوق اضطراری توی گوشم پیچید و نگاهمو از کفش براقم گرفتم و به آدمهایی دادم که تا چند دقیقه پیش از فرط خوشحالی نزدیک بود منفجر بشن و اما حالا برای نجات جون بی ارزششون مثل مرغ پرکنده از یه سمت اتاق به سمت دیگه میدویدن.
Advertisement
از جام بلند شدم وقتی که دود اطرافم غلیظ تر شد.
درب خروج اضطراری دیگه کدوم قبرستونیه؟
بی هدف به سمت پله های شرقی رفتم و توی راهم مدام به بقیه برخورد میکردم.
هنوز پام رو روی پله ی دوم نذاشته بودم که یکدفعه دستم کشیده شد و من برگشتم و سرجام میخکوب شدم.
به چهره ی پسر غریبه ای که هنوز دستم توی دستش بود با تعجب نگاه کردم.
" کجا بودی تو؟ میدونی چقدر دنبالت گشتم؟"
با تعجب نگاهش کردم و سعی کردم بهش بفهمونم اشتباه گرفته.
دود انقدر غلیظ نیست که یه نفر بخواد تا این حد خطا کنه!
" ب-ببخشید؟ "
" کجا داشتی میرفتی؟ راه خروج از اینوره..."
اینو گفت و قبل از اینکه من دهانم رو باز کنم، دستم رو دنبال خودش کشید.
میخوام دستم رو از دست اون غریبه بیرون بکشم اما اون محکم مچم رو چسبیده.
بعد از چند ثانیه دویدن یکدفعه پسر ایستاد .
من بخاطر شتابی که داشتم محکم با سینه م به اون برخورد کردم.
ازش فاصله گرفتم و گیج و منگ نگاهش کردم...حتی نمیتونم ازش بپرسم چه مرگش شده که داره اینجوری اجزای صورتم رو برانداز میکنه؟
ناگهان چهره ش به بیچارگی تغییر پیدا کرد. با ابروهای تابدار و چشمهای مظلوم گفت:
" دیگه اون کار رو نکن...باشه؟"
" ک_کدوم کار؟"
میدونم که باید بهش میگفتم که من رو اشتباه گرفته،
اما وقتی دیدم توی چشمام زل زده و هیچ شک و تردیدی توی چهره ش نیست نتونستم اون کلمات رو به زبون بیارم.
اون پسر دوباره شروع کرد به دوییدن بعد از اینکه یک نفر محکم بهش برخورد و از اینکه ما ایستاده بودیم سر راه، فحشی نثارمون کرد.
این خیلی خنده داره که وقتی همه دارن به نجات جونشون فکر میکنن، من دارم به این فکر میکنم که کدوم کارم اشتباه بوده که این پسر انقدر عاجزانه ازم خواست تکرارش نکنم.
ما نیم طبقه بالا رفتیم و رسیدیم به دری که تابلوی خروج اضطراری بالای اون نصب شده بود.
" جونگکوک... "
این صدای جیمین بود؟
ما از اون در بیرون رفتیم و از پله های خروجی ساختمون همراه آدمهای دیگه پایین میرفتیم.
من بلاخره موفق شدم مچ دستم رو از دستش آزاد کنم و اون مثل من ایستاد وقتی این اتفاق افتاد.
"من....باید...برگردم...اون...تو."
نفس نفس زنان گفتم و اون پسر عجیب غریب رو با نگاه پرسشگرش روی پله ها جا گذاشتم.
صدای جیمین مدام توی گوشم طنین می انداخت و اهمیتی به این نمیدادم که خلاف جهت بقیه ی مردم دارم حرکت میکنم و اونا سعی دارن جلوم رو بگیرن تا برنگردم اونجا.
بی فایده ست.
نامزد من اون توئه و من تا مطمئن نشم از اونجا خارج شده بیرون نمیرم.
بلاخره رسیدم به واحدی که ازش بیرون اومده بودم.
این خیلی بزرگتر از خونه ی یونگیه و حالا من نمیدونم باید کجا برم.
"جیمین؟"
چندبار صداش زدم و سرفه داره امونم رو میبره.
دود اطرافم غلیظه و نفس کشیدن هر لحظه داره سخت تر میشه.
"جیمین...تو اینجایی؟"
داشتم به سمت راهروی باریکی که ته سالن بود میرفتم اما صدایی من رو سر جام متوقف کرد.
"کمک...من اینجا گیر کردم...کمک"
دنبال صدا گشتم.
"هی...تو کجایی؟"
"کوک....من توی اتاق مطالعه م...رو به روی آشپزخونه"
صدارو دنبال کردم.
"تو چرا اینجایی؟باید بری بیرون...ساختمون داره توی آتیش میسوزه...الان آوار میشه روی سرت!"
به مرد چاقی که بطری آب معدنی دستش بود و قطره های عرق کل صورتش رو پوشونده بود نگاه کردم.
"نه. یه نفر اینجا هست که کمک لازم داره..لطفا کمک-"
اون روی شونه م زد و بطری آب رو دستم داد.
"متاسفم رفیق"
و به دو از اونجا دور شد.
از اون راهرو بیرون اومدم و آشپزخونه رو پیدا کردم و رفتم رو به روش.
خدایا اینجا خیلی داغه. من میتونم خیلی واضح صدای آتیش رو بشنوم.
مطمئن نیستم اما انگار همه از ساختمون خارج شدن.
همه به جز من و جیمین.
پشت چهارچوب در ایستادم. چون هیچ جوره امکان داخل شدن به اون اتاق نبود.
ستون و بخشی از دیوار ریخته بودن و راه رو بسته بودن.
تکه هایی از چوب هم اونجا بود.انگار که کتابخونه ها هم افتاده باشن.
این خیلی شرایط بدیه و من نمیدونم باید چیکار کنم.
"کوک...تویی؟"
صدای جیمین رو از پشت آوار شنیدم.
اون به زحمت حرف میزد و داشت سرش رو برای دیدن من تكون میداد.
"میتونی منو ببینی جیمین؟"
"نه...خدا...نه...من فقط موهات رو میبینم"
سرمو پایین تر آوردم و از لای فضای خالی زیر ستون کج شده بلاخره چشمهامون هم رو ملاقات کردن.
"من اینجا گیر افتادم."
تمام صورتش خیس و سیاه بود.
بطری رو به سمتش گرفتم و اون دستش رو بیرون آورد و چند جرعه از اون نوشید.
من میخوام اون رو بیارم بیرون ولی انگار قدرت بدنم داره تحلیل میره.
"صبر کن...الان نجاتت میدم."
از لا به لای سرفه هام گفتم و بعد با دستم سعی کردم اون آوار رو جا به جا کنم.
اما بی فایده بود.
جیمین با ناراحتی نگاهم کرد. چهره ی اون عجیب شده.
"نمیشه. من قبلاً امتحان کردم."
از همون فضای خالی نگاهش کردم.
انگار صدسال میشه که ندیدمش. احساس میکنم دلم براش تنگ شده.
"داری از حال میری...تو باید از اینجا بری...برو بیرون کوک"
"لعنت بهت...نه..من میارمت بیرون."
دوباره دیوانه وار به اون آوار کوبیدم.
ما باهم از اینجا نجات پیدا میکنیم.
اگر قبلش اکسیژنی برامون بمونه.
"بسه...فایده نداره...برو..."
"امکان نداره من تنهات بذارم جیمین"
یه لحظه حس کردم اون دیگه نفس نمیکشه وقتی هیچی نگفت.
"تو قبلا یه بار این کار رو کردی...پس بازم میتونی...برو."
زمزمه وار گفت اما من واضح شنیدم.
با تعجب نگاهش کردم.
من هیچوقت ترکش نکردم.
اون دیوونه شده.
احساس سر شدن و بیحالی همه ی وجودم رو گرفته.
میخوام جواب جیمین رو بدم اما نمیتونم.
هیچ کلمه ای نه به ذهنم میرسه و نه به زبونم میاد.
قطره های اشک با عرق روی صورتم قاطی شدن.
شاید اون راست بگه و راه نجاتی نباشه.
دیگه صورتشو نمیبینم و فقط دارم صدای سرفه های شدیدش رو میشنوم.
شاید اون هم مثل من نتونسته روی پاهاش بمونه و نشسته باشه.
چند دقیقه گذشته که همینجور بی حال روی زمینم؟
چشمام دو دو میزنه و همه جارو قرمز و نارنجی میبینم.
اینجا خیلی شبیه جهنم میمونه.
بوی سوختن همه ی ریه هامو پر کرده.
وقتی صورتم افتاد کف زمین از لابه لای دودهای خاکستری رنگ ، دو جفت کفش رو دیدم که به سمتم میومدن...
به زحمت سرم رو کمی بالا آوردم.
تنها چیزی که دیدم یه چهره ی تار بود.
یه چهره ی تار اما آشنا،
آشنا به اندازه ی فقط چند دقیقه...
آشنا مثل صورت پسر غریبه ای که ازم خواست اون کار رو دیگه تکرار نکنم.......
**********
من اینجام تا نظراتتون رو بشنوم🥰
خیلی هیجانی شروع شد میدونم😁
اگر دوستش داشتین ووت بدین💖
Advertisement
Versatile: Alternate World
"You nearly killed me in the past timeline and destroyed my life. Now that I have been given the chance to return to the past timeline, I will be changing everything and fight the future that was meant to be a dead end. Once we meet again, it will never be the same!"
8 1484Descendants of a Dead Earth
In the future, Man has traveled the Cosmos. In the future, Man has discovered many other races. In the future...Man has no home. 200 years after the great war that destroyed Earth, humanity struggles to survive; fractured, divided, wanted by no one. Until Maggie, of the Tinker Clan, makes a discovery, setting in motion a chain of events that could change everything.
8 6647Domhain: A Modern Fantasy LitRPG
(Blurb) When Ardan, a teenage elf boy, is thrown into the world- his world, of distrust and tension, he wants only one thing. To live a normal life, get a job, make friends, even start a family. But either dumb luck or fate won't leave him alone. With the power of a game system and magic, he's determined to find out the reason he was picked, and what makes him special. Along the way, hopefully meeting new friends and learning some magic here and there. (Synopsis) Domhain - a world split between five nations and five unique magical gifts; home of elves, dwarves, goblins, trolls, and humans, each of them so different but in reality more alike than anyone would like to acknowledge. Twenty years ago, the humans, weakest of the five, secretly acquired powerful magic and set out for war. The united forces of the other nations stood no chance. Humanity prevailed, proving itself as the new leader of the modern world. Now, Domhain is at peace but tensions are rising again. The humans want more than their territory back. They want it all. And they want revenge. But this time, the elves hide a dark power, and will stop at nothing to wipe the humans off Domhain forever. War is inevitable. Thousands will die. And the power to stop it all falls into the hands of none other than a particularly tall fifteen-year-old elf orphan. Ever since he could remember, Ardan lived a normal, sheltered, life in an elven orphanage. On the day he's finally able to leave for good and start his independent life, something strange occurs. He is given a pill, a gift, that turns his life into a game with levels, quests, dungeons, and a... talking weapon? All of which are capable of transforming his body and the world around him. As if that weren’t enough, Ardan learns the orphanage has hidden natural magic from him, and the whole world is intertwined with it. More importantly, he, as an elf, has a particularly unique and powerful heritage. That heritage, along with the benefits of his new power makes him a target for the greed of many... With nothing but his friends and a incredibly smart sister, he is determined to find out what makes him so special. Who can he trust? New Chapter Schedule: M/W/F - 3x Week (Relaxed Pace) Book One: The First Hybrid Credits: - Joshua Yee - Archie Chee - Jay Grundy (Cover) - And to the rest of my beta readers!
8 199Aurion: The New World
The VRMMO, Aurion, has been released. Created by the company Axion Industries, that created epic and censational VRMMOs such as Starline 66, Eros: Land of Gods, and Rubilax United, this has been said to be their best game yet, featuring a massive open world capable of adapting, evolving, and having a level of permeance. A massive lore filled story that will make the world litterally feel alive. New state of their art neural connection that will let one feel as if one is really a part of the world. Adaptive NPCs and questing, a new overhauled crafting system, and plenty of room to grow. A great and promising experience for new players to feel free and capable of doing anything, while still allowing the stronger more powerful guilds to feel a sense of accomplishment for their hard work and achievments. A promised way to escape the dreary tumroil and boring idiocy of everyday life by letting you go to a new world full of wonder and adventure. With millions registered in the first day coming online to play this hit new game, supported by an AI Assist System, little did anyone suspect about what would happen...and how this world would become their new home. This will be the story of a boy, the friends he makes along the way, as he and everyone else make their way in this new world...in Aurion: The New World. (Cover came from pintrest, posted by Joe)
8 85The Red Sun
Upon the assassination of the chief of goblins, the supernatural world falls into chaos as the secret they've been keeping for ages has now been unraveled. Uprisings, hunters and duels menace the whole race and threaten the existence of the supernatural world. It is now up to a group of warrior friends to face the anarchism.
8 176MY 7 MAFIA DADDIES (Ot7)
Choi Y/N is a 19 year old girl studying in a university, she works at a cafe to pay for her collage fees. Her parents are abusive and always beats her.--What will happen when 7 dangerous mafia Kings will fall in love with her?--is she going to accept them? ^^^^^^This is just a fanfiction, so please don't take it Too seriously. THE PHOTOS & GIPHY IN THIS STORY DOESN'T BELONG TO ME, CREDIT TO THE RIGHTFUL OWNER. ~~THIS STORY CONTAINS SMUT SO IF U ARE UNCOMFORTABLE WITH IT, I WOULD SUGGEST U TO NOT READ IT. ~~
8 67