《LET ME FOLLOW》♤ 32 ♤
Advertisement
-
هری دم در ایستاد و بهش تکیه داد
زین با چهره ای پر ناتوانی اومد و دستشو رو شونه ی هری گذاشت
:همه چی درست میشه , لویی الان وسایلشو جمع میکنه و میاد پایین
هری دستی رو صورتش کشید و تکیه اشو برداشت
:نشنیدی چی گفت ? ندیدی? من چی دارم بهش بگم ?
:شنیدم , گفتی میبریش پیش ادوارد اونم دوید بالا تا وسایلشو جمع کنه , ...
:بعدش چی? اگه ادواردی در کار نباشه چی? خودت میدونی اون با جونش معامله کرد ریسک کرد
:آروم تر اگه بشنوه نمیاد ... تو به ادوارد قول دادی لویی رو از اینجا ببری
:ادوارد بهم گفت اگه لویی گیر افتاد نجاتش بده نگفت بیام اینجا
زین اخمی کرد و بعد چک کردن به راهپله اخماش تو هم رفت و به هری نگاه کرد
:یعنی چی? از کجا فهمیدی اونا اینجان ?
:بنجامین
زین دستشو تو موهاش کشید و ازهری فاصله گرفت
:هری هری تو چیکار میکنی? اگه تعقیبمون کرده باشن حتی اگه ادوارد تو اون ساختمون لعنتی مرده باشه زنده میشه و دخلتو میاره
:نتونستم , نتونستم ولش کنم اگه ... اگه ادوارد طوری شده... یعنی , نمیخوام ازم ناامید بشه و لویی رو بسپارم دست تقدیر که آیا میتونه زنده از اینجا بره یا نه
زین خواست چیزی بگه که لویی با خوشحالی همراه تمام وسایلی که داشت پایین دوید
: بریم ?
زین نگاهی به پشت سر لویی کرد
:جیک کجاست ?
:الان میاد
زین دیگه منتظر نموند و رفت بالا تا ببینه چی باعث شده جیک انقدر دیر کنه
لویی با وسایلش از کنار هری رد شد
: کاش خودش میومد میدونی یکم ناامیدم کرد
:گفتم که نمیشد بیاد , گفتی زنگ بزنی بهش و بهت گفتم نمیتونه از تلفن استفاده کنه
لویی برگشت سمت هری و لبخند زد
:میدونم , زودباش باید در ماشین و باز کنی
هری آهی کشید و همراه لویی سمت ماشبنش رفت , بعد گذاشتن ساک وسایلش تو ماشین سمت کلبه ی بارنی رفت , کسی که بعد جنجال نیم ساعت قبل ترجیح داد تو کلبه اش بمونه
:هی بارنی ?
بارنی سمت لویی چرخید که د کلبه اشو باز کرده بود
:من دارم میرم , عام بابت همه چی ممنونم , حتما با ادوارد میایم و بهت سر میزنیم
بارنی با شنیدن اسم ادوارد لبخندی زد و سرشو تکون داد
: خب ...خدانگه دار
بارنی براش دستی تکون داد و لویی بعد چند لحظه نگاه کردن به اون مرد درو بست و دوید سمت ماشین هری که حالا جیک و زین عقب نشسته بودن ولویی مجبور شد جلو بشینه
ج:کجا میریم ?
ز: میریم خونه
جیک خواست چیزی بگه که زین سریع منظورشو کامل کرد
: پاتلو نه
و بقیه راهو کسی چیزی نگفت , هرچند وقت یکبار هری به لویی نگاه میکرد که لبخندش توی اون تاریکی میدرخشید ... نمیدونست چرا اما وقتی لویی شروع کرد به گریه و جیغ و داد وقتی فهمید ادوارد اونجا نیست مدام داد و فریاد میکرد
چاره ای نداشت جز دروغ گفتن , دروغی که دعا میکرد تا واقعیت بشه ... و فقط با همون دروغ الان یه لبخند میدید که معلوم نبود تا چند ساعت دیگه که آفتاب طلوع میکنه حقیقت اونو نابود میکگه یا نه ...
تمام شب رو رانندگی کرد نه اون نه لویی نخوابیدن , بدون وقفه رانندگی کرد و حالا نزدیک خونه بودن , به زین نگاه کرد که با گردن کج سرش به کنار شیشه ی ماشین چسبیده و جیک هم یه طرف دیگه افتاده .... البته که جیک تا نزدیکای صبح نخوابید اما , فقط میخواست از افکارش خلاص بشه و خوششانسی براش یه خواب آورد
هری کمی پلکاشو مالید و بعد پیچیدن داخل پارکینگ پشتی وارد ساختمون شد
لویی که نیم ساعتی میشد با رسیدن به شهر چشماشو بسته بود سریع با وایسادن ماشین پلکاشو باز کرد
:رسیدیم ?
هری سرشو تکون داد و بدون گفتن حرفی در ماشین و باز کرد
Advertisement
لویی هم سریع از ماشین پیاده شدو سمت خونه رفت , درسته که هری گفته بود ادوارد بخاطر امنیتش اینجا نمیاد ولی دلیل نمیشد لویی دلش برای این خونه و خاطراتش تنگ نشه و حتی نخواد سریع دوش بگیره و برای دیدن ادوارد اماده بشه
:زین ? جیک ?
جیک از خواب بیدار شد اما زین ... اون واقعا چند وقت بود درست حسابی نخوابیده بود پس با یه صدای خسته و ناامید هری نمیشد اونو بیدار کرد
جیک نفسشو با کلافگی بیرون داد و کمی زین و تکون داد
:زین ? .... زین ?
چشماشو چرخوند و در ماشین و وا کرد , با هر بدبختی که بود زین و بیرون آورد و سمت خونه راه افتاد
:فقط دعا کن نفهمم الکی خودتو زدی بخواب ...
......................
وقتی لویی از حموم بیرون اومد , جیک لباساشو عوض کرده بود و داشت به مدارک نگاه میکرد
:چیزی شده?
:پس چرا برامون پاسپورت گرفت ?
:هری گفت لحظه ی آخر نقشه عوض شده و نمیتونسته بهت زنگ بزنه ...
:گفت کِی میبردت پیش ایشون ?
:هر وقت آماده بشم میریم ... راستش میترسم
:از چی?
:نکنه یکی بیفته دنبالمون و ...بلایی سر اِد بیاد
جیک پاسپورت و کنار بقیه مدارک گذاشت و ساک و زیر تخت فرستاد
:پس مراقب باشین و .... لطفا بهم خبر بده اگه چیزی شد
لویی سرشو تکون داد و تند تند موهاشو خشک کرد
:حتما بهت میگم
جیک از جاش بلند شد و اتاق و ترک کرد , وقتی به جلوی اتاق ادوارد و هری رسید لباشو بهم فشار داد , نمیدونست چرا اما باور نداشت حرفای هری حقیقت داره ... باور نداشت ادوارد یه جایی قایم شده حتی تغییر نقشه , اینا عادت های ادوارد نبود
در اتاق و باز کرد و قبل اینکه بخواد سمت اتاق مخفی بره زین و دید که روی تخت هنوز خوابه , برگشت و کنار زین رو تخت نشست
:نظر تو چیه? ... به چیزی نیاز دارم که بهم اطمینان بده , یه حرف یه قول یه نشونه , اگه اتفاقی برای ایشون بیفته من چطور خودمو ببخشم ?
اما زین عمیقا خواب بود پس جیک هیچ جوابی ازش نمیتونست بگیره
پس دیگه جلوی سنگینی پلکاشو نگرفت و اونارو بست
هری از اتاق مخفی بیرون اومد و خواست زین و بیدار کنه که بادیدن جیک کنارش وارد اتاق نشد
درسته این خونه الان دیگه مراقبت نمیشد چون یک هفته بود که هیچ استایلزی اینجا نیومده اما هری نمیتونست ریسک کنه و برای مدت زیادی اینجا بمونه
از داخل کشو یه کاغذ و یه خودکار بیرون آورد و روی کاغذ برای اون دوتا یادداشت گذاشت
وقتی کارش تموم شد از اتاق بیرون اومد و منتظر لویی موند
نگاهی به ساعتش کرد و وقتی دید دیگه نمیتونه صبر کنه سمت اتاق لویی رفت
:لویی?
لویی بعد چند لحظه درو باز کرد
:میتونیم بریم
:وسایلت کجاست ?
:آ... مگه باید
:اره باید بیاریشون ما نمیتونیم اینجا بمونیم , نمیخوای پیش ادوارد باشی?
:اوه ...باشه وسایلم هنوز تو چمدونه
دوید سمت تخت و کیف و چمدونشو برداشت و جلوی هری ایستاد
هری آهی کشید و چمدون و از لویی گرفت و همراهش از پله ها پایین رفت
:چقد از اینجا دورِ?
:زیاد نیست
لویی با دیدن پیتر که چمدونی رو داخل ماشین هری گذاشت با تعجب بهش نگاه کرد اما سوار ماشین شد و به گوشیش نگاه کرد
وقتی هری حرف هاش با پیتر تموم شد در ماشین و وا کرد و سوار شد
:الانم نمیتونه از گوشیش استفاده کنه?
هری محکم درو بست , سعی کرد خودشو کنترل کنه اما لویی واقعا داشت عصبیش میکرد
:لطفا بس کن , فقط بذار بریم
لویی سرشو پایین انداخت و دیگه چیزی نگفت
وقتی حرف نمیزنی مسیر طولانی تر بنظر میاد چون ذهنت مدام دنبال رسیدنه
دوست نداشت بخوابه اما نخوابیدن کل دیشب باعث شد نیم ساعت بعد حرکت کردن خوابش ببره
.....
:لویی? ...لویی?
لویی پلکاشو وا کرد و درد عجیبی که به گردنش حمله کرد بود اخماشو تو هم برد
Advertisement
دستشو رو گردنش کشید و بیرون ماشین و نگاه کرد , یه خونه به سبک کالیفرنیایی درست رو به روش بود ... یعنی ادوارد اینجا بود ?
لویی سریع پیاده شد و با اینکه میدونست داره چمدونشو برای هری جا میذاره اما صبر نکرد تا حتی وانمود کنه میخواد چمدونشو برداره , اون فقط میخواست ادوارد و ببینه
که دستی سریع اونو گرفت و نذاشت جلو تر بره
:کجا میری? ممکنه اینجا کسی مراقب ما باشه خیلی آروم چمدونتو بردار همراه من بیا بریم داخل , در ضمن
کلید و از جیبش دراورد و تکونش داد
:چطوری میری تو ?
لویی نگاهی به اطراف کرد اونجا وسط روز حتی پشه هم پر نمیزد اما انگار مجبور بود حرف های هری رو قبول کنه
هردوشون چمدون به دست سمت خونه رفتن و بعدش هری درو قفل کرد و پشت سر لویی وارد خونه شد
:ادوارددددد?
چمدونشو کنار راهپله جا گذاشت و دوید سمت طبقه ی بالا
اما پلکاشو رو هم فشار داد و آهی کشید سمت آشپزخونه رفت و یه لیوان آب برداشت که تلفنش زنگ خورد
:هی زین .... اره رسیدیم شما اومدین ? ....... خوبه , .....به جیک گفتی? ..... خدای من نذار به لویی چیزی بگه ..... نه نمیدونه فکر میکنه ادوارد اینجاست و داره خونه رو میگرده ...... راستش فکر کنم بهتر باشه یه خواب آور بریزم تو لیوان و بهش بدم نمیدونم چی بهش بگم ....... نه هیچ خبری نیست اگه جکی لکس کارشو درست انجام نده همه چی تمومه ...... معلومه که .... هی یه صدایی اومد من بعدا بهت زنگ میزنم
هری گوشیش و پرت کرد رو مبل و دوید سمت طبقه ی بالا
وقتی به اتاق رسید و پنجره ی باز شده رو دید سریع بیرون و نگاه کرد جایی که لویی با تمام توانش داشت فرار میکرد
:لعنتی
هری متوجه شد حتما لویی حرفاشو شنیده با تمام توانش از خونه بیرون رفت و دنبال لویی دوید
:لوییییی .... وایساااا
لویی از روی چمن ها دوید و به خیابون رسید , بعدش به پیاده رو و وقتی خواست بره داخل کوچه هری اونو از پشت گرفت , لویی هرچقدر تقلا کرد نتونست از چنگش بیرون بیاد پس چرخید سمتش و شروع کرد به مشت زدن
:ولم کننن ولم کن دروغگووووو , تو لعنتییی .....ولممم کنننن
هری لویی رو چرخوند و دستاشو دور شکم لویی گرفت و دستای لویی رو هم زیر بازوهاش خودش برد تا دیگه مشت نزنه
:بس کن , دیوونه شدی?
:تو گفتی ...گفتی اد اینجاست ....
:احمق نشو , اینجا نیست ولی اگه بیاد میاد اینجا قسم میخورم لویی فقط بمون اینجا خواهش میکنم
:ولم کننن خودم میرم دنبالش
هری لویی رو سمت خونه برد و به دست و پا زدناش توجهی نکرد
:چرا ولم نمیکنیییی , بذار برم دنبالش خواهش میکنم ولم کن
وقتی وارد خونه شدن هری دستای لویی رو به پشت برد و سمت آشپزخونه رفت
در یخچال و باز کرد و از داخل یه جعبه ی شیشه ای یه آمپول بیرون آورد و کنار گردن لویی تزریق کرد و بعد دستای لویی رو ول کرد
لویی دستشو رو گردنش کشید و سمت هری چرخید چند بار پلک زد و سمت هری رفت
:چرا نمیذاری برم ?
:چون به برادرم قول دادم نذارم برات اتفاقی بیفته
:چرا نمیذاره برم دنبالش?
:چون جایی خوبی نیست
لویی خواست بیفته که هری گرفتش
:چرا رفته جای بد که نتونم برم دنبالش?
نفس هاش داشت عنیق و عمیق تر میشد , چیزی از اطرافشو درک نمیکرد فقط متوجه شد هری داره اونو سمت کانامه میبره
:مجبور شد
روی کاناپه درازش کرد و روی زمین کنار لویی نشست
:بهش گفتم منم ببر ... نبرد , گفتم بذار بیام دنبالت , نذاشت , داخل خودش شکست بهش گفتم میتونی منم بشکنی ... ولی رفت پس چرا منو بوسید ?
و دیگه نتونست بیدار بمونه
هری با تعجب به لویی نگاه کرد و از جاش بلند شد
:بوسید !
...................
قربان , گزارش وضعیت
مورگن سری تکون داد و شروع کرد به خوندن کاغذی که از داخل پاکت بیرون کشید
:هووم , خوبه , ماسکشو برداشت ?
:اکثر مواقع رو صورتشه قربان ولی چند باری وقتی میرفت داخل اتاق پشتی یا وقتی میره نهار میخوره اونو در میاره و من خودم ادوارد استایلز رو دیدم
مورگن پوزخندی زد و به اولیور نگاه کرد
:نشسته اونجا و مثلا دختر منو زیر نظر گرفته خبر نداره تمام مدت ازش فیلم گرفتم و منتظرم تا بدل دخترمو بکشه اونوقت فقط خدا بدادشون برسه
:دستور چیه قربان ?
:به جورج بگو اجازه ی شلیک داره تو هر زمان که به تیر رسش رسید , به لارا بگو تمام مدارک و فیلم و عکس هارو سریع منتقل کنه اینجا یه کپی هم ازشون نگه داره و .... یکی رو بفرست سراغ هلن
:ولی قربان اونکه همه چیزو بهتون گفت حتی جلوی خودتون به دست راست اووارد استایلز زنگ زد
:مهم نیست , دیگه مهم نیست ... کار استایلزا تمومه و بهش نیازی نداریم ولی بخاطر خدماتش .... سریع و بدون درد بکشینش
اولیور کمی مکث کرد و بلاخره چشمی گفت و از اتاق مورگن بیرون رفت به محض رسیدن به ماشین به لارا زنگ زد تا سیستم های تصویری رو سریع از اونجا جمع کنه و بعد به جورج زنگ زد
جورج داخل ساختمون رو به روی ساختمونی که ادوارد ازش بلا رو زیر نظر داشت مستقر بود
انگشتشو رو گوشی مشکی رنگ داخل گوشش کشید با شنیدن صدای اولیور و شنیدن دستور سرشو کمی کج کرد و از داخل دوربین تفنگش دستور رو تایید کرد
:بله آلفا هدف در تیررس
:به محض شلیک طعمه به بدل دستور آتش داری
جورج منتظر موند تا ادوارد به بدل شلیک کنه , اون میدونست به محض شلیک ادوارد شروع میکنه به جمع کردن وسایل پس باید سریع عمل میکرد
چند ثانیه بیشتر طول نکشید که ادوارد به بدل شلیک کرد و جورج انگشتشو روی ماشه برد , درست روی پیشونی رو هدف گرفته بود یه نفس سریع و عمیق و بدون فکر کردن سریع ماشه رو کشید
سریع اسلحه رو بلند کرد و رو زمین گذاشت
:هدف از بین رفت , تکرار میکنم هدف از بین رفت
داخل ساختمون مردی از در پشتی بیرون اومد و به جنازه ی روی زمین نگاه کرد , کسی که با گلوله ی روی پیشونیش و ماسک روی صورتش نقش بر زمین شده بود
گوشیش رو بیرون آورد
:الو برمبر ? ..... فیلم هارو بفرست , اون مرده
تماس و قطع کرد و کنار جنازه رو زمین نشست بدون برداشتن ماسک انگشتی رو سینه ی جنازه گذاشت
:به پگی سلام برسون فکر کنم مامور عذابت اون باشه
و از جاش بلند شد و از ساختمون بیرون رفت , وقتی همه وسایلشو داخل ماشینش گذاشت سریع از اونجا خارج شد و داخل خیابون سمت جایی که با برمبر قرار گذاشته بود رفت
................
داخل یه کوچه شد و به در فلزی اونجا چند ضربه زد
وقتی جیوانی درو باز کرد سریع داخل شد
:هی , برمبر فیلم هارو فرستاد ?
:بله قربان , از این طرف میخواین الان بفرستیم برای مورگن ?
:نه خودم بهش میگم , دختره جاش امنه?
:بله همه سرگرم بدل بودن و ما خیلی راحت اصلی رو آوردیم
جیوانی لبخندی زد و اشکاشو پاک کرد
:منو به مورگن وصل کن
جیوانی هدست رو دستش داد و سریع وارد خط شد و بعد با مورگن تماس گرفت , دستشو بالا برد تا نشون بده که تماس برقراره
:الو ...?
:هی مورگن ? امروز حالت چطوره?
: روز خوبیه ! اما تو کی هستی?
:چطور صدامو نمیشناسی? وقتی اثر انگشتم , قدم , گروه خونیم و حتی وزنمو میدونی !
مورگن چند لحظه هیچی نگفت و معلوم بود داره از زیر دستاش میخواد تا خط و کنترل کنن
:زیاد بخودت فشار نیار این خط ایزوله اس , فیلم هایی که ازم گرفتی رو برای پلیس فرستادی?
:تو کی هستی?
:End of you ....
و بعد تماس و قطع کرد
گوشی رو از روی سرش برداشت و از جاش بلند شد
:بهم نشونش بده
جیوانی سرشو تکون داد و جلو افتاد تا راهو نشون بده , وقتی به اتاقک کوچیکی رسیدن چشمی کشویی رو کشید و بلا مورگن که روی تخت نشسته بود و فقط چشماش بسته شده بود و بهش نشون داد
:تضمین میکنم خودشه
:کارت عالی بود , گوشی که خواستمو برام آماده کردی?
:اره , تو دفتره الان میارمش
وقتی جیوانی سمت دفتر رفت , اون چرخید سمت بلا و بهش نگاه کرد
:بلا مورگن ?
دختر با ترس سرشو به اطراف چرخوند اما نمیدونست اونجا چه خبره
:لطفا ...لطفا با من کاری نداشته باشین
:من حتی داخل اتاقت هم نیستم نترس , روزی که شوهرتو اونطور بدبخت کزدی فکر نمیکردم انقدر ترسو باشی میدونی شماها نماد فرصت طلبی هستین هم تو هم پدرت من بهش یه زمین دادم و اون پاشو گذاشت جایی که من میخواستم
:من از کارای پدرم هیچی نمیدونم من هیچی ...
:گفتم که کاریت ندارم فقط دهنتو ببند و ساکت بمون تا وقتی ازاد میشی
چشمی رو کشید و از اتاق فاصله گرفت تا اینکه جیوانی با یه گوشی توی دستش سمتش اومد
:بفرمایید
گوشی رو گرفت و از جیوانی تشکر کرد
: الو ?
:چطوری برادر?
......................
😐
Advertisement
Demonic Devourer's Development
The most powerful demon of Hell reduced to a mere slug! Thanks to his unique ability to absorb skills of the creatures he ate, Voren became the strongest demon in Hell. But just when he was ready to relax and enjoy the luxuries he conquered, gods descended from Heaven to take him down. One against many, Voren fought valiantly, but in the end, he was defeated. Still, the gods couldn’t break his spirit. He lost all his demonic powers, but even all of gods’ efforts couldn’t wipe out Voren’s memories—and his unique ability. As a last attempt to destroy him, gods made Voren reincarnate as one of the lowest creatures there is—a slug. But even that won’t stop Voren from taking his immortality back and getting his revenge. He will reach Heaven… through violence. And enjoy everything the mortal realm can offer on his way there. This story is also published on Webnovel and I publish chapters on it 2 days earlier.
8 90Bunnymancer
Dan is an ordinary office worker doing his 9-5s every weekday until Eternium, the newest and most promising upcoming game, comes out. Follow his progress in this book as he learns the ropes and get's a handle on his abilities. This is a book within the Completionist Chronicles Universe. I was given permission to make this as long as I did not publish it as an official Mountain Dale Press work or sell it for money.
8 135The Void King.
The gods themselves have granted mankind the ability to cultivate, to gather up and unleash Qi as devastating attacks or life-saving healing powers. And yet, in the small village of Green Willows lives an abandoned child, Huang Ying, who was denied even that, forbidden from enjoying what every other living person gets to have. But is everything really as it seems with Huang Ying, is he truly doomed to live at the very bottom for all his life, or could there be a beast hidden even within this abandoned child? And what if that beast was one that saw even the universe itself as nothing more than a snack?
8 301Sweetleaf Cultivation
If you’re reading this. Not cool Dude! Or Dudette. Hashtag Resist. Seriously though, it’s not nice to read other people's diaries. Yes, it's a diary, kind of. The only men who call their diaries journals have an issue with their own masculinity I think. Well, I guess I can’t be too angry, considering if this is in anyone else’s hands I’m probably dead. Or I lost it. I lose stuff a lot. Since you’re here, regardless of the reason, I guess I’ll tell my story, such as it is. I know, why tell my story when I could tell you about the Fall of Killianor, or the story of when Micha the Bold banded together with his underdog group of misfits to destroy the Pallantine Regime. Hell, even the tale of Tulsa and Gran’s star crossed love affair would probably be better. If you don’t think so after finishing this you more than likely have poor taste. Weird taste, at any rate. Hello RR! Welcome to the greatest work of fiction you will ever read! ... .... Did you believe that? Cause its not. At all. This is my first work that I will have published in any fashion, and to be completely honest is more to gain practice for my real story. That is not to say I do not care about it. I do. I will do my best to finish it in, if not satisying, at least a conclusive manner. I will warn you however that updates will be infrequent at best though chapter length will not be under 2000 words. I work third shift currently, and at over 40 hours a week I do not have much time to really devote to this at the moment. I DO have an outline for the novel complete, but currently only about 5 actual chapters written and edited. There will be mistakes, including grammar and continuity, plot holes, etc.. If you see these please either comment or feel free to message me directly, and I will get it updated asap. Aside from a fledgeling authors mishaps, expect to find a somewhat comedic slice of life, with a mish mash of xianxia and western fantasy themes, tropes and the like. There will be some gore, network tv levels of sexuality, and absolutely no harems. There will also be COPIUS amount of swearing and drug use and while I said there would be no harems already he may find people in polyamorous situations. I hope you enjoy this, and as a last aside I beg of you not to rate it super low without justification, and if you give a bad rating please leave an actual review so that i know what I need to work on. *Original cover as of 09/01/20. Mishmash of stock photos and edits. HAVE FUN!
8 104What We Do to Survive
Orion had never asked for any of this. He would have been happy living out his life in obscurity as son, brother, husband, maybe even father and grandfather. Unfortunately, life and a cruel world had other plans for him. Years later, he joins Avalon Academy, the greatest school of mages in the known world. Unfortunately, Avalon is better known for its incredible lethality and the cutthroat attitude it promotes among its students. The Academy's graduates number among the strongest mages in the world, but only a rare few live long enough to join that illustrious number. Updates every Mon/Fri and some Wednesdays. Absolutely horrible, screwed up things can and will happen, do not read if you are uncomfortable with that sort of content. On a similar note, please be advised that the story contains explicit content. If you do not want to read that sort of thing, then this story is not for you.
8 1690The horseman, death
The four horseman were always viewed as powerful beings that are bringers of the apocalypse. Things that destroyed humanity for the devil and god. Four experimental humans were given great strength and power through science that humanity gave them the names of the four. They all were normal human's until they were taken and experimented on. Now whenever someone gets close to them they die in a way that depends on which horseman they were closest to. So what will happen when they are taken to a fantasy world and become the actual embodiment of their names.P.s. This story will be from death's POV the entire time
8 91