《LET ME FOLLOW》♤ 30 ♤
Advertisement
زین کلافه کوسن های روی مبل و گرفت و پرتشون کرد
:نیست , نیستش
هری دستاشو به کمرش زد و اطراف و نگاه کرد
:باید حدس میزدم این کارو میکنه
زین روی مبل نشست و به آشپزخونه نگاه کرد
:مگه ما میکشتیمشون , چرا جیک و فرستاده باهاش!
:ادوارد به ما کاری نداره اون از دیگران مطمئن نبود ممکنه اون پیرمرد احمق افرادشو بفرسته اینجا هیچکس مراقب این خونه نیست همه رفتن به پاتلو
:میدونی که تو مجبورش کردی بره و کشیک بده تا اون دختره رو بکشه ? چند روزه ادوارد اونجاست ? دو روز اره ...
هری دندوناشو بهم فشار داد
:یا تو زمین کشت نکن یا مین هاشو خنثی کن در ضمن فعلا برمبر داره کشیک میده
زین دستشو رو پیشونیش کشید
:خب حالا کجا هستن ?
:بلند شو باید بریم به کارهایی که گفت برسیم
:بهم نمیگی کجان ? بازم داری مخفی کاری میکنی
هری عصبی سمت زین برگشت
:لعنتی نمیدونم ,نمیدونم کجان
و بدون اینکه دیگه از زین بخواد از خونه بیرون رفت , زین بعد چند لحظه از جاش بلند شد و دنبال هری براه افتاد
هر دو توی سکوت داخل ماشین سمت پاتلو میروندن
:چه اتفاقی افتاد ?
هری که متوجه سوال زین نشد لحظه ای با گیجی بهش نگاه کرد و دوباره چشم به جاده دوخت
:وقتی آتیش سوزی شد , وقتی مادرت مرد
:میشه الان روی عملیات تمرکز کنیم و بیخیال گذشته بشیم ?
:گدشته ای که داره تکرار میشه ? یادمه پدرم گفت قراره ادوارد بره امریکا نه تو
هری پلکاشو بهم فشار داد و زد روی ترمز , تو صدای گوشخراش لاستیک ها دود غلیظی بلند شد و البته که زین هیچ توجهی بهشون نکرد جز نگاه خونسردی که منتظر جوابی از طرف دوستش بود ... بهترین دوست .
: چی میخوای بگی زین ? اینکه همه چی و میدونی ? یا اینکه میخوای منو نجات بدی ?
:نجاتت بدم ? از کی? از خودت ! هری اعتراف کردن به کاری که یه بچه بودی و انجامش دادی شاید نتونه جبرانش کنه ولی ممکنه راحتت کنه
:میدونستی ... مگه نه?
:جراتشو نداشتم باورش کنم هرروز که میدیدم چقدر ادم میکشی تا به قاتل مادرت برسی بیشتر مطمئن میشدم که اشتباه کردم اما وقتی فهمیدم اون ادوارد بودِ نه تو .... حس کردم با هر قدمی که ادوارد برای انتقام برمیداره تو داری از بین میری
:من . .. من مادرمو کشتم .... برادرمو کشتم
زین دستشو رو شونه ی هری گذاشت
:تو نکشتیش
هری دستشو پس زد
:
نفس نفس زد و سرشو پایین انداخت
:اون مورد توجه همه بود چون توی مهمونی ها با افتخار اسمشو صدا میزدن و برای زدن پیانو دعوتش میکردن , ۱۲ سالش بود ولی تو جمع بزرگ های خاندان مینشست , همیشه روی پای مادرم جا داشت همیشه میخندید و حتی براش مهم نبود فردا چی میشه
دستشو به فرمون گرفت و بیرون و نگاه کرد
:بهش حسادت نمیکردم , ازش بدم میومد , حس میکردم داره خاندان و نابود میکنه یه پسر که مثل دخترا مهربونه پیانو میزنه و همیشه با مادر میچرخه ... وقتی پدر و کشتن اوضاع خیلی تغییر کرد همه چیز داشت سمت توطئه میرفت ....پس کی باید میراث و جلو میبرد !
Advertisement
:قرار شد ادوارد و به امریکا ببرن و ما ایتالیا بمونیم اما چیزی که تو کافه شنیدم باعث شد زیر پای پدرت بشینم که منو به امریکا ببره ... شنیدم که میخواستن به استایلز گوش مالی بدن با خودم فکر کردم اونا دنبال پسر بزرگ تر میگردن و به زن ها کاری ندارن حتی به ادوارد فکر هم نکردم پس فقط خواستم با نجات خودم میراثمونو حفظ کنم
:تو نمیدونستی هری نمیدونستی قراره چی بشه اونا ممکن بود بلوف بزنن
:اما میتونستم هشدار بدم
:تو فقط دوازده سالت بود تو یه بچه بودی
:من فرار کردم و خانوادمو تنها گذاشتم من احمق بودم
و زین دیگه چیزی نگفت با وجود اینکه افکار ما تو بچگی کاملا عجیب و غیر منطقی عمل میکنن توی دنیایی از کلیات میتونن براحتی از روابط بگذرن اما هری نمیتونست این بخش از اشتباهش که در نهایت از دست دادن مادرشو بهمراه داشت و ببخشه
زین هری رو مجبور کرد بذاره اون رانندگی کنه و بعد رسیدن به باتلو جمیز و پیتر رو دیدن که معلوم بود منتظر اونجا ایستادن پس هری بلافاصله همراه اون دو نفر سمت اتاق کارش رفت
پیتر : برمبر گزارش فرستاده خانوم مورگن رو دیده و منتظر مستقر شدن برادرتونه
هری برگه ی دست پیتر رو گرفت
:به برمبر پیام بدین اونجا رو خالی کنه ادوارد خودش متوجه میشه و تو موقعیت قرار میگیره
وقتی پیتر پیام هری رو نوشت از اتاق بیرون رفت و هری به جیمز نگاه کرد
روی برگه چیزی نوشت و سمت جمیز چرخوندش و با تکون دادن سرش باعث شد زین شروع کنه به حرف زدن در مورد اطلاعات بدرد نخور که نیازی نبود هری بهشون جوابی بده
"جاسوس پیدا شد ? "
جیمز پایین نوشته شروع کرد به نوشتن
"همونطور که گفتید هلن رو زیر نظر گرفتیم "
:زین میشه بس کنی من به آرامش احتیاج دارم
و همین باعث شد زین از حرف زدن متوقف بشه
:تو امروز داری روی اعصاب من راه میری
و از اتاق بیرون رفت
وقتی حتی به اینکه داخل اتاقت امنه یا نه هم نمیتونی مطمئن بشی مجبوری شو راه بندازی
پس جیمز هم با اخرین یادداشت هری از اتاق بی سر صدا بیرون رفت و هری موند و تمام نوشته هایی که ادوارد براش گذاشته بود
......□■□■□■□........
مورگن پشت میز چوبیش نشسته بود و با دیدن ویلیام که بعد در زدن وارد اتاقش شد کشوی باز شده رو بست
:ویلیام
:قربان , ما تونستیم ادوارد استایلز رو شناسایی کنیم , منبعش که شخصی به نام برمبر بود بهش اطلاع داده
:خب , اثر انگشتی که از اون جعبه بهمون رسید چی?
:هری جعبه رو لمس نکرده بود اما قاب عکس رو ازمایش کردیم و اثر انگشت هری استایلز تایید شد و ثابت میکنه کسی که برای ماموریت فرستاده شده ادواردِ
:خوبه , خوبه حالا تو دام بدل ماست ?
: ادوارد استایلز طعمه رو گرفته و از ۵ ساعت پیش اونو زیر نظر گرفته
Advertisement
مورگن پوزخندی زد
:بلا رو کجا برد ?
:طبق دستورتون وقتی ادوارد استایلز برای دیدن دخترتون به پانسیون اومد ما اجازه دادیم بدل ایشون رو ببرن , داستانی براش تعریف کرده که خانوادت میخوان بکشنت و مثل همسرت سرنوشت بدی داری
گوشیش رو جلو آورد و به مورگن صفحه ای نشون داد
:برای اینکه شک نکنن به بدل میکروفن وصل نشده مکاتبات از طریق یه ایمیل محافظت شده از گوشیش به ما میرسه
مورگن ارنجاشو روی میز گذاشت و سرانگشتاشو بهم چسبوند
:پس باور کرده اون بِلاست
:کاملا , حالا هم تو ساختمون رو به رویی با تجهیزات کامل داره کشیک میده , حتی ماسک هم پوشیده
:چرا بدل بلا رو توی مسیری که داشت به جای امن میبرد نکشت ?
:من نمیدونم اما اینطور که جاسوسمون گفت بلا رو زنده میخواستن
:معتقدم از شر دشمنت باید با یه گلوله تو مغزش خیلی سریع خلاص شی اما حیف که این ادوارد و لازمش دارم و حالا که تو دام افتاده دلم میخواد فردا قیافه اشو ببینم
ویلیام تک خنده ای کرد
:اون فکر میکنه پیروز شده و ضربه ای که توی شادی از پیروزی میخوره
و مورگن هم نه بخاطر حرف ویلیام که بخاطر حماقت استایلز ها و گرفتن نقشه اش سرمست خندیدن شد
........□■□■□■ .......
هری مدام ناخن هاشو میجوید و پاشو تکون میداد , دو روز بود که از ادوارد خبر نداشت , و این داشت بیشتر عصبیش میکرد
زین باعجله داخل اتاق دوید و باعث شد هری تکیه اشو از روی مبل برداره
:چی شده زین ?
:ب..برمبر برگشته , گفت که ادوارد و دیده و همه چی طبق نقشه پیش رفته
زین نفس های متوالی و تند تندی میکشید تا حالش سر جا بیاد و تو همین لحظات هری از جاش بلند شد و به صفحه ی روشن لپتاپش نگاه کرد
:لویی چی ? تونستی بفهمی کجاست ?
:نه جیک حتی تلفنشو هم نبرده نمیشه رد یابیش کرد
:بلاخره که باید یه جوری ارتباط بگیرن ... برو پیش جیس و ازش لیست تمام املاکی که فاصله های زیادی با شهر دارن و بدون استفاده هستن و بگیره و بعد ببین کدوما تلفن ماهواره ای دارن هر خونه ای که اینترنت داره رو حذف کن
زین سرشو تکون داد و از اتاق هری بیرون رفت
.....□■□■□■□......
لویی جلوی در روی مبل نشسته بود , یک ساعت میشد که بدون تکون خوردن اونجا بود
با باز شدن در جیک با تعجب به لویی نگاه کرد
وقتی لویی با چهره ی عصبی بلند شد و سمتش رفت
:کجا بودی?
:بیرون
:بیرون.... منظورت چیه !تو به من گفتی نمیتونم این اطراف برم و خودت با ماشین رفتی شهر !
جیک بی اهمیتی از کنار لویی رد شد و وسایلی که خریده بود و روی کانتر گذاشت
:لویی من میدونم چطوری برم و بیام که کسی حتی متوجه من نشه
:برای چی رفتی?
جیک ابروهاشو بهم نزدیک کرد
:میشه اینجا رو شبیه اتاق بازجویی نکنی!
:رفتی خرید ? کاری که وظیفه ی بارنیِ
جیک با کلافگی بازو های لویی رو گرفت و نفس عمیقی کشید
:ببین لویی , من میدونم میفهمم پنج روزه از هیچ کس خبری نداری و اینجا شبیه زندانی ها شدی اما این درست نیست که منو بخاطر هیچی مدام سوال پیچ کنی
دستاشو پایین آورد و موهاشو عقب برد به لویی پشت کرد و سمت اتاق رفت
:بقدر کافی مشغله برای درگیری فکری دارم تو بهش اضافه نکن لطفا
لویی آهی کشید و دوباره روی همون مبل نشست با این تفاوت که چرخوندش و کنار بقیه ی مبلا گذاشتش
درسته مدام به اینکه ادوارد زنده اس یا نه فکر میکرد اما نمیتونست نسبت به محیط اطرافش هم بی تفاوت باشه , حالا که داشت با جیک زندگی میکرد حس میکرد هیچی ازش نمیدونه اون مرد شبا تو خواب مدام ناله میکرد , روزا لبخند میزد , گاهی ناپدید میشد و گاهی تمام تلاششو میکرد تا به همه ی خواسته هات جواب بده
فکر کردن وقتی به نتیجه نمیرسه فقط یه سردرد بزرگه که درمانش رها کردنه , اما افکار ریشه های قوی دارن
لویی خواست سمت اتاق جیک بره و باهاش حرف بزنه اما با باز شدن در و دیدن بارنی که بدون هیچ حرفی آبپاش پر از آب رو توی دستش حمل میکرد ایستاد و بعد دنبالش رفت
:سلام بارنی , میشه یه سوال ازت بپرسم ?
بارنی ابپاش و رو زمین گذاشت و سمت لویی چرخید و بعد سرشو تکون داد
اون همیشه خسته و کند بود همیشه ساکت ...
:نزدیک ترین شهر به اینجا کجاست ?
:باورلین , ۳۰ دقیقه
لویی سرشو تکون داد
:اووم ممنونم ...
وقتی بارنی دوباره ابپاش و برداشت و سمت گلخونه رفت لویی دیگه دنبالش نکرد چرخید و سمت اتاق جیک براه افتاد
بعد در زدن درو باز کرد و جیک و دید که خیلی سریع چیزی رو قایم کرد
:اینجا چیکار میکنی?
:باید حرف بزنیم جیک
مردمک چشماش مدام در حال دویدن بود
:بگو .... چی میخوای?
:چیکار کردی?
:از چی حرف میزنی?
:تو شبا کابوس میبینی و میدونستی حتی حرف هم میزنی?
و همین باعث شد جیک چشماش درشت بشه و اب دهنشو قورت بده
:...چی شنیدی?
:قرار نیست همه اش من جواب بدم
لویی اروم اروم سمت جیک رفت
:اما میتونم بگم اسم کی رو اوردی , اد...وارد !
:اونا ...اونا فقط خوابن و من اره کابوس میبینم
:باشه ... ولی یادت نره هر ثانیه که میگذره دیر میشه و تو ادم بدی نیستی پس اگه کاری از دستت برمیاد و انجامش ندی ... نمیتونی خودتو ببخشی
لباهاشو بهم فشار داد و بعد چند لحظه نگاه کردن به جیک سمت در رفت
:من ... فقط میخواستم اقای استایلز و نجات بدم
و دستاشو بالا اورد و روی صورتش گرفت و لویی از اتاق دیگه بیرون نرفت
Advertisement
The Records of the Human Emperor
Forcefully brought over from the modern world to an alternate world, Wang Chong felt detached and lived his life aimlessly. However, when calamity struck and he saw his family and everything he cared for being torn apart, he felt regret. Thus, he stood up and eventually became the Grand Marshal of the Central Plains, leading an army against those who seek to destroy all he cherished. Yet, despite all his efforts, it was already too late to reverse destiny. But before his death, a shooting star, the same one which brought him to this world, appeared before him, and he was given another chance to undo his regrets.
8 249A Storm in the Fall
The Earth has vanished, and nearly a half billion people have been dropped into an extradimensional space called 'The Tutorial' But even though this seems like a game, it's actually a ruthless calculating machine designed to cultivate the strong and cull the weak. But not everyone wants to give in to the cynical, inhuman designs of 'The System'. Some have chosen to Defy their destiny. One young man is determined to prove, in a world of Cultivators, he can stay Human. This story is based on the setting of 'Defiance of the Fall' by TheFirstDefier. Storm in the Fall is non canonical fan fiction, though you will find the tone and approach is very different. Check out DotF first, there's a reason it's close to the top of the RR charts! Cover image Free For Commercial User, attributable to artist Nika_Akin
8 153Awakening
A potent tale of self-discovery. Centuries ago, the prophetic Golden Age ended in war, and history spiraled into darkness... Now, only scholars retain the last portent of the mythic city A'lara, concealed in a distant glade for the advent of the dragon mage. At the edge of the Known World, the slave Larin escapes her new lord before she meets his dark masters. Deep in the mountains, the legendary elf Kingard awaits his call to battle. When young Darek flees imperial mages tasked to exterminate shape-shifters, he launches them all on a voyage to redeem their unsought destiny. United by fate and guided by prophesy, their growing band of fugitives journey for A'lara to fight the ancient evil infiltrating the capital. But looming over the gears of fate, their enemies follow the same prophesies. With the unknown close upon them, Kingard and his allies face a mortal quest to restore their infected empire. Praise for Awakening: If you love Anne McCaffrey, J.R.R. Tolkien and Tad Williams, then Awakening is a novel you will surely want to pick up. D.N.Frost is a consummate world-builder with a knack for creating characters that are complex and three-dimensional. Frost writes with graceful prose that is descriptive and well-edited. The plot is fast-paced and entertaining. What really sets this novel apart is the cartography, which is a spectacular accomplishment. Incredible world-building! - M.L. Spencer, author of The Rhenwars Saga ★★★★★ This novel was published in 2014, and it includes 19 antique watercolor maps! Check them out: Maps of Awakening: an atlas directory
8 140The Normal Farmer
A normal person is suddenly summoned to another World. Upon arrival, a group of Mages, Guards and a spoiled Prince waits him. His status are pitiful and made him weaker than the average Farmer. In the second attempt, they summon a dog, a K9 German Sheppard Police Officer. Oddly, with low status as well. Upon escaping the cave to where they were summoned, starts their new life in a strange, medieval, and magical World.
8 203Ruthless Reincarnator
Its a first try at a different approach of the "i've reincarnated in another world" genre. No "i wanna go back home", or "i wanna make friends" stuff. In fact, the most emotional moments will probably happen in the Intermission chapters. On the bright side, i have already completed the main story! And it is a short one, of course. Only 100~~something pages long (i'm writting the intermission chapters for now) and every chapter shall be mostly 1 or 2 pages long only. So everyone should have something to read for the next 2 months or something. Obs: I have also opened a Patrenon. I intend on posting 1 chapter every day and asking for donations in case people want more. Why ? ´cause i like money. Have a good reading everyone.
8 305Will You Love Me? (A Medieval Reylo AU)
Rey was just an orphan girl of the streets when she came to work at the castle as a servant. Her simple life would change forever when the renegade prince, Ben was brought back to the castle. He had betrayed his parents, his kingdom and his people, Rey was normally very forgiving but she couldn't let go of the hate she felt for the prince. His parents were willing to forgive him, and give him a second chance but Rey wasn't, not after what he'd done. It was bad enough having him in the castle, it only got worse when the king and queen decided to choose a bride for their son... and they chose her. She didn't want to marry a man she had never met, one she didn't love, one she had felt nothing but hate towards for many years, but she has no choice. (This story was not originally written as a fan fiction. I originally wrote it as an original fiction, with original characters. But I wanted to share it on wattpad as a fan fiction. I chose Reylo because I thought the story fit them the best.)1st place winner of The Ace Awards 2020 (Fan Fiction) 1st place The Life Elementals Awards (Romance) 3rd place winner of The Platinum Awards (Fan Fiction) 3rd place winner of The Witchcraft Awards 2019 - 2020 (Romance/ Dark Romance) Honorable mention in The Robin's Fiction Awards (Fan Fiction) #1 in #reyloau August 26, 2019#1 in #benrey August 2019 #1 in #reylo November 2019 #1 in #starwarsfanfiction November 2019 #1 in #reyxkylo November 2019 #1 in #reyxben November 2019 #1 in #benxrey November 2019 #blackartawards2020 #theaceawards2020#ButterflyAwards2020#TheSparklingAwards#spiceoffawards
8 114