《LET ME FOLLOW》♤ 42 ♤
Advertisement
Vote 🌟
□■□■□■□■□
هری دست ادوارد و گرفت همراهش روی صندلی نشست
:چرا مراقب نیستی? میشه لطفا اون عصا رو ... محض رضای خدا ادوارد فقط بگیرش زیر بغلت
ادوارد به هری نگاه کرد و اخماشو تو هم برد
:باز چی تو سرت میگذره هری?
هری آهی کشید و از جاش بلند شد
:چی میخوری?
:هیچی , دستشو به میز گرفت
خواست بلند بشه که هری سریع سمت ادوارد برگشت و کمرشو گرفت
:خوشت میاد نه ? از روزی که منو مرخص کردن , منو ول نمیکنی , کارو زندگی نداری?
هری خندید و بازوی ادوارد و گرفت
:درواقع خودت خودتو مرخص کردی و اینکه خوشم نمیاد تو این حال و روز باشی اما , کمک کردن بهت ...
با انگشت کنار سر ادوارد زد و خندید
:من دوست دارم ادوارد اینو تو کله ات فرو کن
:باشه باشه , بریم تو اتاق سر پا منو نگه ندار
اتاق پایین کنار راهرو ر برای ادوارد اماده کرده بودن , با وضعیتی که اون داشت بهتر بود که از پله ها استفاده نکنه
وقتی وارد اتاق شدن ادوارد روی تخت نشست و هری پرده رو کنار کشید , بیرون و نگاه کرد و با دیدن زین و جیک و لویی لبخند زد
:خیلی خب برگشتن , اما بهت گفته باشم من امشب همینجام چه لویی اینجا بخوابه چه نخوابه
:تو یک هفته اس داری پیش من و لویی میخوابی , مطمئنی نگران منی یا میترسی شبا تنها بخوابی?
هری روی تخت کنار ادوارد نشست و سرشو رو پای ادوارد گذاشت
:یکی بود یکی نبود , یه پسر کوچولویی بود که بخاطر داستان یه پیرزن جادوگر با ترس و وحشتی که نزدیک بود خودشو خیس کنه جلوی اتاق برادرش ایستاد و
ادوارد دستشو جلوی دهن هری گذاشت
:توی آشغال ... من اون موقع پنج سالم بود
هری دستشو رو دست ادوارد گذاشت و خندید
:منم پنج سالم بود اد و چند دقیقه
چشمکی زد و خواست حرفی بزنه که با باز شدن در سرشو سمت در چرخوند
:هیییییی
:اوووو , اینارو
جیک نگاهی به زین کرد و زین انگشتشو پایین اورد
Advertisement
لویی سریع سمت تخت دوید و محکم ادوارد و بغل کرد
:حالت چطوره ? یه عالمه خوراکی خریدیم و البته من یه چیز باحال پیدا کردم
ه :از تو سوپرمارکت ?
لویی لباشو بهم فشار داد سرشو کج کرد
:نچ
جیک دست زین و گرفت
:ما میریم میز و بچینیم
ادوارد سرشو تکون داد و بعد اینکه اونها رفتن به لدیی که مشتاقانه منتظر بود نگاه کرد
:دستتو بیار جلو ادی
ادوارد جفت دستاشو جلو برد
:کدوم ?
لویی دست چپ ادوارد و گرفت و دستبندی که شبیه یه میله ی شیشه ای بود و دور مچش بست
:یسسس , اندازه اس
ادوارد دستشو چرخوند و بهش نگاهی انداخت
:خیلی عالیه , ممنونم لاو
خواست خم بشه که لویی نذاشتش و صورتشو سمت ادوارد برد
ادوارد لباشو بوسید و دوباره دستبند و نگاه کرد
:من ?
ادوارد و لویی به هری نگاه کردن
:خب ... خب من فقط برای ادوارد خریدم
هری چشماشو چرخوند و بدون تکون دادن سرش از روی پای ادوارد به صورتش اشاره کرد
:ما دوقلوییم , تو نمیتونی چیزی برای ادوارد بخری و به من ندی ازش
ادوارد خندید و دستشو رو شونه ی هری گذاشت
:میشه مثل بچه ها رفتار نکنی هری?
لویی از روی تخت بلند شد و دوید کنار دیوار
:این و ولش کنین یه چیز باحال دیگه نشونتون بدم
برقارو خاموش کرد و دوباره دوید کنار ادوارد و دستشو تو دست گرفت , دستبند و فشار داد و با دیدن نور های رنگی که مثل مایع داخل دستبند در حال حرکت بودن هیجان زده به صورت ادوارد که داشت به اون رنگ ها نگاه میکرد خیره شد
:واو ... فکرشم نمیکردم , انگار همه یه چیزی برای پنهان کردن دارن , فقط شرایطش مهیا نیست تا آشکار بشه
و لبخند هری کم کم محوشد نگاهش سمت لویی رفت که انگار همه چیز و جز ادوارد و فراموش کرده بود و براش اهمیتی نداشت
:قشنگه مگه نه?
ادوارد دستشو دور لویی گرفت و سرشو تکون داد
:باید یه دونه برات بخرم , انگار تو بیشتر براش ذوق کردی
:برام بخر ولی بخاطر اینکه بهت میاد ذوق کردم , راستش صبح داشتم به اینکه انگشتر داشته باشیم فکر میکردم , اما بنظرم خجالت آور بود نه?
Advertisement
ادوارد سر لویی رو پایین تر برد و روی سینه اش اونو بغل کرد
:خجالت اور نیست بیب
لویی سر هری رو کنار پهلوش حس کرد و دستشو رو صورتش کشید شاید تا اون موقع کاملا فراموش کرده بود اون دو نفر تنها نیستن
:هری بنظر خیلی ناراحته , بنظرت باید براش چیزی بخریم ?
ادوارد خندید و دستی روی بازوی هری کشید
:بهتره قبلش چراع و روشن کنیم و بریم شام بخوریم , بعدش در مورد خرید حرف میزنیم
هری چیزی نگفت و سرشو بلند کرد و بعد اینکه لویی چراغ و روشن کرد همراه هری به ادوارد کمک کردن تا از جاش بلند شه
شام طولانی تر از همیشه تموم شد وقتی هر کدوم از اونها یه داستان از دید خودشون در مورد اتفاق هایی که افتاده بود گفتن
تا اینکه بازم هری و لویی با اصرار هاشون ادواردو داخل اتاق برگردوندن
زین ظرف هارو خشک کرد و دست جیک داد و به اتاق خیره موند
:یه چیزی عجیب نیست ?
جیک به جایی که زن نگاه میکرد نگاهی انداخت و بعد به زین خیره شد
:منظورت چیه?
:تو خیلی خنگی جیک , اصلا متوجه نشدی?
جیک که حالا فکر میکرد چیز مهمی رو از دست داده زیاد به کلمه ی "خنگ" توجه نکرد و دستمالشو کنار گذاشت بلند شد و کنار زین به کابینت تکیه داد
:میشه بگی چی شده ?
:اونا رو میگم , من خیلی باهوشم سریع متوجه میشم , از اولشم میدونستم چه خبره ...
جیک عصبی دستشو تو موهاش برد
:میشه بجای تعریف و تمجید از هوش سرشارت بگی چی شده ?
:هری برای بدست اوردن دل ادوارد داره خودشو جر میده
جیک که با اول حرف های زین قلبش از حرکت وایساد و با آخرش فقط حس کرد مثل یه احمق به زین اعتماد کرده با نگاهی سرد و بی روح به زین نگاه کرد
:دفعه ی بعد وقتی خواستی رازی رو برملا کنی که فقط به عقل با درایت خودت خطور کرد مطمئن شو یه پولیم دستی بگیری , حیفه این همه تلاش نیست ?
بعد سرشو تکون داد و لیوان هارو برداشت و روی زمین شروع کرد به خشک کردنشون
زین چندبار پلک زد و کنار جیک روی پاهاش خم شد
:میدونستی?
:اخه این دونستن میخواد ? نمیذاره اقای استایلز رو زمین راه بره هی دورشون میچرخه خب معلومه
:کمک ... میخوای ?
جیک نگاهی بهش کرد و سرشو تکون داد
:میترسم فسفرای مغزتو تو جهت کم ارزشی بسوزونی عزیزم برو بخواب
زین خندید و از اشپزخونه بیرون رفت
:تازه میدونم دوس داری منو عزیزم صدا کنی , مغز نیست که ذهن خوان شرلوک هلمزه
و قبل اینکه چیزی از طرف جیک سمتش پرت بشه از پله ها بالا رفت
................
حس کرد مدت زیادیه که خوابیده پلکاشو اروم باز کرد و با دیدن لویی که اون ور تر روی تخت دراز کشیده از جاش بلند شد , چرهید و پشتشو نگاه کرد اما ادوارد و ندید
توی اون تاریکی به داخل اتاق نگاه کرد , بنظر میرسید ادوارد از اتاق بیرون رفته , روی تخت نشست و پلکاشو مالید خواست از روی تخت بلند شه که صدای لویی باعث شد بهش نگاه کنه
:اد کو ?
چشماشو باز نکرد معلوم بود زیاد خوابش میاد اما انگار تکون های هری روی تخت بیدارش کرده بود
هری لبخندی زد و اروم موهاشو نوازش کرد
:فکر کنم بیدار شده تو بخواب
لویی چشماشو باز کرد و بعد کمی خیره موندن به هری روی تخت نشست و سرشو پایین انداخت
:هری?
:هوم ?
:هنوزم فکر میکنی اگه بهش چیزی بگیم میره ?
:نمیدونم لویی , واقعا نمیدونم من تورو توی دردسر انداختم
:باید بهش بگیم هری من ...من میترسم اگه دیر بشه منو نبخشه هری ...من ... من نمیتونم بدون ادوارد زندگی کنم
هری لویی رو بغل کرد و دستشو روی پشتش کشید
:هیششش , آروم باش لویی ... همه چی درست میشه یعنی , امیدوارم
و در اتاق باز شد و هری با دیدن ادوارد که بهشون خیره شده و دستش روی دستگیره مونده
:اد ....
..................
Advertisement
The Unnoticed Dungeon
A newly formed dungeon core awakes with no memory of who or what he was. In fact, he just found out that he died. He has no idea or when or how he came to pass, and now finds himself being forced to start all over as a dungeon core. Worse yet, he isn't even your average run of the mill dungeon. No, the Overseers, whoever they are, have designated him to be an experimental core. This means he doesn't have to play by all the rules, the bad news is that if the core oversteps his boundaries as a dungeon core too far he's more than dead; he's erased. Now he has to struggle to figure out what kind of dungeon he wants to be, all the while very aware that he can't play it safe. The overseers don't want safe, they want lines redrawn and limits reset. The question is, can he do it and survive? He asks, because he overstepped before he even made it to his new world.
8 311With You, in a Dreamlike World
When the time came for him to grow up, Elias didn't feel like becoming an adult. But the world around him changed too quickly.
8 177A Meta-Human In Another World
Lilly Meadow, a genetically engineered Meta-Human from a dystopian future version of Earth along with two others and their android caretakers are transported to another world during a failed test in wormhole experiment. Lilly now has to adapt to a strange new world that is nothing like her own. Coming from a society where the concept of family and crimes among many other common concepts don't exist and all are conditioned and brainwashed to follow the commands from the government how will Lilly cope with the culture shock? Will Lilly be able to fight the brainwashing and conditioning? And how will the super genius change the world? I also update this on Scribble Hub. This is a rough draft, I will eventually rewrite this story once this is finished and am a better writer.
8 74Dragon Ascension
Petty Officer First Class Justin Snow was on a mission to escort a high ranking civilian back to his home in Afghanistan. It was a simple mission, there wasn't even supposed to be any combat, but this mission would take away his life and give birth to a new one. God was deeply satisfied with the actions Justin took throughout his life, especially with the final bit of jumping on a grenade to save his squad. The phrase ""God loves the Troops!"" really wasn't exaggerated, actually it was an understatement! Having supreme power comes loneliness, and when one is lonely they look for a companion, God has chosen to watch over Justin in the new life he gave him in a new world filled with magic and adventure! Want to be like God? Then just watch as Justin explores his new world and ascends into Godhood as a dragon! In this world he will experience love, joy, anger, hatred and much much more!(This story has been dropped, you are welcome to read the first few chapters I have up, but there will not be any continuation.)
8 268Breaking Hermione
[HIGHEST RANK: TOMIONE #1 EVIL #1]WARNING: Tom is actually cruel in this book. As he's supposed to be. And just as heartless as anyone who cannot feel.Tom Riddle is sexy, evil and mysterious. The bad boy of Hogwarts. Everything he wants is his - the hottest Slytherin girl, the looks, power and academic talent, not to mention the praise of almost everyone he meets. Well, that is, until a new student arrives. Little does he know, her name is Hermione Granger, and she was sent into the past by Dumbledore to defeat him.**UNDER MAJOR EDITING****authors note: hi i love u thx for givin my little horror a chance ❤️😭**
8 74Together 4 Ever
A Year Later - Valentines Day ❤️ Kensi - As Hole Team Was At Work I Was Thinking What Deeks Had Got Me For Valentines DayAs We Were Staring At Each other There Was A Envelope With My Name Written "Kensi" On It I Opened It It Said That Deeks Would Pick Me Up At 8:00PM I Smiled At HimDeeks - As I Was Smiling At Kensi I Knew That She Would Love Her Surprise Tonight It Was Going To Be Something Very Special Tat She Would Never ForgetKensi - Deeks And I Were Chasing A Bad Guy At Work But All Of A Sudden He Fired His Weapon But Next Thing I Know I Was on The Ground Deeks Came Out of Know Were And Jumped Out And Saved Me From Getting Shot I Thanked Him Deeks - As I Saved Kensi See Thanked Me I Was Like Your Welcome I Wouldn't Want You Dead On Valentines Day Would I With A Small Smile On Both Of Faces Kensi - as I Was Nearly Ready For Valentines Day I Heard A Knock On The Door It Was Deeks In A Lovely Suit With A Big Bunch Of Red Roses In His Hand He Gave Me The Roses.....
8 133