《LET ME FOLLOW》♤ 34 ♤

Advertisement

+

جا به جا شد و به پهلوی چپش دراز کشید , حس میکرد یه چیزی عجیبه یه چیزی که مثل قبل نیست

صدای نفس هایی که با درد همراه بود ,چین دادن به پیشونیش و بعد باز کردن پلکاش ... که برای مدت طولانی جرات نکردن بسته بشن

:Hi pretty

هنوز داشت به اون چشمای سبز نگاه میکرد , به هیچی اعتماد نداشت , میدونست این هری نیست اما ...چطور ممکن بود یه رویا انقدر واقعی باشه

دستشو بالا برد و رو گونه ی ادوارد گذاشت

و ادوارد دستشو رو دست لویی

:من اینجام , میشه یه چیزی بگی داری نگرانم میکنی لویی

:اد !

:هووووف , داشتم به راند دوم فکر میکردم ,منو ترسوندی

:تو کی اومدی ? من خوابم ?

:بلطف برادرم خواب بودی الان کاملا بیداری

با باز شدن در و پدیدار شدن جیک که یه لیوان شیر و یه اسلایس کیک رو کنار اون دو نفر گذاشت

لویی مطمئن شد که بیداره سریع سرشو از رو پاهای ادوارد برداشت که باعث شد کمی احساس درد تو پیشونیش حس کنه و دستشو بهش بچسبونه

اد:هی ..خوبی?

ل :آره

جیک سرشو تکون داد و پایینتر از تخت روی مبل نشست

:لویی بهتره زیاد کشش ندی فقط یه ارامبخش بود

ادوارد ابروی راستشو بالا برد و با چشمایی که ریز کرد به جیک نگاه کرد

:داری ازش طرفداری میکنی?

:نه قربان دارم از یه دعوای دیگه جلوگیری میکنم , زین هنوز داره خون دماغشو بند میاره

لویی با تعجب به ادوارد نگاه کرد

:چی شده ?

اد : هیچی تو مطمئنی خوبی?

:منظورت از راند دوم دعوا با هری بود ? بخاطر من ?

جیک از جاش بلند شد و قبل اینکه ادوارد چیزی بگه حرف زد

:اره پس پسر خوبی باش و بگو که حالت خوبه ایشون خسته ان ده روزه تو اون ساختمون عین چریک ها کشیک دادن بذار استراحت کنن

دستشو به در گرفت و خواست بیرون بره که با دیدن لویی خشکش زد

لویی محکم ادوارد و بغل کرد

:اولین باره یکی بخاطر من کاری میکنه , این ..این اولینباره

ادوارد دستشو تو موهای لویی کشید و به تاج تخت تکیه داد

:آروم باش عزیزم

جیک چندبار پلک زد و آهی کشید , وقتی از اتاق بیرون رفت حتی بفکرش رسید که درو قفل کنه تا این لویی با این اداهاش دوباره هری و ادوارد و بجون هم ننداخته

از پله ها پایین رفت و با دیدن زین که داشت دستمال های خونی رو داخل سطل میریخت خنده اش گرفته بود

زین متوجه جیک شد و بالا رو نگاه کرد , کمی مایع تو دستش ریخت و شروع کرد به شستنشون

:به چی میخندی?

جیک که داخل سالن شده بود به کانتر تکیه داد و به سنگ روش خیره شد و لبخندی زد

:به خودمون

زین دستاشو پاک کرد و اونطرف کانتر رو صندلی نشست و رو به روی جیک بهش نگاه کرد

Advertisement

:ادوارد تا اومد تو و فهمید چی شده هری و زد , من خون دماغ هری رو بند اوردم که ممکن بود از هوش بره , تو رفتی پیشش که رو زندگیت ریسک کردی ...کجاش خنده داره ?

:اینکه ما بخاطر لویی با هم متحد میشیم و بخاطرش با هم دعوا میکنیم

زین کمی فکر کرد و با دهن باز تند تند سرشو تکون داد

:لعنتی , رو انگشت مارو چرخونده

:اون یه بچه اس درسته نزدیک ۱۹ سالشه ولی الان داشت بخاطر اینکه ادوارد هری رو بخاطرش زده گریه میکرد

:به ادوارد گفتم نزنش , ببین لوییم ناراحت شده

:نه بابا طرف ذوق مرگ شد

زین کمی پلک زد و از جاش بلند شد

:بهتره برم بخوابم حس میکنم هیچی نمیفهمم

:صبر کن منم بیام اینجا سه تا اتاق بیشتر نداره

زین از پله ها بالا رفت و به جیک که دنبالش بود نگاه کرد

:خب برو با ادوارد بخواب

:اولا که بفهم چی میگی بعدشم ایشون پیش لویی میخوابن , کسی که باید بره تویی , اونم پیش هری

:باشه باشه , فقط خرو پف نکن خودتم ننداز رو من

:میشه چرت و پرت نگی , اینا کاراییه که خودت میکنی

از جلوی اتاق ادوارد و لویی رد شدن که ادوارد از اتاق بیرون اومد

:چه خبر شده ?

:هیچی , هیچی داریم میریم بخوابیم مگه نه جیکی ?

جیک که فهمیده بود زین ترسیده بهترین فرصت و برای اذیت کردنش دید

:البته اگه بخواین من میتونم پیش لویی باشم شما پیش زین

زین بازوی جیک و گرفت

:لویی به ادوارد احتیاج داره ندیدی وقتی نبود چیکارمیکرد , جیکککک

جیک پوزخندی زد و همراه زین سمت اتاق کشیده شد و ادوارد هم از پله ها پایین رفت تا به اتاق هری بره

بعد اینکه در زد وارد اتاق شد

:اد ?

ادوارد سری به بالا انداخت

:دماغت چطوره ?

:کاسه ی چشمام و استخون زیرشون بیشتر درد داره

:خوبه به آناتومی هم وارد شدی , حالت عالیه , حالا بهتره درمورد مورگن حرف بزنی

:تاحالا کسی زدتت که بفهمی چقدر درد داره ?

: من تمام کارایی که باید و انجام دادم , فردا برو به پاتلو و یه جلسه تشکیل بده و همه چیزو رو کن

:قبلا اعلام کردم که فردا جلسه داریم , سرگی دیمیتروف هم پیام فرستاده که میخواد منو ببینه

:خواست منو ببینه بهش ایمیل تورو دادم , بهتره فردا از اینجا بریم

:باشه , پس شببخیر

دوباره رو تختش دراز کشید و با آخی که از فشار به دماغش ادوارد و از بیرون رفتن متوقف کرد

:آخرینبار که کتک خوردم استخون فکم ترک برداشت

:تو ! از کی?

:استاد بوکسم , ولی اندازه ی کاری که تو با من و مادر کردی درد نداشت

خواست از در بره بیرون که صدای هری بازم متوقفش کرد

:من نمیدونستم میخوان چیکار کنن

:چی? تو از کجا باید میدونستی , فقط اون موقع دلم میخواست اونجا باشی, میدونم مجبور شدی با پدر بری ولی ... خودخواهانه دوست داشتم اونجا میبودی هر وقت لازمت داشتم میرفتی

Advertisement

و دیگه هیچ صدایی نتونست ادوارد و از رفتن متوقف کنه و هری جراتشو نداشت که حرفی بزنه , چی میتونست بگه !

اینکه من میدونستم ! اینکه مجبور نبودم برم ! ... نه هری جراتشو نداشت

................

همه چیز داشت درست پیش میرفت , از خواب طولانی کنار لویی تا رفتنشون به خونه ی قدیمی , جایی که لویی واقعا اونو خونه میدونست

جیک مثل همیشه مشغول اماده کردن میزی شد که مجبور بودن اسمشو صبحانه بذارن چون بعد ترک تایگا و اومدن به خونه چند ساعت از وقت صبحانه گذشته بود

:جیک ?

:بله قربان ?

:چیزی خوردی?

:بله

ادوارد سبد نون و از جیک گرفت و برگه ای بهش داد

:پس لطفا برو پیش جیوانی و این کاغذ و بهش بده , حالا که هری و زین رفتن میخوام با... عام لویی , تنها باشم

:ا..البته , چشم باشه

جیک سریع برگه رو گرفت و لبشو سفت با دندونش داخل برد تا نزنه زیر خنده چون مطمئن بود بعدش بیشتر از هری کتک میخوره

ادوارد نون هارو روی میز گذاشت و به پله ها نگاه کرد , منتظر بود تا لویی بیاد پایین چون مطمئن بود همراه خودش از خواب بیدار شده بود

وقتی بلاخره لویی پایین اومد لبخند رو لبهای ادوارد نشست دور میز چرخید و صندلی روبرای لویی عقب کشید

:ممنونم اد

ادوارد چیزی نگفت و خودشم روی صندلیش نشست

کمی بعد اینکه صبحانه داشت تموم میشد به لویی نگاه کرد

:زندگی من چیزی شبیه راه رفتن رو لبه ی تیغه , گاهی یه سکه میچرخه و خیلی مسخره با شیر یا خط اومدنش مشخص میکنه میمیرم یا نه , گاهی میتونم انتخاب کنم

لویی چاییشو روی میز گذاشت و با استرس به حرف های ادوارد گوش داد

:تو الان میدونی زندگی با من چطوریه و همینطور من میدونم , زندگی با تو چطوریه ... چیزی که میخوام بگم دوتا جواب بیشتر نداره هر چی که بگی یه خونه و حساب بانکی بهمراه دوستی با افرادی که از اول دیدی رو بهت قول میدم

:اد ! ... داری ...داری منو میفرستی برم ?

:من , ازت میخوام ..که ... با من باشی

لویی نفس حبس شده اشو بیرون داد و به ادوارد نگاه کرد

:یعنی , ... اووم از من خوشت میاد ?

:البته و امیدوارم قبولم کنی

:من , هیچ وقت تجربه اشو نداشتم , ممکنه ناامیدت کنم

:اره یا نه?

:خب, اره

:پس وسایلتو جمع کن ببر تو اتاق من شب با هم بریم بیرون ?

لویی خندید و دستشو دراز کرد تا دست ادوارد و بگیره

:هیچ وقت فکر نمیکردم رابطه ام اینجوری شروع بشه

:چطوری شد مگه ?

:خب ... هر کی به صورتت نگاه کنه انگار بزور داری این حرفارو میزنی ...ولش کن ,باشه شب میبینمت و اینکه من باید چی بپوشم !?

:خب مثل همیشه باش , نیازی نیست سلیقه اتو تغییر کنه

:باشه

ادوارد از جاش بلند شد و رو به روی لویی ایستاد صندلیشو چرخوند و اروم لباشو روی لباش گذاشت , چند لحظه متوقف شد و بعد اونهارو بوسید و سرشو عقب برد

:میرم به هری کمک کنم شب میام دنبالت , مراقب خودت باش و هر چیزی که خواستی بهم زنگ بزن , جیک یک ساعت دیگه برمیگرده

لویی لبخند زد و به ادوارد که از کنارش رد شد تا داخل اتاقش لباساشو عوض کنه نگاه کرد

همه چیز حالا عجیب بود , همیشه شروع یه رابطه باید شبیه یه بهار شکوفه میکرد ? اما ادوارد مثل یه فصل بی پایان بود نمیدونستی چی تغییر کرده اما ... بی دلیل خوشحال بودی , از اینکه داریش و میدونی چقدر میشه روی این بودن حساب کرد

.................

زین چندتا برگه اورد و تو شلوغی جمعیتی که بعد جلسه داشتن گروه گروه با هم صحبت میکردن اونهارو دست هری داد

:مورگن و گرفتن , وکیلش هم نتونسته بیارتش بیرون

هری لبخندی زد و برگه هارو بعد مطالعه با برگه ی بعدی عوض میکرد

:فیلم ها چی شدن ?

:یه نسخه اشو برای سرگی دیمتروف اوردم , داره نگاه میکنه , بقیه هم دست وکیلمونه

:و بلا ?

:ادوارد جیک و فرستاده نمیدونم چیکار کردن

هری سرشو تکون داد و برگه هارو به زین پس داد , چیزی که از روی صورتش پاک نمیشد لبخندی بود که فقط بوی پیروزی و غرور میداد , کی فکرشو میکرد کسی که میز شطرنج و چیده حالا باید از دور تماشا کنه

وقتی جمعیت کمتر شد هری از سالن بیرون اومد و سمتش اتاقش رفت

جاییکه ادوارد روی میزش نشسته بود و داشت با جعبه ی شکلات روش ور میرفت

:نمیدونستم شکلات دوست داری

ادوارد جعبه رو سرجاش گذاشت , از روی میز بلند شد و به هری نگاه کرد

:پایین اوضاع چطور بود ?

:عالی , حتی دوتا از کله گنده های منهتن اومدن و پیمان دوستی اوردن

ادوارد با لبخند دستاشو بالا برد و بهم کوبید

:کینگ هری , لطفا برای خودت یه مهر بساز

:بهش فکر میکنم , اما چرا اومدی اینجا ?

:به دو دلیل

انگشت اشاره اشو بالا اورد

:یک , کمک بهت دو ... باید یه چیزی بهت میگفتم

:خب?

:لویی و من ...

:لویی! تو اسمشو میگی!

:بنظرم اگه یهبار دیگه حرفمو قطع کنی باید اینبار بجای زین و دستمال کاغذی جراح خبرکنی

هری دستاشو بالا اورد

:اوکی اوکی

:من با لویی ...خب , چی بهش میگن وارد رابطه شدم یعنی , الان با همیم

هری چند بار پلک زد و کمی فکر کرد

:boyfruend ? ...you ...louis !

ادوارد گونه اشو خاروند و سمت هری رفت دستشو رو شونه اش گذاشت و سرشو به نشونه ی جواب مثبت تکون داد و از اتاق بیرون رفت و شاید هری هم اخرین نفری نبود که داشت توی این روز شوکه و جا خورده با خودش تنها میموند !

.................

😁

    people are reading<LET ME FOLLOW>
      Close message
      Advertisement
      You may like
      You can access <East Tale> through any of the following apps you have installed
      5800Coins for Signup,580 Coins daily.
      Update the hottest novels in time! Subscribe to push to read! Accurate recommendation from massive library!
      2 Then Click【Add To Home Screen】
      1Click